نقاشی های روی دیوار در توالتهای زنانهء تورنتو

zahraتوی تراموا نشسته بودم. دیر وقت بود و بیشتر صندلی ها خالی بودند. بی حوصله و خسته از یک روز طولانی و سنگین به اطراف نگاه میکردم که چشمم افتاد به عکس دختری روی جلد روزنامه ای که روی صندلی کناری ام ولو شده بود. با خودم گفتم چقدر شبیه ایرانیهاست و اگر یکی از دوستانم همراهم بود شرط بندی میکردم که صاحب این عکس یک ایرانیه و توضیح میدادم که چهرهء ایرانیها یک حالت خاص و غیرقابل توصیفی داره که حتی توی کشورهای دیگهء خاورمیانه هم دیده نمیشه. نمیدونم چیه ولی کاملا میشه تشخیص داد. همینطور که با این افکار بازی میکردم از روی کنجکاوی خم شدم و روزنامه را برداشتم تا ببینم آیا حدسم درست بوده یا نه.
دیدم گوشهء تصویر نوشته زهرا سالکی گرافیتی های زنان را از دستشویی (توالت) بیرون می آورد.
موضوع برام جالب بود. سریع مبایلم را برداشتم و وبسایت شخصی اش را پیدا کردم. دیدم او هم ساکن تورنتو است و دانشجوی دانشگاه یورک.
توی وبسایتش که به زبان انگلیسی است قسمتی وجود داره به اسم «دخترها حرف میزنند» که زیرش نوشته:
«همه چیز از یک شب در یک بار (میخانه)  مورد علاقه ام در تورنتو شروع شد. بعد از کمی نوشیدنی در حالیکه در صف دستشویی خانمها ایستاده بودم چشمم افتاد به یک نقاشی کوچک روی دیوار که زیرش نوشته «ما دخترها همه خوشگلیم». وقتی که وارد دستشویی شدم متوجه شدم که دور و برم پر از نقاشی ها و نوشته های دیگه است و انگار صدای همهء اون دخترها را میشنوم.»
حس اون لحظه اش رو شبیه کسی که اولین باره رنگ قرمز را میبینه توصیف کرده.
نوشته «تصور کن تمام عمرت در اتاقی زندگی میکنی که پر از رنگهای مختلفه و هیچ وقت اونها را ندیدی تا اینکه یک شب که کله ات کمی گرم شده یکدفعه با خودت میگی خدایا این رنگها چی هستند! حس میکردم سرزمینی ناشناخته را کشف کردم. دنیای نامرئی و زیرزمینی فرهنگ زنانه که قرار بود از بین بره.
grafitty
«دخترها حرف میزنند» یک مستند و پروژه ای تصویری است که اغلب آن از توالتهای زنانه در بیشتر از ۵۰۰ بار(میخانه) تورنتو، نیویورک و مونترال جمع آوری شده». زهرا سالکی در ادامه نوشته که این پروژه قصد داره قسمت کوچکی از فرهنگ زیرزمینی شهری زنان راکه قرار نبوده بصورت عمومی و دائمی دیده بشه به تصویر بکشه. «این زنان و دختران آنچه را واقعا احساس میکنند روی دیوارها نوشته اند و از ردپایی صادقانه از خودشون بجا گذاشتند. هیچ کس نمیدونه چه کسی اونها را کشیده و ممکن بود هرزمانی همگی پاک بشن. این پروژه ۲ سال پیش شروع شد و من هیچ وقت تا این حد عاشق یک پروژه نبودم. گاهی اوقات که مشغول ویرایش تصاویر هستم سعی میکنم چهرهء صاحب اثر را تصور کنم اما نمیتونم. تنها چیزی که همیشه میتونم حس کنم احساس واقعی و خام اون افراد است.
برای من گرافیتی و جمله های افراد از آرزوهای اونها حرف میزنند. به نظرم مهمه که اینها حفظ و جمع آوری بشن و بصورت یک مجموعه و بخشی از جامعه بهشون نگاه عمیق تری بشه. حتی اگه خیلی از این جمله ها طعنه و یا هجو هستند باید سوال کرد چرا این دخترها در جامعه و جایی که دیگران حضور دارند خودشون را ابراز نمیکنند.
خیلی از این نقاشی ها نشان دهندهء یک روح چموش و بی پرواست که به شکلی بسیار محافظه کارانه آرام و اهلی شده.
چی میشد اگه یاد میگرفتیم تا این حد مراقب رفتار و افکار خودمون نباشیم؟ در اینصورت توی چه جور جامعه ای میتونستیم زندگی کنیم؟»
توی وبسایتش دیدم بزودی نمایشگاهی هم در این زمینه داره و آرزوش اینه که این مجموعه را در آینده بصورت کتابی منتشر کنه. شاید اگر برنامه های درسی و کاریم اجازه بده سری به نمایشگاهش بزنم. نمایشگاهی که در یک شب دیروقت و روی یک صندلی خالی تراموا پیدا کردم.

تعلیق ۱۳ دانشجوی دندانپزشکی در کانادا برای شوخیهای جنسیتی

بدلیل توهینهای جنسیتی و رفتار غیرحرفه ای در فیسبوک، ۱۳ دانشجوی پسر سال چهار رشته‌ی دندانپزشکی دانشگاه دالهازی کانادا تعلیق شدند. fb
این دانشجوها یه گروه خصوصی به اسم «کلاس جنتلمنهای دندانپزشکی ۲۰۱۵» در فیسبوک ساخته بودن و اونجا دور همی جوک میگفتن و بعضا عکس دخترهای کلاس رو شیر میکردن راجع بهشون کرسی شعر میگفتن.
رییس دانشگاه در بیانیه ای که دیروز صادر کرده گفته که زبان و لحن این دانشجوها غیرقابل قبول و بسیار آزاردهنده بود. دانشگاه اعلام کرده که ظرف ۴۸ ساعت آینده به این پرونده رسیدگی میکنن و تلاش میکنن دانشگاهشون همیشه محیطی سرشار از احترام و امنیت برای دانشجوها و بیماران باشه.
خبر در شبکه‌ی سراسری CBC News هم کار شد.
در یکی از پستهای این گروه اسم دو تا از دخترهای کلاس را نوشته بودن و رایگیری کرده بودن که کدومشون برای سکس خشن بهترن.
توی یکی دیگه از پستهای گروه عکس دختری با بیکینی را گذاشتن و نوشتن «باید اینقدر ترتیبشو داد که یا استرسهات خالی بشه یا از هوش بری».

ا‌ین ماجرا بخودی خود نشون دهنده تفاوت در خیلی مسایل بین دو کشور ایران و کانادا است. چه از لحاظ پوشش رسانه ای و عدم انکارهای احمقانه‌ی مسوولین، و چه از نظر اهمیت دادن به اصلاح این طرز نگاه، شوخی و رفتارهایی که شاید در بین ما ایرانیها خیلی رایج و عادی و بامزه هم باشه.

دو لینک خبری راجع به این موضوع

http://bit.ly/1wRkEik
http://bit.ly/1suvUk8

برگی از دفتر خاطرات سالهای دور

1913856_362986010213_8328195_n

من گریختم!
از غوغا و هیاهوی اطراف گریختم! گریختم تا آن آرامش و خلوتی که در سر داشتم بدست آورم و به آغوش انزوایی که دوست دارم بغلتم. شب باز هم پتوی تيرهء خود را بر پيکر سرد و لرزان شهر پيچيده است. دیروقتست و من چون گمشده ای بی هدف در افکار خود پرسه میزنم. به سالهای دور و سالهای نزدیک خیره میشوم.
به گذشته میروم.
چند سال دورتر. از میان هزاران سنگ قبر گورستان میگذشتم. با پراید سفیدم در گورستان پرسه میزدم. خاطرم نیست برای وداع با چه کسی آنجا بودم…

به گذشتهﻫﺎﻱ ﺩﻭﺭتر میروم.
خبری شنیدم. خبر سقوط! سقوط ایمان، بهترین دوست سالیان دورم. سقوط از کوه. حامد پشت تلفن با بغض میگفت: «امروز مراسم تشییع جنازه‌ی ایمان است! باغ رضوان، علی تو هم بیا»

نمیتوانستم. نتوانستم. تحملش در من نبود. تا آنزمان هیچگاه در مراسم خاکسپاری و تشییع جنازه شرکت نکرده بودم.
در خانه ماندم و در اتاق تنهایی ام، ساعتها تنها گریستم. ایمان را گم کردم! مزارش را هم!

سالها گذشت.
از میان هزاران سنگ قبر میگذشتم. با پراید سفیدم در گورستان پرسه میزدم. خاطرم نیست برای وداع با چه کسی آنجا بودم.
در میان هزاران قطعه‌ی پراکنده‌ی گورستان بدنبال راه خروج بودم. ناگهان حسی غریب در من به جوش آمد. چیزی مرا لرزاند. دستی مرا گرفت. رنگم پریده بود. سرد و کرخت شدم. حتی توان پاک کردن عرقهای پیشانی ام را هم نداشتم. گلویم فشرده بود و چشمهایم مبهوت. همان جا توقف کردم.
[…] با نگرانی پرسید چه شد؟؟

گفتم ایمان! ایمان مرا صدا میزند. ایمان مرا میخواند. حسش میکنم. همینجاست.
از ماشین پیاده شدم. باورم نمیشد. بهت مرا در خود بلعیده بود. خیره به سنگ قبر کنار جاده نگاه میکردم. درست در کنار مزاری ایستاده بودم که عکسش با لبخندی آشنا مرا مینگریست. ایمان آنجا آرمیده بود. ميان هزاران سنگ قبر ديگر. توان حرف زدن نداشتم. بروی سنگ قبر خزیدم و به اندازه‌ی یک عمر خاطره گریستم.
سنگ قبرش خیس بود. نمیدانم اشک های مادرش تازه آنجا جاری شده بود یا دیگر دوستی به او سر زده بود. برایم باور این حادثه دشوار بود. یک اتفاق؟ نمیدانم… از آن دست تضادهای درونی من بود که پاسخی برایش نداشتم.
بگذریم…

در یکی از روستاهای دور افتاده کار ﻣﻴﻜﻨﻢ.
چهارشنبه ي ﮔﺬﺷﺘﻪ یکی از آن اتفاقاتی ﺭﺧﺪاﺩ که ویرانم کرد.
پیرزنی از مریضهای ﺩاﻳﻤﻲ مطبم بود. حداقل هر ماه یک بار ﭘﻴﺶ من می آمد. شنیده بودم که تنها است و وضع مالی اش خوب نیست. به منشی گفته بودم که از او حق ویزیت نگیرد و به خیال خودم کار خیر میکردم!

پیرزن گوشهایش سنگین بود و حرفهای مرا نمی شنید. چشم راستش نابینا بود و دستهایش میلرزید. هر بار نزد من می آمد فقط میگفت سرم گیج میرود. هر چه میگفتم هر چه بلند داد میزدم که باید به بیمارستان برود! باید نوار قلب بگیرد! نمی شنید. بی ربط جواب میداد. با هر سختی اﻱ که بود اگر هم متوجه اش میکردم میگفت کسی را ندارد اﻭ را ببرد. ﻣﻴﮕﻔﺖ پسرهایم رهایم کرده اند. کسی را ندارم مرا به شهر ببرد.
دلم برایش میسوخت.

آن چهارشنبه پیرزن باز هم آمد. آرام داخل اتاق شد. میگفت برایم آمپول رنگ چایی بنویس که فقط این دارو به من میسازد.
میدانستم دگزامتازون میخواهد. دیگر نا اميد شده بودم. نمی توانستم با او ارتباط صحیح و لازم جهت درمان برقرار کنم. حتی نپرسیدم چه مشکلی دارد. مطب شلوغ بود و من خسته. فقط دارو را نوشتم. رفت. داروخانه نزدیک بود.

چند دقیقه بعد صدایش را از پشت در شنیدم که میخواست آمپولش را بزند. ناگهان صدایش قطع شد. صدای مبهمی از بیرون آمد. صدای افتادن. صدای گنگی که انگار مرا هم به زیر خود له کرد. صدای برخورد زندگی با مرگ…

از اتاق بیرون دویدم. پیرزن نقش بر زمین بود. نفس نمیکشید. ایست قلبی.

شروع به احیا و ماساژ قلبی کردم. اما در مطب وسایل لازم موجود نبود. بهمراه یکی از بیماران بسرعت بداخل ماشینش ﺑﺮﺩﻳﻢ و به درمانگاهی که ۱۰۰ متر پایین تراز مطب بود رساندیمش. آنجا هم کسی نبود! راننده‌ی آمبولانس درمانگاه مرخصی بود. پزشک درمانگاه در شبکه‌ی بهداشت شهر جلسه داشت! مرکز ﻛﻼ پرستار هم نداشتم. فقط مسوول پذیرش پشت میزش نشسته بود که او هم از جای هیچکدام از وسایل احیاء خبر نداشت. باز تنها بودم. هر چه کردم بیمار برنگشت. رفته بود…

خیس عرق بالای پیکر بی جانش ایستاده بودم. نگاه همیشه مهربانش دیگر به من نبود. جای دیگری را مینگریست! شاید به گذشته های دور و پر از رنجش. شاید به آینده‌ ای که دیگر ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪاﺷﺖ.

قطع امید کردم. به مسوول پذیرش درمانگاه گفتم خانواده اش را خبر کنید و از درمانگاه خارج شدم. دو ساعت بعد شنیدم به خاکش سپرده اند! بی هیچ مراسمی. تنها وغریب…

آنروز تمام روز را بغض کرده بودم.

چند روز بعد وقتی مریضها تمام شدند از منشی مطبم راجع به آن پیرزن پرسیدم.
میگفت پیرزن خیلی تنها و فقیر بود. اما همیشه با اصرار و پنهان از شما پول ویزیتش را میداد. من هم هرکاری میکردم قبول نمیکرد و باز پولش را میداد…

ﺑﻪ داﺧﻞ اﺗﺎﻗﻢ ﺑﺮﮔﺸﺘم.

اینبار دیگر بغض شکست.