چرا تاریخ میخوانیم؟

بسیاری از مردم تصور میکنند که هدف از مطالعه تاریخ درس گرفتن از گذشته و یا پیش بینی آینده است. حال آنکه مطالعه تاریخ نه تنها برای درس گرفتن از گذشته نیست بلکه برای رها شدن از گذشته است. هیچ چیز در تاریخ تکرار شدنی نیست. هیچ اتفاقی عین اتفاقی دیگر نیست. در حوادث تاریخی مولفه های بیشماری وجود دارد که هر بخش از تاریخ را منحصر بفرد میکند.n00166652-b

هر کدام از انسانها در دنیای خاص خودشان زاده شده اند. دنیایی که با معیارهای خاصی از هنجارها و ارزشهای پیرامونشان شکل گرفته است. دنیای خاصی که با شرایط اقتصادی و سیاسی خودش اداره میشود. از زمانی که تک تک ما بدنیا می آییم، محیط خود را به عنوان واقعیتی مطلق، طبیعی و اجتناب ناپذیر تلقی میکنیم، و مایلیم اینگونه فکر کنیم که روش زندگی که خود و جامعهء پیرامون ما پیش گرفته اند تنها روش زندگی ممکن و درست است.
این دقیقاً روشی است که گذشته پشت گردن ما را میگیرد و چشمان ما را فقط به سوی تنها آیندهء ممکن در ذهن ما نگه میدارد. ما همگی این اثر گذشته را از لحظه تولدمان تجربه کرده ایم و بنابراین به آن توجه هم نمیکنیم.

ما به ندرت به این موضوع فکر میکنیم که دنیایی که هر کدام از ما در حال حاضر در آن زندگی میکنیم، حاصل اتفاقاتی اغلب تصادفی است که در طول تاریخ رخ داده است، که نه تنها بر روی سیاست و اقتصاد، بلکه حتی بر طرز فکر و رویاها و آرزوهای ما نیز اثر گذاشته است.

هدف واقعی مطالعه تاریخ، در واقع باید سست کردن این اثر اجتناب ناپذیرِ گذشته بر روی نگاه، عقاید، باورها و رفتارهای ما باشد تا به ما این امکان را بدهد که سر خود را آزادانه به اطراف بچرخانیم و با راه و روشهای جدید و متفاوت زندگی آشنا شویم، مستقل از آنچه گذشته بر ما تحمیل کرده است فکر کنیم، و بی شمار بودن چهرهء آینده ای متفاوت را فراموش نکنیم.

کانال تلگرام شبنویس:
@shabnevisblog

قصور پزشکی، نوک قلهء نظام ناسالم درمان ایران

چند روز قبل در پی گفتگویی با رادیو زمانه، چهار سوال درباره وضعیت پزشک و بیمار در ایران پرسیده شد که بطور خلاصه در گزارشی منتشر شده است (برای خواندن آن گزارش اینجا کلیک کنید). لازم دیدم متن کامل آن پرسش و پاسخ را هم در شبنویس منتشر کنم که از 20120430143251_2009_05_03__17_52_52_newsقرار زیر است

۱- چرا در ماجراهای اینچنینی افکار عمومی معمولا علیه پزشکان است؟

بخشی از این هجمهء افکار عمومی به جامعهء پزشکی برمیگردد به خصوصیت و ذات بشر که همواره بدنبال یافتن مقصر در ناکامی ها و بیماریهای خود است و این بخش در تمام دنیا وجود دارد. بطور مثال در بسیاری از کشورها خیلیها خیال میکند که واکسیناسیون برای انسان مضر است؛ و یا شرکتهای داروسازی برای سود بیشتر جلوی درمان قطعی بیماریها از جمله سرطان را گرفته اند تا بهمراه پزشکان سود بیشتری به جیب بزنند.

اما در مورد ایران زوایای دیگری هم مطرح است. اصل اول در یک رابطهء منطقی و موفق بین بیمار و پزشک اعتماد است. متاسفانه این اعتماد مدتهاست که بصورت دوسویه بین جامعهء درمانگر و مردم از بین رفته است.

بارها در بحثها و جلسات کادر درمانی شنیده میشود که اینجا ایران است و نمیشود با بیمار بصورت علمی و استاندارد برخورد کرد. بطور مثال سیستم ارجاع پزشک به متخصص را نمیتوان در ایران عملی کرد چراکه بیمار مایل است مستقیم به پزشک متخصصی که انتخاب میکند مراجعه کند و همچنان از مزایای درمانی و یارانه های دولتی استفاده کند. و نتیجه اش میشود مطبهای شلوغ و مراجعین بیش از حد و ازدحام بیماران در برخی مطبها و مراکز درمانی.

اما به اعتقاد من بخشی مهمتر در این زوال اعتماد وجود دارد و آن نقص بنیادین در تمام ارکان نظام درمانی؛ و همچنین علمکرد نادرست برخی اعضای جامعهء پزشکی طی دهه های گذشته است. این موضوع جنبه های متعددی دارد که سعی میکنم به برخی از آنها اشاره کنم.

متاسفانه در نظام درمانی ما، که شاید برآمده از جامعه ای مردسالار/پدرسالار باشد، پزشک خود را قیم بیمار و صاحب‌اختیار جسم و جان بیمار میداند. در این نظام فرهنگی پزشک هیچ انتقاد یا سوالی را برنمی تابد چراکه از دید او بیمار یک فرد نادان و فرودست است که صلاحیت یا قدرت فهم و درک توضیحات علمی را ندارد. پزشک در نقش آسکِلِپیوس (خدای درمانگر در اساطیر یونان) وارد میشود که نه میتوان از او سوال بیجا پرسید و نه میتوان با او بحث کرد. در گذشته جامعه هم به این جایگاه پزشک تقدس و احترام مضاعف می بخشید و پزشکان در نهایت خود را در موفعیتی فراتر و برتر از افراد عادی متصور شدند.

در این جامعه پزشک خود را موظف به توضیح دربارهء علت بیماری، سیر بیماری، روند درمان، خطرات و عوارض درمان و حتی تشخیص قطعی و تشخیصهای افتراقی نمیداند. او اختیار جان و جسم و سلامت بیمار را بدست میگیرد و تنها اوست که قدرت تصمیم گیری در روند تشخیص و درمان بیمار را دارد.چنین نگاهی بیش از پنجاه سال است که در سیستم های درمانی کشورهای پیشرفته منسوخ شده است.

در نظام مدرن و امروزی درمان، بحث آتونومی (خودمختاری) بیمار حرف اول را میزند. این بیمار است که تصمیم میگیرد چه درمانی یا حتی تحت چه روش بیهوشی (عمومی یا نخاعی) قرار گیرد. پزشک بیشتر نقش راهنما و آموزش‌دهنده را برعهده دارد و موظف است که برای بیمار و بخصوص هنگام بیماریهای جدی و مهلک تمام جزییات را توضیح دهد. درواقع بخشی از وظایف تیم درمانی آموزش بیمار و افزایش آگاهی وی راجع به بیماری و گزینه های درمانی و عوارض احتمالی است. در اینصورت این بیمار است که صاحب جسم و جان خود می باشد و نهایتا نحوهء درمان خود را انتخاب کند و البته مسولیت بیشتری هم برای عواقب درمان به عهدهء بیمار خواهد بود.

تصور کنید صاحب خودروی معیوبی به تعمیرگاه برود و مکانیک بدون توضیح راجع به نوع عیب و گزینه های موجود برای رفع عیب، شخصا به تعویض و تعمیر قطعات با مارک و مدل و قیمتی که خودش صلاح میداند اقدام کند. چنین چیزی برای هیچ صاحب خودرویی قابل قبول نیست. همین مثال را با اهمیتی بسیار بالاتر میتوان در مورد جسم و روان بیمار ذکر کرد. بیماران و پزشکان باید با این اصل درمانی، یعنی خودمختاری بیمار، آشنا شوند و امیدوارم نظام بهداشت و سلامت در ایران به این موضوع اهمیت بیشتری بدهد.

از سوی دیگر بروز انواع بدرفتاری ها و عملکرد غیراستاندارد و یا غیرعلمی برخی تیمهای درمانی، چه در مطبهای شخصی و چه در بیمارستانهای دولتی و خصوصی باعث هتک حرمت بسیاری از بیماران شده است. متاسفانه برخی از پرسنل درمانی و پزشکان چندان به عمق فاجعه توجه نمیکنند چرا که معمولا خود و خانواده شان با داشتن معرفی نامه توسط همکاران معاینه و معالجه میشوند و بهمین دلیل با برخوردهای رایج و نامحترمانه و عدم احترام به حریم خصوصی و فردی و کرامت انسانی رایج در این سیستم درمانی آشنا نیستند.

بعنوان نمونه در نظام درمانی ایران چیزی به عنوان حریم شخصی اصلا مورد احترام نیست. در بسیاری از مطبهای متخصصین چند بیمار بطور همزمان وارد اتاق پزشک و تحت مصاحبه و معاینه قرار میگرند و بعضا تنها یک پرده بین بیماران نصب شده است و در این شرایط بیمار مجبور است رازهای سلامت و بیماری خود را در حضور شخص یا اشخاصی غریبه عنوان کند. توجیه جامعهء پزشکی این است که تعداد مریض زیاد است و چاره ای نیست، اما این موضوع اصلا قابل قبول نیست چراکه پزشک موظف به دیدن تمام بیماران غیراورژانسی نمی باشد. باید سقفی برای تعداد پذیرش بیماران روزوانهء مطبها در نظر گرفته شود و نحوهء معاینهء بیماران از سوی نهادهای مربوطه تحت نظارت قرار گیرد.

بسیاری از مراکز درمانی و مطبهای پزشکان بخصوص متخصصین اطفال تبدیل شده است به مکان انتقال و سرایت بیماری در جمعیت انبوه و فشردهء بیماران و همراهان در اتاقهای انتظار غیراستاندارد.

تمام این موارد و سایر معضلات و ناملایمتیهای رایج در نظام درمانی ایران منجر شده است که اعتماد لازم بین مردم و پزشکان خدشه دار شود. درکنار تمام این مواردی که عنوان شد، فراموش نکنیم که همیشه هم حق با بیمار نیست و بعضا انتظارات، نوع برخوردها و رفتارها و بعضا مطالبات غیرعلمی یا غیرمنطقی بیماران یا همراهانشان هم در پیدایش این بی اعتمادی بی تاثیر نبوده است.

۲- نظر شما در مورد حرکت #خطای پزشکی در شبکه‌های اجتماعی چیست؟

 در مورد کمپینهایی مثل #خطای‌پزشکی به نظر من اثرات مخرب بیشتر از فواید است. این جور حرکتها درواقع اعلان جنگی است بین بخشی از جامعه علیه بخشی دیگر که درنهایت دود آن به چشم خود جامعه میرود و به بزرگتر شدن شکاف و بی اعتمادتر شدن رابطهء بیمار و درمانگر منجر میشود. (مثال بسیار مشخص آن دعوای اخیر آقایان مهرجویی و دکتر دهبکری که هریک از اساتید صنف خود هستند.)

یا حداقل ای کاش در کنار اینگونه حرکات اجتماعی، کمپینهای مشابهی هم در حمایت از پزشکان مسولیت شناس و پزشکان خبره و پزشکان با اخلاق راه اندزی شود نه اینکه بطور ناعادلانه ای این قشر از پزشکان را همواره در اقلیت تصور کنیم. متاسفانه جامعه در قضاوت خود تعداد زیاد درمانهای موفقیت آمیز را در نظر نمیگیرد و جالب اینجاست که با تمام اینگونه اعتراضات همچنان ایران یکی از بالاترین آمار درمانها و جراحی های زیبایی و غیرضروری را دارد و مردم معترض همچنان حاضرند هزینه های هنگفت و غیرضروری پرداخت کنند و زیر تیغ جراحان قرار گیرند. اینجا ما با یک دوگانهء اخلاقی در جامعه روبرو هستیم.

در این کمپینها تصویر بزرگتر، که نظام سلامت نارس و ناقص ایران است، دیده نمیشود و تمام مشکلات صرفا بر سر پزشک خراب میشود. شخصا گزارشها و مطالب مختلفی را در فضای آنلاین خوانده ام که شاید از دید بسیاری بیمار خطا یا جنایت پزشک بوده است درحالیکه بعضا ادعاهایی غیرعلمی و حتی غیرمنطقی بودند.

کسی منکر نقایص بسیار در این نظام درمانی نیست. اما مردم اگر واقعا خواستار بهبود شرایط هستند باید بجای حملهء مستقیم به پزشکان، انگشت اشارهء خود را به سوی مسوولین اجرایی و مدیریتی و نهادهای تصمیم گیرنده و نظارتی در سیاستهای سلامت و بهداشت بگیرند. در صورت اصلاح این بخش است که اگر هم پزشک قصوری کرد عادلانه مورد بازخواست و نظارت قرار میگیرد.

از سویی دیگر مردم هم باید قَدر پزشکی که با آنها صادقانه برخورد میکند را بدانند. بطور مثال وقتی پزشک تشخیص میدهد که نیازی به دارو و درمان نیست، حرف و تصمیم او را بپذیرند و اعتماد کنند. ولی متاسفانه در فرهنگ ما رایج است که بیمار از همان اول خواهان آخرین و سریعترین خط درمانی است. در تعاملات پزشک-بیمار یک چرخهء معیوبی شکل گرفته است که در پیش فرض بیماران همیشه پزشک  مقصر است. در این چرخه بیمار بجای مراجعهء مجدد و کمک به پزشک برای پیدا کردن عارضه و تشخیص درست، مدام از این مطب به آن مطب میرود و به تشدید این چرخهء معیوب کمک میکند.

کنار اینها باید عدم امکانات و خصوصا نبود داروهای به روز را هم در نظر گرفت چراکه  بسیاری از داروهای کم عارضه و جدید یا در دسترس نیست و یا قیمتشان بسیار بالاست. مثلا داروهای بیهوشی ای که همچنان در حال استفاده در ایران هستند نسبت به داروهای جدیدتر داروهایی پرعارضه و کم اثرند. اما متاسفانه مدیران بیمارستانها و سیستم سلامت ایران در هیچ زمینه ای پاسخگو نیستند و فقط این پزشک است که در تیررس انتقادات و اعتراضات قرار گرفته است، درحالیکه بسیاری از معضلات مربوط به نحوهء مدیریت و توزیع نیروی انسانی است.

کسی به این موضوع دقت نمیکند که مثلا یک مدیر بیمارستان برایش مهم نیست که چه داروهای مخدر و یا چه داروهای بیهوشی ای در دسترس پزشکانش قرار میگیرد. یا بطور مثال اگر کپسول نیتروژن بجای کپسول اکسیژن به بیمار وصل کنند جامعه همچنان پزشک را مورد دشنام قرار میدهد درحالیکه ایراد در جای دیگر و در رده ای دیگر بوده است.

باید قبول کرد که شغل پزشکی یکی از سخت ترین مشاغل با بیشترین استرسها و فشارهای کاری و روانی برای کادر درمانی است و این اوج بی انصافی است که فقط پزشک را مسوول تمام این مشکلات بدانیم و از سوی دیگر با تمام این مسولیت سنگین که بر دوش اوست به درآمد و ثروت پزشکان اعتراض کنیم. هرچند واقعیت این است که همهء پزشکان ثروتمند نیستند و واقعیت این است که کارانه های دولتی برای بسیاری از خدمات درمانی به هیچ عنوان متناسب و منصفانه نیست. بیمه های ناکارآمد ایران هم دلیل مهم دیگری برای شکل گیری رابطهء مستقیم مالی بین پزشک و بیمار هستند. بطور مثال هزینهء جراحی یک عمل آپاندیس در بیمارستان دولتی تا چند سال پیش ۲۵هزار تومان بود که اخیرا ۲ یا سه برابر شده است. این موضوع باعث پیدایش پدیدهء نادرست زیرمیزی شده است و متاسفانه باعث شده فشار تامین هزینهء دستمزد پزشک مستقیما بر عهدهء بیمار باشد.

به اعتقاد من از یک سو باید تعرفه ها متناسب با دستمزد پزشکان افزایش یابد و همچنین بیمه ها هزینه های بیماران را پوشش دهند و از سوی دیگر نظارت بیشتری بر نحوهء دریافت هزینه های جراحی از بیماران اعمال شود.

در کشور ما میتوان ادعا کرد که در اغلب لایه های جامعه مشکلات عدیدهء اخلاقی وجود دارد. میتوان ادعا کرد که در نظام مدیریتی و حکومتی و سیاستگذاری کشور، آفت عدم پاسخگویی و عدم مسولیت پذیری وجود دارد و وقتی در یک سیستم و یک جامعه انواع مشکلات بنیادی ریشه دوانده است دیگر نمیتوان کل سیستم را نادیده گرفت و فقط جزئی از آن را ترمیم نمود. نمیتوان فقط بخشی از این سیستم،‌ مثلا نظام سلامت، را انتخاب کرد و سپس اعضای آن جزء که پزشکان باشند را متهم و مقصر مطلق دانست. نمیتوان در تمام سازمانها و ادارات و اصناف و اقشار جامعه،‌ شاهد انواع بی اخلاقی ها و بی تعهدی ها و بی مسولیتی ها بود و ناگهان انتظار رفتارهایی کاملا متفاوت از جامعهء پزشکی داشت. واقعیتی تلخ این است که جامعهء پزشکی هم برآیندی از همین جامعه است و مثل هر گروه دیگری از جامعه، در آن انسانهای سالم و متعهد و بااخلاق در کنار انسانهایی بی مسولیت و ناسالم و بدمنش وجود دارد.

همچنین مردم هم باید وجود عوارض و خطای پزشکی را بعنوان یکی از احتمالات و واقعیات موجود در هر سیستم درمانی بپذیرند هرچند تیم درمانگر باید تمام تلاش خود را برای جلوگیری از بروز چنین اتفاقاتی بکار گیرد. اما گاهی عوارض درمانی و حتی خطای پزشکی اجتناب ناپذیر است. در آمریکا مرگ و میر بدلیل خطای پزشکی بعنوان سومین علت مرگ و میر اعلام شده است. اگر بیماری زیر عمل جراحی دچار عارضه یا مرگ شد،‌ الزاما پزشک مقصر، جنایتکار و یا بی سواد نیست. عوارض درمانی بخشی از ماهیت پزشکی است، منتهی تیم درمانی باید بیمار را از تمام عوارض احتمالی آگاه کند و این حق بیمار است که از آنچه ممکن است برای او اتفاق بیوفتد حتی اگر احتمالش بسیار کم باشد اطلاع داشته باشد.

البته در کشورهای پیشرفته بعد از بروز خطای پزشکی، تیم درمانی جلسه میگذارند و روند درمان را بدون آنکه کسی را محکوم کنند مورد بازبینی قرار میدهند. پزشک مسوولیت کار خود را میپذیرد و در نهایت تلاش میکنند در موارد بعدی اتفاق مشابهی رخ ندهد و در صورت شکایت بیمار، به بررسی عادلانهء موضوع میپردازند. اما متاسفانه در ایران چنین روندی دیده نمیشود.

۳- در آموزش‌های دوران دانشجویی و بعد از آن در فضای بیمارستانی چقدر به اخلاق حرفه‌ای پرداخته میشود؟

در پزشکی مدرن مفاهیم مهمی مثل تعاملات و رفتارهای بین فردی، همراهی و همدلی با بیمار که در انگلیسی به آن سیمپاتی و امپاتی گفته میشود وجود دارد.

متاسفانه در ایران در نحوهء گزینش و پذیرش دانشجویان پزشکی و سایر رشته های درمانی به هیچ عنوان و در هیچ یک از مقاطع تحصیلی به تواناییهای فردی دانشجویان در قدرت تصمیم گیری و در نحوهء رفتار و گفتارشان توجه نمیشد. تنها ملاک پذیرش در رشتهء های درمانی نمرهء امتحان و کنکور و یا داشتن سهمیه است.

درحالیکه در کشورهای پیشرفته معیار اصلی پذیرش و گزینش دانشجویان در مصاحبه های مربوطه این است که آیا داوطلب قابلیت برخورد مناسب با بیمار را دارد؟ آیا داوطلب در شرایط دشوار و حساس قادر به گرفتن تصمیمهای منطقی و علمی و اخلاقی است؟ آیا دانشجو علاوه بر صلاحیت علمی، دارای صلاحیت اخلاقی و سلامت روانی برای کار بالینی است؟

متاسفانه در ایران نه تنها این موارد لحاظ نمیشود بلکه در طول دوران تحصیل به دانشجویان آموزشهای لازم هم داده نمیشود. درس ۲ واحدی اخلاق حرفه ای در دانشگاههای کشور یک درس فرمالیته و سرسری است.

۴- دیدگاه جامعه پزشکان درباره مرگ آقای کیارستمی و اتفاقاتی از این دست (خطای پزشکی) چگونه است؟

در موضوع مرحوم کیارستمی نظارت متعددی مطرح شد و متاسفانه بدلیل عدم دسترسی به اطلاعات دقیق بسیاری از این نظرات نادرست و در تهییج احساسات جامعه دخیل بود.

درواقع بدلیل عدم دسترسی به پروندهء بیمار، هنوز کسی برای تشخیص اینکه آیا قصوری انجام شده و یا میزان قصور درچه حد بوده است صلاحیت ندارد. مشخص نبود که پزشک جراح آیا با هماهنگی با شخص آقای کیارستمی به سفر رفته است یا بدون هماهنگی بوده است. مشخص نبود که عوارض جراحی تا چه حد برای شخص ایشان توضیح داده شده است. مشخص نیست بروز عوارض حین و بعد از عمل تا چه حد تقصیر پزشک بوده است. اما رسانه ها و جامعه از ابتدا و بدون اثبات و یا مطالعهء دقیق تمام وقایع، فی الفور حکم صادر کردند و گاه آنچنان تند رفتند که الفاظی مثل احمق، قاتل، جنایتکار و کشتار بکار بردند. در این بین واضح است که واکنش برخی پزشکان واکنشی احساساتی و عصبی یا اغلب سکوت است.

قریب به اتفاق پزشکان کشور از وضعیت موجود راضی نیستند. اما متاسفانه حرکتی اساسی برای تغییر این وضعیت هم دیده نمیشود. پزشکان برای رسیدن به موفقیت و جایگاه درمانگری خود سختیهای زیادی میکشند و واقعیت این است که هیچ کس بجز خود پزشکها قادر به درک این موضوع نیست. اما اگر جامعهء پزشکی مایل به پی بردن به نقایص سیستم درمانی است و خواهان تغییر وضعیت موجود میباشد باید بعنوان بیمار و از سمت دیگر میز طبابت به شرایط موجود نگاه کند.

سخن آخر اینکه معتقدم کیارستمی برآیند و حاصل سینمای ایران نبود. او یک استثناء در عرصهء ملی و جهانی بشمار می آمد و هیچ صنف یا قشری نباید او را مصادره به مطلوب کنند. کیارستمی محبوب و مایهء افتخار تمام جامعهء ایران از جمله پزشکان بود و اعضای جامعهء پزشکی هم مثل سایر مردم از آنچه اتفاق افتاد داغدار و متاثر شدند.

آلتش را در خیابان نشانم داد

615x200-ehow-images-a02-8u-mu-cope-spouses-exhibitionism-800x800دیروقت بود که به خانه رسیده بود و هنوز صدایش میلرزید.
میگفت اتفاق بدی برایش افتاده که هنوز گیج است و حالت تهوع دارد. همراه دوستش در یکی از خیابانهای شلوغ و در ساعتی پر رفت و آمد قدم میزدند که چند متر جلوتر متوجه پسری حدودا بیست ساله با ظاهری معمولی و لباسهایی تمیز و قیافه ای عادی میشوند. همه چیز در چند ثانیه اتفاق افتاد. پسر آلت خود را درآورده بود و خودارضایی میکرد و در لحظهء ارگاسم نگاهی عمیق و دنباله دار به هر دو دختر میکند و خیلی عادی سوار دوچرخه میشود و میرود و در هیاهوی جمعیت گم و محو میشود.
احتمالا تا بحال برای خیلی از خانمها تجربه ای مشابه پیش آمده است. تجربه ای حال بهم زن که برای اغلب زنان سرشار است از حس ترس و خشم و نفرت و تحقیر. اتفاقی که قبلا هم از افراد دیگر شنیده بودم و باعث شد این مطلب را راجع به آن بنویسم.
سوالات زیادی دربارهء این موضوع وجود دارد که به پاسخ برخی از آنها در این نوشته اشاره کرده ام و متاسفانه جواب قاطعی برای برخی از آنها وجود ندارد.
آیا فردی که چنین کاری میکند بیمار است یا مجرم؟ آیا این افراد اختیارشان از دستشان خارج است یا خودآگاه عمل میکنند؟
آیا این افراد خطرناک هستند؟ آیا فقط زنان قربانی این افراد هستند؟
آیا زنان هم اندام جنسی خود را به دیگران نشان میدهند؟
آیا این اتفاق مخصوص جوامع بسته مثل ایران است؟
راه مقابله یا درمانشان چیست؟
واکنش فرد قربانی در لحظهء مواجهه چگونه باید باشد؟
وظیفهء جامعه و خانواده در قبال فردی که آلت خود را در ملاعام نشان میدهد چیست؟
نگاه علم پزشکی و روانپزشکی به این رفتار چیست؟
پارافیلیا(۱) که در فارسی انحراف جنسی ترجمه شده است انواع گوناگونی دارد مثل پدوفیلی (بچه بازی)، سادیسم یا مازخویسم جنسی و همچنین اکسهیبیشنیسم(۲) که در فارسی به «بدن نمایی» ترجمه شده اما در این نوشته بجای آن از اصطلاح «عورت نمایی» استفاده میشود.
تمام انواع پارافیلیا (انحرافات جنسی) از جمله عورت نمایی تا ۲۰ برابر در مردان شایعتر است بجز مازوخیسم که در زنان چندین برابر بیشتر دیده شده است. علت این تفاوت رفتاری بین دو جنس هنوز مشخص نیست. بیشتر رفتارهای پارافیلیک (انحراف جنسی) در اکثر کشورها تحت عنوان جرم تعریف شده اند هرچند در برخی کشورها درصورت اثبات بیمار بودن فرد در دادگاه، بیمار مجازات نخواهد شد.
هنوز مشخص نیست که دقیقا چه چیز باعث بروز اینگونه رفتارهای انحراف جنسی میشود. برخی محققین معتقدند که آسیبها یا سوء استفاده های جنسی/جسمی/روانی در دوران کودکی پیش زمینهء این اختلالات هستند و برخی دیگر از محققین میگویند که شرایط خاص درصورتیکه بصورت مکرر باعث تحریک و ارضای فرد شوند منجر به پیدایش انحراف جنسی میشوند. در کل تئوریهای مختلفی برای توضیح این اختلال مطرح هستند که در مجموع عوامل زیست شناختی، روانی و اثرات جامعه و همچنین آسیب و ضربهء فیزیکی به مغز را در بروز و شکلگیری این اختلالات سهیم میدانند.
فرد مبتلا به اختلالات انحرافی جنسی (پارافیلیا) معمولا قادر به برقراری رابطهء جنسی یا عاطفی عمیق با دیگران نیست.
البته فراموش نکنیم که بین رفتارهای جنسی غیرمعمول و فانتزی ها با اختلالات انحرافی جنسی (پارافیلیا) که باعث آزار خود بیمار یا دیگران میشود تفاوت است. به عبارت دیگر هر رفتار یا فانتزی جنسی که برای شما غیرمعمولی است به معنای بیماری جنسی تلقی نمیشود.
و اما عورت نمایی که لازم است بدانیم صرفا محدود و مخصوص جوامع بسته و سنتی نمیباشد بلکه در همهء کشورها وجود دارد. انجمن روانپزشکان آمریکا(۳) عورتنمایی را جزو بیماریهای روانی دسته بندی میکند که در آن فرد احساس نیاز شدیدی به نشان دادن آلت تناسلی اش به دیگران دارد. بیماری عورت نمایی منجر به مشکلات مختلفی برای بیمار میشود از جمله پریشانی شدید روحی (دیسترس)، عدم توانایی تطابق با استرسها و محرکهای مختلف، معظلات و مشکلات متعدد اجتماعی مثل‌ محل کار و حتی در زندگی فردی.
در برخی کتب عورت نمایی را پارفیلیای بدون تماس خوانده اند چرا که انواع دیگر پارافیلیا شامل تماس مستقیم با دیگران است ولی در این حالت معمولا تماس فیزیکی با قربانی انجام نمیشود.
متاسفانه هنوز تحقیقات علمی گسترده ای در این زمینه انجام نشده و آمار دقیقی از میزان شیوع عورت نمایی وجود ندارد. بیشتر مطالعات بر روی افرادی انجام شده که بدلیل عورت نمایی بازداشت شده اند.
معمولا این اختلال در اولین دههء‌ بزرگسالی بروز میکند هرچند مواردی هم از آغاز اختلال در سنین سالمندی و یا در دوران نوجوانی گزارش شده است. در آمریکا تقریبا یک سوم مردهایی که بدلیل تعرضات جنسی بازداشت شده اند مبتلا به اختلال اکسهیبیشنیسم هستند و بین ۲۰ تا ۵۰ درصد آنها مجددا به همین دلیل بازداشت میشوند.
مردان اکثریت قاطع مبتلایان به این اختلال را تشکیل میدهند، و از سوی دیگر تقریبا تمام قربانیان زنان، دختران و پسران خردسال هستند. برخی بیماران پس از نشان دادن عورت خود اقدام به خودارضایی میکنند، برخی به این امید هستند که فرد قربانی از دیدن بدن‌ آنها لذت ببرد، برخی بصورت خودآگاه تمایل دارند که دیگران را شوکه و یا ناراحت کنند.
اما اکثر بیماران به این امید و خیال هستند که فرد یا افراد مورد هدف از دیدن آلتشان تحریک شده و خواهان رابطه جنسی بشوند.
بیمار ممکن است کاملا آگاهانه عورت نمایی کند اما در برخی موارد هم رفتار فرد خارج از اختیار و بصورت ناخودآگاه میباشد. اما در هر دو حالت بدلیل وجود نوعی اختلال وسواسی-اجباری، فرد کنترل کاملی روی رفتار خود ندارد و در نهایت باید به احساس برانگیختگی جنسی با نمایش دادن آلت تناسلی خود به غریبه ها دست یابد.
آنچه که هنوز به آن در منابع علمی اشارهء‌ چندانی نشده است نحوهء واکنش فرد قربانی در لحظهء مواجهه با این صحنه است. در برخی منابع به نقل و پیشنهاد پلیش گفته شده است که فرد هیچگونه واکنشی اعم از خشم و پرخاش و حمله به فرد انجام ندهد و تظاهر کند که متوجه این صحنه نشده است و با حفظ آرامش به آرامی از محل دور بشود. گفته میشود که اغلب موارد فردی که عورت نمایی میکند خطرناک نیست و رفتاری تهاجمی نخواهد داشت.
اگر این اختلال چه بصورت فکر کردن به این موضوع یا عمل کردن به آن بیشتر از ۶ ماه ادامه پیدا کرد نیاز به درمان پیدا میکند. درمان این بیماری ترکیبی است از مشاوره و روان درمانی در کنار تجویز داروهای روانپزشکی. پزشک/مشاور در حین مواجهه با چنین بیمارانی باید دریابد که آیا بیمار بیشتر برای بزرگسالان یا کودکان عورت نمایی میکند.
همچنین باید در حین مصاحبه راجع به شرایط و مکانهایی که فرد به چنین کاری اقدام میکند سوال شود. بررسی احتمال مصرف مواد داروگردان، نگرش و احساس بیمار نسبت به این رفتار خود، و همچین نسبت به افرادی که به آنها تعرض شده است نیز جزو موارد مهم مصاحبه هستند.
مهمترین نکته ای که فرد درمانگر یا اعضای خانوادهء چنین بیمارانی باید در نظر داشته باشند که این بیماری درمان قطعی ندارد و تا پایان عمر احتمال عود آن وجود خواهد داشت. خانوادهء این بیماران باید طبق برنامه ای منظم و دقیق از بیمار مراقبت کرده و دسترسی او به انواع مواد، الکل، سیگار و حتی قهوه را محدود کنند. حتی در برخی موارد توصیه میشود که دسترسی به اینترنت نیز محدود شود.
درپایان فراموش نکنیم که این اختلال با آنچه که برخی گروهها و افراد برای نوعی اعتراض یا جلب توجه به موضوعی خاص انجام میدهند متفاوت است. هرچند برهنه شدن برای جلب توجه نیز در فرهنگها و شرایط متفاوت تعبیر و قضاوت یکسانی نمیشود اما بطور کلی با آنچه فرد عورت نما در یک شرایط خاص و بطور پنهانی از چشم دیگران انجام میدهد متفاوت است.
در اوایل دههء ۱۹۷۰ رسانه ها شیوع نوعی جدید از بدن نمایی را گزارش کردند. مردان و زنان لباسهای خود را بطور کامل یا نیمه عریان در می آوردند و به مکانهای عمومی میرفتند. رسانه ها این عمل را استریکینگ(۴) به معنای درخشیدن نامیدند. هیچ کس بدرستی نمیداند که استریکینگ از کجا شروع شد ولی برخی معتقدند در دههء ۱۹۶۰ و در دانشکده های و بصورت بازی و تفریح گروهی از دانشجویان این کار رونق گرفت. گزارشهای زیادی هم از افرادی که در مجامع ورزشی بصورت لخت وارد میدان میشوند وجود دارد.
در مجموع این رفتار با آنچه اکسهیبیشنیسم یا عورت نمایی میخوانیم کاملا متفاوت است. این گروه بیشتر بدلیل جلب توجه، سرگرم کردن دیگران، شرط بندی، یا مستی شدید پس از الکل است.
لغات:
۱) paraphilia
۲) exhibitionism
۳) American Psychiatric Association
۴) streaking

فرهاد دریا

بواسطهء دوستی افغانستانی با ترانه ای از خوانندهء ۵۳ سالهء افغان به نام «فرهاد دریا» آشنا شدم که پس از همان چند ثانیهء نخست، ترانه به دلم نشست.
فرهاد خواننده ای ساکن آمریکا و از جمله تاثیرگذارترین خوانندگان معاصر افغانستان است. او از سال ۲۰۰۶ سفیرصلح سازمان ملل در افغانستان بوده است. در کنسرتهایش در کشورهای مختلف ترانه هایی به زبانهای فارسی، پشتو، اردو، ازبکی و انگلیسی اجرا کرده و کنسرتهایش در افغانستان همواره رایگان بوده است.

 یکی از کارهای اخیر وی ترانهء اوغایتا (اون وقتها) است که اشاره به زمانهای قدیم و گذشته، احتمالا دههء ۴۰-۵۰ میکند. متن شعر ترانه را میتوانید در پایین بخوانید

https://www.youtube.com/watch?v=_7YDn-33u0I

  او غایتا چی غایتا بود (اون وقتها چه وقتهایی بود)، او غایتا، اوغایتا
او غایتا چی غایتا بود، او غایتا، اوغایتا

غایتای عاشقی بود، وقتهای کاکگی بود، این دلکی دیوانه، جوان از تازگی بود
گلبته های خانه سرشار از زندگی بود، او غایتا، او غایتا

امنیت برقرار بود، امنیت تیت کود بود، بین دلهای ما پر بود
درختان عکاسی پیره دار کابل بود، جوانها احمد ظاهر میشنودند
کودکان برگ چنار میسرودند، جوانها احمد ظاهر میشنودند
چوچه ها قو قو قو قو میسرودند

ملا درمسجد بود او غایتا، معلم در مکتب بود او وختا (وقتها)، هنوز عاشقی و جوانی تمام مطلب بود او وختا (وقتها)، او غایتا، او غایتا

هنوز از عشق و اخلاص، برکت بود در بازار، هنوز زمینهای خدا گندم میداد نه کوکنار
هنوز، هنوز، هنوز بهشت انام مادران بود، هنوز کنار سفره جا برای خواهران بود

قانون با حیبت بود اوغایتا، رهبر با ملت بود او وختا (وقتها)، گردن کلفت همسایه پیش روی ما پت بود او وختا (وقتها)
او غایتا، اوغایتا

نان بی سیاست میخوردیم، آب بی سیاست میخوردیم ، دور از سیاست پیر گشته، آدم واری میمردیم
او غایتا چی غایتا بود، او غایتا، او غایتا

غایتای عاشقی بود، وقتهای کاکگی بود، این دلکی دیوانه، جوان از تازگی بود
گلبته های خانه سرشار از زندگی بود، او غایتا، او غایتا


ترانهء دوستی

https://www.youtube.com/watch?v=0kqLIDsOCjY


شاید معروف ترین و شناخته شده ترین ترانه اش در ایران، ترانهء گردش چشم سیاه تو است

https://www.youtube.com/watch?v=vZyIx2mpnoM


و ترانه ای شاد به اسم شیشتا باشم

https://www.youtube.com/watch?v=KSCzS9oi7Ic

دختری در صندلی کناری هواپیما

وارد هواپیما که شدم از دور دیدم روی صندلی کناری من نشسته. دختری سی و چند ساله که از چهره اش میشد حدس زد ایرانی است. اول چند کلمه ای انگلیسی حرف زدیم اما بعد از مدتی بالاخره پرسیدم فارسی که میدونید؟ لبخند زد و گفت بله و شروع کردیم به فارسی حرف زدن.
چند دقیقه بعد حرف از ویزا و پاسپورت شد که گفت برای ایران ویزا گرفته. با تعجب پرسیدم ویزا واسه چی؟ مگه با پاسپورت کانادایی داری میای؟ گفت نه، آخه من ایرانی نیستم…چند ساعتی گپ زدیم. از گذشته و امروزش گفت. از خاطراتش و تغییری که مهاجرت در زندگی اش ایجاد کرده. در تمام مدت هرگز ذره ای کینه یا نفرت از ایران در لحن و حرفهایش حس نمیشد. برعکس عاشق ایران بود. با حسی پر از دلتنگی راجع به ایران حرف میزد. میگفت خودش را ایرانی میدونه. تمام عمرش در ایران زندگی کرده. ایران بدنیا اومده. ایران بزرگ شده. اما…

تقریبا دو سال بود که اقامت دائم کانادا گرفته بود و در کانادا زندگی میکرد. میگفت کانادا براش مثل بهشته. تازه بعد از وارد شدن به کانادا حس میکنه او هم آدمه. شخصیت داره. شهرونده. حق و حقوق داره. میگفت خیلی براش عجیب و هیجان انگیز بود که از اولین روز ورودش به کانادا بیمهء درمانی رایگان، حق تحصیل، حق کار، کلاس زبان رایگان و حمایت های مختلفی از ادارهء مهاجرت دریافت کرده. میگفت خیلی خوشحاله که بالاخره هویت پیدا کرده…

گفتم خیلی جالبه چون ظاهر و چهره ت خیلی شبیه به ایرانی هاست و لهجه هم نداری و من اصلا حس نکردم ایرانی نیستی.
گفت پدر و مادرش اهل هرات هستند. خودش ایران بدنیا اومده. بعد لبخند زد و گفت باباجان هرات هم تا همین دیروز مال ایران بوده. ما از نظر فرهنگ و غذا و آداب و رسوم خیلی شبیه ایرانیها هستیم. لبخند زدم و گفتم پس افغان هستی. و بعد گفتم من خیلی وقته مراقبم که بجای افغان یا افغانستانی به کسی نگم افغانی. خندید و گفت آره، افغانی واحد پوله…

میگفت همیشه در کانادا ایرانیها فکر میکنند او هم ایرانی است. حتی همین امروز در فرودگاه که تنها نشسته بود، خانمی ایرانی کنارش نشسته و بدون سوال کردن فارسی حرف زده. میگفت در همان چند دقیقه ای که حرف میزدیم چند مسافر چینی از جلوی ما رد شدند و آن خانم گفته که این چینی ها خیلی کثیفند. سوسک میخورند. بو میدهند.
توی ذهنم میگفتم خوشحالم که اون خانم در ادامهء حرفش نگفته این چینی ها مثل افغانی ها هستند…

پاسپورت افغانستانی اش را نشانم داد. اولین باری بود که پاسپورتی با جلد سیاه که روی آن نوشته بود جمهوری اسلامی افغانستان میدیدم. خودش بی حجاب بود و یک رکابی و شلوار جین پوشیده بود اما عکس پاسپورتش با حجاب کامل و مقنعهء مشکی بود. فراموش کردم سوال کنم که آیا برای آنها هم حجاب عکس پاسپورت اجباری است؟

گفتم برام خیلی جالبه که اصلا راجع به ایران با بدی و کینه حرف نمیزنی. لبخند زد. با مهربونی گفت آخه ایران خونهء منه. من تمام زندگیم توی ایران بوده. الان هم که بعد از ۲ سال مهاجرت اولین فرصت مسافرت برام پیش اومده دارم برمیگردم چند هفته ایران. بهترین دوستهای من ایرانی و اهل مشهد و تهران هستند. گفتم با این همه آزار و اذیت؟
آهی کشید. گفت افغانستان چند ده ساله که درگیر جنگ و ویرانیه. افغانها آواره بودند. مجبور بودند فرار کنند. چاره ای نداشتند.
اما مردم ایران هم تقصیر ندارند. نمیدونن. آموزش ندیدن. از حکومتی هم که با مردم خودش اینجور رفتار میکنه چه انتظاری باید داشت که با مهاجر درست برخورد کنه؟

میگفت کلاس اول راهنمایی بودم. روز اول مدرسه سر کلاس نشسته بودیم. به هیچ کس نگفته بودم که افغانستانی هستم. قبل از شروع کلاس مدیر وارد کلاس شد و پرسید افغانی کیه؟؟
آروم توی جای خودم خم شدم که کسی متوجه نشه. بچه ها اگه میفهمیدن افغان هستم اذیت میکردند. مسخره میکردند. کسی باهام دوست نمیشد. سکوت کردم. مدیر رفت.
زنگ تفریح رفتم دفتر مدیر و گفتم من افغان هستم. گفت بخشنامه اومده که افغانی ها نمیتونن درس بخونن. پرونده ام را داد و گفت برو خونه. حتی نگفت به والدینت بگو. من یه بچهء ۱۲ ساله بودم. تا خونه اشک میریختم و یک هفته مریض بودم. یکسال توی خونه نشستم وغصه خوردم. بعدا بخشنامه اومد که ما هم میتونیم درس بخونیم. باز برگشتم مدرسه و درس خوندم…

روزهای جنبش سبز مثل خیلی ها به خیابون رفته بود. شعار داده بود. فریاد زده بود. کتک خورده بود. جلوی چشمش مامورها پسری که فقط عابر بوده و هیچ کاری نکرده بود را مثل خیلی از پسرها و دخترهای ایرانی گرفته بودند و با مشت و لگد سوار ماشین کرده بودند. جلوی چشمش مردم بازداشت شده بودند. تحقیر شده بودند. آسیب دیده بودند. مثل تمام عمر خودش…

پرسیدم در کانادا رفتار ایرانیها چطور است؟ لبخند زد. گفت در کلاس زبان چند خانم ایرانی همکلاسش هستند. روزهای اول خیلی خوش و بش میکردند و بیرون قرار میگذاشتند. یک روز معلم زبان خواست تا هر کس خودش را معرفی کند و بگوید اهل کدام کشور است. میگفت مردد بودم که بگویم ایرانی هستم یا افغان. بلند شدم. گفتم من دختری از افغانستان هستم.
زیر چشم دیدم که نگاه هر سه چهار ایرانی به من چرخید و با تعجب به من نگاه کردند. بعد از آن هم کم کم رابطه شان با من کم شد و دیگر به قرارها و برنامه های خارج از کلاس دعوتم نکردند…

مشهد بدنیا آمده بود و همانجا بزرگ شده بود. میگفت یکبار دور یک میدان اصلی راه میرفتم. ماشین گشت هم ایستاده بود. یک پسر که از ظاهرش معلوم بود افغان است رد میشد که مامور صدایش کرد. از پسر کارت اقامت خواست و وقتی کارت پسر را گرفت با قیچی دو نصفش کرد. پسر با تعجب و درماندگی گفت چرا کارتم را باطل کردی؟ مامور با فریاد گفت تو اینجا چه غلطی میکنی. گمشو برو کشور خودت. میگفت پسر هیچ حرفی نزد. هیچ چیزی نگفت. دستش به جایی بند نبود. دستمون به جایی بند نبود. هیچ وقت هیچ کس اعتراضی نمیکرد. فقط سکوت میکنیم. فقط سکوت…

گفتم بدترین تجربهء من در رابطه با این موضوع مربوط به ۱۸ سال پیش است. وقتی سوار اتوبوس بودم و یک جوان افغانستانی سوار شد و روی آخرین صندلی خالی نشست. پشت سرش یک مرد میانسال وارد شد و با داد و فریاد یقهء پسر را گرفت و گفت بلند شو ببینم! تو اینجا بشینی روی صندلی و من ایرانی وایسم. پسر هیچی نگفت. سکوت کرد. سرش را انداخت پایین و از اتوبوس پیاده شد. من و تمام سرنشینان اتوبوس فقط نگاه کردیم. سکوت کردیم. همه خفه شده بودیم. حتی من و احتمالا یعضی های دیگه که از این رفتار ناراحت شدند چیزی نگفتیم. کاری نکردیم.
وقتی این خاطره را برایش تعریف میکردم ماجرای «رزا پارکس» و حق صندلی اتوبوس سیاهپوستان در آمریکا، درست ۶۰ سال پیش از امروز، یادم آمد. ۶۰ سال فاصله یعنی یک نسل. یعنی یک نسل پیشرفت یا یک نسل پس رفت. یعنی یک نسل بعد از ما…

گفتم خبرداری که در چند سال گذشته خیلی از ایرانیها به این تبعیضها و رفتارهای نژادپرستانه اعتراض و همدردی میکنند. گفت بله توی اینترنت و بخصوص سر ماجرای ستایش خیلی دیدم.
همینطور که او حرف میزد من با خودم میگفتم افغانهایی که به ایرانی فحش میدهند، با ایرانیهایی که به افغانها فحش میدهند برایم فرقی ندارند. هر دو گروه آدمهایی شبیه به هم هستند. آدمهایی سطحی و برای من منفور. اما او دختری بود خالی از نفرت…

پس از فرود خداحافظی کردیم. هرکدام با دردهای مشترک و دردهای خاص خودمان، رفتیم دنبال زندگی و رویاها و فرداهای خود. مسیرمان جدا شد. اما خاطرهء هم صحبتی با این دختر افغان ایرانی همیشه در ذهن من خواهد ماند. مثل سنگینی بار تمام خاطرات تلخ و سالهای سخت زندگی اش. مثل آرامش و مهربانی و بخشش و بلندی طبعی که در آهنگ صدایش موج میزد. مثل بزرگی و کرامت واژه ای مهجور به نام انسانیت.

دختر تایلندی در ایران: این اولین باری بود که در عمرم…

سه روز پیش مطلبی راجع به توریست تایلندی که برایش مزاحمت در خیابان پیش آمده بود را منتشر کردم که واکنشهای گوناگونی در فضای مجازی داشت. وقتی با خود «کیت» تماس گرفتم، کاملا مطمئن بودم که تمام حرفهایش درست است و قصدش اصلا تخریب ایران نیست. میگفت قصد دارد بزودی متنی از خاطرات خوبش هم بنویسد و در اولین فرصت اینکار را خواهد کرد. روز گذشته به من ایمیل زد و گفت سوار بر اتوبوسی به سمت ارمنستان شده است و در طول مسیر بخشی از خاطراتش را خواهد نوشت. متن زیر ترجمهء نوشتهء‌ اخیر «کیت»است که در فیسبوک منتشر کرد.
10985516_1544908329125512_3497461178444820392_n
«خیلی از شما احتمالا مطلب قبلی راجع به اتفاقات بدی که در ایران برایم رخ داد را خوانده اید
از حمایتها و پیامهای همدردی و تسکین بخش شما چه در قسمت کامنتها و چه از طریق پیام خصوصی بشدت تحت تاثیر قرار گرفتم. حتی خیلی ها با اینکه در آن ماجرا هیچ نقشی نداشتند، اما به من جهت میزبانی و پذیرایی اعلام آمادگی کردند.من واقعا از اینکه که شاهد این هستم که تعداد آدمهای خوب  این همه بشتر از بدهاست سپاسگزارم و میخواهم از تک تک شما تشکر کنم. سفر من بخودی خود آنقدر شگفت انگیز و خوب بود که دیگر نیازی به جبران آن اتفاقات بد نداشت. دلم میخواهد چند خاطرهء خوب را برایتان تعریف کنم:
.
.
.
این اولین باری بود که در عمرم درحالیکه از دور از مسجدی عکاسی میکردم و چندان  راغب به نزدیک شدن نبودم، خانم سالمندی که
kateاصلا انگلیسی هم صحبت نمیکرد به سمت من برای راهنمایی آمد. ما هیچ کدام زبان هم را نمی فهمیدیم. اما این مانع از آن نشد که او به من مهربانی نکند. او مرا به داخل مسجد برد، مرا پوشاند [به من چادر داد] تمام مدت دست من را گرفته بود و به نقاط زیبای مسجد می برد و مرا به گرفتن عکسهای بیشتر تشویق میکرد. دست آخر هم برایم دعا کرد، کمی خوراکی به من داد و چند بار صورت و دستانم را بوسید. قلبم آنقدر گرم شده بود که وقتی خداحافظی کردیم سعی میکردم احساساتم رو کنترل کنم. اینجا بود که حس کردم رفتاری که از قلبی اصیل و مهربان باشد صدایش بلندتر از هرچیزی دیگری است و اینجاست که دیگر کلمات هیچ اهمیتی ندارند.
این اولین باری بود که با تعداد زیادی از اعضای خانوادهء یک نفر که تازه در ایران دیدم آشنا شدم. من با دختری بسیار دوست داشتنی به اسم 13124704_10153464970095825_2470208503602977319_nفرناز که در اتوبوسی در اصفهان کنار هم نشسته بودیم آشنا شدم. یک روز فرناز و دوست صمیمی اش مانی،‌ من را به کوه [صفه] برای گفت و گویی طولانی بردند. به نظر میرسید گفت و گوی ما تمام نشدنی بود و هیچ وقت هم خسته کننده نشد. در نهایت خانهء سه تا از اقوامشان و بیشتر از ۲۰ نفر از فامیلشان را هم دیدم. فرناز من را به پدر و مادرش، به خاله، عمه، عمو و دایی هایش، و پدربزرگ و مادربزرگش و حتی افراد بیشتری معرفی کرد.
من حتی فکر نمیکنم تا بحال در عمرم موفق به دیدن این تعداد اعضای فامیل خودم شده باشم چه برسد به فامیل یک نفر دیگر. ما در پایان برای تولد عمه [یا خاله] اش جشن گرفتیم. [در طول مهمانی] خیلی از فامیل فرناز به من غذاهای مختلف تعارف کردند تا جایی که دیگر جای خالی در شکمم باقی نمانده بود. همه واقعا بسیار مهربان و با محبت بودند جوری که واقعا در آخر شب، خداحافظی خیلی سخت بود.
این اولین باری بود که من مردی را ملاقات کردم که تا اروپا پیاده رفته بود.
بعد از روزی نسبتا بد، من زوجی را دیدم که در همان مهمانسرای من اقامت داشتند. بعدا پیرمردی ایرانی که به زبان هلندی کاملا مسلط بود به ما پیشنهاد کرد که شهر را نشانمان بدهد. او ما را در شهر چرخاند و برایمان کلی خوراکی خرید که امتحان کنیم.
او ما را به پل خواجو برد. سپس ما به خانهء خیلی شیکش که نزدیک پل خواجو بود رفتیم. درون خانه پر بود از فرشهای ایرانی. او حتی از ما با یک شام ایرانی خوشمزه و البته با چایی و یک گپ مفصل پذیرایی کرد.
این اولین باری بود که من پیاز خام خوردم و خیلی هم دوست داشتم. قطعا چیزی در مورد پیاز ایرانی تازه وجود دارد.
این اولین باری بود که به یک مهمانی چایی زنانه ملحق شدم، جایی که همهء خانمها در خانه لباسهای بسیار زیبا با کفشهای پاشنه بلند پوشیده بودند. به من چایی، انواع میوه و شکلات دادند. آنروز روزی بود که دیگرمیزان قند خون اهمیتی نباید میداشت.
13055567_10153464969795825_1986422415392860324_nاین اولین باری بود که من خانمهای خیلی زیادی دیدم که به من چشمک میزدند. نزدیک بازار،‌ نزدیک مسجد و داخل مهمانی چایی زنانه. در
ابتدا خیلی تعجب کرده بودم ولی بعد متوجه شدم که این احتمالا یک علامت دوستانه و مهمان نوازانهء مردم است ( کسی دوست دارد بیشتر برایم توضیح بدهد؟)
این اولین باری بود که صاحب مسافرخانه [هاستل] برایم غذا درست کرد، به من اجازه داد یک شب بیشتر آنجا بمانم بدون آنکه از من پول اضافه تر بگیرد. اسمش علی بود و مرد بسیار محترمی بود. من خیلی از دیدارش خوشحالم. او همچنین من را پس از اتفاقاتی که برایم افتاده بود بسیار درک کرد و از هر نظر به من کمک کرد. بدون او روز من خرابتر میشد و نمیتونستم از اقامتم در اصفهان لذت ببرم.
این اولین باری بود که من از یک کاور گوشی مبایل کسی تعریف کردم و او واقعا میخواست آن را به من هدیه بدهد تا زمانیکه من به اسرار نپذیرفتم.
این اولین باری بود که یک زوج به من آدرسی نشان دادند و در نهایت تمام کرایهء تاکسی ای که با هم گرفته بودیم را پرداختند.
این اولین باری بود که مردم بارها من را به صرف چایی دعوت میکردند. فکر کنم اگر به دعوت همه میخواستم جواب مثبت بدهم هیچ وقت نمیتوانستم که از بازار خارج شوم.
بارها [در این سفر] برایم پیش آمد که مردم به من سلام و خوش آمد میگفتند، و حتی برخی برایم دست تکان میدادند و یا برای اینکه ببینمشان بالا پایین میپریدند، بخصوص بچه ها 🙂
این اولین بار بود که بارها پیش آمد مردم میخواستند با من عکس بگیرند. اولین باری بود که مردم در طول مسیرم بارها به من لبخند زدند.
13087844_10153464969695825_2756768532476059549_n
اگر بخواهم واقعا صادق باشم، سفرتک نفرهء من به ایران علیرغم اتفاقات بدی که برایم پیش آمد، بهترین سفر زندگی ام بود.
روزهایی [در این سفر] بود که وقتی [در پایان] قصد خوابیدن داشتم گرمایی در قلب خودم احساس میکردم و به ارزش خانواده و مهربانی به غریبه ها فکر میکردم. هرچند راستش روزهایی هم بود که واقعا دلم میخواست با پرواز روزبعد به خانه
برگردم.
این مطلب من، و نوشتهء قبلی ام [راجع به آزار جنسی در خیابان] فقط برای جلب توجه مردم به هر دو جنبهء این کشور است. من اصلا قصدم این نبود که دیگران را از سفر به ایران دلسرد کنم. اتفاقا برعکس، خواهش میکن که حتما به ایران بروید و از نزدیک تماشا کنید. من به شما قول میدهم که برایتان یک تجربهء فراموش نشدنی خواهد بود.
13082753_10153464969895825_1327353019874674431_n
در ایران، درست مثل هر کشور دیگری در دنیا، بخصوص اگر توریست زن تنهایی هستید باید محتاط
باشید. با این وجود، تکرار اتفاقات بد بود که من را ناراحتم کرد. شاید من در برخی موارد ضعیف عمل کردم [بی احتیاطی کردم]. شاید هم بشدت بدشانس بودم. شاید هم برای برخی از آن مردها این رفتار کاری قابل تحمل بود.
در هر صورت، من خیلی خوشحالم که می بینم این موضوع توجه عموم را بخود جلب کرد و بصورت فعال درباره اش بحث میکنند.
.
.
.
13055332_10153464970430825_74800117205663248_n
باز هم ممنونم ایران برای تمام خاطرات بی نظیر و درسهایی که برای زندگی به من دادی. قول میدهم باز هم روزی برگردم.
برای عضویت در گروه فیسبوکی «در ایران می بینمت» روی لینک پایین کلیک کنید

توی خیابون راه میرفتم که یه آشغال عوضی از پشت بهم دست

«امروز توی خیابون راه میرفتم که یه آشغال عوضی از پشت بهم دست…»
برای خیلی ها این یک جملهء تلخ و آشناست. تجربه ای است که برای بیش از نیمی از مردمان سرزمین مادریمان. یا برای خودمان اتفاق افتاده یا برای نزدیکانمان. اما بجای حرف زدن راجع به این موضوع میخواهم داستانی خواندنی برایتان تعریف کنم. ماجرای دختری توریست از کشور تایلند که چند روزی است به تنهایی در ایران سفر میکند.
برای استراحت سری به گروه فیسبوکی «در ایران می بینمت«* زدم. با نوشتهء دختری به نام «کیت» مواجه شدم که از تجربهء این چند روز خود در ایران نوشته است.
«الان که این متن را مینویسم در یک اتوبوس شبانه در مسیر اصفهان به شیراز نشسته ام. دقیقا مثل داستانهای بیشماری که در این گروه دیده بودم، من هم مهمان نوازی و مهربانی بی حد مردم ایران را تجربه کردم و چنین چیزی را تا بحال در هیچ کجای دنیا و بعد از سفر به ۳۲ کشور مختلف ندیده بودم.kate
اما میخواهم با شما راجع به تجربهء شخصی متفاوتی در ایران هم صحبت کنم که شاید برای مسافران خانمی که مثل من تنها سفر میکنند کمک کننده باشد.
من دختری بیست و چند ساله هستم که امروز روز هشتم سفرم در ایران است. سفری که قرار است چند روز دیگر هم ادامه داشته باشد. من سفرم را از تهران و بعد به کاشان و اصفهان شروع کردم و اکنون در مسیر شیراز هستم. متاسفانه در این یک هفته چندین بار تجربه های وحشتناکی داشتم که در تمام آنها مردانی مرا بصورت آشکار یا ناآشکار آزار دادند که بطور خلاصه میگویم:
تهران:
شب اول با یک توریست مرد سوئیسی در محل اقامتم آشنا شدم. وقتی که با هم وارد مترو شدیم، حس کردم کسی انگشتش را به پشت من میزند. مترو چندان شلوغ نبود و من سعی کردم فاصله بگیرم. البته هنوز مطمئن نیستم که از عمد بود یا تصادفی چون سرعت قطار مدام کم و زیاد میشد.
اتفاق بعدی عصر روز بعد بود که تنها به دربند رفته بودم. موقع برگشت دنبال تاکسی میگشتم به سمت تجریش. متاسفانه تاکسی ای که شماره تلفنش را داشتم نمیتوانست انگلیسی صحبت کند. مردی را در خیابان دیدم و از او خواستم پشت تلفن به راننده بگوید من کجا هستم. او چیزی به فارسی گفت و تلفن را قطع کرد و دوستانه به من گفت که من را پیش راننده میبرد. و من هم بشکل احمقانه ای حرفش را باور و به او اعتماد کردم و بر صندلی جلوی ماشین نشستم.
بعد از مدت کوتاهی شروع کرد به من عزیزم گفتن و قصد داشت دستش رو روی پای من بگذارد که من با اصرار گفتم نه و سرش داد زدم. ماشین در حرکت بود و او نمیگذاشت پیاده شوم. وقتی در ترافیک متوقف شد در را باز کردم که پیاده شوم، اما عصبانی شد و بزور دست من را گرفت و میخواست بین دوپایش بگذارد. سپس یکی از ترسناک ترین لبخندها را به من زد. هرجور بود از ماشین پیاده شدم و البته هنوز جای کبودی ها رو بازوی چپم وجود دارد.
اتفاق سوم در متروی تهران بود که من دنبال مسیر قطارها میگشتم که مردی بسرعت به سمت من آمد و باسنم را در دست گرفت و سریعا در بین جمعین ناپدید شد.
اتفاق چهارم وقتی میخواستم از میدان آزادی به برج میلاد تاکسی بگیرم بود. وقتی که با راننده راجع به قیمت چانه میزدم، راننده ای دیگر آمد و ساک من را برداشت و گفت من را به مقصد می برد. من هم دنبال ساکم راه افتادم. مرد اول خیلی عصبانی شد و به سمت مرد اول آمد و با هم شروع کردند به داد و بیداد و دعوا کردن.
من ساکم را برداشتم و از ماشین پیاده شدم و از هر دوی آنها فاصله گرفتم. رهگذری دیگر به من گفت که باید تاکسی از آژانس یا تاکسیرانی رسمی بگیرم که خیلی هم از آنجا دور نیست و من را به سمت آژانس میبرد. من خیلی از لطفش خوشحال و ممنون بودم تا اینکه دیدم او هم با من سوار تاکسی شد و کنار من نشست! من هرچه گفتم نه کسی گوشش بدهکار نبود!
آن مرد عکسهایی که روی مبایلش از ساحل و دریا و بطریهای ویسکی و وودکا داشت به من نشان میداد و به من و خودش اشاره میکرد. من سرم را [به علامت نه] تکان دادم.
بعد از مدتی او روی گوشی اش نوشت سکس و به من نشان داد. من گفتم نه و بعد از تمام آن اتفاقات سه روز گذشته حس میکردم این دیگر آخر دنیاست.
مرد کلمهء سکس را پاک کرد و نوشت عشق. من چیزی نگفتم وسرم را به سمت دیگر برگرداندم. بعد از آن او عکس آلت مردانه اش را از مبایلش نشانم داد و باز هم یکی دیگر از آن لبخندهای کریه را دیدم. سرش داد زدم نه و او از تاکسی پیاده شد و آرام دور شد انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده بود.
اصفهان:
بعدازظهر روز ششم پشت قصر چهل ستون قدم میزدم. یک مرد از پشت سر به سمت من آمد و بسرعت و با خشونت راه من را سد کرد. سپس دست انداخت و باسنم رو گرفت. من با تمام توان جیغ کشیدم. مرد [به خیابان] فرار کرد و به سمت ماشینش رفت. دنبالش دویدم و از شمارهء
پلاکش عکس گرفتم.

به داخل چهل ستون برگشتم و درحالیکه بشدت ترسیده بودم و حالت تهوع داشتم کمی نشتسم. از شدت گریه و اشک می لرزیدم تا اینکه بالاخره خودم را جمع کردم و بعد از پرسیدن از مردم به ایستگاه پلیس در میدان امام رفتم و ماجرا را برایشان تعریف کردم. عکس پلاک را هم

pride

تصویر پلاک خودروی فرد متعرض در چهل ستون

نشان دادم.

ابتدا گفتند که چون جمعه است نمیتوانم پرونده ای باز کنم و اگر حتی میتوانستم هم باید به ایستگاه پلیس دیگری که در حوزهء کاری مربوطه است بروم. گفتم فردا صبح زود از اصفهان میروم و برایشان اتفاقات دیگری که این چند روز پیش آمده بود تعریف کردم. هردو مامور پلیس بخوبی انگلیسی صحبت میکردند و به نظر آدمهای فهمیده ای آمدند. جزییات ماجرا را کامل گوش کردند و قول دادند که برای من پرونده ای باز خواهند کرد و پیگیر کار خواهند بود. البته من هنوز شک دارم که واقعا [در غیاب من] کاری انجام بدهند ولی به هر حال من آنچه در توانم بود انجام دادم.
روز هفتم سفر در ورزنه بودم. همه چیز خوب بود. واقعا همه چیز شگفت انگیز بود.
روزهشتم:
الان در اتوبوس شبانهء وی.آی.پی از اصفهان به شیراز نشسته ام. برای خودم دو بلیط خریدم که راحتتر باشم. اما ظاهرا فکر این را نکرده بودم که مرد پشت سرم ممکن است انگشتهای کثیفش رو دزدکی به سمت من بیاورد تا آرنجم را لمس کند. من ابتدا مطمئن نبودم چون وقتی نگاه کردم چیزی ندیدم. ولی دوباره اتفاق افتاد. این بار خیلی آرام و زیر چشمی به آرنجم نگاه کردم و انگشتانش رو دیدم که بازویم را لمس میکردند. از جا پریدم و بلند به او گفتم نه! اوکی نیست! مرد شانه هایش را بالا انداخت.
من از مترجم گوگل استفاده کردم و نوشتم » مرد پشت سرم به من دست زد» و به مردی که [در ردیف دیگر] هنوز بیدار بود نشان دادم. به آن مرد اول اشاره کرد و پرسید که آیا او بود؟ سرم را به نشان تایید تکان دادم. اما او هم شانه هایش را بالا انداخت و به مرد دیگری که خواب بود اشاره کرد. مطمئن نیستم آیا منظورش این بود که من هم باید بخوابم یا اینکه کسی که اینکار را کرده است مردی بود که خواب است.
این افتاقات واقعا زشت و تکان دهنده اند و من خیلی ناراحتم که چرا در چنین کشور زیبایی که اینقدر داستانهای محشر راجع به آن شنیده ام، این همه مردان ترسناک آزادانه در خیابانها راه میروند و به توریستهای زن دست درازی میکنند. البته به من گفتند که این اتفاقات هرگز برای زنان ایران رخ نمیدهد.
در هتل یا خانهء افرادی که میزبانم بودند اتفاقاتی که برایم افتاده بود را تعریف کردم. جوابهایی که گرفتم از این قرار است:
۱- این اتفاقات واقعا نادر است و هیچ وقت برای دختران ایرانی اتفاق نمی افتد. (فقط یک صاحب هتل در تهران به من گفت که این اتفاقات برای زنان ایرانی هم رایج است).
۲- آیا در شب اتفاق افتاد؟
۳- شاید بخاطر این بوده که دختر شرقی (تایلندی) هستی بوده. اما من دختری آلمانی هم دیدم و که سه بار این اتفاقات در تهران برایش پیش آمده بود. یکی از آن اتفاقات خیلی هم جدی و وحشتناک بود. من شماره تماس اون دختر را هم دارم اگر کسی بخواهد ماجرایش را بداند.
۴- احتمالا بخاطر شهرت کشور شماست. (اما ۵ تا از این اتفاقات بدون هیچ مکالمه ای رخ داد)
راستش بعد از تمام این ماجراها، من از سفر نتوانستم لذت چندانی ببرم. حتی دیگر نتوانستم به مردمی که میخواستند به من کمک و لطف کنند اعتماد کنم. دیگر نمیتوانم بفهمم چه کسی قصد خوب دارد و چه کسی قصد بد.
متاسفانه میخواهم مدت سفرم در ایران را کوتاه کنم و بزودی برگردم. این ماجراها را به این دلیل برایتان گفتم هم چون در سینه ام سنگینی میکرد و هم برای افزایش آگاهی مردم نسبت به این مشکلات. بخصوص برای دخترانی که قصد دارند به تنهایی به ایران سفر کنند.
اصلا قصدم این نیست که مردم ایران را در قالب کلیشه ای منفی قرار بدهم. من آدمهای خیلی خوبی هم اینجا دیدم. اما این اتفاقاتی که برای من افتاد واقعا غیرقابل قبول و ناراحت کننده است جرا که این مردها آزادانه در خیابان راه میروند و همان هوایی را که من نفس میکشم تنفس میکنند.
با مهر
کیت »
این ماجرا همین دو روز پیش اتفاق افتاده است. همینجا، روی پوست همین شهر. در همین پایتخت ایران و پایتخت جهان اسلام.
شاید شمای خواننده هم یکی از همان قربانیان باشید. یا یکی از نزدیکانتان قربانی این تعرضات خیابانی باشد.
حس عجیبی است وقتی فکر میکنم که اصلا شاید هم خود شما یکی از همان مردان متعرض و مجرمان و متجاوزان کف خیابانها باشید
همهء ما میدانیم که این فاجعهء آزار و مزاحمت های خیابانی به قدری گسترده شده که حتی دیگر متلک انداختن، دنبال کسی راه افتادن، با ماشین جلوی دخترها ایستادن، استفاده از واژه های کریه و زشت و جنسیتی خطاب به دختران و… امری عادی و حتی جزو روال زندگی شهری ما شده است.
اولین قدم برای درمان این عارضهء اجتماعی، شناخت و صحبت کردن راجع به آن است. باید فضایی فراهم شود که افراد قربانی بخاطر خجالت یا شرم و حیا، این درد را در سینه تحمل نکنند. دختری را میشناسم که از ترس محدودیتهای بیشتر پدر متعصب و غیرتی اش (این دو واژه برای من بشدت بار منفی دارند) هیچگاه از آنچه در خیابانهای شهر برایش پیش می آید حرف نمیزند. یاد بگیریم قربانی را سرزنش نکنیم. یاد بگیریم که قربانی محکوم نیست. یاد بگیریم که مبادا بخشی از گناه و مسولیت رفتار کثیف این بیماران جنسی کف خیابانها را به گردن قربانی بیاندازیم.
یاد بگیریم اگر دردی دوا نمیکنیم لااقل درد مضاعفی نباشم.
باید فضای بحث و شناخت این معضل فراهم شود. هیچ ارگان و مسوولی به فکر ریشه یابی علمی (و نه از آن حرفهای فله ای و حوزوی) نیست، نه کسی پیگیر اعتراض و درمان و حل موضوع است و نه کسی دستش برای پیگیری و مقابله به جایی بند است.
بیایید به یاری کودکان، به یاری دختران و زنان، به یاری همدیگر بشتابیم. این بیماری یک درد مزمن و فراگیر است.
میتوانید با استفاده از هشتگ زیر در توئیتر یا فیسبوک از خاطرات و ماجراهای که به شما در جایی تعرض شده است صحبت کنید***

Curves of IRAN

یکی از زیباترین ویدئوهایی که راجع به ایران دیدم. طی سه هفته سفر چند اروپایی به ایران این ویدئوی زیبا که عنوان آن «قوسهای ایران» است با موسیقی و ادیت زیبایی همراه شده

سازندهء ویدئو در وبسایتش نوشته در جواب کسانی که از من میپرسند برای چه غلطی به ایران میروی دوست دارم این ویدئو را نشانشان بدهم

اگر در ایران زندگی میکنید و تماشای این ویدئو با حجم بالا برایتان مشکل است میتوانید به کانال تلگرام شبنویس مراجعه کنید. تا چند ساعت دیگر ویدئوی با حجم پایین را از آنجا منتشر خواهم کرد

آدرس تلگرام: https://www.telegram.me/shabnevisblog

https://vimeo.com/143320922/description

*curves= منحنی، قوس

خانه

«خفه شو! وگرنه دندونهاتو میریزم توی دهنت».
روی دیوار ایستگاه مترو این پوستر را دیدم. زیر این جملهء درشت هم ریزتر نوشته بود «تمام بچه ها شانس زندگی در خانه را ندارند، خیابان نباید تنها گزینهء آنها باشد». بالا و پایین پوستر هم نوشته بود «خانه».IMG_20160324_152849

خانه… چه کلمهء آرامبخشی است برای من. جایی است که هنوز بعد از سالهای سال دوری و مسافت به اندازهء دو قاره، در گوشی مبایلم شمارهء تلفنش را بنام خانه ذخیره کرده ام. خانه برای من جایی است که به معنای آرامش و آسایش و امنیت. جایی که صدای گرم و مهربان پدر و مادرم در آن جاریست. جایی است که دلم برایش تنگ میشود…
همینطور به جملهء روی پوستر خیره بودم و لبخندزنان به خاطرات کودکی فکر میکردم.
من کلا خیلی بچهء‌ شیطون و تخسی بودم. خیلی هم جر و بحث و دعوا میکردم. بخصوص سالهای دبیرستان و اوایل دانشگاه. اما کلا دو بار از بابا کتک خوردم اون هم در حد یک سیلی.

بار اول ۷-۸ سالم بود. جلوی تلویزیون نشسته بودم و با آهن ربایی که دستم بود بازی میکردم داشتم اشیاء جدیدی که جذب آهن ربا میشوند کشف کنم. بابا درحالیکه لباسهای بیرونش را میپوشید با عجله و تردید به من گفت که حواسم باشد آهن ربا را به صفحهء تلویزیون نچسبانم. با تعجب پرسیدم چی میشه مگه؟
توضیح نداد. فقط گفت تلویزیون خراب میشه و رفت و من ماندم و حس کنجکاوی مهار نشدنی. چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم و دست آخر تحملم تمام شد.
همینجور که به چشمان مجری برنامه خیره شده بودم آهن ربا را گذاشتم روی صورتش. یک لکهء صورتی ۶-۷ سانتی متری روی صورت مجری جا موند. چشمام درشت شده بود. پر شده بودم از ترس و هیجان. یک بار کافی نبود. باز آهن ربا را به نقطهء دیگری از صفحه چسباندم. ذوق زده بودم از اینکه میتوانم برنامهء تلویزیون را رنگ کنم! یک دایرهء بزرگ هم کشیدم و بعد از وحشت عاقبت کار تلویزیون را خاموش کردم. ترجیح دادم به مامان هم چیزی نگم و کلا همه چیز را انکار کنم.
آخر شب که صدای پای بابا را در راه پله شنیدم به گوشهء اتاق خواب رفتم و خودم را مشغول بازی با اسباب بازیها نشان دادم.
چند دقیقه بعد بابا صدایم کرد. «علی». سعی کردم خودم را عادی و از همه جا بی خبر نشون بدم. رفتم جلوی بابا و گفتم بله؟ با اخم گفت مگه نگفتم آهن ربا را به تلویزیون نزنی؟ یادم نیست دروغ گفتم یا نه. یادم نیست چه جوابی دادم یا اصلا فرصت جوابی شد یا نه. ولی اولین سیلی را همونجا نوش جان کردم و البته خوب یادم هست که عذاب وجدان هم داشتم و خوب میدونستم که مقصر بودم. بابا که خسته بود و تازه از سر کار برگشته بود پشت تلویزیون را باز کرده بود و یکی دوساعت مشغول تعمیرش بود.
بعدها میگفت فکر کرده بود اگه برام توضیح بده که آهن ربا باعث تغییر رنگ صفحهء تلویزیون میشه بیشتر کنجکاو میشم که ببینم چی میشه. بعدترها هم یک بار صدایم کرد و ازم عذرخواهی کرد. گفت اون موقع نمیدونسته که تلویزیون اصلا نیازی به تعمیر نداره و اگر چند ساعت خاموش نگهش داریم تا سرد بشه خودش درست میشه.

بار دومی که کتک خوردم ۱۳ ساله بودم. خانهء ما کنار یک مسجدی بود که حاج رسولیها، پیرمردی که نصف محله مستاجرش بودند، ساختمانش را وقف مسجد کرده بود. کلا آقای حاج رسولیها به بچه ها حساسیت داشت. بخصوص اگر وقت نماز توی کوچه فوتبال بازی میکردیم. هفته ای یکی دو تا توپ پلاستیکی ما را هم می قاپید و با چاقو پاره میکرد.
شب چارشنبه سوری بود. صبر کرده بودیم نماز مغرب و عشاء تموم بشه و حاج رسولیها به خانه اش بره. من و چند تا از بچه های محل توی پیاده رو از جمله روبروی در مسجد سه چهار تا تل آتش درست کردیم و شروع کردیم از روی آتش پریدن. نیم ساعتی گذشت که حاج رسولیها همینطور که جاروی فراشی اش را در هوا میچرخاند با داد و بیداد از دور پیداش شد. شروع کرد به فحش دادن و نفرین کردن. همون موقع بود که بابا هم از سرکار برمیگشت و درست زمانی رسید که حاج رسولیها داشت سر من داد و بیداد میکرد.
بابا که از برخورد حاج رسولیها عصبانی شده بود جارو را از دستش گرفت و داشت آتشها را خاموش میکرد که با هم جر و بحثشون شد. من و یکی از بچه ها چند متر اونطرف تر ایستاده بودیم و نیشمون باز بود و میخندیدیم. بابا که من رو دید جارو را انداخت و اومد سمت من و یک اردنگی و یک پس گردنی زد و با داد و بیداد گفت چرا کاری میکنی که این مرتیکه بیاد سرتون داد بزنه و بعد راهش رو کج کرد و رفت به سمت خونه.
من بهم خیلی برخورده بود و هم تعجب کرده بودم که خب چرا پس خودت جلوی بقیه زدی من رو و هم خیلی حال کرده بودم که بابا به حاج رسولیها گفته بود مرتیکه. ده دقیقه ای توی محله راه رفتم رفتم و بعد برگشتم خانه.
خوب یادم هست که برقها رفته بود. همینطور که توی تاریکی در را باز کردم دیدم بابا و مامان وسط هال منتظر من بودند. بابا به سمتم اومد و بغلم کرد و شروع کرد هق هق گریه کردن. مامان هم به جمعمون پیوست و هر سه تایی همدیگه رو بغل کرده بودیم و اشک میریختیم. بابا ازم معذرت خواست و میگفت که جلوی بقیه اینکار رو کرده چون خیلی از برخورد حاج رسولیها ناراحت شده و ترجیح میداده خودش من رو تنبیه کنه تا اجازه بده یه غریبه سرم داد و بیداد کنه.

همینجا بود که یکدفعه صدای نزدیک شدن قطار مترو یقه ام را گرفت و از سالها و از فرسنگها دورتر من را کشید و آورد روبروی پوستری که روی دیوار نصب شده بود. پوستری که روی آن نوشته شده بود «خانه».

تلگرام:
https://www.telegram.me/shabnevisblog

ماجرای من و بیمار مهاجر و دختر مونارنجی

آلکساندرا دختر مونارنجی و سال آخری ماست. توی تریای کالج که دیدمش صداش زدم و گفتم چند دقیقه وقت داری حرف بزنیم. از دوستش جدا شد و رفتیم یه گوشه ایستادیم. نمیدونم حدس میزد یا نه که میخوام راجع به چه موضوعی صحبت کنم. بعد از دوهفته که اون اتفاق افتاده بود این اولین بار بود که میدیدمش. قبلا سه شنبه ها با ما توی کلینیک بود ولی از بعد از اون روز شیفتش به یک روز دیگه منتقل شده بود. نمیدونم اتفاقی جابجاش کردند یا عمدا. دو هفته بود که دلم میخواست باهاش حرف بزنم که مبادا سوء تفاهمی پیش اومده باشه.politics1
سه شنبهء‌ دوهفته پیش،‌ داشتم مریضی رنگین پوست اهل یکی از کشورهای آمریکای جنوبی را معاینه میکردم. آلکساندرا وارد اتاق شد و روی صندلی کنار من نشست و با بیمار احوال پرسی کرد. من حواسم به مشکلات پای بیمار بود و متوجه نشدم چطور مسیر گفتگو به جایی رسید که دیدم بیمار میگفت: « ما خودمون دیگه توی کانادا کار واسه خودمون نداریم. دیگه بسه اینقدر مهاجر وارد میکنن. اصلا این پناهنده های سوری چکاری بود که دولت کرد؟ اینها بزودی هزار مشکل برامون درست میکنند. مگه نه؟ تازه توقع دارند غذای حلال هم بخورن»
با کنجکاوی و زیر چشمی نگاهشون میکردم و در حالیکه خیلی احساس معذب بودن بهم دست داده بود نمیدونستم چکار کنم. تمرکز خودم را روی کار معاینه و درمان از دست داده بودم. اولین باری بود که با چنین موقعیتی مواجه میشدم. اخمهای خودم رو توی هم کرده بودم و چیزی نمیگفتم.
یادم اومد چند دقیقه قبل صحبتهاشون از جایی شروع شد که آلکساندرا از بیمار پرسید چند ساله تورنتو زندگی میکنه. بیمار گفت ۴۵ سال پیش به کانادا مهاجرت کرده. بعد بحث از شرایط کانادا به سیاست کشیده شده بود.
با تعجب دیدم آلکساندرا که ذاتا دختری خوش برخورد و مهربون است همچنان به گفتگو ادامه میداد و میگفت « بله. به نکتهء مهمی اشاره کردی. سوال قابل درک و مهمیه»
با خودم میگفتم نکنه آلکساندرا هم ته دلش با نظرات بیمار موافقه چون نه تنها هیچ مخالفتی نکرد بلکه خیلی هم با لبخند به طرح این حرفها و سوالها پاسخ داد. همین لحظه بود که بیمار رو کرد به من و گفت آقای علی، شما کانادایی هستی.
گفتم هنوز نه. یک سال دیگه کانادایی هم میشم. پرسیداهل کجا هستم. با تاکید روی کلمهء‌ مهاجر، گفتم مهاجری از ایران هستم. هرچند خیلی دلم میخواست بگم پناهنده ای از سوریه هستم.
تا قبل از پایان کار درمان بیمار بارها من را به اسم مستر علی صدا زد و تشکر میکرد و یک جور انگار قصد دلجویی داشت و میخواست نشان بده که منظورش من نبودم.
به هر حال اون روز خیلی اعصابم خرد شده بود. بیمار که مرخص و شیفت هم که تمام شد، توی کوریدور توی فکر بودم و راه میرفتم که یکی از استادها رو دیدم. ماجرا را براش تعریف کردم و گفتم راستش من نمیدونستم توی اون لحظه باید چکاری میکردم. از یکطرف با وجود اینکه نه سوری هستم، نه پناهنده و نه مسلمانی که غذای حلال بخواهد، تمام حرفهایی که میزد را به خودم گرفتم و طبعا بدلیل ناراحتی نمیتوانستم رابطهء معقول و بی طرفی نسبت به بیمار داشته باشم. از طرف دیگه هم چون بخشی از گفتگو نبودم نمیخواستم مداخله ای کنم.
استاد با ناراحتی اسم دانشجوی سال آخر را از من خواست و گفت اصلا پرسنل درمانی حق ندارند راجع به دو مساله با بیمار حرف بزنند. دین و سیاست. من گفتم اسم دانشجو را نمیگم چون اون تقصیری نداشت و بعید میدونم قصدی داشت. اجازه خواستم خودم با آلکساندرا صحبت کنم. استاد هم گفت نه! لازم نیست خودم را درگیر ماجرا کنم و خودش پیگیری میکند، چون دانشجوی سال آخر باید این موضوع را رعایت میکرد. خواهش کردم که کاری به کار دانشجوی سال آخر نداشته باشند. لبخند زد و گفت من باید در لحظه ای که یک بیمار هرگونه حرفی تبعیض آمیز میزند خواه راجع به مذهب، خواه راجع به ملیت و نژاد و جنسیت و… اتاق را ترک کنم و به سوپروایزر گزارش بدهم و اسم بیمار را در لیست سیاه میگذارند و دیگر پذیرشش نمیکنند.
گوشهء تریای کالج ایستاده بودیم و من تمام ماجرا را آنطور که بود برای آلکساندرا بازگو کردم و گفتم امیدوارم مشکلی برایش پیش نیامده باشه و قصدم اصلا گزارش کردن او نبود و حتی اسمش را هم ندادم.
لبخند زد و گفت نگران نباشم. استاد مربوطه باهاش صحبت کرده و مشکل خاصی پیش نیومده. گفت از اول اشتباه از خودش بود که وارد اون بحث شده و میگفت حتی دقت هم نمیکرده که بیمار دقیقا چی میگه و حواسش بیشتر به نظارت روی کار درمانی بوده و هرچی بیمار میگفته بدون توجه تایید میکرده و چون بیمار از ظاهرش مشخص بود که مهاجر هست آلکساندرا این بحث را مطرح کرده بود و از جوابی که شنیده بود خودش هم تعجب کرده بود و انتظار نداشت خود یک مهاجر نظرش راجع به مهاجرها اینطوری باشه، ولی در کل اصلا به حضور من در اتاق بعنوان یک مهاجر و اثر حرفهای بیمار دقت نکرده بود.
گفت ما روزانه با آدمهای عوضی هم مواجه خواهیم شد و بدون شک این بیمار یک آدم عوضی بود و کم کم یاد میگیریم که حرفهای بیمار را از یک گوش بشنویم و از گوش دیگه خارج کنیم.
بعد هم با لبخند گفت اصلا موافق حرفهای اون بیمار نیست و خودش نه تنها کاملا موافق کمک به پناهنده هاست بلکه بصورت داوطلبانه هم توی خیلی از کارها و برنامه ها برای کمک به پناهنده های تازه وارد شرکت کرده و میکنه.
در آخر هم خیلی تشکر کرد که باهاش راجع به این موضوع حرف زدم.