توی خیابون راه میرفتم که یه آشغال عوضی از پشت بهم دست

«امروز توی خیابون راه میرفتم که یه آشغال عوضی از پشت بهم دست…»
برای خیلی ها این یک جملهء تلخ و آشناست. تجربه ای است که برای بیش از نیمی از مردمان سرزمین مادریمان. یا برای خودمان اتفاق افتاده یا برای نزدیکانمان. اما بجای حرف زدن راجع به این موضوع میخواهم داستانی خواندنی برایتان تعریف کنم. ماجرای دختری توریست از کشور تایلند که چند روزی است به تنهایی در ایران سفر میکند.
برای استراحت سری به گروه فیسبوکی «در ایران می بینمت«* زدم. با نوشتهء دختری به نام «کیت» مواجه شدم که از تجربهء این چند روز خود در ایران نوشته است.
«الان که این متن را مینویسم در یک اتوبوس شبانه در مسیر اصفهان به شیراز نشسته ام. دقیقا مثل داستانهای بیشماری که در این گروه دیده بودم، من هم مهمان نوازی و مهربانی بی حد مردم ایران را تجربه کردم و چنین چیزی را تا بحال در هیچ کجای دنیا و بعد از سفر به ۳۲ کشور مختلف ندیده بودم.kate
اما میخواهم با شما راجع به تجربهء شخصی متفاوتی در ایران هم صحبت کنم که شاید برای مسافران خانمی که مثل من تنها سفر میکنند کمک کننده باشد.
من دختری بیست و چند ساله هستم که امروز روز هشتم سفرم در ایران است. سفری که قرار است چند روز دیگر هم ادامه داشته باشد. من سفرم را از تهران و بعد به کاشان و اصفهان شروع کردم و اکنون در مسیر شیراز هستم. متاسفانه در این یک هفته چندین بار تجربه های وحشتناکی داشتم که در تمام آنها مردانی مرا بصورت آشکار یا ناآشکار آزار دادند که بطور خلاصه میگویم:
تهران:
شب اول با یک توریست مرد سوئیسی در محل اقامتم آشنا شدم. وقتی که با هم وارد مترو شدیم، حس کردم کسی انگشتش را به پشت من میزند. مترو چندان شلوغ نبود و من سعی کردم فاصله بگیرم. البته هنوز مطمئن نیستم که از عمد بود یا تصادفی چون سرعت قطار مدام کم و زیاد میشد.
اتفاق بعدی عصر روز بعد بود که تنها به دربند رفته بودم. موقع برگشت دنبال تاکسی میگشتم به سمت تجریش. متاسفانه تاکسی ای که شماره تلفنش را داشتم نمیتوانست انگلیسی صحبت کند. مردی را در خیابان دیدم و از او خواستم پشت تلفن به راننده بگوید من کجا هستم. او چیزی به فارسی گفت و تلفن را قطع کرد و دوستانه به من گفت که من را پیش راننده میبرد. و من هم بشکل احمقانه ای حرفش را باور و به او اعتماد کردم و بر صندلی جلوی ماشین نشستم.
بعد از مدت کوتاهی شروع کرد به من عزیزم گفتن و قصد داشت دستش رو روی پای من بگذارد که من با اصرار گفتم نه و سرش داد زدم. ماشین در حرکت بود و او نمیگذاشت پیاده شوم. وقتی در ترافیک متوقف شد در را باز کردم که پیاده شوم، اما عصبانی شد و بزور دست من را گرفت و میخواست بین دوپایش بگذارد. سپس یکی از ترسناک ترین لبخندها را به من زد. هرجور بود از ماشین پیاده شدم و البته هنوز جای کبودی ها رو بازوی چپم وجود دارد.
اتفاق سوم در متروی تهران بود که من دنبال مسیر قطارها میگشتم که مردی بسرعت به سمت من آمد و باسنم را در دست گرفت و سریعا در بین جمعین ناپدید شد.
اتفاق چهارم وقتی میخواستم از میدان آزادی به برج میلاد تاکسی بگیرم بود. وقتی که با راننده راجع به قیمت چانه میزدم، راننده ای دیگر آمد و ساک من را برداشت و گفت من را به مقصد می برد. من هم دنبال ساکم راه افتادم. مرد اول خیلی عصبانی شد و به سمت مرد اول آمد و با هم شروع کردند به داد و بیداد و دعوا کردن.
من ساکم را برداشتم و از ماشین پیاده شدم و از هر دوی آنها فاصله گرفتم. رهگذری دیگر به من گفت که باید تاکسی از آژانس یا تاکسیرانی رسمی بگیرم که خیلی هم از آنجا دور نیست و من را به سمت آژانس میبرد. من خیلی از لطفش خوشحال و ممنون بودم تا اینکه دیدم او هم با من سوار تاکسی شد و کنار من نشست! من هرچه گفتم نه کسی گوشش بدهکار نبود!
آن مرد عکسهایی که روی مبایلش از ساحل و دریا و بطریهای ویسکی و وودکا داشت به من نشان میداد و به من و خودش اشاره میکرد. من سرم را [به علامت نه] تکان دادم.
بعد از مدتی او روی گوشی اش نوشت سکس و به من نشان داد. من گفتم نه و بعد از تمام آن اتفاقات سه روز گذشته حس میکردم این دیگر آخر دنیاست.
مرد کلمهء سکس را پاک کرد و نوشت عشق. من چیزی نگفتم وسرم را به سمت دیگر برگرداندم. بعد از آن او عکس آلت مردانه اش را از مبایلش نشانم داد و باز هم یکی دیگر از آن لبخندهای کریه را دیدم. سرش داد زدم نه و او از تاکسی پیاده شد و آرام دور شد انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده بود.
اصفهان:
بعدازظهر روز ششم پشت قصر چهل ستون قدم میزدم. یک مرد از پشت سر به سمت من آمد و بسرعت و با خشونت راه من را سد کرد. سپس دست انداخت و باسنم رو گرفت. من با تمام توان جیغ کشیدم. مرد [به خیابان] فرار کرد و به سمت ماشینش رفت. دنبالش دویدم و از شمارهء
پلاکش عکس گرفتم.

به داخل چهل ستون برگشتم و درحالیکه بشدت ترسیده بودم و حالت تهوع داشتم کمی نشتسم. از شدت گریه و اشک می لرزیدم تا اینکه بالاخره خودم را جمع کردم و بعد از پرسیدن از مردم به ایستگاه پلیس در میدان امام رفتم و ماجرا را برایشان تعریف کردم. عکس پلاک را هم

pride

تصویر پلاک خودروی فرد متعرض در چهل ستون

نشان دادم.

ابتدا گفتند که چون جمعه است نمیتوانم پرونده ای باز کنم و اگر حتی میتوانستم هم باید به ایستگاه پلیس دیگری که در حوزهء کاری مربوطه است بروم. گفتم فردا صبح زود از اصفهان میروم و برایشان اتفاقات دیگری که این چند روز پیش آمده بود تعریف کردم. هردو مامور پلیس بخوبی انگلیسی صحبت میکردند و به نظر آدمهای فهمیده ای آمدند. جزییات ماجرا را کامل گوش کردند و قول دادند که برای من پرونده ای باز خواهند کرد و پیگیر کار خواهند بود. البته من هنوز شک دارم که واقعا [در غیاب من] کاری انجام بدهند ولی به هر حال من آنچه در توانم بود انجام دادم.
روز هفتم سفر در ورزنه بودم. همه چیز خوب بود. واقعا همه چیز شگفت انگیز بود.
روزهشتم:
الان در اتوبوس شبانهء وی.آی.پی از اصفهان به شیراز نشسته ام. برای خودم دو بلیط خریدم که راحتتر باشم. اما ظاهرا فکر این را نکرده بودم که مرد پشت سرم ممکن است انگشتهای کثیفش رو دزدکی به سمت من بیاورد تا آرنجم را لمس کند. من ابتدا مطمئن نبودم چون وقتی نگاه کردم چیزی ندیدم. ولی دوباره اتفاق افتاد. این بار خیلی آرام و زیر چشمی به آرنجم نگاه کردم و انگشتانش رو دیدم که بازویم را لمس میکردند. از جا پریدم و بلند به او گفتم نه! اوکی نیست! مرد شانه هایش را بالا انداخت.
من از مترجم گوگل استفاده کردم و نوشتم » مرد پشت سرم به من دست زد» و به مردی که [در ردیف دیگر] هنوز بیدار بود نشان دادم. به آن مرد اول اشاره کرد و پرسید که آیا او بود؟ سرم را به نشان تایید تکان دادم. اما او هم شانه هایش را بالا انداخت و به مرد دیگری که خواب بود اشاره کرد. مطمئن نیستم آیا منظورش این بود که من هم باید بخوابم یا اینکه کسی که اینکار را کرده است مردی بود که خواب است.
این افتاقات واقعا زشت و تکان دهنده اند و من خیلی ناراحتم که چرا در چنین کشور زیبایی که اینقدر داستانهای محشر راجع به آن شنیده ام، این همه مردان ترسناک آزادانه در خیابانها راه میروند و به توریستهای زن دست درازی میکنند. البته به من گفتند که این اتفاقات هرگز برای زنان ایران رخ نمیدهد.
در هتل یا خانهء افرادی که میزبانم بودند اتفاقاتی که برایم افتاده بود را تعریف کردم. جوابهایی که گرفتم از این قرار است:
۱- این اتفاقات واقعا نادر است و هیچ وقت برای دختران ایرانی اتفاق نمی افتد. (فقط یک صاحب هتل در تهران به من گفت که این اتفاقات برای زنان ایرانی هم رایج است).
۲- آیا در شب اتفاق افتاد؟
۳- شاید بخاطر این بوده که دختر شرقی (تایلندی) هستی بوده. اما من دختری آلمانی هم دیدم و که سه بار این اتفاقات در تهران برایش پیش آمده بود. یکی از آن اتفاقات خیلی هم جدی و وحشتناک بود. من شماره تماس اون دختر را هم دارم اگر کسی بخواهد ماجرایش را بداند.
۴- احتمالا بخاطر شهرت کشور شماست. (اما ۵ تا از این اتفاقات بدون هیچ مکالمه ای رخ داد)
راستش بعد از تمام این ماجراها، من از سفر نتوانستم لذت چندانی ببرم. حتی دیگر نتوانستم به مردمی که میخواستند به من کمک و لطف کنند اعتماد کنم. دیگر نمیتوانم بفهمم چه کسی قصد خوب دارد و چه کسی قصد بد.
متاسفانه میخواهم مدت سفرم در ایران را کوتاه کنم و بزودی برگردم. این ماجراها را به این دلیل برایتان گفتم هم چون در سینه ام سنگینی میکرد و هم برای افزایش آگاهی مردم نسبت به این مشکلات. بخصوص برای دخترانی که قصد دارند به تنهایی به ایران سفر کنند.
اصلا قصدم این نیست که مردم ایران را در قالب کلیشه ای منفی قرار بدهم. من آدمهای خیلی خوبی هم اینجا دیدم. اما این اتفاقاتی که برای من افتاد واقعا غیرقابل قبول و ناراحت کننده است جرا که این مردها آزادانه در خیابان راه میروند و همان هوایی را که من نفس میکشم تنفس میکنند.
با مهر
کیت »
این ماجرا همین دو روز پیش اتفاق افتاده است. همینجا، روی پوست همین شهر. در همین پایتخت ایران و پایتخت جهان اسلام.
شاید شمای خواننده هم یکی از همان قربانیان باشید. یا یکی از نزدیکانتان قربانی این تعرضات خیابانی باشد.
حس عجیبی است وقتی فکر میکنم که اصلا شاید هم خود شما یکی از همان مردان متعرض و مجرمان و متجاوزان کف خیابانها باشید
همهء ما میدانیم که این فاجعهء آزار و مزاحمت های خیابانی به قدری گسترده شده که حتی دیگر متلک انداختن، دنبال کسی راه افتادن، با ماشین جلوی دخترها ایستادن، استفاده از واژه های کریه و زشت و جنسیتی خطاب به دختران و… امری عادی و حتی جزو روال زندگی شهری ما شده است.
اولین قدم برای درمان این عارضهء اجتماعی، شناخت و صحبت کردن راجع به آن است. باید فضایی فراهم شود که افراد قربانی بخاطر خجالت یا شرم و حیا، این درد را در سینه تحمل نکنند. دختری را میشناسم که از ترس محدودیتهای بیشتر پدر متعصب و غیرتی اش (این دو واژه برای من بشدت بار منفی دارند) هیچگاه از آنچه در خیابانهای شهر برایش پیش می آید حرف نمیزند. یاد بگیریم قربانی را سرزنش نکنیم. یاد بگیریم که قربانی محکوم نیست. یاد بگیریم که مبادا بخشی از گناه و مسولیت رفتار کثیف این بیماران جنسی کف خیابانها را به گردن قربانی بیاندازیم.
یاد بگیریم اگر دردی دوا نمیکنیم لااقل درد مضاعفی نباشم.
باید فضای بحث و شناخت این معضل فراهم شود. هیچ ارگان و مسوولی به فکر ریشه یابی علمی (و نه از آن حرفهای فله ای و حوزوی) نیست، نه کسی پیگیر اعتراض و درمان و حل موضوع است و نه کسی دستش برای پیگیری و مقابله به جایی بند است.
بیایید به یاری کودکان، به یاری دختران و زنان، به یاری همدیگر بشتابیم. این بیماری یک درد مزمن و فراگیر است.
میتوانید با استفاده از هشتگ زیر در توئیتر یا فیسبوک از خاطرات و ماجراهای که به شما در جایی تعرض شده است صحبت کنید***