بایگانی دستهها: خاطرات
آدمها حق دارند بی وفا باشند
آدمها حق دارند بی وفا باشند.تانزانیا
برخلاف انتظارم گفت اهل تانزانیا. در شرق آفریقا.ماجرای رد شدن ویزای آمریکای برادرم
تلخترین جملهء عمرم
دو روز پیش شاید تلخترین جملهء زندگی ام را که مادری به دختر مهاجرش گفته بود خواندم. جمله ای که درد مشترک خیلیهاست که مهاجرت کرده اند و خانواده هایشان را پشت سر جا گذاشته اند. آنقدر این جمله برای من تلخ و دردآور بود که حتی دلم نمیخواست جایی بازگو کنم تا مبادا ذهن و فکر کسی را مثل خودم آشفته کنم. به هر حال آن جمله را در انتهای متن مینویسم تا شاید خواندنش تلنگری و یادآوریِ تلخی باشد از آنچه گهگاه فراموش میکنیم.
مهاجرت برای هر کس سختی ها و خوبی های خاص خودش را دارد. برای من سخت ترین قسمت ماجرا، یا شاید تنها سختی اش، دور بودن و به عبارتی خارج شدن از حلقهء خانواده بود.
شاید خیلی وقتها این خارج شدن از دایرهء نزدیکان محسوس نباشد اما برای خیلی ها که مثل من فرصت هر روز صحبت کردن و در تماس بودن را ندارند، فاصله به مرور و آرام آرام پیش می آید و کم کم این دوری و عدم حضور در اتفاقات عادیِ زندگی، عادی میشود و به آن عادت میکنیم.
حضور فیزیکی در جمع خانواده و دیدارهای هر روزه یا حتی چند روزه، لمس دستها و آغوشها و خنده ها و اشکها و مهربانی ها و حتی ناراحت شدنها چیزهایی نیستند که با صدا و تصویر و متن های ارسالی از فرسنگها دورتر جایگزین شوند.
وقتی که نزدیک باشی روال زندگی و گذار عادی عمر، کندتر و نامحسوس تر بنظر می آید. پیرشدنها دیگر حادثه ای ناگهانی نیستند. در لحظه و ناگهان موهای کسی سفید نمیشود. یکباره بزرگ و پیر نمیشوی. همه چیز به موازات و به کندی پیش میرود.
وقتی که دور هستی اما کم کم عادت میکنی به نبودن. به اینکه هر بار عکسی از بزرگ شدن خواهر زاده ای ببینی که حتی از وجود داشتن تو خبر ندارد.
عادت میکنی به موی ناگهان سفید شدهء پدر و مادر و چهره های هر سال خسته تر شدهء نزدیکان.
عادت میکنی به پنهان شدنِ خبرهای بد و عادت میکنی به بی اهمیت بودن و نشنیدن خبرهای روزمره. عادت میکنی به اینکه دردها و سختی ها و رنجهایمان را از هم پنهان کنیم.
عادت میکنی به کم کم غریبه شدن، به دور شدن، به خاطره شدن، به محو شدن.
جایی خواندم که دوست مهاجری پیام مادرش را نوشته بود:
«مادرم گفت حساب كرده ام که من و بابا اگر ۲۰ سال ديگه هم زنده باشيم و شما هر سال ۱ بار بیایید، كلا ۲۰ بار ديگه میبینیم تون. قرارنبود اینقدر غمانگیز باشی دنیا»
نقاشی های روی دیوار در توالتهای زنانهء تورنتو
توی تراموا نشسته بودم. دیر وقت بود و بیشتر صندلی ها خالی بودند. بی حوصله و خسته از یک روز طولانی و سنگین به اطراف نگاه میکردم که چشمم افتاد به عکس دختری روی جلد روزنامه ای که روی صندلی کناری ام ولو شده بود. با خودم گفتم چقدر شبیه ایرانیهاست و اگر یکی از دوستانم همراهم بود شرط بندی میکردم که صاحب این عکس یک ایرانیه و توضیح میدادم که چهرهء ایرانیها یک حالت خاص و غیرقابل توصیفی داره که حتی توی کشورهای دیگهء خاورمیانه هم دیده نمیشه. نمیدونم چیه ولی کاملا میشه تشخیص داد. همینطور که با این افکار بازی میکردم از روی کنجکاوی خم شدم و روزنامه را برداشتم تا ببینم آیا حدسم درست بوده یا نه.
ماز جبرانی
دو سال پیش نزدیکای غروب بود.
کنار خیابون دم در رستورانی که با دوستم قرار داشتم منتظر ایستاده بودم. همینطور که به اطرافم نگاه میکردم حس کردم دو پسر کانادایی که روی صندلی های فضای باز رستوران کناری نشسته بودند به من زل زدند.
اول گفتم شاید بصورت اتفاقی چشم تو چشم هم شدیم. بعد از چند ثانیه مجدد نگاهشون کردم و دیدم همچنان دارن به من نگاه میکنن. حتی کم کم حس کردم راجع به من حرف میزنن. برام عجیب بود و فکر کردم شاید نباید اونجا بایستم. آروم به پشت سرم و اطرافم نگاهی کردم و بعد سرم رو پایین انداختم و خودم رو سرگرم گوشی مبایلم کردم اما همچنان زیر چشمی حواسم به رفتارشون بود.
بعد از چند ثانیه باز نگاهشون کردم و دیدم گوشی تلفنشون رو به سمت من گرفتن و بطرز احمقانه و ناشیانه ای تظاهر میکنن که حواسشون به من نیست. مطمئن نبودم که خیالاتی شدم یا اینکه در حال فیلم گرفتن از من هستند.
کم کم احساس معذب بودن میکردم. به سر و وضع و لباسهام نگاه کردم تا شاید چیزی غیرعادی پیدا کنم. همه چیز به نظرم عادی بود.
باز سرم رو پایین انداختم ولی از گوشه چشم زیرنظر داشتمشون. بعد از چند ثانیه یکی از آنها با صدای بلندی گفت «هِی ماز!»
تازه فهمیدم قضیه چیه!
آروم به سمتشون نگاهی کردم، چشمکی زدم و با لبخند سرم را به علامت تایید تکون دادم. چشمهای هر دوشون گرد شده بود و در حالیکه میگفتن «واو، واو» خواستن از جا بلند بشن و بیان به سمت من که یهو گفتم نه نه نه! شوخی کردم. من «ماز جبرانی» نیستم.
هر سه خندیدیم و هر دوشون از من عذرخواهی کردند. من هم گفتم خواهش میکنم و اتفاقاً میخواستم کمی سر به سرتون بذارم و خودم رو جای «ماز جبرانی» جا بزنم و بگم یه لیوان آبجو برام بخرید تا بیام سر میزتون چند دقیقه بشینم.
اونام خندیدن و یه چیزی به انگلیسی گفتن که درست نفهمیدم چی بود ولی فکر کنم یه چیزی تو مایه های بیلاخ خودمون بود.
چند دقیقه بعد هم بارون بند اومد و من به راه خودم ادامه دادم
ایمیلی از دانشگاه مکگیل
ایمیلم را باز کردم و شروع کردم به خواندن ایمیلی که از طرف دانشگاه مک گیل برای کلیه پرسنل و اساتید ارسال شده بود.
با خواندن هر سطر آن، چشمانم از تعجب بازتر میشد و من هرچه بیشتر در قعر این شکاف بزرگ تفاوتها فرو میرفتم. تفاوت میان دو سرزمین، دو فرهنگ، دو نگاه.
تفاوت در رویکردهای مدیریتی و سازمانی، تفاوت در ارزش جان و کرامت انسان.
متن ایمیل دریافتی این بود. کوتاه. بدون هیچ واژه و جمله ای اضافی.
« کارگر در اثر سقوط آسیب دید.
یک برقکار دانشگاه مک گیل که در حال انجام کار بود امروز ساعت ۱:۴۵ بعدازظهر از ساختمان طبقه دوم سقوط کرد.
یک آمبولانس بسرعت در محل حاضر شد و این مرد ۲۷ ساله را بسرعت به بیمارستان، جایی که همسرش به او پیوست منتقل کرد.
مسولین برای بررسی و تحقیق حادثه در محل حاضر شدند.
در این مقطع اطلاعات کمی از چگونگی اتفاق حادثه در دسترس است، اما نمایندگان دانشگاه مک گیل جهت پرس و جوی حال مصدوم با بیمارستان تماس گرفته اند.
برای دریافت اطلاعات بیشتر و یا مشورت میتوانید با بخش خدمات کارکنان از طریق شماره تلفنهای زیر تماس بگیرید….
ما همگی منتظر شنیدن خبرهای خوب پزشکی برای همکارمان هستیم و شما را در جریان خبرهای بعدی قرار خواهیم داد.»
اولین باری که خواستم با دختری دوست شوم
تازه سبیل پشت لبهام سبز و صِدام خش خشی شده بود. سال دوم یا سوم راهنمایی بودم. بعد از یکی از امتحانهای ثلث سوم با سه تا از همکلاسیهام تصمیم گرفتیم به یکی از پارکهای محله بریم تا هم کمی درس بخوانیم و هم کمی حال و هوا عوض کنیم.

عکس تزیینی است