دوراهی مهاجرت کردن یا نکردن

در یکی از گروههای فیسبوکی ایرانیان تورنتو، شخصی نوشته بود که با همسرش بر سر دوراهی بین مهاجرت کردن و مهاجرت نکردن مانده اند و نمیتوانند تصمیم بگیرند.
نوشته بود میزان درآمد و کارش در ایران خیلی عالی است اما همسرش مایل به مهاجرت است و خودش هم چند ماهی که کانادا بوده آنجا را دوست داشته ولی هنوز برای تصمیم گیری مطمئن نیست.
زیر آن مطلب بیش از صد نفر کامنت گذاشتند. برخی قاطعانه گفتند نیا. برخی قاطعانه تشویق به مهاجرت کردند. و برخی از تجربه های شخصی خود نوشتند. من هم نظر خودم را آنجا نوشتم و اینجا هم نقل میکنم شاید که برای برخی مفید باشد.
Travel or tourism concept. Luggage on the world map.
سالها پیش از دوستی شنیدم که رابطهء زناشویی هر زوجی مانند اثر انگشت است. منحصر به فرد و غیرقابل قیاس و تعمیم. از دید من تجربهء مهاجرت هم چنین حالتی دارد و نمیشود برای کسی بطور مشخص و قاطعانه نظر داد. نه از آینده و احتمالات پیش رو میتوان خبر داشت و نه میتوان گذشته و عیار و معیار زندگی افراد را با هم یکی دانست.
از دید من مهاجرت یک تجربهء کاملا شخصی است و نمیتوان تجربهء فردی را برای دیگران تعمیم داد و یا حتی نتیجه گیری کلی کرد.
هر شخصی ارزشها، ملاکها، اهداف و آرزوهای خاص خودش را دارد. هر شخصی از چیزهای خاص خودش راضی یا ناراضی میشود. هر شخصی آستانهء تحمل سختی ها و مهارتها و قابلیتهای خاص خودش را دارد.
بطور مثال من اگر سالها در یک اتاقی کوچک و در شرایط زندگی دانشجویی هم زندگی کنم ممکن است راضی باشم ولی شخصی دیگر از زندگی در یک آپارتمان ۸۰ متری هم ناراضی باشد.
من ممکن است ملاک اصلی ام برای مکان زندگی فقط آرامش و امنیت اجتماعی باشد، یک نفر دیگر معیارش درآمد خوب و رفاه مالی باشد.
من ممکن است برایم زندگی خوب و آرامش و شادی جور خاصی تعریف شده باشد که کاملا با تعاریف و تجربه های یک نفر دیگر متفاوت یا حتی متضاد باشد. هر کس از دریچهء نگاه خودش و فقط خودش میتواند این موضوع را ارزیابی کند.
ممکن است میزان تحمل سختی، میزان پشتکار و تلاش کردن برای رسیدن به اهداف، میزان استعداد و دانش و مهارت، سطح زبان انگلیسی، توانایی روابط اجتماعی، هنر تطابق با شرایط سخت و استرس زا، و حتی میزان بخت و اقبال آیندهء افراد با هم تفاوت داشته باشد و به همین دلیل معتقدم هیچ کس نمیتواند و حتی شایستهء آن نیست که در این زمینه الگو یا نمونه ای خوب برای تکرار باشد.
مثل این است که کسی سوال کند آیا آمپول زدن درد دارد و بر اساس جواب دیگران نتیجه گیری تصمیم بگیرد که آمپول بزند یا نه.
ممکن است یک نفر بگوید که درد آمپول در حد مرگ زیاد است ولی یک نفر بگوید که اصلا هیچ دردی ندارد. در نهایت، این جوابها هیچ کمکی به فرد سوال کننده نمیکند چراکه اولا میزان تحمل درد آدمها با هم تفاوت دارد، و از طرفی نوع داروی تزریقی،‌ مهارت فرد تزریق کننده و نوع بیماری فرد هم متفاوت است.
البته شخصا به هر کس که فکر مهاجرت دارد میگویم که حتما مهاجرت را تجربه کند نه بخاطر درآمد بیشتر و تفریح و عشق و حال و آن تصوراتی که از فیلم و سریال برایمان توصیف و ترسیم شده است. توصیه به مهاجرت میکنم صرفا بخاطر ذات تجربه کردن. بخاطر لمس کردن و حس کردن و دیدن دنیایی متفاوت. بخاطر تجربهء زندگی کردن (و نه فقط سفر کردن) در شرایط و محیطی بیگانه.
این تجربه ممکن است نهایتا تلخ باشد و یا شیرین از آب درآید، ولی به نظرم تا زمانیکه فرد خودش این را تجربه نکند نمیتواند طعم تلخ یا شیرین آن را درک کند.
از طرفی دیگر به هر کس این پیشنهاد را میدهم هم میگویم که که پلهای پشت سر را خراب نکن، همیشه باریکه راهی برای بازگشتن باز نگه دار هرچند که گاهی این امید به بازگشتن ممکن است تحمل سختی ها را کم کند و قدرت تصمیم گیریهای قاطع را از انسان بگیرد. اما تا جایی که ممکن است احتمال بازگشت را برای خود نگه دار.
به هر حال مهاجرت نوعی تروما (ضربه) و استرسی بزرگ برای هر فردی است. میزان اثر و تحمل این شوک به شرایطی که قرار است در آینده پیش بیاید و به شخصیت و ثبات روانی، و به برداشت و آموزش و ایده آل های هر فردی در زندگی وابسته است. به خواسته ها و قدرت تطابق و انعطاف پذیری هر فرد ربط دارد و اینکه افراد چگونه با شرایط بحرانی روبرو میشوند و چگونه بر آن غلبه میکنند.
بسیاری ممکن است نتوانند از پس این شوک بزرگ برآیند و ممکن است افسرده و یا سرخورده شوند.
به هر حال این موضوع یک فرمول سادهء ریاضی یا یک موضوع صفر و یک نیست که بتوان همه چیز را محاسبه کرد. موفقیت در مهاجرت به بینهایت متغیرها و عوامل متعدد بستگی دارد.
و اما تجربهء شخصی من بطور کوتاه از این قرار بود.
حدود ده سال پیش زمانی که تصمیم به مهاجرت گرفتم، مطب شخصی با درآمدی نسبتا خوب داشتم. همزمان و بطور اتفاقی با دو پیشنهاد کاری استثنائی هم مواجه شدم. یکی مدیر بخش فروش یک کارخانه داروسازی، و دیگری پزشک تیم فوتبال سپاهان اصفهان.
اما من خودم را میشناختم و میدانستم که در شرایط ایران چه از نظر اجتماعی و چه از نظر سیاسی آرامش ذهنی ندارم.
همان دوران بود بود که یک روز صبح با صدای مشت و لگد به در آپارتمان از خواب پریدم. از چشمی در نگاه کردم. در راه پله چند نفر لباس شخصی و سرباز ایستاده بودند. داخل واحد من، واحد پدر و مادرم، واحد عمو و واحد عمه ام که همگی در یک مجتمع ساختمانی هستیم ریختند. یکی دیگر از واحدها هم کسی خانه نبود ولی در را شکستند و وارد شدند.
یکی از مامورها مدام از من میپرسید اسلحه را کجا قایم کرده ای!!؟؟ من هم گیج و مبهوت خیال میکردم شوخی میکند یا یک دستی میزند!!
دست آخر معلوم شد گزارش یا نمیدانم آدرس غلط داشتند، ولی دست ما حسابی بند شد. بشقابهای ماهواره و مشروب و خلاصه هرچه پیدا کردند جمع کردند. میتونم بگم این بزرگترین شوک زندگی ام بود.
تصو کنید از خواب با صدای کوبیدن مشت به در بیدار شوی و ناگهان مامورها به داخل خانه ات بریزند و سراغ کسی را بگیرند که آنجا زندگی نمیکند. شانس آوردم کارت نظام پزشکی داشتم و کمی رفتارشان مودبانه شد!
 
باز در همان روزهای تردید و نگرانی از آینده بودم که یک روز دم غروب سوار ماشین از خانه بیرون رفتم. به پشت اولین چراغ قرمز که رسیدم توقف کردم. در افکار خودم غوطه ور بودم که ناگهان کسی به شیشهء ماشین زد. دو مامور راهنمایی رانندگی بودند که از خودروی گشت نامحسوس پیاده شدند. یک نفر جلوی ماشین ایستاده بود و نفر دیگر سمت در راننده.
شیشه را پایین کشیدم و سلام کردم.
مدارکم را خواست. پرسیدم چه شده؟ افسر دیگر منتظر نماند و با فریاد به دیگری گفت ماشینش را بخوابانید.
من که مات و مبهوت بودم با تعجب میپرسیدم اقلا بگویید چه شده؟
مامور اول سوار ماشین شد و با تحکم دستور داد به خیابان سمت چپ بروم. ماشین را در پارکینگ خواباندند.
در بین راه پرسیدم اقلا علت را بگویید! من پزشک این مملکت هستم. همین الان از خانه بیرون آمدم و اصلا نمیدانم چه شده!
افسری که در ماشین بود با تردید گفت بدلیل مزاحمت برای خودروی جلوییت که یک خانم بود.
من که از تعجب و خشم دستانم میلرزید گفتم من اصلا ماشین جلوییم را ندیدم! از کوچهء محل سکونت بیرون آمدم و رسیدم اینجا!!
خودشان هم میدانستند بی دلیل مرا گرفته اند. احتمالا برگ آخر جریمهء شیفت روزشان را میخواستند پر کنند!
به هر حال ماشین را خواباندند. اما وقتی فهمیدند پزشک هستم و دو سال هم در نیروی انتظامی خدمت کرده ام، سوار خودروی گشت نامحسوسشان کردند و تا دم خانه رساندنم. موقع پیاده شدن یکیشان گفت حلالمان کن! اشتباه کردیم.
افسر دیگر با نگاهی معنادار به او تشر رفت.
من هم لبخند زدم و گفتم اشکال ندارد. درگیر یک دوراهی تصمیم گیری بودم که برایم مشکل را حل کردید.
همان شب تصمیم قاطع به رفتن گرفتم. تا این لحظه یکبار هم پشیمان نشده ام هرچند سختی های زیاد از جمله دو بار تغییر رشته و تحصیل در دو کشور مختلف و دوری از خانواده و چندین بار جابجایی از شهری به شهری دیگر داشته ام. اما از تصمیم خودم راضی هستم. شاید اگر کس دیگری بود راضی نبود.
خلاصه اینکه اگر برای مهاجرت مردد هستید به هیچ کس مگر درون خودتان مراجعه کنید. تجربه های دیگران را بشنوید ولی زندگی خودتان را تجربه کنید.

آنا از سوئد، نوزادی سرراهی در مشهد است

دختری از سوئد به نام آنا شیرلا آلفردسون، کودکی سرراهی در مشهد بوده است. او متن زیر را در فیسبوک منتشر کرده و از ساکنین مشهد %db%b4درخواست دارد که اگر میتوانند سرنخی به او بدهند تا بتواند پدر و مادر واقعی خودش را پیدا کند.
آنا که زبان فارسی نمیداند ساکن سوئد است و دو فرزند دارد. او در فیسبوک گروه «در ایران میبینمت» با کمک دوستی فارسی زبان نوشته است:
«سلام به همتون!
من شهریور سال ۱۹۷۷ (۱۳۵۶) در مشهد بدنیا آمدم. بعد از اون در یک پرورشگاه قرار گرفتم. پرورشگاه فرح پهلوی.
تنها چیزی که میدونستم اونجا این بود که من یک بچهء سرراهی بودم و از مشهد اومدم به سوئد. تو ایران اسمم شقایق بود. مطمئن نیستم اگر پرورشگاه این نام جعلی را به من داده بودند یا از اول این اسم را داشتم.
هیچکس اونجا نمیدونست اگر فامیل دارم و اسم مادر و پدرم چی بود.
اول اسفند ۱۹۷۸ اومدم سوئد و اون موقع حدود ۶ ماهم بود،‌بعد از اون دیگه چیزی نمیدونم. اگر کسی اینجا از مشهد میاد یا کسی را از اونجا میشناسه که در تاریخ شهریور ۱۹۷۷ یک بچه سرراه گذاشته به من بگه 😊❤️
واقعا میخوام مادر و پدر و فامیلم را پیدا کنم. شاید اینجا تو سوئد فامیل دارم؟ اینو شیر کنید واقعا به من کمک میکنید.
لطفا به اشتراک بذارید.»
برای دیدن مطلب آنا در فیسبوک اینجا کلیک کنید
عکسهای زیر تنها عکسهایی است که شقایق (آنا) از دوران پرورشگاه فرح پهلوی دارد.
%db%b1

%db%b3%db%b2

شش سوتی برتر من در زبان انگلیسی

حرف زدن به زبان غیرمادری شما را در موقعیتهای خاص، جالب و گاه دشوار قرار میده. فکر میکنم برای اکثر افراد مهاجر تجربیات مشابهی پیش اومده باشه که کلمه ای را اشتباه تلفظ کنند و مخاطبشون متوجه منظور نشه، یا اینکه طرف مقابل کلمه یا جمله ای را جوری بگه که شما اصلا نفهمید چی گفت. برای من تو این چند سال زندگی خارج از ایران بارها از این اتفاقات پیش اومده که از یادآوری بعضیهاش خنده م میگیره و از خجالت بعضیهاش خیس عرق میشم.
۱) مثلا ترم قبل توی سالن تشریح درس آناتومی بودیم. جلسهء قبلش استاد داشت توضیح میداد که بعضی وقتها بهترین تکنیک برای جدا کردن عضلات از هم استفاده از انگشت است. اون روز من سعی داشتم که از همین روش استفاده کنم و با سرعت و قدرت چندین بار انگشتم رو توی حفره ای که بین عضله و پوست ایجاد شده بود فرو میکردم. دو تا از دوستام هم کنارم ایستاده بودند که یکیشون گفت این تکنیک finger blast خیلی باحاله و اون یکی دوستم هم خندید. من خیال کردم که منظور ضربه های ناگهانی و سریع هست و فکر کردم شاید اصطلاحی باشه شبیه موشک بارون شدن و رعد و برق و از اینجور چیزها.
هفتهء بعدش دوباره سالن تشریح بودیم و استاد پشت سر من ایستاده بود و من رو به چند تا از همکلاسیهام بلند بلند گفتم که این هفته هم باید یه کم تکنیک finger blast رو امتحان کنیم. یکدفعه سکوت شد. دو تا دوستام که کنارم بودند از زور خنده چشاشون گرد شد و سرخ شدند و هی به من اشاره میکردن که استاد پشت سرت وایساده و من که متوجه شدم یک اتفاق ناجوری افتاده سریع شروع کردم فیلم بازی کردن که اوه من استاد رو ندیدم و چه سوتی ای دادم. شب توی خونه سرچ کردم و معنی فینگر بلاست رو فهمیدم. یعنی با قدرت و بصورت مکرر انگشت توی سوراخ کسی کردن!
۲) توی اصفهان یه اخلاقی هست (که من البته خوشم نمیاد از این کار) که وقتی کسی را میخواد لهجهء‌ اصفهانیش رو عوض کنه و شبیه تهرانیها حرف بزنه بخصوص وقتی نتیجهء کار خوب از آب درنمیاد مسخره میکنن و مثلا وقتی میخوان ادای طرف را در بیارن میگن تَهران یا پَیاز (با فتحه). چون اصفهانیها خیلی از حرفهای فتحه دار را با کسره تلفظ میکنند. مثلا پَلنگ را میگن پِلنگ. یا خَراب را میگن خِراب. پس کسی که میخواد لهجه اش را عوض کنه مسخره میکنن که طرف دیگه حتی پیاز و تهران را هم با فتحه میگه.
توی انگلیسی هم خیلی وقتها حرف O را بیشتر شبیه به آ تلفظ میکنند تا نزدیک به اُ. مثلا Ontario را میگن آنتاریو. Obstacle را میگن آبستکل.
چند ماه پیش توی جمع همکلاسیهای کاناداییم نشسته بودیم و حرف میزدیم. من هم که سعی میکردم لهجه رو خیلی انگلیسیش کنم وسطهای حرف میخواستم بگم فلانی شبیه به اوباماست و گفتم فلانی شبیه به آباما. اونام حاج و واج نگاه میکردند که آباما کیه! خلاصه خیلی پیاز قضیه پَیاز شده بود.
۳) یه بار توی دانشگاه با دو تا از پسرها نشسته بودیم و راجع به یکی از دخترهای کلاس حرف میزدیم که یکیشون یه شوخی کرد و جفتشون خندیدن ولی من متوجه نشدم اصن چی گفت اما نمیخواستم به روی خودم بیارم که نفهمیدم و لاجرم من هم باهاشون خندیدم و برانکه قضیه ضایع نشه سریع موضوع رو تموم کردم و شروع کردم توی گوشیم ور رفتن.
یهو دیدم دوستم سرخ شده و شروع کرد به عذرخواهی کردن و هی میگفت ببخشید و نباید همچین شوخی ای میکردم و منم که اصن نمیدونستم چی گفته بود ولی حدس میزدم که یه شوخی سکسی کرده بود هی میگفتم نه بابا. مشکلی نیست. نو پرابلم نو پرابلم :))) هنوزم نمیدونم البته چی گفته بود.
۴) بعضی وقتها اصطلاحاتی هست که ممکنه نشنیده باشیم. مثل اینکه «آیا وقت دارید» با «آیا وقت را دارید» تفاوت داره.
do you have time
do you have the time
جملهء دوم یعنی ساعت چنده.
یکبار توی ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم که یه پسری با عجله اومد سمت من و گفت
excuse me, do you have the time
من هم خیلی ریلکس و در کمال آرامش گفتم بله، البته تا زمانی که اتوبوس از راه برسه.
بعد دیدم باز میگه نه نه! دو یو هو د تایم؟ و خیلی هم روی THE تاکید کرد.
من هم باز گفتم بله و مونده بودم چرا کارش رو نمیگه.
برای بار سوم که سوالش رو تکرار کرد، یه نفر که اونطرفتر ایستاده بود گفت ساعت ۵:۳۰ هست. این از اون لحظه هایی بود که از خجالت خیس عرق شدم.
۵) دوست دختر سابقم عادتی که داشت این بود که خیلی تند و زیرزبونی حرف میزد که به انگلیسی بهش میگن mumbling.
اولین باری که با هم رفته بودیم بیرون، دیدم روی بازوش یه تتوی مرغابی داره. گفتم قضیهء‌ مرغابی چیه؟ شروع کرد به توضیح دادن و من فقط وسط حرفهاش فهمیدم که یه چیزی راجع به پدرش گفت و باخودم گفتم لابد پدرش اردک دوست داشته!
چند هفته بعدش حرف میزدیم و من پرسیدم راستی پدرت چیکار میکنه؟ دیدم با تعجب نگاهم کرد و گفت یادت رفت؟ و بعد با انگشت به سمت تتوی روی بازوش اشاره کرد و گفت پدرم فوت کرده دیگه!
من هم که واقعا هیچ ایده ای نداشتم گفتم اوه ببخشید، راست میگی یادم رفته بود. هیچ وقت هم نفهمیدم قضیهء تتوی مرغابی و علت فوت پدرش چی بود و هیچ وقت هم روم نشد بپرسم :))
۶) هفتهء‌ پیش توی کلینیک باید پیرمردی ۷۵ ساله را ویزیت میکردم.از همون لحظهء ورودش به اتاق شروع کرد به شوخی کردن. آخر وقت بود و من باید سریع بیمار را معاینه میکردم و کارهای درمانیش را انجام میدادم و گزارش را توی پرونده مینوشتم.
خلاصه وقت و حوصله زیادی برای شوخی کردن نداشتم. شروع کردم شرح حال گرفتن تا جایی که پرسیدم آیا بیماری دیابت دارید؟
با نیشخند گفت بیماری چی چی؟
من که از قبل میدونستم با تلفظ درست این کلمه مشکل دارم، سعی کردم تغییر تلفظ بدم و پَیازش رو بیشتر کنم.
باز خندید و گفت چی هست این بیماری؟
گفتم قند خون بالا.
بیمار هم نیشش رو باز کرد و گفت آهااااا. منظورت دیابته؟ بعد هم چشمک زد که یعنی از همون اول میدونستم چی میگی و فقط خواستم دستت بندازم :/
به کانال تلگرام شبنویس هم سری بزنید: https://www.telegram.me/shabnevisblog

فرصتهای زندگی و مرزهای محدود کننده

چند روز پیش به یکی از دوستام که آمریکا زندگی میکنه از ناسا پیشنهاد شده پروژهء دکتراش رو ببره و ارائه بده. خب طبعا خیلی این موضوع باعث افتخار و خوشحالیه.
من بعدش داشتم فکر میکردم که محل زندگی افراد تا چه حد میتونه موقعیتهای مختلفی رو جلوی پاشون بذاره و این یک مورد مشخص بود.
شاید اگر همین دوست عزیزم با همهء استعداد و پشتکارش توی ایران یا کشوری دیگه داشت پروژه پی.اچ.دی انجام میداد، پروژه اش بعد از اتمام معلوم نبود بکجا میرسه.
بحث بهتر و بدتر بودن کشورها نیست، بحث سر فرصتها و موقعیتهایی است که پیش پای آدمها در کشورهای مختلف قرار میگیره.
چند وقت پیش هم با یکی از دوستان مکزیکیم که چند ماهی هست به کانادا اومده و توی همون رشتهء انیمیشن سه بعدی که پذیرش گرفته بودم درس میخونه، حرف میزدم. میگفت هدفش اینه که بعد از تمام شدن درسش توی کمپانیهای بزرگی مثل پیکسار یا حتی هالیوود کار پیدا کنه. بعد هر دو میخندیدیم به اینکه فرض کن توی کشور خودمون (ایران یا مکزیک) بین دوستامون بگیم من میخوام برم هالیوود کار کنم. قاعدتا همه میخندن بهمون و با چارتا متلک و نیشخند و انگشت راهی خونه مون میکنن که البته تا حدی هم طبیعیه.
چون به نظر من یکی از تفاوتهای اصلی زندگی در خارج از ایران همین احتمال کار کردن و رسیدن به جاهایی هست که شاید توی کشورهایی مثل ایران و مکزیک، حرف زدن راجع بهش هم مثل جوک می مونه.
خلاصه اینکه اگه یک روز تصمیم به مهاجرت داشتید، به این فکر نکنید که برم اون طرف پارتی و دیسکو و خوش گذرونی. به این فکر کنید که چه پتانسیلی دارید که بتونید ظرف ۳-۴ سال اول مهاجرت، در زمینهء کاری یا تحصیلی خودتون توی یک کشور دیگه، به زبان دیگه، با فرهنگ دیگه وارد بازار کار و رقابت و نهایتا موفقیت بشید.