امروز مریضی داشتم که از روی اسم و چهره اش حدس زدم اهل پاکستان باشد. مرد سالخورده ای که همراه همسرش آمده بود. همان لحظه ورودش به اتاق پرسیدم اهل کجا هستی.

گفتم ولی شبیه مردم آفریقا نیستی.
گفت پدر و مادرش اهل هندوستان بوده اند و به آنجا مهاجرت کرده بودند و او در تانزانیا به دنیا آمده است. بعد از من که خودم را به اسم علی معرفی کرده بودم پرسید اهل کجایی.
گفتم اهل ایران.
در حالیکه روی صندلی می نشست گفت خوبی؟ حالت چطوره؟ خسته نباشی.
بلند و از روی تعجب خندیدم. اصلا لهجه نداشت. پرسیدم فارسی از کجا بلدی.
گفت قبل از انقلاب شش سال در شیراز زندگی کرده و در دانشگاه پهلوی درس خوانده. بعد از انقلاب هم به کانادا مهاجرت کرده و با همان مدرک دانشگاه پهلوی شیراز که در رشتهء بهداشت بوده در کانادا کار و زندگی کرده.
ایران را خیلی دوست داشت و عاشق شیراز و حافظ و سعدی و خیام و مولوی بود.
دلم میخواست نظرش را راجع به انقلاب بپرسم ولی سیاست کلینیک این است که با بیمار وارد گفتگوی سیاسی، مذهبی و نژادی نشویم.
دلش میخواست فارسی حرف بزند. چند بار جواب من را به فارسی داد. اما من که از درون برایش بال بال میزدم و دلم میخواست فارسی جوابش را بدهم، بدلیل احتمال اینکه دانشجو یا استادی از پشت شیشهء اتاق درمان در حال تماشا باشد و بخواهد روند مصاحبه و درمان را تماشا کند مجبور بودم به همان انگلیسی صحبت کنم.
در میان حرفهایش به من پیشنهاد کرد حتما به تانزانیا و کنیا سفر کنم. گفت تانزانیا کشور باثبات و امنی است ولی کنیا بعضی نقاطش نا امن است. میگفت کشورهای خیلی زیبا و نسبتا ارزانی هستند.
از جانب خودم تبریک میگم به تانزانیا که رفت توی لیست سفرهای آینده ام. البته اگر از شانس ما ترامپی در آنجا ظهور نکند.