آلکساندرا دختر مونارنجی و سال آخری ماست. توی تریای کالج که دیدمش صداش زدم و گفتم چند دقیقه وقت داری حرف بزنیم. از دوستش جدا شد و رفتیم یه گوشه ایستادیم. نمیدونم حدس میزد یا نه که میخوام راجع به چه موضوعی صحبت کنم. بعد از دوهفته که اون اتفاق افتاده بود این اولین بار بود که میدیدمش. قبلا سه شنبه ها با ما توی کلینیک بود ولی از بعد از اون روز شیفتش به یک روز دیگه منتقل شده بود. نمیدونم اتفاقی جابجاش کردند یا عمدا. دو هفته بود که دلم میخواست باهاش حرف بزنم که مبادا سوء تفاهمی پیش اومده باشه.

سه شنبهء دوهفته پیش، داشتم مریضی رنگین پوست اهل یکی از کشورهای آمریکای جنوبی را معاینه میکردم. آلکساندرا وارد اتاق شد و روی صندلی کنار من نشست و با بیمار احوال پرسی کرد. من حواسم به مشکلات پای بیمار بود و متوجه نشدم چطور مسیر گفتگو به جایی رسید که دیدم بیمار میگفت: « ما خودمون دیگه توی کانادا کار واسه خودمون نداریم. دیگه بسه اینقدر مهاجر وارد میکنن. اصلا این پناهنده های سوری چکاری بود که دولت کرد؟ اینها بزودی هزار مشکل برامون درست میکنند. مگه نه؟ تازه توقع دارند غذای حلال هم بخورن»
با کنجکاوی و زیر چشمی نگاهشون میکردم و در حالیکه خیلی احساس معذب بودن بهم دست داده بود نمیدونستم چکار کنم. تمرکز خودم را روی کار معاینه و درمان از دست داده بودم. اولین باری بود که با چنین موقعیتی مواجه میشدم. اخمهای خودم رو توی هم کرده بودم و چیزی نمیگفتم.
یادم اومد چند دقیقه قبل صحبتهاشون از جایی شروع شد که آلکساندرا از بیمار پرسید چند ساله تورنتو زندگی میکنه. بیمار گفت ۴۵ سال پیش به کانادا مهاجرت کرده. بعد بحث از شرایط کانادا به سیاست کشیده شده بود.
با تعجب دیدم آلکساندرا که ذاتا دختری خوش برخورد و مهربون است همچنان به گفتگو ادامه میداد و میگفت « بله. به نکتهء مهمی اشاره کردی. سوال قابل درک و مهمیه»
با خودم میگفتم نکنه آلکساندرا هم ته دلش با نظرات بیمار موافقه چون نه تنها هیچ مخالفتی نکرد بلکه خیلی هم با لبخند به طرح این حرفها و سوالها پاسخ داد. همین لحظه بود که بیمار رو کرد به من و گفت آقای علی، شما کانادایی هستی.
گفتم هنوز نه. یک سال دیگه کانادایی هم میشم. پرسیداهل کجا هستم. با تاکید روی کلمهء مهاجر، گفتم مهاجری از ایران هستم. هرچند خیلی دلم میخواست بگم پناهنده ای از سوریه هستم.
تا قبل از پایان کار درمان بیمار بارها من را به اسم مستر علی صدا زد و تشکر میکرد و یک جور انگار قصد دلجویی داشت و میخواست نشان بده که منظورش من نبودم.
به هر حال اون روز خیلی اعصابم خرد شده بود. بیمار که مرخص و شیفت هم که تمام شد، توی کوریدور توی فکر بودم و راه میرفتم که یکی از استادها رو دیدم. ماجرا را براش تعریف کردم و گفتم راستش من نمیدونستم توی اون لحظه باید چکاری میکردم. از یکطرف با وجود اینکه نه سوری هستم، نه پناهنده و نه مسلمانی که غذای حلال بخواهد، تمام حرفهایی که میزد را به خودم گرفتم و طبعا بدلیل ناراحتی نمیتوانستم رابطهء معقول و بی طرفی نسبت به بیمار داشته باشم. از طرف دیگه هم چون بخشی از گفتگو نبودم نمیخواستم مداخله ای کنم.
استاد با ناراحتی اسم دانشجوی سال آخر را از من خواست و گفت اصلا پرسنل درمانی حق ندارند راجع به دو مساله با بیمار حرف بزنند. دین و سیاست. من گفتم اسم دانشجو را نمیگم چون اون تقصیری نداشت و بعید میدونم قصدی داشت. اجازه خواستم خودم با آلکساندرا صحبت کنم. استاد هم گفت نه! لازم نیست خودم را درگیر ماجرا کنم و خودش پیگیری میکند، چون دانشجوی سال آخر باید این موضوع را رعایت میکرد. خواهش کردم که کاری به کار دانشجوی سال آخر نداشته باشند. لبخند زد و گفت من باید در لحظه ای که یک بیمار هرگونه حرفی تبعیض آمیز میزند خواه راجع به مذهب، خواه راجع به ملیت و نژاد و جنسیت و… اتاق را ترک کنم و به سوپروایزر گزارش بدهم و اسم بیمار را در لیست سیاه میگذارند و دیگر پذیرشش نمیکنند.
گوشهء تریای کالج ایستاده بودیم و من تمام ماجرا را آنطور که بود برای آلکساندرا بازگو کردم و گفتم امیدوارم مشکلی برایش پیش نیامده باشه و قصدم اصلا گزارش کردن او نبود و حتی اسمش را هم ندادم.
لبخند زد و گفت نگران نباشم. استاد مربوطه باهاش صحبت کرده و مشکل خاصی پیش نیومده. گفت از اول اشتباه از خودش بود که وارد اون بحث شده و میگفت حتی دقت هم نمیکرده که بیمار دقیقا چی میگه و حواسش بیشتر به نظارت روی کار درمانی بوده و هرچی بیمار میگفته بدون توجه تایید میکرده و چون بیمار از ظاهرش مشخص بود که مهاجر هست آلکساندرا این بحث را مطرح کرده بود و از جوابی که شنیده بود خودش هم تعجب کرده بود و انتظار نداشت خود یک مهاجر نظرش راجع به مهاجرها اینطوری باشه، ولی در کل اصلا به حضور من در اتاق بعنوان یک مهاجر و اثر حرفهای بیمار دقت نکرده بود.
گفت ما روزانه با آدمهای عوضی هم مواجه خواهیم شد و بدون شک این بیمار یک آدم عوضی بود و کم کم یاد میگیریم که حرفهای بیمار را از یک گوش بشنویم و از گوش دیگه خارج کنیم.
بعد هم با لبخند گفت اصلا موافق حرفهای اون بیمار نیست و خودش نه تنها کاملا موافق کمک به پناهنده هاست بلکه بصورت داوطلبانه هم توی خیلی از کارها و برنامه ها برای کمک به پناهنده های تازه وارد شرکت کرده و میکنه.
در آخر هم خیلی تشکر کرد که باهاش راجع به این موضوع حرف زدم.