مهاجرت و شنیدن خبرهای تلخ

از وقتی از ایران خارج شدم، همیشه یکی از نگرانی های من این بوده که اتفاق ناگواری برای یکی از اعضای خانواده یا نزدیکان پیش بیاید و من از آن بی خبر بمانم.
بی خبر بمانم چون میدانم یک عادت بدی در فامیل ما رایج است که خبر بد را قایم میکنند! شاید فکر میکنند با این کار کسی که دور است و کاری از دستش بر نمی آید بیخود ناراحت و نگران نشود.
 
اما در ذهن و دل منی که فرسنگها دور از خانواده هستم چیز دیگری میگذرد.
مهاجر
 
کسی که مهاجرت میکند، کسی که به هر دلیلی از خانواده و خاطرات و گذشتهء خود دور میشود، آهسته و خواسته و ناخواسته درگیر فاصله و دوری میشود. اما این دور بودن با دورافتادن فرق میکند. دور بودن لاجرم است ولی دورافتاده شدن حاصل رفتار و انتخاب فرد و خانواده است.
حس دور افتادگی، یا بهتر بگم حس جدا بودن، حسی تلخ و آزار دهنده است.
وقتی نزدیک خانواده باشی، خواه ناخواه در جریان روزمرگی و زندگی و اخبار کوچک و بزرگ هستی. پیرشدن های بزرگترها و بزرگ شدنهای کوچکترها آرام آرام و نامحسوس پیش می آیند.
اخبار روزمره، اخبار خوب و بد، اخبار جزیی یا مهم را به هر حال میشنوی، چون تو بخشی از جریان آن زندگی جمعی و خانوادگی هستی.
 
اما مهاجرت که کنی و دور که بشوی، دیگر جریان زندگی ات مجزا میشود. کم کم درگیریهای ذهنت، مشغله های روزانه ات، برنامه ها و مشکلات و دغدغه هایت فرق میکنند و همهء اینها البته بخش ناگزیر و ماهیت مهاجرت است. اما اگر خانواده، بیش از آنچه که دور هستی، تو را از دایره‌ی خبرهای روزانه، گیرم که تلخ و بد و ناراحت کننده، خارج کنند، احساس میکنی که تو دیگر جزوی از آن خانواده نیستی.
احساس میکنی غریبه ای هستی که تو را محرم خبرهای تلخ نمیدانند.
احساس میکنی از حلقه‌ی نزدیکان بیرون افتاده ای.
 
حتی سخت تر از این حس دورافتادگی، وقتی است که با هزار ذوق و شوق برای دیدار خانواده به ایران میروی و ناگهان با سیل خبرهای تلخ و اتفاقات ناگواری که روی هم تلنبار شده اند تا مثل آوار روی سرت خراب شوند روبرو میشوی!
 
واقعیت این است که هیچ کس مشتاق شنیدن خبرهای بد نیست. دور و نزدیک بودن هم ندارد. اما جمع شدن خبرهای بد و حس غریبه بودن و دورافتادگی دردی مضاعف است.
 
من چند سال اول مهاجرت، درگیر این ماجرا بودم. بارها و بارها عصبانی شدم. ناراحت شدم. احساس تنها بودن و دورافتادگی کردم. بارها و بارها با پدر و مادرم حرف زدم و بحث کردم. خواهش کردم. توضیح دادم. قول گرفتم. تا اینکه کم کم به این مرحله رسیدیم که گاهی خبرهای بد را هم به من بگویند. هرچند میدانم رساندن خبر بد خودش سخت و شاید گاهی سخت تر از شنیدن آن باشد. ولی شخصا دوست دارم به معنای واقعی کلمه عضوی از خانواده باقی بمانم و این عضویت نیازمند همراهی و همدردی در تلخی ها و سختی ها است.
 
یک ماه و نیم دیگر به ایران میروم. در طول این سالهای مهاجرت، این اولین باری است که بعد از رسیدن بر سر خاک میروم.
دو ماه است که دایی بزرگم را از دست داده ام.
هیچ وقت دوست نداشته ام مرثیه سرایی کنم و بعد از مرگ عزیزی چیزی بنویسم. آن هم عزیزی که ستون خانواده‌ی مادری ام بود. کوه بود و تکیه گاه کوچک و بزرگ. بزرگ بود.
یک روز صبح، بی خبر از همه جا که بیدار شدم، در اینستاگرام عکس و خبر درگذشتش را دیدم. چند ساعتی میشد که از بین ما رفته بود. کاش قبل از آن شوک، پیامی خوانده بودم که «علی! حال دایی پرویز خوب نیست و در بیمارستان بستری است».

گازوئیل، بنزین، بیمه و چند نکته برای تازه واردان به کانادا

تصمیم گرفتم تجربه ای که چند روز پیش داشتم را بهمراه چند نکته که بعد از آن یاد گرفتم با دیگران در میان بگذارم شاید که مفید باشد.

چند هفته ای هست که بالاخره بعد از چند سال زندگی در کانادا تصمیم گرفتم ماشین بخرم و دلیل آن هم شروع به کار در کلینیکی بود که در یکی از شهرهای اطراف تورنتو است و در واقع بالاخره مجبور شدم ماشین بخرم. دو روز پیش به پمپ بنزین که رفتم آنقدر خسته بودم که تازه بعد از پر کردن باک ماشین با دیزل (گازوئیل) متوجه اشتباه خودم شد و بدتر از آن تصمیم گرفتم که رانندگی کنم و ببینم چی میشه! و البته در کمال تعجب و بعد از چند ساعت رانندگی هیچ اتفاقی هم نیوفتاد و ماشین خیلی عادی حرکت میکرد. اما بعد از مشورت با یکی از دوستان تازه فهمیدم که چقدر شانس آورده ام و این موضوع چقدر میتواند به موتور آسیب بزند. به همین دلیل قرار شد که ماشین را به مکانیکی بفرستم و چون یک ماه پیش عضو انجمن انجمن اتوموبیل کانادا شده بودم با آنها تماس گرفتم و بصورت رایگان ماشین را به مکانیکی بردند تا باک باز شود و موتور شستشو داده شود و ۲۰۰ دلار ناقابل هم هزینه‌ی مکانیکی شود.

اما چند مورد که شاید برای خیلی از تازه واردین به کانادا مفید باشد

در انگلیسی آمریکایی/کانادایی به بنزین میگویند گَزولین (در انگلیسی بریتیش میگویند پترول) و به همین دلیل هم هست که در کانادا به پمپ بنزین میگویند گز استیشن که گز مخفف همان گَزولین است و البته به گازوئیل میگویند دیزل. پمپ های دیزل (گازوئیل) معمولا زرد رنگ یا دارای برچسب زرد و یا پمپ زرد رنگ هستند. در برخی کشورها مثل انگلیسی پمپ جوری طراحی شده که وارد باک ماشین بنزین خور نشود ولی در کانادا متاسفانه اینطور نیست و اشتباهی که من کردم گویا اشتباه رایجی هم هست. خلاصه برای اینکه این اشتباه پیش نیاید همیشه به رنگ زرد دقت کنید. ضمنا برعکس این اتفاق یعنی ریختن بنزین در موتور ماشین دیزلی ضرر بیشتری برای موتور دارد.

 نکته: در انگلیسی به اون دستگیرهء پمپ بنزین که لوله اش را داخل باک میکنید میگویند نازل nozzle

pumptalk-image-pc-pump-1200px

نکته دوم اینکه حتما اگر قصد خرید ماشین دارید و یا اگر صاحب ماشین هستید عضو انجمن اتوموبیل کانادا بشید که میتوانید از مزایا  و خدمات زیادی از جمله حمل خودروی خراب شده به مکانیکی مورد نظرتان دارد استفاده کنید. عضویت سالانه با سرویس ابتدایی فقط ۷۰ دلار در سال است ولی پیشنهاد میکنم گزینه‌ی پلاس را انتخاب کنید چون تا شعاع ۲۰۰ کیلومتر ماشین شما را رایگان جابجا میکنند. ضمنا اگر عضو این انجمن باشید هر جای کانادا و آمریکا میتوانید از خدماتشون استفاده کنید. در ضمن این انجمن خدمات بیمه‌ی خودرو هم ارائه میده که از خیلی از شرکتهای بیمه قیمت مناسبتری داره.

برای رفتن به وبسایت انجمن اتوموبیل اینجا کلینک کنید 

logo@2x

برای رفتن به وبسایت انجمن اتوموبیل اینجا کلینک کنید 

اولین روز کاری در کلینیکی در تورنتو

دیروز اولین روز کاری من در یک کلینیک دولتی در تورنتو بود. عمده خدمات این کلینیک دولتی مختص پنج گروه اصلی از بیماران است.
۱- وابستگان به مواد مخدر (بخصوص تزریقی)
۲- معلولین ذهنی
۳- بی خانمانها (هوم لس)
۴- کارگران جنسی
۵- افراد کم درآمد (حتی مهاجرین غیرقانونی)

دیروز آندریا هوراث، رهبر حزب ان.دی.پی در اونتاریو بصورت رسمی کمپین انتخاباتی خودش را جلوی دوربینها آغاز کرد. در همین کلینیکی که من کار میکردم. در اتاق کناری، درست وقتی در حال ویزیت اولین مریض خودم بودم، آندریا هوراث برنامه های انتخاباتیش اش را از جمله خدمات رایگان دندانپزشکی در اونتاریو اعلام کرد.

سالها پیش جمعه شبی در سوئد در حال آماده شدن برای رفتن به یک پارتی ایرانی در دانشگاه بودم. یقه پیراهن نیمه باز و زنجیر به گردن و آبجو به دست جلوی آیینه بودم که زنگ خانه به صدا در آمد. در حالت نیمه شنگول در را باز کردم. دیدم سه جوان با ظاهری مسلمان با لباسهای سفید بلند و ریش بلند سیاه دم در ایستاده اند. یادم نیست از قبل یکیشان را میشناختم یا بعدها فهمیدم که ایرانی الاصل و بزرگ شده‌ی سوئد است. دو تای دیگر اهل پاکستان.
با خوشرویی و لبخند تیپیکال برادران مومن، در حالیکه در دست راستم قوطی آبجو گرفته بودم و شاید از خجالت یا استرس تمام بدنم خیس عرق شده بود، من را به مسجدی که اخیرا در اتاقی با هماهنگ کردن خوابگاه دانشجویی افتتاح کرده بودند دعوت کردند. گفتند روی زنگ در نوشته بود علی و برای همین زنگ خانه ام را زدند. تشکر کردم و یادم نیست دقیقا چه جوابی دادم ولی یادم هست که مدتها به جوابم میخندیدیم.

دیروز بعد از ظهر، مریضی داشتم که ظاهر مشابهش را بیشتر در اخبار دیده بودم. ریش بلند خاکستری بدون سبیل. وارد اتاق که شد خودم را معرفی کردم.
اسمم را که شنید با هیجان گفت علی!!!؟؟؟ اهل کجایی؟؟
گفتم ایران.
با هیجان و خوشحالی به سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت سلام علیکم.
من هم که جوگیر شده بودم با لهجه‌ی عربی غلیظ گفتم علیکم السلام. خیلی از اینکه درمانگرش مسلمان است خوشحال بود.
از من پرسید ماه رمضان هم کار خواهم کرد؟؟
و من از خودم میپرسیدم مگه ماه رمضان کی است و مگه قراره کار نکنم؟؟
بعد هم بلند بلند میگفت عاشق مسلمانهاست و الله گفته مسلمانها را دوست داشته باشیم.
و من هم گفتم بله دقیقا همینطوره و تمام مشکلات امروز جهان هم به همین دلیله که مردم همدیگه را دوست ندارند و همه جا پر شده از نفرت و تفرقه و الله گفته ما باید همه‌ی انسانها را دوست داشته باشیم.
بعد تقریبا یک دقیقه ای ساکت شد. نمیدانم در آن یک دقیقه به چه فکر میکرد. ولی اولین حرفی که بعد از آن زد راجع به ایران و سوریه بود. به دلیل لهجه‌ی غلیظش و تمرکز من روی کار حتی متوجه نشدم دقیقا چی گفت. فحش داد یا تعریف کرد. ولی به هر حال من شروع به پرسیدن سوالهای پزشکی کردم تا موضوع را عوض کنم.
موقع رفتن باز هم مرا بغل کرد رفت.

فارغ التحصیلی در رشته‌ي پاپزشکی

خدمتتون عارضم که من چند روزه فارغ التحصیل شدم ولی نگفتم که ریا نشه
این سومین مدرکیه که اخذ کردم و دیگه فعلا قصد ادامه تحصیل ندارم البته همچنان یک گزینهء ارشد «مراقبت و درمان زخمهای مزمن» روی میز هست ولی فقط در صورتیکه کار توی بیمارستان را انتخاب کنم.
خلاصه، اگه بخت یاری کنه دیگه برخلاف نظر جناب «فخر الاسلام» قصد ندارم زگهواره تا گوی دانش بجویم.
همینجا از این فرصت هم استفاده کنم که شاعر مصرع «ز گهواره تا گوی دانش بجوی» فردوسی یا ابوریحان بیرونی نیستند و گویا به اشتباه این مصرع بارها به آنها منسوب شده.
طبق تحقیقات علی اصغر حکمت (نخستین رئیس دانشگاه تهران، و بنیان‌گذار کتابخانه ملّی ایران)، شاعر این مصرع «میرزا ابو القاسم ملقب به فخر الاسلام، داماد حسام السلطنه (فرزند فتحعلی شاه)» است که احتمالا بخاطر تشابه اسم (ابوالقاسم) مصرع به فردوسی منسوب شده. فخرالاسلام در سال ۱۳۱۵ که سال مبارزه با بیسوادی بود حدیثی که میگه «اطلبوا العلم من المهدِ الی اللحد» را به فارسی ترجمه میکنه که بعدها توسط شخص گمنامی مصرع دومی به آن اضافه میشه و بصورت بیت کامل «چنین گفت پیغمبر راستگوی/ زگهواره تا گور دانش بجوی» در میاد.
اما دکتر ضیاءالدین سجادی معتقده که علی اصغر حکمت شخصا از شاعری به اسم «عبدالحمید ملک الکلامی کردستانی» (معروف به امیرالکتاب) خواسته که حدیث «اطلبوا العلم من المهدِ الی اللحد» را به فارسی برگرداند که نتیجه‌ي آن شده ز گهواره تا گور دانش بجوی.
خلاصه مشخص نیست دقیقا شاعر این مصرع و بیت چه کسی است ولی مهم هم نیست. مهم اینه که من فارغ التحصیل شدم.

قضاوت از پشت مانیتور

دیروز برای کاری اداری به یکی از دفاتر خدماتی اونتاریو رفته بودم. در صف، چند نفر جلوتر از من، یک زن و مرد جوان ایستاده بودند.
از ظاهر مرد که ریش بلندی داشت و دشداشه پوشیده بود و زن جوانش که محجبه بود حدس میزدم اهل عربستان باشند.
نفر جلوی آنها یک زن میانسال بود که نمیتوانستم حدس بزنم آیا چینی است یا از سرخپوستهای (فرست نیشن) کانادا. زن میانسال در دستش چند برگه بود که یکی از آنها ناگهان روی زمین افتاد.
من آماده بودم تا ببینم اگر متوجه نشد و صف حرکت کرد، کاغذ را بردارم و به او بدهم.
نزدیک به یک دقیقه گذشت تا اینکه زن خودش متوجه کاغذ روی زمین شد. خم شد و کاغذ را برداشت. سپس رو به مرد جوان عربی که پشت سرش ایستاده بود بلند گفت عوضی (اس هول).
مرد جوان که جا خورده بود فقط نگاه کرد و بعد رو به همسرش لبخند زد.
من که صحنه را نگاه میکردم شوک شوده بودم و مثل تمام افرادی که در صف ایستاده بودند فقط ماجرا را نظاره میکردم.
زن میانسال اینبار صدایش را بلندتر کرد و رو به زوج جوان عرب گفت شماها دیدید که کاغذ من روی زمین افتاده و هیچ چی نگفتید عوضی ها.
بعد با فریاد رو به مرد جوان که فقط از روی شرم یا عصبی شدن لبخند میزد، گفت فاصله ات را با من حفظ کن. چرا اینقدر به من نزدیک شدی؟
بعد از دو سه ثانیه، زن پرخاشگر که میشد از حرکات و لحنش حدس زد که یا مست است یا مواد مصرف کرده و یا مشکل روانی دارد، بلند داد زد به من دست نزن!! به کون من دست نزن!!
دلم میخواست چند قدم جلوتر بروم و یقه زن را بگیرم و با فریاد بگم خفه شو. اما مثل تمام افرادی که توی صف ایستاده بودند یا همهء افرادی که روی صندلی های انتظار نشسته بودند، در تعجب و شوک کامل فقط ماجر را نظاره کردم.
زن باز هم فریاد زد برای چی میخندی؟؟ به من دست نزن! و زوج جوان عرب فقط با تعجب و شرم نگاهش میکردند.
اینجا بود که خانم سالمندی، با موهای طلایی و کوتاه که روی صندلی های انتظار نشسته بود، از جایش بلند شد. با فریاد به سمت زن پرخاشگر رفت و داد زد بس کن! دست از سر این دو نفر بردار.
سپس خودش را بین زوج جوان و زن پرخاشگر قرار داد و دستهایش را به دو طرف باز کرد و درواقع بین آنها حائل شد. بعد بر سر زن پرخاشگر و مزاحم داد زد که جای تو اینجا نیست! یا از اینجا برو بیرون یا سرت به کار خودت باشه! دست از سر اینها بردار.
زن پرخاشگر پشتش را به آنها کرد و ساکت شد.
زن سالمند بدون اینکه حتی با زوج جوان حرفی بزند به سر جایش برگشت.
زوج جوان همچنان در جای خود میخکوب شده و سکوت کرده بودند.
من هم مثل همهء کسانی که در صف ایستاده بودند، در حالیکه تمام بدنم خیس عرق شده بود فقط ماجرا را نگاه کردم.
یاد سال گذشته افتادم. ویدئویی از برخورد خشونت آمیز پلیس آمریکا با یک مسافر چینی منتشر شده بود. همان روز سر کلاس درس ماجرا مطرح شد. من بلند و از روی عصبانیت گفتم چیزی که مرا بیشتر از همه چیز آزار داد، سکوت مردمی بود که مثل کدو فقط سرجایشان نشسته بودند و نظاره میکردند.
یکی از همکلاسیها گفت خیلی راحته از پشت مونیتور دیگران را قضاوت کنیم و شعار بدیم.
حرفش کاملا درست بود.

اسکیدو (سورتمه برقی) سواری در شمال کانادا

آخر هفته‌ی گذشته رفتیم سورتمه سواری بین دو شهر شمال استان اونتاریو به اسم تیمینز و ایراکوفالز. اولین تجربهء سورتمه سواری من در کانادا بود. قبلا در سوئد هم تجربه کرده بودم ولی خیلی محدودتر و کوتاهتر

این ویدیوی سه دقیقه ای زیر خلاصه ای از یک مسیر سورتمه سواری دو ساعته است

Timmins شهر تیمینز

سه شنبه این هفته به مدت یک ماه عازم شهر کوچکی در شمال استان اونتاریو هستم. شهری به اسم تیمینز که جمعیتش ۴۳هزاره.
دو ماه به کالج تقاضا دادم که من را برای تکمیل بخشی از دورهء اینترنشیپ بفرستند تیمینز.
Timmins
دلیل اصلی این بود که تعریف کلینیک خصوصی و آموزشی این شهر را شنیده بودم و این درواقع اولین و تنها شانس من برای کسب تجربه‌ی کار در کلینک خصوصی در کاناداست قبل از فارغ التحصیلی است.
 
دلیل دوم هم اینکه تجربه‌ کردن زندگی در یک شهر کوچک و دور افتاده و سرد کانادا بود. جایی که به احتمال زیاد مهاجر رنگین پوست کمتر دیده اند و این دوره‌ی یک ماهه محکی خواهد بود برای شناخت بیشتر و بهتر جامعه‌ی کانادا بخصوص در شهرهای کوچک و دور. این تجربه در تصمیم گیری آینده‌ی من برای انتخاب محل کار و زندگی ام هم نقش خواهد داشت.
 
دلیل سوم هم این بود که شنیده ام در اطراف این شهر بوفالو و گوزن و مووس (گوزنهای شمالی) زیاد هست و میشه از نزدیک دیدشون و خلاصه حیات وحش دیدنی ای داره. خرس و گرگ هم توی جنگلهاش هست.
به تفریحگاههای زمستانی و سورتمه سواری با سگ و موتور (اسنو موبیل) هم احتمالا اگه نزدیک شهر باشن و در اون هوای سرد حس و حال بیرون اومدن از خونه داشته باشم میرم. هرچند که سورتمه سواری ا قبلا در سوئد تجربه کردم ولی بازم خوبه.
 
خلاصه یک ماه میرم یه جایی زندگی میکنم که به خود کانادایی ها هم که میگم دارم میرم تیمینز با تعجب میپرسن چرا؟!

سه تا بچهء کانادایی

یکشنبه گذشته، مارگارت (همخونه و صاحبخونه) مهمونی کریسمس داشت و فامیلش را دعوت کرده بود. من از قبل گفته بودم چون امتحان دارم نمیتونم به جمعشون اضافه بشم.
وسطهای درس خوندن بودم که یهو دیدم سه تا بچهء ۵ ساله (پسر) و ۶ و ۷ ساله (دختر) با یک بشقاب شکلات و شیرینی اومدن توی اتاقم و واسم شیرینی کریسمس آورده بودند.
خیلی هیجان انگیز و بامزه بود. اولین باری بود که با بچه های کانادایی حرف میزدم. توی این چند سال هیچ کس از دوستام بچه نداشتند و توی خیابون هم که نمیشه فت یهو با یه بچه حرف زد! خلاصه اینکه خیلی بامزه بود!‌

25036160_1527056490681677_3236143628585795584_n

دو دقیقه که گذشت و خجالتشون ریخت، یکیشون گفت چرا اینقدر اتاقت نامرتبه! گفتم چون فردا امتحان دارم نرسیدم مرتب کن.
دختر شش ساله پرسید آخه تو که بزرگی دیگه چه امتحانی داری؟! گفتم خب بعضی وقتها آدم بزرگا هم باید برگردند سر کلاس و درس و مدرسه، ۴ تا فحش هم توی دلم به هرچی درس و مشق و امتحانه دادم.

دختر هفت ساله پرسید تو چرا مو نداری؟‌ گفتم خودم با تیغ میزنم. گفت نزن دیگه 😄
دختر شش ساله پرسید که آیا اهل بنگلادش هستم؟ گفتم نه من اهل ایرانم که یه جایی نزدیک بنگلادشه. گفت معلم مهدکودکشون مال بنگلادشه و میدونه بنگلادش روی نقشه کجاست!
پسر پنج ساله پرسید که چی کاره ام. گفتم قبلا دکتر بودم الان دانشجوئم. گفت یعنی میتونستی ۵ دلار پول داشته باشی؟ گفتم آره. با حالت رو کم کنی گفت من یکی از نقاشی هام را به مامانم فروختم ۵ دلار.
دختر شش ساله با تعجب گفت اگه دکتری چرا خونهء بزرگ نداری 😁

بعد که فضولیهاشون تموم شد رفتند ماژیک مخصوص رنگ کردن مو آوردند. موهای همدیگه را رنگ کردند و بعد هم به من گفتند چون مو نداری پس ریشتو رنگ میکنیم.
رنگ آمیزی که تموم شد یکیشون پرسید این نوشته ها چیه به دیوار اتاقت.
منم از فرصت استفاده کردم و واسشون ده دقیقه راجع به دیابت و بیماریهای پای دیابت توضیح دادم! خیلی قشنگ گوش میکردند! حتی سوال هم کردند که چطوری پاشون زخم میشه!

وقتی بابای دو تا از بچه ها اومد دنبالشون، دختر شش ساله به اون دو تای دیگه گفت
He is such a nice guy

فرداش مامان دختر شش ساله زنگ زده بود به مارگارت که بچه از دیروز همش داره راجع به علی حرف میزنه، و اینکه علی پای مریضها را درمان میکنه و رفته روی نقشه ایران را پیدا کرده و از مامان باباش خواسته تلفظ درستش را بهش یاد بدن.
قرار شد یه موقع که فصل امتحانا نیست بیارنشون باز اینجا.

ماجرای هراس سوفیا، بیمار ۹۳ ساله‌ی دیروزم

اعصابم هنوز از دیروز خُرده! هنوز چهرهء نگران و وحشت زده اش جلوی چشمامه.
boxed
سوفیا ۹۳ سالش بود. شش هفته پیش افتاده بود زمین و یکی از مهره های کمرش شکسته بود. وقتی وارد اتاق درمان شدیم از من خواست براش یک بالش بیارم که پشت کمرش بذاره چون هنوز درد داشت. وقتی از اتاق خارج میشدم ازم خواست در را کامل نبندم.
بالش را پشت کمرش گذاشتم و در حین مصاحبه و درمان کلی با هم گپ زدیم. کلی از ایرانیها و عراقیها تعریف کرد و میگفت خیلی آدمهای خوبی هستند و چند نفر ایرانی و عراقی میشناسه. برام خیلی جالب بود که چقدر توی این سن و سال حضور ذهن و سلامت روانش خوبه. خودش هم میگفت از لحاظ ذهنی خیلی سالمه ولی از لحاظ فیزیکی خیلی داغون شده.
بخاطر اصطلاحات پزشکی که بکار میبرد پرسیدم که قبلا شغلش چی بوده. گفت پرستار بوده. اهل روستای کوچکی حوالی لندن و ۷۵ سال پیش اومده کانادا.
پوکی استخوان شدید داشت و به شوخی گفت از شانس بدش این بیماری را به ارث بردم چون خانواده اش همه پوکی استخوان شدید داشتند.
درجوابش گفتم ناراحت نباش. تنها نیستی. منم طاسی کله ام را به ارث بردم. کلی خندید.
میگفت قراره از هفتهء دیگه درمان جدیدی که واسه پوکی استخوان اومده را شروع کنه و روزی یک آمپول به مدت ۲-۳ سال باید بزنه. گفتم خیلی زیاده که. گفت آره، خودش میدونه تا آخر درمان دیگه زنده نیست اما بیشتر براش جالبه ببینه این درمان چقدر جواب میده. نمیدونستم چی بگم. سکوت کردم و بلافاصله موضوع را عوض کردم.
موقع رفتن کفی زیر پاشنه ای که از داروخانه خریده بود و داخل کفشش گذاشته بود را نشانم داد و گفت این را جدیدا خریده چون پای چپش کمی از پای راستش کوتاه تره. گفتم این خیلی جواب نمیده چون فقط زیر پاشنه را پر میکنه. پرسیدم اگر عجله نداره برم یک کفی کامل کفش براش درست کنم و بیام. خوشحال شد و گفت عجله نداره.
از اتاق خارج شدم و در را پشت سرم بستم و بسمت اتاق انبار رفتم. چند دقیقه ای داخل کمدها دنبال لوازم میگشتم. چیزی که میخواستم پیدا نکردم. با عجله برگشتم تا از یکی از استادها سوال کنم ولی یکدفعه زانویی که اخیرا عمل کرده بودم تیر کشید و مجبور شدم همونجا از درد روی صندلی بشینم.
بعد از چند دقیقه که در حال ماساژ دادن زانوم بودم یک دفعه از شدت اضطراب به خودم لرزیدم. یک قسمتی از مکالمه ام با سوفیا یادم افتاد. بهم گفته بود برای اینکه بیاد طبقهء سوم ساختمان در کلینیک ما از نگهبانی دم در خواسته که همراهش وارد آسانسور بشه چون از تنها بودن توی آسانسور میترسه. بعد یادم افتاد که وقتی خواشتم بالش بیارم ازم خواست که در را باز بذارم.
گفتم نکنه کلاستروفوبیا (ترس از محیط بسته)‌ داره! از شدت نگرانی درد زانوم را فراموش کردم. سریع به سمت اتاق بیمار دویدم. در اتاق باز بود و یکی از استادها توی اتاق بود. سوفیا با نگاهی نگران و شرمنده رو به من کرد و با بغض گفت هرچی صدا میکردم هیچکس نمی شنید تا اینکه بالاخره ایشون صدامو شنید و اومد کمکم.
دستش رو گرفتم و ازش معذرت خواستم. پرسیدم چرا به من نگفته بود از محیط بسته میترسه. گفت خجالت کشیده.
ازم خواست به نگهبانی زنگ بزنم تا بیان بالا با آسانسور ببرنش پایین. گفتم خودم میام همراهت. تا دم در ورودی همراهیش کردم. موقع خداحافظی باهام دست داد و برام آرزوی موفقیت کرد. گفت امیدواره باز همدیگه را ببینیم.
هنوز چهرهء نگران و بغض کرده اش که از تنهایی در اتاق ترسیده بود جلوی چشمامه.

سه اتفاق جالب امروز در کلینیک

امروز روز جالبی بود!
اولین مریضم خانمی ۹۱ ساله بود. بسیار خوش صحبت و سرحال بود. به سختی میشد حدس زد بالای ۷۰ سال داشته باشد. میگفت دخترش که شصت و خورده ای ساله است بعد از سالها تحقیق و سفر در کشورهای مختلف، یکی دو سال است که در خانه نشسته و مشغول نوشتن کتابی جامع است که قرار است رفرنس تمام موزه های جهان باشد.
اما نکته ای که بیشتر برایم جلب توجه میکرد روحیهء اش در این سن و سال بود. از شکل و ظاهر ناخنهایش شاکی بود و میگفت ناخنهایش زشت شده و دیگر رویش نمیشود جلوی دیگران سندل بپوشد.
 
مریض بعدی من بیماری مبتلا به سندروم داون (که در فارسی به اصطلاح زشتِ منگول شناخته میشود) بود. از روی پرونده اش متوجه شدم ۴۹ ساله است و ۶-۷ سالی است که در آسایشگاه زندگی میکند. همراهش یکی از پرسنل آسایشگاه بود که وظیفهء مراقبت و همراهی بیمار را بعهده داشت.
اولین بار بود که شخصا با بیمار مبتلا به سندروم داون مصاحبه و گفتگو میکردم. میگفت روزها مسافت بسیار طولانی ای را پیاده روی میکند و کف پاهایش پینه های (کالوس) دردناک دارد. میگفت قهرمان پاراالمپیک شنا هم هست و مدال هم آورده.
در میانهء گفتگو وقتی پرسیدم چند وقت است که در آسایشگاه زندگی میکند، همراه بیمار گفت از وقتی پدر و مادرش از دنیا رفته اند.
اینجا بود که بیمار قیافه اش درهم رفت و ناراحت شد. همراهش گفت که او (بیمار)‌ خیلی دلش برای پدر و مادرش تنگ میشود و همیشه سراغشان را میگیرد. میگفت مادرش که به الکل اعتیاد داشته بطرز فجیعی مرده است.
بیمار بغض کرده بود و من دلم میخواست از نوع درد و ناراحتی و احساس و افکار یک فرد مبتلا به سندروم داون بیشتر سر در بیاورم.
پرستار رو کرد به سمت بیمار که چند لحظه ای بود مدام تکرار میکرد پدر و مادرم مُرده اند، پدر و مادرم مُرده اند و گفت ولی پدر و مادرت الان در بهشت هستند. در یک جای خوب.
بیمار ناگهان لبخند زد و گفت بله!‌ الان یک جای خوب هستند. یک جای خوب هستند.
با خودم میگفتم دقیقا تنها کاربرد دین همین است.
 
امروز نکتهء مهم و جالبی هم یاد گرفتم.
در مقاله ای که جزو تکالیفمان بود نوشته بودم «بیمار دیابتی» و دیدم استادم روی آن خط کشیده و نوشته «بیمار مبتلا به دیابت» و بخاطر آن نمره هم کم کرده.
من که از این موضوع شاکی شده بودم از یکی از همکلاسی ها پرسیدم این دو جمله چه فرقی دارند؟!
دوستم گفت چون بهتر است بیمار را با بیماری اش توصیف نکنیم. بیماریِ افراد قرار نیست بخشی از شخصیت یا هویت افراد باشد. قرار نیست برچسبی باشد برای شناسایی و معرفی افراد. در «بیمار دیابتی» ما یک فرد را با بیماری اش توصیف میکنیم.
برایم جالب بود. هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم و هیچ وقت چنین نگاهی به بیمار و بیماری را نشنیده بودم.
با خودم مرور میکردم
«بیمار سرطانی»
«بیمار آلزایمری»
«بیمار روانی»