تا نشوم بندهء ابروی تو

بَرشِکنم روی خود از روی تو / پا مَنِهم بر ره و بر کوی تو

سِحرِ تو خنثی کنم از جان و دل / می شکنم شيشهء جادوی تو

ميروم از پيش تو در کنجِ غم / می نسپارم قدمی سوی تو

پَر بگشايم که رها گردم از / بند پريشانی گيسوی تو

بَرنکِشم چشم تو بر چشم خود / می رَهَم از ديدهء آهوی تو

ميگذرم يکسره از خاطرت / ميروم آرام ز پهلوی تو

زار و نزار ار شوم از دوریت / درنکشم جرعه ز داروی تو

خط بکشم بر تو و بر قلب خود / سينه تهی ميکنم از بوی تو

ديده ببندم که نبينم تو را / تا نشوم بندهء ابروی تو

شبنویس

بغض

امشب دوباره اندوه، جانم فرا گرفته است
بغضی درون سینه، آهسته جا گرفته است

بی سایه در اتاقی، خیره به سوی دیوار
خالی تر از همیشه، بُهتی مرا گرفته است

پُرسم مدام از خود، این کیست پیش رویم؟
آیینه نیز گویا، من را خطا گرفته است

در کنج خلوت خویش، خاموش دست سردم
آرام دست دیگر، بی اعتنا گرفته است

در شوره زار چشمم، دیگر نمانده اشکی
تردید جان من را، بی انتها گرفته است

افسوسهای ممتد، لبخندهای خسته
برچهره ام نقابی، از خنده جا گرفته است

در سینه ام دگر نیست، نای نفس کشیدن
آه سیاه و سردی، قلب مرا گرفته است

کابوسهای دیشب، خمیازه های امروز
بیخواب و بی مداوا، جانم بلا گرفته است

دیگر به گوش من نیست، آوایِ «ماهسانم»
آوازِ ابر و باران*، در خانه پا گرفته است

آن یارِ دلرباچشم، چندی است بی عنایت
نامهربان تر از پیش، راه جفا گرفته است

جز خاطرات دیروز، چیزی نمانده باقی
ابری در آسمانم، ماتم سرا گرفته است

تقویمها بخندند، بر های و هوی دیروز
امروز مُرده گویا، فردا عزا گرفته است

تاریک و تار و غمگین، در دود و آه و حسرت
بغضی درون سینه، آهسته جا گرفته است

شبنویس.

*آواز ابر و باران اشاره به آواز زیر است

دوبیتی

گـفـــتند که در گـــردن  ما  پنهــــــانی
نزدیکــــتر از  شاهـــــرگ انســــــانی
در گردن من کسی بجز شیطان نیست
یــارب نکـند خــودت همان شیطـــانی
«شبنویس»

ذهن بیغش

دل بر فسانه های فردوس و دوزخ نسپرده ام.
گوش بر تمام آیه های افیونی بربسته ام.
دروازه های ذهن بیغش خویش را،
بر هجمهء واژه های مسموم آسمانی نگشوده ام.
با وعده های اغواگر پردیس،
یا با هراس وعیدهای دوزخ،
من سرسپردهء ایمان واهی نمیشوم.
بگذار تا باقی این پیچهای عمر پوچ را
سرخوش ز جاوید جهل مرکب خویش، گذر کنم.
هرچند که غیر از این اگر بودم،
زندگی چه آسان و سهل تر میشد.

شبنویس

بادهء وصل

بادهء وصل

شعری برای حصر

خانه ها سرد و سیاه و غم زده،
کوچه ها گُم گشته در طوفانِ دود.
آسمان تاریک و تار و بی فروغ،
ابر تیره ماه را دزدیده بود.

شهر من شهر سکوت و سایه شد،
شهر بی برگی به باغ و کوچه ها.
مرثیه های شب تاریک ما،
ناگهان شد شعر خواب بچه ها.

نعره آوردم که ای چرخ کبود!
ماه تابان کو؟ نور را دزدیده اند!
زاغهای شب نشسته روی بام،
دانه های روشنی برچیده اند!

از کجا جادوی شب بر خانه شد؟
گرد شهر سبز ما دیوار شد!
یک نفر از داغ دل در خانه مُرد!
آن یکی از تیرگی بیمار شد!

مادرم حیران، گَزَد ناخن به لب،
با سکوت و ترس و یأس آمیخته.
زیر لب، لرزان، بگوید: «گزمه ای
بر سر کوچه طناب آویخته.»

خواهر کوچکترم پُرسد ز من،
«پس چرا این کوچه ها تاریک شد؟»
یا «چرا دیگر پدر در خانه نیست؟
آخرِ قصّه چرا نزدیک شد؟»

شبچراغ روشنی باقی نماند!
همصدایان جملگی خوابیده اند.
دوستی میگفت خورشیدی به بند،
پشت آن دیوار اختر دیده اند!

من به گوش خود شنیدم یک نفر،
میزند فریاد آن دور دستها.
پشت تاریکی کسی یازیده دست،
منتظر در پیچ این بن بستها.

با خودم گفتم که باید بشکنم،
شیشهء شب را به سنگ خیرگی!
رهنوردان را دهم دستی به دست،
با چراغی سوی دیو تیرگی!

جغد پیر و خسته ای با طعنه گفت:
«آب می خواهی به هاون کوفتن؟!
میدهد آخر سر سبزت به باد،
آن زبان سرخ و آن سرتافتن!

زندگی را بهر خود خواه و برو!
سر به زیر و بی سوال و بی جواب!
ماه خواهی ای پسر بهر کجا؟
رو به خانه دیر گشته وقت خواب!»

گرچه شب بی روزن و تاریک بود،
ما ولی رویای دیگر داشتیم.
خیره در چشمان مشتاقان نور
بذر امید و صبوری کاشتیم.

علی (شبنویس)

خوب و بد خویش عیان میکنم

هرچه دلم خواست همان میکنمexemple maq Egoiste
خوب و بد خویش عیان میکنم

گرچه زمین میزندم روزگار
من نه دگر آه و فغان میکنم

از پس تاریکیِ پس کوچه ها
نقشه‌ی دل نورفشان میکنم

موعظه گر گویدم از این و آن
من نه ازاین و نه از آن میکنم

پای نِهَم در ره بی رهنمای
کوچ ازین فصل خزان میکنم

فرصت آخر تو بگو پیش روست!
باز خطر بر سر جان میکنم

«شبنویس»

باده‌ی وصل

بخش اصلی این شعر را سالها پیش نوشتم که بگمانم امشب تکمیل شد

من در این خانه به دنبال دری میگــــردم
تا از این خانــه به درگاه تو پرواز کنم

سُبحــه‌ی دل به تمنای تو بر دســــت کـنم
قــفس دل شــکنـم، محــبس دل باز کنم

شعله‌ی عشق تو گیرم به تن خسته‌ی خود
دل خود با عـطشِ روی تو دمساز کنم

ره بتخــــــــانه به یاد رخ تو گــــــام نِـهَـم
ره میخـــــانه به یـــاد لــــبت آغاز کنم

گَــرَم آیــد نفســـــــم را بدهــــــم در ره تو
چـو به درگاه تو آیم نفســـــی سـاز کنم

خرقه‌ی عشـــق و وفا پوشـم و آیم به برت
سخــــن باد صــــــبا با دلِ غمّـــاز کنم

به خـــرابات ســکوت ار گـــذری بود مرا
زخمه بر ســـاز زنم، نغمه‌ی طنّاز کنم

باده‌ی وصـــل تو نوشم به تن ســاغر خود
مستــی و بی خــبری با دل تو راز کنم

چو بشد شــام سیه، باز کــنم دفـــتر صـــبح
بانـگ بـی تـابیِ دیــــدار تـــو آواز کنم

واژه ای که شاید فقط تو بودی

من امروز میان حدیث بی راوی عمر خویش سرگردانم. من امروز، اینجا، میان سایه های بیم و تردید، در انتظار تلنگری نشسته ام. که شاید این سکوت بشکند. من امروز اینجا به زاویه ای که میان دو حرف «میم» و «آ» افتاده است مظنونم. من به غبارِ نشسته بر معاهده‌ی میان دو انگشت مشکوکم. دیدی که «ما» شکستیم!40230_147239365305453_3450_n

امشب عجب سکوت سردی جاری است. سکوتی که چنگ بر گلوی هیاهوی حوادث روزگار انداخته است. پس این غوغای شهر درون من چه شد؟ دیگر چرا هلهله ای نیست؟ دیدی که «ما» خاموش شدیم… «ما» سالهاست که در هم فراموش شدیم…

سرگردان بر مردابی که در زیر نیلوفران زینت بخش آن، لاشه هایی منفصل از بند بند وجودشان نهفته اند. لاشه هایی معلق که گاه به ریشخندی، خیره در چشمان ما از کنار پیکرهای مبهوتمان میگذرند. ما به روی گورستان شناوریم. آری! ما عهدی است که در خود دفن شده ایم…

قرنها گذشت. عاقبت میان من و ما، تو افتادی! میان این هر دو ناهمگون نامربوط که یکی دیگری را نفی میکرد و دیگری آن یکی را دفع. آری! تو میان این هر دو منافی ناسازگار، میان من و ما، در افتادی…

من امروز لبالب عصیانم. قرنها گذشته است. عاقبت بفرمان چشمان سوداگرت عاصی میشوم. طغیان میکنم. یاغی تمام عهدها و بندها میشوم. سرکش و سترگ و استوار، هیمه های آرزوهای خویش را به آتش میکشم. اما افسوس دیگر وجود نژند و نحیفم را توان گسست و گسیل نیست. من میان شعله های درون خویش خاکستر میشوم. خاک سرد میشوم. خاک گور میشوم. گم میشوم…

سرانجام به روی مدار عمر خویش سرگردان، باز به انتهای بی انتهای خویش میرسم. باز این حدیث ناخوانا، این قصه‌ی کوتاه و تکراری، این من، از کتاب کهنه و پاره پاره‌ی روزگار خط میخورم. میان نوشته های معوج عمر خود، میان دستهای دوردست تو محو میشوم…

سالهاست میان تمام متون روزگار من، مفهوم واژه ای گم شده است. واژه ای که حتی معنی‌اش را هم نمیدانم! واژه ای که شاید فقط تو بودی!

شعر تلخ «خواهرم…» تقدیم به تمام دختران مظلوم ایران زمین

شکلات

شکلات

طعنه و کنایه ایست این شعر، به نگاه مردسالارانه‌ی بخشی از مردان جامعه‌ی ما. به امید برابری و آزادی زنان و مردان ایران زمین

خواهرم راه بهشت است بیا! ناز مکن!
چشم بیمار مرا بر تن خود باز مکن.

تار مویت همه آشفته کند حال مرا،
چادری کن به سر و پیش من آواز مکن.

جمله نسوانِ ولایت همه ناموس منند
بیش از این با رجلان شیوه‌ی طناز مکن!

خواهرم ایمنی تو همه در حرف من است.
تو که خود چون شکلاتی، لچکت باز مکن!

مردی من همه در غیرت و غیظ است و غرور.
بیش از این حرف مزن! خشم من آغاز مکن!

همه نامحرم و نااهل و غریبه اند بدان!
پیش اغیار مرو، غمزه ی غماز مکن!

تیر چشم همه مردان به تن مرمر توست.
بنشین خانه! بجز صاحب خود راز مکن!

خواهرم پرده‌ی تو معجزه‌ی حجب و حیاست.
دل من سست شده ست، غسل من آغاز مکن!

چوب تر میزنم ار گوش به فرمان ندهی!
خون جوش آمده ام را می شیراز مکن!

به نرینگی قسم هرچه کنم گردن توست.
خواهرم! سوز اسیدی به تنت ساز مکن!