اولین باری که خواستم با دختری دوست شوم

تازه سبیل پشت لبهام سبز و صِدام خش خشی شده بود. سال دوم یا سوم راهنمایی بودم. بعد از یکی از امتحانهای ثلث سوم با سه تا از همکلاسیهام تصمیم گرفتیم به یکی از پارکهای محله بریم تا هم کمی درس بخوانیم و هم کمی حال و هوا عوض کنیم.

31

عکس تزیینی است

سر ظهر بود و در پارک پل فلزی اصفهان کسی جز ما نبود. روی چمنهای پارک دور هم نشسته بودیم که ناگهان چهار دختر دبیرستانی با مانتوهای سرمه ای آمدند و ۱۰-۲۰ متر آنطرف تر نشستند روی چمنها.
یکی از دخترها که از همان لحظهء‌ اول چشمم را گرفته بود مدام به من که رو به دخترها نشسته بودم نگاه میکرد.
آن زمانها نه فیسبوکی بود و نه مبایل و اینترنتی که ملت با لایک و کامنت به هم تیک و توک بزنند و خلاصه امکانات و تکنولوژی محدود بود. بعلاوه در فضای عمومی جامعه هم هرگونه تماس مستقیم و غیرمستقیم دو جنس مخالف و عزب بشدت غیرقابل قبول بود فلذا تنها راه سیگنال دادن همین از دور نگاه کردنها و خیره شدنهای چند ثانیه ای بود. حالا اگه طرفین کمی هم جواد بودند یه چشمک هم وسط نگاه شلیک میکردند.
برای یک پسر نوجوان در اون سن و سال تیک زدن با یک دختر دبیرستانی بزرگترین موفقیت بحساب میومد. من هم خودم را برای رسیدن به این موفقیت و فخر فروشی به رفقا آماده میکردم و حسابی از درون احساساتم به غلیان آمده بود اما سعی میکردم خیلی عادی رفتار کنم و درحالیکه یک ابرو را بالا انداختم و ابروی دیگر را به یک نیمچه اخم مزین کرده بودم، رفتم در فاز قیافه گرفتن و زیر لب به بچه ها ماجرا را گفتم و خواستم که تابلو بازی درنیارن.
چند دقیقه ای همینطور نگاهها به هم گره خورد و دختر دبیرستانی همچنان به افسونگری ادامه داد تا اینکه کم کم از نگاه ساده و زیرچشمی کار به لبخند از راه دور و پچ پچ کردنش با دوستان و خندهء گروهی و نگاه گروهی به ما کشید.
در اون دوران و شاید هم توی سن و سال ما هنوز حرف زدن مستقیم با دخترهای غریبه تابو بود و کمتر کسی دل و جرات داشت وسط فضای عمومی با چهارتا دختر حرف بزنه.
به همین دلیل روی یک تکه کاغذ نوشتم «سلام. میتونیم با هم دوست بشیم؟» و چند بار کاغذ را تا کردم و از بچه ها خواستم که حواسشون به اطراف باشه که مبادا کسی ببینه و رفتم به سمت دخترها. شنیدم که یکیشون گفت وای داره میاد، و یکی دو تاشون یواش میخندیدند و به هم هیس هیس میکردند و بعد سرشان را پایین انداختند و همگی ساکت شدند.
من که مدام اطراف را با نگرانی نگاه میکردم از کنارشان رد شدم و نیم نگاهی به دختر مورد نظر کردم و کاغذی که دستم بود را انداختم به سمتش و به مسیر ادامه دادم.
بعد از چند دقیقه از کمی آنطرف تر برگشتم پیش دوستانم که حالا کلی هیجان زده شده بودند و میگفتند که دخترها داشتند روی کاغذ جواب مینوشتند.
چند دقیقه ای با هم پچ پج میکردیم و من میگفتم که شما هم اگر از یکی از دخترهای گروه خوشتان آماده برید جلو و نترسید. در حال همین بحثها بودیم که دخترها از جایشان بلند شدند و به سمت دیگری حرکت کردند. چند متر آنطرف تر دختر از جمعشان جدا شد و به سمت من نگاه کرد و با اشاره نشان داد که جواب را نوشته است و کاغذی که چند بار تا خورده بود را گذاشت پای درختی و لبخندی زد و بهمراه دوستانش رفت.
آن موقعها مبایل که نبود و ما هم انتظار نداشتیم شمارهء تلفنی رد بدل بشود. تنها احتمالی که وجود داشت این بود که یک روز و یک ساعت مشخص را برای قرار دوباره نوشته باشد.
بعد از کمی مکث از جا بلند شدم و به سمت درخت رفتم. دوستان کنجکاو و هیجان زده ام هم بهمراهم آمدند. کاغذ را برداشتم و همگی جواب را خواندیم.
خیلی کوتاه نوشته بود «هنوز دهنت بوی شیر میده».

کلاس تاریخ آنلاین یکی از بهترین دروس زندگی ام

یکی از بهترین واحدهای درسی که در عمرم گذراندم، واحد درسی آنلاینی بود تحت عنوان «یک نگاه کوتاه به تاریخ بشر». نگاهی جدید به تاریخ با رویکرد بیوگلوبال (زیست جهانی). 10007050_10153835472900214_1509740171_n

از 2 میلیون سال قبل که انسان بر روی کره زمین زندگی میکرده تا آینده ای که میتوان بنابر اطلاعات امروزی متصور شد را بررسی میکند.در اولین جلسه کلاس، استاد گفت:
« بسیاری از مردم تصور میکنند که هدف از مطالعه تاریخ درس گرفتن از گذشته و یا پیش بینی آینده است. حال آنکه مطالعه تاریخ نه تنها برای درس گرفتن از گذشته نیست بلکه برای رها شدن از گذشته است.هر کدام از انسانها در دنیای خاص خودشان زاده شده اند. دنیایی که با معیارهایی خاص از هنجارها و ارزشهای پیرامونش شکل گرفته است. دنیای خاصی که با شرایط اقتصادی و سیاسی خودش اداره میشود. از زمانی که تک تک ما بدنیا می آییم، محیط پیرامون خود را به عنوان واقعیتی طبیعی و اجتناب ناپذیر تلقی میکنیم، تحت تاثیر آموزه ها و باورهای گذشتگان و اطرفیان محیطمان قرار میگیریم، و به این باور سوق داده میشویم که روش زندگی مردمانی که می بینیم تنها روش زندگی ممکن و صحیح است.
ما به ندرت به این موضوع فکر میکنیم که دنیایی که هر کدام از ما در حال حاضر در آن زندگی میکنیم، حاصل اتفاقات و حوادثی غالباً تصادفی است که در طول تاریخ رخ داده است، که نه تنها بر روی تکنولوژی بلکه بر سیاست و اقتصاد، فرهنگ و حتی طرز فکر، رویاها و ایده آلهای ما نیز اثر گذاشته است.

این دقیقاً کاری است که گذشته میکند. گذشته پس گردن ما را میگیرد و چشمان ما را فقط به سوی تنها آینده ی ممکن در ذهن ما نگه میدارد. ما همگی این اثر گذشته را از لحظه تولدمان تجربه کرده ایم و بنابراین حتی به وجود آن توجه نمیکنیم.

درواقع هدف از مطالعه تاریخ، گسستن بندهای اجتناب ناپذیر آن بر روی نگاهمان، عقاید، باورها و رفتارهای ماست تا به ما این امکان را بدهد که سر خود را آزادانه تر به اطراف بچرخانیم، تا به راه و روشهای جدیدتری برای زندگی فکر کنیم، تا بتوانیم به ممکن بودن حالات مختلف آینده ای متفاوت نگاه کنیم، تا باورهای خود را تنها و بهترین حقیقت موجود تلقی نکنیم.»

درسی که از جنیفر لیوینگستون گرفتم

jenniferامروز جنیفر لیوینگستون، مجری چاق تلویزیون درس بزرگی به من داد. او در برنامه تلویزیونی اش، متن ایمیل ارسالی یک بیننده را خواند. در آن ایمیل، آن فرد به چاق بودن جنیفر انتقاد کرده و گفته بود این خیلی شرم آور است که طی چند سالی که مجری تلویزیون بوده هنوز خود را لاغر نکرده و این چاقی وی برای جامعه و سلامت خودش زیان آور و الگویی مخرب است

این مجری تلویزیونی سپس به نکته ای حیاتی اشاره کرد. به عادت توهین کردن، مسخره کردن ونگاه رو به پایین به دیگران (bullying) که بسیار مسری و رو به گسترش است اشاره کرد. وی گفت به عنوان مادر سه فرزند، نگران افزایش این رفتار در بین بچه ها
و در محیط مدرسه است. بچه هایی که براحتی این رفتار رو از والدینشان در خانه یاد میگیرند.

در نهایت جنیفر لیوینگستون جمله ای گفت که مرا سخت به فکر فرو برد.

او گفت فرزندانمان را به جای منتقد بودن، مهربان تربیت کنیم.
We need to teach our kids how to be kind, not critical

او همچنین گفت که اینترنت شبیه یک اسلحه شده و مدارس [جامعه] شبیه میدان جنگ.
وی خطاب به شخص ارسال کننده ایمیل گفت: «تو من را نمیشناسی و جزو دوستان و اقوام من نیستی… و هیچ چیزی راجع به من نمیدانی بجز آنچه که از بیرون میبینی. اما من خیلی بیشتر از یک عدد روی ترازو هستم.»

در این ماجرا، دغدغه‌ی این مجری تلویزیونی، کودکان و محیط مدرسه بود و اما دغدغه‌ی مشابه من، دغدغه‌ی من جامعه ایست که در آن زندگی میکنیم
مایی که شب و روز در ستیز با هم وعقاید و سلایق متفاوت هم هستیم.
مایی که خود را دارای رسالت اصلاح و ارشاد همگان فرض کرده ایم و درباره همه چیز و در همه جا نظر میدهیم.
مایی که طلبکار همگانیم.
مایی که یکدیگر را براحتی و بیرحمانه نقد میکنیم و افسوس که در بسیاری موارد سرشار از توهین و کنایه و به شکلی تحقیرآمیز واژه ها را همچون گلوله هایی نامریی به یکدیگر شلیک میکنیم.
مایی که چه ساده یکدیگر را قضاوت میکنیم. چه ساده در یک بحث همدیگر را نیست و نابود میکنیم و با رضایت خاطر آنچنان جواب کوبنده ای میدهیم تا طرف مقابلمان خفه شود. جواب خوب برای ما جوابی دندان شکن است.
برای ما همه چیز و همه جا میدان مناظره و مباحثه است.
ما نیاموخته ایم که با هم مهربان باشیم.
ما نیاموخته ایم که در مقابل افکار مخالف سکوت و عبور کنیم.
ما نیاموخته ایم کجا و چرا نقد کنیم. ما نیاموخته ایم چگونه نقد کنیم.
ما باید راجع به هر کس و هر موضوعی چیزی بگوییم حتی اگر شده متلک و کنایه ای کوتاه.
وگرنه که با سکوت ما یا چرخ دنیا از چرخیدن باز می ایستد و یا ما غمباد گرفته و دق مرگ میشویم!