یک جای کار ایراد داشت…

۱- دو سال قبل، پرواز استانبول-تهران.  جوان بود و موهای موج خورده و بلندش تا روی شانه اش آمده بود. شلوار جین و پیرهن سفید تنش بود. قیافه ش شبیه آسیای شرقیها بود. روی صندلی جلوی من در هواپیما نشست. وقتی با مسافر کناری اش که یک ایرانی بود حرف زد،‌ متوجه شدم که اهل افغانستان است. میگفت فرانسه بدنیا آمده و این اولین بار است که به ایران میرود. میگفت همیشه دوست داشته ایران را از نزدیک ببینه. هیجان زده و مضطرب بود.
آرام به جلو خم شده بودم تا بهتر حرفایشان را بشنوم. موضوع گفتگو برایم جذاب بود.
به پسر تهرانی که پهلویش نشسته بود میگفت که شنیده دخترهای ایرانی خوشگل هستند و می پرسید که چطور میتونه با یک دختر ایرانی آشنا بشه؟
پسر تهرانی که کمی هم معذب شده بود آرام گفت که در ایران به کسی نگو افغان هستی. بگو فرانسوی هستی. بگو فرانسه بدنیا اومدی و پاسپورت فرانسوی داری…

دلم میخواست حرفی بزنم و بپرم وسط حرفشهاشون. به نظرم یک جای کار خیلی ایراد داشت. ولی راستش خودم هم نمیدانستم چه چیزی باید بگویم. فقط دلم گرفته بود. آرام سرم را انداختم پایین و به صندلی خودم تکیه دادم.

۲- پنج ماه پیش، ایران با چهار دوست اسپانیایی. قرار گذاشته بودیم هرجا ممکن بود من هم خودم را غیرایرانی معرفی کنم. کارلوس صدایم میکردند و شده بودم اهل مکزیک. چند تا کلمه و جمله‌ی اسپانیایی هم به من یاد دادند و من هم هر جا لازم بود همان جمله های بی ربط را تکرار میکردم. میخواستیم ببینیم واکنش مردم وقتی فکر میکنند هیچکدام از ما فارسی بلد نیست چگونه است. برای خود من هم تجربه‌ی توریست بودن در ایران جالب بود. هرچند گاهی مردم با شک به من نگاه میکردند.iranian_girls_photo_tour_leader

بارها پیش آمد که عابرین یا فروشنده ها راجع به ما حرف میزدند. شوخی میکردند، لبخند میزدند، دست تکان میدادند و گاهی بلند میگفتند «هِلو مِستِر» «هاو آر یوو؟»، چند بار هم پیش آمد که به ما متلک گفتند،‌ یا ما را به هم نشان میدادند و میگفتند «خارجکیارو».
خیلی وقتها عابرین از میخواستند که با ما عکس بگیرند و این اتفاق برای ما همگی ما جالب بود. تا حالا هیچکدام از ما در طی سفرهایی که به کشورهای مختلف داشتیم با چنین تجربه ای روبرو نشده بودیم که مردم آنجا به سمت ما بیایند و با ما عکس یادگاری بگیرند.

در این سفر یکی از مهمترین خاطره هایی که دوستان من از ایران با خود بردند و هنوز هم گاهی به آن اشاره میکنند مهمان نوازی ایرانیها بود. بخصوص بعد از اینکه چند شب تهران در منزل یکی از دوستان من اقامت داشتیم.
حتی در بازار کاشان وقتی از یک سوپرمارکت خرید مختصری کردیم،‌ فروشنده که پسر جوانی بود از ما پول نگرفت. میگفت شما مهمان هستید و ما از مهمان پول نمیگیریم. این اتفاق برای همگی ما منحصر بفرد و عجیب و البته خوشایند بود.

۳- شش سال قبل، در صف دنس کلاب. چند هفته بیشتر نبود که رسیده بودم سوئد. با دو تا از بچه های ایرانی تازه آشنا شده بودم و آخر هفته رفته بودیم کلاب. دو تا دختر سوئدی هم که کمی به نظر مست می آمدند جلوی ما در صف ایستاده بودند. یکی از بچه ها شروع کرد با دخترها به حرف زدن. چند دقیقه ای شوخی و خنده بود و بعد یکی از دخترها پرسید اهل کجایی؟ دوست ایرانی من هم با همان لهجه‌ی شیوای ایرانیش گفت ایتالیا، رُم.
من همینطور خیره شده بودم. هنوز آنقدر صمیمی نشده بودیم که بزنم پس کله اش و ضایعش کنم. اما دلم میخواست حرفی بزنم و بپرم وسط حرفشان. یک جای کار خیلی ایراد داشت. ولی راستش خودم هم نمیدانستم چه چیزی باید بگویم. فقط دلم گرفته بود. آرام سرم را انداختم پایین و به نرده های پشتم تکیه دادم.

واژه ای که شاید فقط تو بودی

من امروز میان حدیث بی راوی عمر خویش سرگردانم. من امروز، اینجا، میان سایه های بیم و تردید، در انتظار تلنگری نشسته ام. که شاید این سکوت بشکند. من امروز اینجا به زاویه ای که میان دو حرف «میم» و «آ» افتاده است مظنونم. من به غبارِ نشسته بر معاهده‌ی میان دو انگشت مشکوکم. دیدی که «ما» شکستیم!40230_147239365305453_3450_n

امشب عجب سکوت سردی جاری است. سکوتی که چنگ بر گلوی هیاهوی حوادث روزگار انداخته است. پس این غوغای شهر درون من چه شد؟ دیگر چرا هلهله ای نیست؟ دیدی که «ما» خاموش شدیم… «ما» سالهاست که در هم فراموش شدیم…

سرگردان بر مردابی که در زیر نیلوفران زینت بخش آن، لاشه هایی منفصل از بند بند وجودشان نهفته اند. لاشه هایی معلق که گاه به ریشخندی، خیره در چشمان ما از کنار پیکرهای مبهوتمان میگذرند. ما به روی گورستان شناوریم. آری! ما عهدی است که در خود دفن شده ایم…

قرنها گذشت. عاقبت میان من و ما، تو افتادی! میان این هر دو ناهمگون نامربوط که یکی دیگری را نفی میکرد و دیگری آن یکی را دفع. آری! تو میان این هر دو منافی ناسازگار، میان من و ما، در افتادی…

من امروز لبالب عصیانم. قرنها گذشته است. عاقبت بفرمان چشمان سوداگرت عاصی میشوم. طغیان میکنم. یاغی تمام عهدها و بندها میشوم. سرکش و سترگ و استوار، هیمه های آرزوهای خویش را به آتش میکشم. اما افسوس دیگر وجود نژند و نحیفم را توان گسست و گسیل نیست. من میان شعله های درون خویش خاکستر میشوم. خاک سرد میشوم. خاک گور میشوم. گم میشوم…

سرانجام به روی مدار عمر خویش سرگردان، باز به انتهای بی انتهای خویش میرسم. باز این حدیث ناخوانا، این قصه‌ی کوتاه و تکراری، این من، از کتاب کهنه و پاره پاره‌ی روزگار خط میخورم. میان نوشته های معوج عمر خود، میان دستهای دوردست تو محو میشوم…

سالهاست میان تمام متون روزگار من، مفهوم واژه ای گم شده است. واژه ای که حتی معنی‌اش را هم نمیدانم! واژه ای که شاید فقط تو بودی!

برگی از دفتر خاطرات سالهای دور

1913856_362986010213_8328195_n

من گریختم!
از غوغا و هیاهوی اطراف گریختم! گریختم تا آن آرامش و خلوتی که در سر داشتم بدست آورم و به آغوش انزوایی که دوست دارم بغلتم. شب باز هم پتوی تيرهء خود را بر پيکر سرد و لرزان شهر پيچيده است. دیروقتست و من چون گمشده ای بی هدف در افکار خود پرسه میزنم. به سالهای دور و سالهای نزدیک خیره میشوم.
به گذشته میروم.
چند سال دورتر. از میان هزاران سنگ قبر گورستان میگذشتم. با پراید سفیدم در گورستان پرسه میزدم. خاطرم نیست برای وداع با چه کسی آنجا بودم…

به گذشتهﻫﺎﻱ ﺩﻭﺭتر میروم.
خبری شنیدم. خبر سقوط! سقوط ایمان، بهترین دوست سالیان دورم. سقوط از کوه. حامد پشت تلفن با بغض میگفت: «امروز مراسم تشییع جنازه‌ی ایمان است! باغ رضوان، علی تو هم بیا»

نمیتوانستم. نتوانستم. تحملش در من نبود. تا آنزمان هیچگاه در مراسم خاکسپاری و تشییع جنازه شرکت نکرده بودم.
در خانه ماندم و در اتاق تنهایی ام، ساعتها تنها گریستم. ایمان را گم کردم! مزارش را هم!

سالها گذشت.
از میان هزاران سنگ قبر میگذشتم. با پراید سفیدم در گورستان پرسه میزدم. خاطرم نیست برای وداع با چه کسی آنجا بودم.
در میان هزاران قطعه‌ی پراکنده‌ی گورستان بدنبال راه خروج بودم. ناگهان حسی غریب در من به جوش آمد. چیزی مرا لرزاند. دستی مرا گرفت. رنگم پریده بود. سرد و کرخت شدم. حتی توان پاک کردن عرقهای پیشانی ام را هم نداشتم. گلویم فشرده بود و چشمهایم مبهوت. همان جا توقف کردم.
[…] با نگرانی پرسید چه شد؟؟

گفتم ایمان! ایمان مرا صدا میزند. ایمان مرا میخواند. حسش میکنم. همینجاست.
از ماشین پیاده شدم. باورم نمیشد. بهت مرا در خود بلعیده بود. خیره به سنگ قبر کنار جاده نگاه میکردم. درست در کنار مزاری ایستاده بودم که عکسش با لبخندی آشنا مرا مینگریست. ایمان آنجا آرمیده بود. ميان هزاران سنگ قبر ديگر. توان حرف زدن نداشتم. بروی سنگ قبر خزیدم و به اندازه‌ی یک عمر خاطره گریستم.
سنگ قبرش خیس بود. نمیدانم اشک های مادرش تازه آنجا جاری شده بود یا دیگر دوستی به او سر زده بود. برایم باور این حادثه دشوار بود. یک اتفاق؟ نمیدانم… از آن دست تضادهای درونی من بود که پاسخی برایش نداشتم.
بگذریم…

در یکی از روستاهای دور افتاده کار ﻣﻴﻜﻨﻢ.
چهارشنبه ي ﮔﺬﺷﺘﻪ یکی از آن اتفاقاتی ﺭﺧﺪاﺩ که ویرانم کرد.
پیرزنی از مریضهای ﺩاﻳﻤﻲ مطبم بود. حداقل هر ماه یک بار ﭘﻴﺶ من می آمد. شنیده بودم که تنها است و وضع مالی اش خوب نیست. به منشی گفته بودم که از او حق ویزیت نگیرد و به خیال خودم کار خیر میکردم!

پیرزن گوشهایش سنگین بود و حرفهای مرا نمی شنید. چشم راستش نابینا بود و دستهایش میلرزید. هر بار نزد من می آمد فقط میگفت سرم گیج میرود. هر چه میگفتم هر چه بلند داد میزدم که باید به بیمارستان برود! باید نوار قلب بگیرد! نمی شنید. بی ربط جواب میداد. با هر سختی اﻱ که بود اگر هم متوجه اش میکردم میگفت کسی را ندارد اﻭ را ببرد. ﻣﻴﮕﻔﺖ پسرهایم رهایم کرده اند. کسی را ندارم مرا به شهر ببرد.
دلم برایش میسوخت.

آن چهارشنبه پیرزن باز هم آمد. آرام داخل اتاق شد. میگفت برایم آمپول رنگ چایی بنویس که فقط این دارو به من میسازد.
میدانستم دگزامتازون میخواهد. دیگر نا اميد شده بودم. نمی توانستم با او ارتباط صحیح و لازم جهت درمان برقرار کنم. حتی نپرسیدم چه مشکلی دارد. مطب شلوغ بود و من خسته. فقط دارو را نوشتم. رفت. داروخانه نزدیک بود.

چند دقیقه بعد صدایش را از پشت در شنیدم که میخواست آمپولش را بزند. ناگهان صدایش قطع شد. صدای مبهمی از بیرون آمد. صدای افتادن. صدای گنگی که انگار مرا هم به زیر خود له کرد. صدای برخورد زندگی با مرگ…

از اتاق بیرون دویدم. پیرزن نقش بر زمین بود. نفس نمیکشید. ایست قلبی.

شروع به احیا و ماساژ قلبی کردم. اما در مطب وسایل لازم موجود نبود. بهمراه یکی از بیماران بسرعت بداخل ماشینش ﺑﺮﺩﻳﻢ و به درمانگاهی که ۱۰۰ متر پایین تراز مطب بود رساندیمش. آنجا هم کسی نبود! راننده‌ی آمبولانس درمانگاه مرخصی بود. پزشک درمانگاه در شبکه‌ی بهداشت شهر جلسه داشت! مرکز ﻛﻼ پرستار هم نداشتم. فقط مسوول پذیرش پشت میزش نشسته بود که او هم از جای هیچکدام از وسایل احیاء خبر نداشت. باز تنها بودم. هر چه کردم بیمار برنگشت. رفته بود…

خیس عرق بالای پیکر بی جانش ایستاده بودم. نگاه همیشه مهربانش دیگر به من نبود. جای دیگری را مینگریست! شاید به گذشته های دور و پر از رنجش. شاید به آینده‌ ای که دیگر ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪاﺷﺖ.

قطع امید کردم. به مسوول پذیرش درمانگاه گفتم خانواده اش را خبر کنید و از درمانگاه خارج شدم. دو ساعت بعد شنیدم به خاکش سپرده اند! بی هیچ مراسمی. تنها وغریب…

آنروز تمام روز را بغض کرده بودم.

چند روز بعد وقتی مریضها تمام شدند از منشی مطبم راجع به آن پیرزن پرسیدم.
میگفت پیرزن خیلی تنها و فقیر بود. اما همیشه با اصرار و پنهان از شما پول ویزیتش را میداد. من هم هرکاری میکردم قبول نمیکرد و باز پولش را میداد…

ﺑﻪ داﺧﻞ اﺗﺎﻗﻢ ﺑﺮﮔﺸﺘم.

اینبار دیگر بغض شکست.

درسی که از جنیفر لیوینگستون گرفتم

jenniferامروز جنیفر لیوینگستون، مجری چاق تلویزیون درس بزرگی به من داد. او در برنامه تلویزیونی اش، متن ایمیل ارسالی یک بیننده را خواند. در آن ایمیل، آن فرد به چاق بودن جنیفر انتقاد کرده و گفته بود این خیلی شرم آور است که طی چند سالی که مجری تلویزیون بوده هنوز خود را لاغر نکرده و این چاقی وی برای جامعه و سلامت خودش زیان آور و الگویی مخرب است

این مجری تلویزیونی سپس به نکته ای حیاتی اشاره کرد. به عادت توهین کردن، مسخره کردن ونگاه رو به پایین به دیگران (bullying) که بسیار مسری و رو به گسترش است اشاره کرد. وی گفت به عنوان مادر سه فرزند، نگران افزایش این رفتار در بین بچه ها
و در محیط مدرسه است. بچه هایی که براحتی این رفتار رو از والدینشان در خانه یاد میگیرند.

در نهایت جنیفر لیوینگستون جمله ای گفت که مرا سخت به فکر فرو برد.

او گفت فرزندانمان را به جای منتقد بودن، مهربان تربیت کنیم.
We need to teach our kids how to be kind, not critical

او همچنین گفت که اینترنت شبیه یک اسلحه شده و مدارس [جامعه] شبیه میدان جنگ.
وی خطاب به شخص ارسال کننده ایمیل گفت: «تو من را نمیشناسی و جزو دوستان و اقوام من نیستی… و هیچ چیزی راجع به من نمیدانی بجز آنچه که از بیرون میبینی. اما من خیلی بیشتر از یک عدد روی ترازو هستم.»

در این ماجرا، دغدغه‌ی این مجری تلویزیونی، کودکان و محیط مدرسه بود و اما دغدغه‌ی مشابه من، دغدغه‌ی من جامعه ایست که در آن زندگی میکنیم
مایی که شب و روز در ستیز با هم وعقاید و سلایق متفاوت هم هستیم.
مایی که خود را دارای رسالت اصلاح و ارشاد همگان فرض کرده ایم و درباره همه چیز و در همه جا نظر میدهیم.
مایی که طلبکار همگانیم.
مایی که یکدیگر را براحتی و بیرحمانه نقد میکنیم و افسوس که در بسیاری موارد سرشار از توهین و کنایه و به شکلی تحقیرآمیز واژه ها را همچون گلوله هایی نامریی به یکدیگر شلیک میکنیم.
مایی که چه ساده یکدیگر را قضاوت میکنیم. چه ساده در یک بحث همدیگر را نیست و نابود میکنیم و با رضایت خاطر آنچنان جواب کوبنده ای میدهیم تا طرف مقابلمان خفه شود. جواب خوب برای ما جوابی دندان شکن است.
برای ما همه چیز و همه جا میدان مناظره و مباحثه است.
ما نیاموخته ایم که با هم مهربان باشیم.
ما نیاموخته ایم که در مقابل افکار مخالف سکوت و عبور کنیم.
ما نیاموخته ایم کجا و چرا نقد کنیم. ما نیاموخته ایم چگونه نقد کنیم.
ما باید راجع به هر کس و هر موضوعی چیزی بگوییم حتی اگر شده متلک و کنایه ای کوتاه.
وگرنه که با سکوت ما یا چرخ دنیا از چرخیدن باز می ایستد و یا ما غمباد گرفته و دق مرگ میشویم!

من و تاکسی صورتی

اواسط زمستان سال گذشته بود. آقایی حدوداً پنجاه ساله از طریق فیسبوک با من تماس گرفت و گفت احتمال داره پدرم را بشناسه هر چند سالهاست که در اصفهان زندگی نمیکنه، اما از اهالی محله‌ی «آزادان» بوده که من یک بار مطلبی راجع بهش نوشته بودم. میگفت در حال حاضر ساکن مونتراله و تمایل داره با من حضوری ملاقات کنه تا راجع به مسایل روز ایران و سیاست ایران گپی بزنیم. در پایان هم نوشته تاکسی صورتیبود پیشنهادی برای من داره که ترجیح میده حضوری مطرح کنه

توی پروفایلش یکی دو تا ویدئو از خودش گذاشته بود تحت عنوان «چگونه من را شکار کردند» و «جاسوسی های صدای آمریکا» و «پیامی به آیت الله خامنه ای» که فرصت نکردم هیچ کدوم رو تماشا کنم. پروفایلش رو برای پدرم فرستادم و پرسیدم که آیا میشناستش؟ جواب اومد که خیر

روزهای کسل کننده و تاریک و سرد زمستان مونترال بود و من که از مشغله ی زیاد حوصله ام سر رفته بود و دلم هم هوس ماجراجویی کرده بود، خیلی کنجکاو شده بودم که پیشنهاد این فرد چیه و اصلاً این کیه و چیکارم داره. از طرفی پروفایلش هم اطلاعات زیادی بهم نمیداد و خیلی برام سوال برانگیز بود. با خودم میگفتم توی یک شهری که تازه واردم و تعداد آدمهایی که میشناسم از انگشتان دستام کمتره، این فرد چطوری من رو پیدا کرده؟ با من چیکار داره؟ ماموره؟ جاسوسه؟ قاتل زنجیره ایه؟

بعد از یکی دو روز کلنجار با خودم، بالاخره جواب مسیجش رو دادم و گفتم خوشحال میشم از نزدیک ببینمش و شماره تلفنم را هم فرستادم. سه روز بعد، حوالی غروب بود که با شماره ای ناشناس با من تماس گرفت. به محض اینکه گفت سلام، گفتم خوبید آقای …؟ تعجب کرد که از کجا شناختمش! گفتم منتظر تماستون بودم ولی باز سوال کرد که از کجا فهمیدم پشت خط اونه!  گفتم شماره ناشناس ندارم و مدت زیادی نیست به مونترال اومدم و حدس زدم خودتون باشید

بعد با کمی مکث و تردید گفت پشت تلفن بهتره زیاد صحبت نکنیم. آدرس خونه م رو پرسید تا حضوری به ملاقاتم بیاد. رفتار عجیبش نگرانم میکرد
گفتم من منزلم خیلی دوره و بهتره همینجا مرکز شهر در یک کافه یا رستوران همدیگه رو ملاقات کنیم
گفت من ماشین دارم و میام دم خونه ت
گفتم من شبها تا دیر وقت در محل کارم هستم و منزل نمیرم
گفت پس آدرس محل کارت رو بده تا بیام اونجا
گفتم محل کارم مناسب گپ زدن نیست و بهتره جایی در شهر قرار بذاریم
گفت پس پنج شنبه این هفته ساعت 8 شب بیا دم ایستگاه متروی «مک گیل» و من میام دنبالت. خدافظی کردیم

با هیچ کس راجع به این موضوع حرف نزدم. از یه طرف نمیخواستم به یه ملاقات ساده اهمیت بیهوده بدم، از یه طرف هم نمیخواستم کسی رو الکی نگران کنم

ساعت 6 پنجشنبه که شد باز شماره ی ناشناس تماس گرفت و ازم خواست به ایستگاه متروی «پیل» برم. گفت بیرون ایستگاه منتظر بمونم تا با یه تاکسی صورتی بیاد دنبالم. حوالی ساعت 8 که شد شال و کلاه کردم و به سمت ایستگاه راه افتادم. در بین راه با یکی از دوستای سوئدم تماس گرفتم و ماجرا رو براش گفتم و اینکه تنها چیزی که از این فرد میدونم اینه که با یه تاکسی صورتی میاد دنبالم. کلی نگران شد و میگفت همین الان برگردم. ولی من کله شق تر از این حرفها بودم که نرم

هوا تاریک و کمی سرد شده بود. بارون سبکی میومد. چند دقیقه ای بیرون از ایستگاه مترو منتظر بودم که صدای بوق تاکسی صورتی رنگ از اون سمت خیابون بلند شد. سریع به سمتش رفتم

در جلو را باز کردم که سوار شم ولی مودبانه و با کمی اظطراب گفت لطفاً صندلی عقب بشین. بعداً برات میگم چرا. در حالیکه تعجب کرده بودم عقب تاکسی نشستم. داشتم کمربندم رو میبستم که برگشت و یک لیوان قهوه داد دستم و گفت بیا قهوه بخور تا توی مسیر حرف بزنیم

همینطور که مردد لیوان قهوه رو با دو دوست خودم نگه داشته بودم شروع کردم به احوال پرسی، اما بیشتر حواسم به قهوه بود. نکنه چیزی توش ریخته باشه؟ داروی خواب؟ سم؟
رفتارش عجیب بود. همینطور که شروع کرد به حرکت از آینه عقب نگاهم میکرد. بعد از چند دقیقه باز گفت قهوه ت رو بخور تا سرد نشده

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم من قهوه‌ی سرد بیشتر دوست دارم. زیر چشمی سعی داشتم حواسم به همه چیز و همه جا باشه. به ماشینهای دور و بر، حتی گاهی پشت سر رو هم نگاه میکردم که مطمئن بشم ماشین دیگه ای دنبالمون نیست. اینقدر حواسم به اطراف بود که حتی یادم نمیاد راجع به چه چیزهایی حرف زدیم. حدود 10 دقیقه گذشته بود که یکهو متوجه شدم جایی از شهر هستم که نمیشناسم. از خیابانها و کوچه های باریکی گذشتیم که تابحال ندیده بودم. حتی نمیتونستم حدس بزنم کدوم سمت شهر هستیم

متوجه رفتار نگرانش شدم. مدام اطراف رو نگاه میکرد. حرکات سر و دستش تند و مظطرب بود. من که سعی میکردم آرامش خودم رو حفظ کنم از گذشته ش پرسیدم

آهی کشید و شروع کرد: «قبل از انقلاب آبادان کار میکردم. توی شرکت نفت. یه کارگر ساده و بی سواد بودم. خوب اون موقع من هیچی نمیدونستم. یه جوون لات و بی ابالی. اما شکار شدم. سرویسهای اطلاعاتی و جاسوسی آمریکا و انگلیس توی ایران شکارم کردن. میخواستن روحانیت و اسلام رو برای همیشه از بین ببرن. اومدن و خمینی رو حمایت کردن که انقلاب کنه تا بتونن مردم رو ناراضی کنن نسبت به اسلام و روحانیت. این حرفهایی که میزنم نتیجه سالها تحقیقه. تمام قضیه همین بوده. من اون موقع فریبشون رو خوردم و وارد حزب توده شدم. حتی دستگیرم کردن. ساواک شکنجه م کرد. ولی همه اینها برنامه خود آمریکا و انگلیس بود.» بعد یکدفعه برگشت به من نگاه کرد و گفت: قهوه ت سرد شد!

شما خودت قهوه نمیخوری؟ میخوای بریم یه جا وایسیم برای خودتون هم قهوه بگیریم؟-

 من قبلش خوردم. نمیخواستم با هم بریم توی کافه بشینیم. من تحت نظرم. نمیخواستم واست درد سر درست بشه. آها! فکر کنم همینجا خوبه-

بعد کنار خیابون توقف کرد. یک خیابون خیلی باریک و تاریک بود. سریع به اطراف نگاه میکردم. یواشکی بدون اینکه متوجه بشه کمربند صندلی رو باز کردم و با دست دیگه سعی داشتم قفل در رو هم باز کنم که یکهو برگشت و پرسید نکنه قهوه دوست نداری اصن؟؟

چند ثانیه فقط خیره شده بودم. لبخندی زدم و گفتم چرا چرا خیلی دوست دارم. نمیدونستم چی بگم. نهایتاً تسلیم شدم. لیوان رو سر کشیدم و بابت قهوه تشکر کردم. حواسم اما به دور و بر هم بود. سعی میکردم خانه ها و شکل خیابان و پلاک خانه کناری رو به خاطر بسپرم

آقای راننده، هنوز داشت از گذشته ش تعریف میکرد اما من فقط حواسم به اطراف بود. چند متر جلوتر از ما، یک ماشین ون توقف کرده بود و یک کانادایی از اون خارج شد. منتظر بودم ببینم به سمت ما میاد یا نه، اما به سمت دیگه ی خیابون حرکت کرد. هیچ کس دیگه ای توی خیابون نبود

حواست هست؟-
بله بله! می فرمودید-
ادامه داد: خلاصه اینکه بعد از انقلاب هم بازداشت شدم. رفیق صمیمیم من رو لو داد. دهه شصت بود. باز فریب خورده بودم. یکروز توی خیابون راه میرفتم که یهو چند تا مامور دورم رو گرفتن و سوار ماشینم کردن. یک سال و خورده ای زندان بودم. شانس آوردم که اعدامم نکردن. کار خاصی هم نکرده بودم اما خیلی های دیگه اعدام شدن. بعدها فهمیدم دوستم برای سبک شدن حکمش باهاشون همکاری کرده بود. خلاصه اینکه از ایران خارج شدم. پناهنده شدم. اما فهمیدم که توی کل سازمان هم جاسوس هست. حتی خود رجوی هم مامور انگلیس و آمریکاست. بعد از اون بود که دیگه شروع کردم به تحقیقات. دنبال حقیقت بودم. حدود بیست ساله که تمام مدارک و سندها رو جمع کردم. میخواستم اینجا منتشر کنم و به دنیا بگم که تمام این داستان بخاطر جنگ با اسلام بوده. شاه رو برکنار کردن که آخوند حکومت کنه و نذارن درست حکومت کنه و مردم اینجوری از اسلام زده بشن. با چند جا تماس گرفتم که نتیجه تحقیقاتم رو علنی کنم. حتی صدای آمریکا هم تماس گرفتم. ولی هیچ کس جرات نمیکرد این ماجرا رو فاش کنه. کم کم متوجه شدم که توی کانادا هم زیر نظرم دارن. سرویسهای اطلاعاتی کانادا خیلی با آمریکا و انگلیس همکاری دارن. فهمیدم همه جا کنترلم میکنن. توی خونه ی خودم و خونه دوستام، توی کامپیوتر و مبایلم، توی وسایل خونه م هم حتی دستگاه شنود کار گذاشتن. یه تلویزیون جدید خریده بودم. بطور اتفاقی متوجه شدم که توش میکروفون کار گذاشتن. فهمیدم زنم که کانادایی بود جاسوسه. کار خودش بوده. از اول برنامه شون این بود که از این طریق به من نزدیک بشن. ازش جدا شدم و هر چند ماه خونه م رو جابجا میکردم. شروع کردم به نوشتن. به آیت الله خامنه ای هم نامه نوشتم. بعد از انتخابات 88 بود. بهش گفتم میرحسین موسوی فرد خوبیه ولی مثل من شکار شده. این کار غرب هست که میخوان درگیری در ایران درست کنن که اعتماد مردم نسبت به اسلام باز هم خراب بشه. ویدئوهایی که منتشر کردم رو دیدی؟؟

ناخودآگاه خوشحال شده بودم. ماجرا از اون چیزی که فکر میکردم ساده تر بود. گفتم بله بله. پیامتون به آقای خامنه ای رو هم دیدم
امیدوار بودم سوالی از محتوای ویدئوها نپرسه

:ادامه داد
– خلاصه اینکه دیدم طرفدار میرحسین هستی. میرحسین فرد خوبیه ولی نمیدونه داره چیکار میکنه. همونطور که خامنه ای نمیدونه درگیر چه دسیسه ای شده. به هر حال دیدم که به موضوعات سیاسی و روز ایران و جهان علاقه مندی، برای همین بود که باهات تماس گرفتم. ولی نمیخواستم مشکلی برات ایجاد کنم. چون اینها سالهاست که هرکسی با من در ارتباط باشه رو زیر نظر میگیرن. ممکنه برای کارهای اقامتت مشکلی ایجاد بشه. دیدم نوشتی توی مک گیل هستی. درس میخونی؟ دانشجویی؟
نه. فعلاً کار میکنم! به هر حال ممنون که من رو در جریان قرار دادید اما چه کمکی از دست من برمیاد؟-
گفت: من سواد درست حسابی که ندارم. زبانم هم خیلی خوب نیست. اما موضوعی که سالهاست تحقیق کردم رو با لحن و ادبیات خودم نوشتم. دنبال کسی هستم که زبانش خوب باشه، تحصیلکرده باشه و مطالب من رو بصورت درست و کتابی بنویسه، ویرایش کنه تا بتونم منتشرشون کنم. اسمت رو هم روی جلد کتاب به عنوان دستیار نویسنده مینویسم. بابت تایپ و وقتی هم که میذاری یه مبلغ ناقابلی میدم. به عنوان یه کار جانبی با درآمد مختصر میتونی بهش نگاه کنی. ولی باید بدونی که کار خطرناکیه و اگر واردش شدی تا آخرش هستی! من خطر کردم و تا آخرش هستم. حتی مجبور شدم ماشینم رو این رنگی کنم که شناسایی نشم

گفتم: ممنون. باشه من روی پیشنهادتون حتماً فکر میکنم ولی مساله اینه که در حال حاضر خیلی درگیر کار هستم و بعید میدونم فرصت کنم. اما توی فیسبوک براتون مسیج میفرستم
با لحنی امیدوار گفت: باشه. ولی هیچ حرفی توی فیسبوک راجع به این موضوع ننویس. کامپیوتر من هک شده. بصورت رمزی برام بنویس. اگر جوابت مثبت هست برام یه اسم رمز بفرست و من خودم از تلفن عمومی باهات تماس میگیرم
باشه. ولی چی بنویسم به عنوان اسم رمز؟-

درحالیکه هنوز مضطرب به اطراف نگاه میکرد گفت: اسم رمزمون باشه پلنگ صورتی

لبخندی زدم و گفتم چشم

بعد ماشین رو روشن کرد و آدرس محل کارم رو پرسید. گفتم من رو دم دانشگاه مک گیل پیاده کنید ممنون میشم. وقتی رسیدیم گفت جلسه بعدی توی دفتر محل کارت صحبت کنیم. بقیه جاها من زیر نظر هستم. گفتم محل کار من اصلاً امن نیست. پر از دوربین مداربسته است که همه چیز وهمه کس رو زیر نظر دارن. براتون دردسر نشه یه موقع؟

چشماش درشت شد و گفت اوه اوه! راست میگی. باشه باشه. پس وقتی تماس گرفتم یه جای امن قرار میذاریم

تشکر کردم و گفتم خبر میدم. یادم می مونه. پلنگ صورتی. مرسی. شبتون بخیر

سرم پایین بود و آروم توی پیاده رو قدم میزدم. بارون بند اومده بود. چند صد متری با محل کارم فاصله داشتم. بعد از یکی دو دقیقه پیاده روی، به سمت خیابون نگاهی کردم. دیدم تاکسی صورتی رنگ با چراغ خاموش، در کنار خیابون آروم آروم و با فاصله چند متر پشت سرم حرکت میکنه. دستم رو بالا بردم و سری برای راننده تکون دادم. بوق زد، سریع دور زد و رفت

چند هفته بعد توی خیابون باز همون تاکسی رو دیدم

بهت

بهت زده بودم. نفسم بندم اومده بود. صدای بلند خس خس سینه م رو میشنیدم. بغض کرده بودم یا شاید هم در حال گریه کردن بودم. نمیدونم. ترسیده بودم هیچ صدایی به گوشم نمیرسید. سکوت محض بود. اتاق تاریک تاریک بود. با چشمهای مبهوتم به دور و بر اتاق نگاه میکردم. اینجا کجاست؟؟

عصر یک روز شاید عادی در یک سال شاید معمولی در ایران بود. من و پدرم در خانه ‌ی قدیمی مادربزرگم بودیم. خانه ای که محل تفریح و خاطرات خوب دوران کودکی ام بود. خانه ای که سالهای سال است فروخته و فراموش شده. پدرم پیراهن قهوه ای آشنایی به تن دشت. موهایش کوتاه و مشکی بود. من نمیدانم چند ساله بودم. شاید بیست و پنج، شاید سی. شاید بیشتر
مادربزرگم را نمی دیدیم. شاید در یکی از اتاقها بود. شاید هم پشت سرم بود. ولی میدانستم که در خانه است. حضورش رو حس میکردم
خانه مادربزرگم به خانه ما نزدیک نبود. درست یادم نیست که در حیاط خانه‌ اش بودیم یا در یکی از اتاقها. یادم نیست مشغول چه کاری بودیم
«ناگهان و بدون هیچ مقدمه ای به پدرم گفتم: «دارن میریزن تو خونه. 

نمیدونم از کجا فهمیده بودم. ولی یقین داشتم و پدرم هم حرف مرا باور داشت. نگرانی را در چشمهایش میدیدم. حتی سوال هم نکرد. فقط گفت سریع سوار ماشین شو، شاید قبل از اونا برسیم به خونه
نگران بودم. نمیدونم چرا بیشتر از هر چیزی نگران لپ تاپم بودم. حتی نمیدونم چه چیزی روی لپ تاپم داشتم که نمیخواستم دستشون بیافته. دستام میلرزید. گفتم خودت بشین پشت ماشین

در اتاقم را باز کردم و با عجله وارد شدم. هیچ کس در خانه نبود. اتاق به هم ریخته بود ولی لپ تاپم روی میزم بود. بدون هیچ درنگ و توجهی به اطراف، به سمت لپ تاپ دویدم و بلند بلند به پدرم گفتم که لپ تاپ سر جاشه

با تعجب به دور و برم نگاه میکردم. اینجا اتاق من نبود. بیشتر شبیه اتاق سالهای دور، سالهای دوران دانش آموزی من بود. خوب یادم هست که کرکره‌ی پنجره‌ی اتاق بسته بود و اتاق رنگ خاکستری ماتی به خود گرفته بود. یکسری وسایل، شاید کتاب یا شاید لباس، روی زمین ریخته بود. اینجا انگار اصلاً خانه‌ی ما نبود
اما هیچکدام از اینها توجه من را جلب نکرد. یا شاید هم اینجا خانه‌ی ما بود و من درست یادم نمی آید. به هر حال با خوشحالی لپ تاپ رو برداشتم و از اتاق خارج شدم. به پدرم گفتم همه جا رو گشتن ولی اینو نمیدونم چرا نبردن! هر دو لبخند زدیم

اما یکدفعه متوجه چیزی شدم. دستام دوباره شروع کرد به لرزیدن. بدنم خیس عرق شد. با اضطراب لپ تاپ رو به پدرم نشون دادم. زیر لپ تاپ باز بود و هارد درایو در جای خودش نبود. با نگاهی نگران گفتم هارد رو با خودشون بردن

تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن. نفسم بند اومده بود. حس میکردم یکی از مامورها، با پیراهن آبی روشنی که روی شلوارش انداخته، با دست گلوم رو گرفته. هنوز قیافه ش توی ذهنم هست. داشتم داد میزدم ولی صدایی از گلوم در نمی اومد. آخرین نفسی که به داخل فرو داده بودم خارج نمیشد. گیر کرده بود. دستام میلرزید. چشمام از حدقه بیرون زده بود. نفس نفس میزدم. بغض کرده بود. شاید هم گریه میکردم

یکدفعه همه جا تاریک شد. هیچ صدایی به گوشم نمیرسید. سکوت محض بود. اتاق تاریکِ تاریک بود. با چشمهای بهت زده ام به دور و بر اتاق نگاه میکردم. اینجا کجاست؟؟

بعد از چند ثانیه که هنوز نفس نفس میزدم متوجه شدم اینجا اتاق من فرسنگها دور تر از ایران است. نفس حبس شده در سینه ام را به آرامی و بشکل آهی بیرون دادم. آروم شدم. کابوس تلخی بود. سالها بود که کابوس ندیده بودم
هنوز قیافه‌ اش توی ذهنم هست

بی تو و با تو

سکوت لحظهء آخر میان اشک و نوازش

نگاهِ سرد و مردّد، میان بوســه و خواهش

میان بی تو و با تو، میان رفـــتن و ماندن

منم که رانده و مانده، میان بودن و مردنlq

هیجان و سفر

 اصلاً سفر اگر هیجان نداشته باشه سفر نیست. اتلاف وقت کردن است و هزینه‌ی بیهوده صرف کردن.

سفرتصور کن سفر کنی بری اون سر دنیا، چند جا را ببینی و خیلی ساده برگردی سر خونه و زندگی! خیلی کسل کننده ست. یکنواخته. بی مزه است! این اصلاً اسمش سفر نیست. نهایتاً یه جابجایی فیزیکیه.
سفر باید هیجان داشته باشه. اگه هیجان نداشته باشه خاطره نمیشه. هیجان نداشته باشه یه مدت که گذشت میشه یه تصویر محو و مکدر ته ذهنت. هیجانها و اتفاقات خاص در سفر، خواه خوب و خواه بد، واسه آدم همیشه یادگاری میشه و توی ذهن می مونه.

مثلاً همین چند سال پیش با قطار از سوئد به دانمارک و از اونجا با هواپیما به هلند میرفتم. اما یه فرصت استثنایی برای یک هیجان ناب از دست رفت.
صبح خیلی زود بود و خیابون خالی از عابر. من به سمت ایستگاه اتوبوسی می دویدم که قرار بود من رو به ایستگاه قطار برسونه. اون موقعِ‌ صبح، اون ساعت گرگ و میش، با سرعت از کنار دو نفر که معلوم نبود اون ساعت صبح توی پیاده رو راجع به چی گپ میزدند رد شدم. چند ده متر که دورتر شدم صدای فریاد یکیشون بلند شد. به سوئدی یه چیزایی رو بلند بلند میگفت و من که دیرم شده بود حتی برنگشتم ببینم چی شده.
یک دقیقه بعد دیدم یکیشون با دوچرخه خودش رو به من رسوند و پاسپورتم رو که از لای زیپ نیمه باز کیفم صاف جلوی پاش افتاده بود داد دستم.
خوب این آقای محترم به هیجان کل سفر لطمه زد. تصور کن سوار قطار شده بودم و بدون پاسپورت رفته بودم فرودگاه دانمارک (مرز زمینی سوئد-دانمارک پاسپورت چک نمیکنن). ماجرایی میشد واسه خودش! اما جدای از شوخی، دهنم تا چند ساعت باز مونده بود از این اتفاق. آخر خوش شانسی بود که پاسپورت من درست جلوی پای ۲ نفری بیوفته که اون ساعت تنها ۲ نفری بودند که توی مسیر خانه تا ایستگاه اتوبوس دیدم.

و اما آخرین شبی که سوئد بودم. شب خاصی بود. از لحاظ احساسی بدجور درگیر بودم. باید از همهء دوستان چند ساله ام خداحافظی میکردم. وسایلم زیاد بود و بعد از چند سال باید از کشوری که دوستش داشتم میرفتم. نصف شب بعد از «گودبای پارتی»، رفتیم دم خونه امیررضا. کوله پشتی ام رو گذاشتم روی زمین و آخرین دقایق را هم مشغول حرف زدن و شوخی کردن شدیم. از اونجا رفتم خونه‌ی روزبه که قرار بود صبح من را برسونه فرودگاه. دم خونه‌ی روزبه که رسیدیم متوجه شدم کوله پشتی ام دستم نیست. فکر میکردم توی ماشین مهدی جا گذاشتم. زنگ زدم مهدی که گفت اونجا نیست.
توی کوله پشتیم لپ تاپ و دو تا هارد اکسترنال و پاسپورت و بلیط هواپیما و اصل و ترجمه‌ی کلیه‌ی مدارک تحصیلی سوئد و ایران و کارت بانک و کارت اقامت کانادام و مبلغی پول نقد و کلی چیزای مهم دیگه داشتم و همه را گذاشته بودم توی کوله پشتیم که دم دستم باشه و مثلا گمشون نکنم.
با اضطراب زنگ زدم به امیررضا. نزدیک به ۴۰ دقیقه از خدافظیمون گذشته بود. گفتم برو یه سر پایین بزن ببینم کوله را توی کوچه جا نذاشتم؟ صدای پایین دویدنش از پله ها رو تو گوشی میشنیدم. چند ثانیه مکث و سکوت بود تا اینکه گفت کوله همونجاس. زیر تیرچراغ برق. شب آخر هفته بود و خیابونها پر از مردم که اغلب هم مست بودند. ولی کوله هنوز همونجا بود. اگه دزدیده بودنش تقریبا میشه گفت بدبخت میشدم! کلی ماجرا و خاطره می موند واسم! اما خوب هم این امنیت بالای سوئد به نفع من و به ضرر هیجان عمل کرد.

چند سال پیش بعد از سفری چند ماه به ایران برگشتم مونترال. ساعت ۱۰ شب به وقت کانادا.
دو شب قبلش، با آزاده و مهدی رفتیم فرودگاه. پرواز ساعت ۳:۱۵ بامداد به مقصد تورنتو بود و ما ۳ ساعت قبل از پرواز فرودگاه بودیم. فرودگاهی بشدت شلوغ و بی نظم بود. این معماری مسخره فرودگاه واقعاً توی ذوق میزد. کل اون ازدحام آزار دهنده و صفهای طولانی قسمت اول فرودگاه در محوطه‌ی باریک و غیراستانداردش.
خلاصه بعد از کلی اتلاف وقت و عبور از بازرسی اول، روبروی پیشخوان هواپیمایی لوفتانزا رسیدم. آقایی که پشت پیشخوان بود گفت بدلیل تعداد بالای مسافر پرواز امشب، اگر من با پرواز فردا شب برم ۶۰۰ دلار اعتبار خرید برای دفعه بعدی بهم میدن. کمی مِن مِن کردم و بالاخره قبول کردم. قرار شد بار تا قبل از پرواز صبر کنم تا کارهای اداری لازم را انجام دهند. اما بیست دقیقه به پرواز یکدفعه گفتند که پرواز جا خالی کرده و باید همین امشب برم. با کلی استرس و حرص و جوش بارهام رو از قسمت بازرسی و خارج از نوبت رد کردم و فرستادم توی بار هواپیما. ۱۰ دقیقه به پرواز بود. با خواهش از مردمی که جلوی صف چند ده متری ایستاده بودم باز خارج از نوبت خودم را رسوندم به افسر کنترل پاسپورت. مدارکم رو گرفت و پرسید عوارض خروج؟
اوه! یادم رفته بود! تمام وقت درگیر کارهای تغییر پرواز و یه سری مشکلات دیگه بودم. ۵ دقیقه مونده بود به پرواز. باز برگشتم و با چمدون و دو تا کوله پشتی که داشتم توی فرودگاه میدویدم به سمت شعبه‌ی بانک. قیافه‌ی مضطرب و خیس عرقم رو هر کس میدید سعی میکرد آرومم کنه.
بالاخره از گیت و بازرسی دوم سپاه هم رد شدم و رسیدم به داخل هواپیما. مهماندار آلمانی دم در چهره من رو که دید کلی خندید و گفت آروم باش آروم باش و در جا همون دم در هواپیما یه لیوان آب پرتقال داد دستم. بعد هم بلیطم رو چک کرد و گفت بهترین صندلی هواپیما را داری. صندلی شماره‌ی یک در قسمت بیزینس کلاس. درواقع بخاطر اینکه کلی معطلم کرده بودند بلیط را بیزینس کلاس کردند. نشستم روی صندلی. هواپیما همچنان تاخیر داشت و منتظر یک مسافر دیگه بود که بارش رو تحویل داده بود ولی خودش پیداش نبود. داشتم آب پرتقالم رو میخوردم که یهو دیدم کتاب بزرگ شاهنامه ای که از اول ورود به فرودگاه دستم بود و پاسپورتم را لاش گذاشته بودم نیست. یه کم فکر کردم. یادم اومد قبل از بازرسی دوم سپاه هنوز دستم بود. سریع به مهماندار گفتم. بی سیم زدند به بازرسی. یکی از مهماندارهای ایرانی رفت و کتاب رو برام آورد. برخورد مهماندارها در قسمت بیزینس کلاس خیلی فرق میکرد. نمیدونم من خوشتیپ شده بودم یا اونا مهربون شده بودند یا کلاً با مسافرین بیزینس کلاس خیلی صمیمی تر برخورد میکنن.
بالاخره رسیدم تورنتو. یک شب خونه‌ی یاشار و ستاره موندم و روز بعد با اتوبوس راهی مونترال شدم. وقتی رسیدم مونترال شب دیروقت بود. بشدت بارون میومد. همونجا ترمینال تاکسی گرفتم و با کلی بار و بندیل رفتم به آدرس جدیدم که آنلاین پیدا کرده بودم و قرار بود صاحبخونه دم دار منتظرم باشه.

دم در، زیر بارون شبانگاهی مونترال منتظر صاحبخونه بودم که بیاد و کلید رو به من بده. نگاهی به چمدونها و کوله پشتی ام که روی زمین زیر سقف دم در گذاشته بودم کردم. یکهو چیزی مثل یک انفجار توی سرم اتفاق افتاد! از اون هیجانهایی که میتونه تا آخر عمر توی ذهنت بمونه. انگار تازه سفر داشت معنای ناب و خاص خودش رو پیدا میکرد. تا اینجاش سوسول بازی بود!
همینجور که نگاهم به چمدونهام بود متوجه شدم که کیف بند دار دوربینم نیست! دست و پام شروع کرد به لرزیدن. به زمین خیره شده بودم که یادم بیاد کجا گذاشتمش. مطمئن بودم که داخل اتوبوس همراهم بود. احتمالاً زیر صندلی جا گذاشتمش.
محتویات داخل کیف عبارت بود از یک بسته پسته خام و تازه، یک بطری خالی آب، یک عدد دوربین «گو پرو» همراه با قاب ضد آبش، پاسپورت، یک کیف پول حاوی کارت بانک و کردیت کارد کانادا، کارت بانک سوئد، کارت اقامت، کارت بیمه درمانی در کانادا، کارت ملی کانادا و مقداری پول.
از اضطراب خیس عرق شده بودم و هیچ کاری هم نمیتونستم بکنم. چون باید منتظر صاحب خونه می بودم تا در را برام باز کنه. وقتی صاحبخونه رسید ماجرا را براش گفتم و سریع با تاکسی برگشتم ترمینال.
گفتند راننده بعد از آخرین مسافر اتوبوس را چک کرده و چیزی پیدا نکرده اما با این حال فردا ساعت ۶:۳۰ صبح قبل از اینکه این اتوبوس راهی تورنتو بشه دوباره یا زنگ بزن یا حضوری بیا.
شب از استرس و نگرانی خوابم نبرد. تا صبح بیدار بودم. ساعت ۶:۳۰ صبح زنگ زدم. گفتند چیزی گزارش نشده بهشون و چیزی پیدا نشده. خلاصه خیلی اعصابم خورد شده بود. بخصوص که اون پسته ها رو هم گذاشته بودم تا رسیدم خونه بخورم.
بعد از چند ساعت بهم ایمیل زدند که کیف پیدا شده و باید برم ترمینال تحویل بگیرم. خودم رو رسوندم ترمینال. کردیت کارد و کارت بانکم نبود. ولی با یک تلفن ساده به بانک کارتها را سوزوندم. در کل باز هم خیلی شانس آوردم.

سفر به قم

حرم

قم

برنامه خاص و دقیقی برای سفرمان نداشتیم. قرار شده بود برحسب شرایط برنامه ریزی منعطف یا بقولی داینامیک داشته باشیم. آریانا، آنا، جوردی و آندرو دو دختر و دو پسر اسپانیایی که از دوستان چند سال پیش دانشجویی ام در سوئد بودند، تابستان آن سال به ایران آمدند تا با هم سفری به شهرهای مختلف داشته باشیم. حدود سه هفته پیش، آریانا راجع به چند شهر ایران از جمله قم از من سوال کرده بود. با خنده و تعجب به او گفته بودم جای مناسبی برای سفر نیست.

صبح آخرین جمعه ماه رمضان بود. من و چهار دوست اسپانیایی ام از تهران به سمت کاشان راه افتادیم. قرار بود یک شب در کاشان بخوابیم و روز بعد به سمت اصفهان حرکت کنیم.
نزدیک عوارضی قم-کاشان که رسیدیم یک حس کنجکاوی و هیجان عجیبی در من شکل گرفته بود. هیچ تصوّر و ذهنیتی از شهر قم نداشتم. دلم میخواست یکبار هم که شده به این شهر بروم. اما در نهایت منصرف شدم و از تابلوی خروجی به سمت قم رد شدم.

به عوارضی رسیدیم. وارد دهانه پرداخت عوارضی که شدم درحالیکه پول را بدست کارمند عوارضی میدادم پرسیدم که آیا به خانمهای خارجی هم اجازه ورود به حرم میدهند؟

کارمند جوان که چهره‌ ای آرام و مذهبی ای داشت به داخل ماشین نگاهی کرد و گفت چرا ندهند؟ منتهی از ورودی قم دیگر رد شده ای و باید همینجا دور بزنی. پولی که برای عوارضی داده بودم را پس داد و مسیر ورود به شهر را در آن سوی بزرگراه با دست نشانم داد.

 وقتی دور میزدم برای مهمانهایم توضیح دادم که برنامه همین الان عوض شد و به قم میرویم. همگی میخندیدیم و نمیدانستیم قرار است چه اتفاقی پیش آید. آیا همه چیز بخوبی پیش میرود یا برایمان دردسر درست میشود؟

بعد از ظهر آخرین جمعه ماه رمضان بود. مراسم روز قدس تازه تمام شده بود و کوچه ها و خیابانهای اطراف حرم به نظر شلوغ تر از روزهای معمولی بود. بعد از پارک کردن ماشین، مجبور بودیم مسیری طولانی را پیاده راه برویم و بدلیل ساخت و سازهای اطراف حرم، پیدا کردن مسیر اصلی گیج کننده بود. برای دقایقی در کوچه های اطراف گم شدیم.
از روبرو یک مرد سالمند و متشخص که به نظر از خادمان حرم بود به سوی ما می آمد. در حالیکه بطری آبی که در دست داشتم را پشت خودم پنهان کردم آدرس حرم را از او پرسیدم. چند دقیقه بعد یک مرد با ۴ زن و دختر پوشیده در چادر از کنارمان رد شدند. باز هم با احتیاط جلو رفتم و آدرس حرم را پرسیدم. کمی جلوتر بر سر یک دوراهی در یکی از کوچه های خلوت و داغ اطراف حرم باز هم از دو مرد میانسال که در حال گفتگو بودند آدرس را پرسیدم
حس عجیبی بود. عجیب و جدید.
به مکالمه و مراوده با چهره هایی از این دست با آن پیراهنهای روشن و یقه های آخوندیشان، با آن ریش انبوه و جای مهر بر پیشانیشان، با آن قیافه هایی که معمولاً یا باتوم و بیسیم و اسلحه بدستشان دیده بودم، یا در حال کتک خوردن از دستشان فرار کرده بودم و یا در محیطهای اداری و دولتی با نفرت و خشم از کنارشان عبور کرده بودم عادت نداشتم.
سالهای سال بود که لبخندی عاری از کراهت بر لبان این جماعت ندیده بودم. سالهای سال بود که نگاهی مستقیم به چشمان این جماعتی که دنیا را به رنگ دیگری میدیدند نداشتم.
نمیدانم دلیلش چه بود. همراهی با چند خارجی؟ مهمان نوازی؟ حضور در سیاره ای دیگر؟ نمیدانم! اما هرچه بود همه‌ی برخوردها خیلی بهتر از آنچه فکر میکردم بود. نمیدانم پس آن آدمهای وحشی و بی رحمی که سراغ داشتم از کجا هستند! از کجا می آیند! به کجا میروند!

هرچه به حرم نزدیکتر میشدیم به حجم جمعیت اضافه میشد. کم کم هول و اضطراب عجیبی در دلم افتاده بود. کم کم سنگینی نگاههای مستقیم و طولانی عابران، نگاههای متعجب و پرسشگر زائران، نگاههای بی روح، نگاههای بی تفاوت، نگاههای خشمگین، و نگاههای ترسناک مردم بیشتر میشد. گهگاهی هم لبخندی از میانه‌ی جمعیت جلب توجه میکرد که شاید بیشتر به دلیل دیدن توریست ها بود.
در امتداد آخرین کوچه منتهی به حرم، من که جلوتر از بقیه راه میرفتم، مکثی کردم، برگشتم و رو به سوی دوستانم چرخاندم. ظاهر پسرها معقول بود. نگاهی به سرتاپای دخترها کردم. شلوار تنگ، پیراهن کوتاه، روسریهای رنگی نصف و نیمه بر روی سر. با خودم گفتم آیا تصمیم درستی گرفته ام؟ آیا برخورد مناسبی با ما خواهد شد؟ آیا بهتر نیست همینجا برگردیم؟

زیر آفتاب داغ تابستان قم، برای چند ثانیه به هم خیره ایستاده بودیم. فضای محیطِ پر از عابرِ کوچه آنقدر سنگین شده بود که بدون حتی کلمه ای، آنا که احتمالاً نگران شده بود گفت آیا به ما اجازه میدهند وارد شویم؟ بهتر نیست برگردیم؟
هر چهارنفر منتظر پاسخ من بودند. تصمیم سختی بود. میان ماجراجویی و احتیاط باید یکی را انتخاب میکردم!
گفتم مشکلی نیست. نگران نباشید. فقط روسری هایتان را کمی جلوتر بکشید. برگشتم و به درون جمعیتی که دیگر بسیار متراکم شده بود حرکت کردم.

روبروی در ورودی حرم که رسیدیم تازه متوجه شدم که ورودی خانمها و آقایان متفاوت است. دخترها میگفتند اگر مشکلی پیش نمی آید خودشان میروند داخل حرم. مطمئن بودم که با این لباس اجازه ورود ندارند. اما آیا کار درستی است که تنها به داخل بروند؟
گفتم باید چادر سر کنند اما بهتر است همینجا منتظر من باشند تا سوال کنم. از میان ازدحام مقابل در ورودی حرم خودم را به نگهبانی که زیر سایه ایستاده بود رساندم و برایش توضیح دادم که چهار نفر همراه خارجی دارم. گفت باید با دفتر امور بین الملل هماهنگ کنم. سمت راست، انتهای کوچه، ورودی ۱۳.
همگی به سمت ورودی مذکور راه افتادیم. از دوستانم خواستم بیرون منتظر باشند و من وارد حیاط پشتی حرم شدم.
به اتاق دفتر امور بین الملل رسیدم. چند مرد میان سال و ریشدار در اتاق نشسته بودند. پشت میز هم یک آخوند درشت اندام با شکمی برجسته نشسته بود. عبا به تن نداشت ولی عمامه و لباس بلند زیر عبای آخوندی اش را پوشیده بود.
برخورد مناسبی داشت. بعد از اینکه ماجرا را توضیح دادم، گوشی را برداشت و به جایی زنگ زد. به آنسوی خط آمرانه گفت بگو بهرامی بیاید. بگو بهرامی بیاید.
بعد هم به یکی از افراد داخل اتاق گفت سریع برود و دو تا چادر برای خانمها بیاورد و رو به در نیمه باز گوشه‌ی اتاق هم بلند گفت وسایل پذیرایی برای مهمانها آماده کنند.
سپس به من که با چشمهای متعجبم نگاه میکردم با لبخند گفت برو بیارشون اینجا تا اول گلویی تازه کنند، چادرها را هم دم در تحویل بگیر و سرشان کن.

از اتاق خُنک دفتر امور بین الملل خارج شدم. ظهر داغ آخرین جمعه ماه رمضان بود. حس عجیب و جدیدی سرشار از هیجان و خوشحالی در من ایجاد شده بود. به سمت در ورودی دویدم.
یک نفر دو چادر روشن و گلدار برای مهمانهای خانم آورده بود. چند خانم چادر بسر در حال خروج از حرم بودند. از ایشان خواستم به دوستان خارجی ام نحوه سر کردن چادر را یاد بدهند. البته خودم هم میتوانستم یاد بدهم ولی بیشتر بدنبال بهانه ای بودم برای ایجاد ارتباط با دنیای بیگانه و غریبی که انگار تازه کشفش کرده بودم. دنیای بیگانه ای که زیر چادر دفن شده بود. یا شاید برای آزمودن نحوه برخوردشان با خارجی ها. یا برای نزدیک تر شدن به انسانهایی که همیشه دور بودند. دوستانم چادرها را بسر کردند و وارد حیاط سمت چپ حرم شدیم.

باز هم جلوتر از بقیه بودم و هر چند ثانیه برمیگشتم و به دختران اسپانیایی چادر پوشیده‌ی پشت سرم نگاهی میکردم و لبخندی میزدم. نزدیک دفتر امور بین الملل که شدیم، دیدم آخوند پشت میز بهمراه دو نفر دیگر بیرون از اتاق منتظر ما هستند. یکی از آن دو نفر بهرامی بود. جوانی حدود سی سال، با صورتی آفتاب سوخته که نشان میداد از اهالی جنوب ایران است. با ریشی به اندازه یک مشت و پیراهن آبی روشنی روی شلوار سرمه ایش بسوی ما آمد و با مردها دست داد و با لهجه‌ی انگلیسی بسیار خوبی به دوستان خارجی ام خوشامد گفت.

وارد اتاق شدیم. آخوندی که گویا رییس دفتر بود دو میز کوچک از اتاق بغلی آورد و جلوی مهمانان خارجی گذاشت و سپس چند بطری آب معدنی خنک بهمراه چند کیک روی میز قرار داد و رفت. برای من آب و کیک نیاورد. اما آندرو، لیوانی پر از آب کرد و بدست من که کنار آقای بهرامی نشسته بودم داد.
سپس آقای بهرامی شروع کرد به انگلیسی حرف زدن. بسیار سلیس و روان صحبت میکرد. از تاریخچه‌ی مکان و شخصیت حضرت معصومه و اینکه که بوده و چه کرده و چه جایگاهی در مذهب شیعه دارد توضیح میداد.
بعد از آن فاز صحبتهایش تغییر کرد. تا حدی مشغول تبلیغ اسلام شد و کمی هم درس احکام میداد. از امام غایب گفت و از معجزات پیامبر اسلام. از مقایسه هایی بین اسلام و مسیحیت گفت و از یاری کردن عیسی مسیح امام مهدی را در روز ظهور و غلبه اش بر نظام ظلم حاکم بر جهان.
دلم میخواست زیر گوشش بگویم برادرجان سعی کن بیشتر روی جنبه های انسانی و مهربانی و اخلاقی و تاریخی اسلام تمرکز کنی تا جنبه های ماوراء الطبیعه و اعجاز. اما سکوت کردم.
بهرامی همچنان در حالت صحبت کردن بود و به نظر دلش میخواست از فرصتی که پیش آمده استفاده کند و از همه چیز و همه جا حرف بزند. ساعت نزدیک پنج و نیم بعدازظهر شده بود.
گهگاه نگاهی کوتاه بین من و دوستانم که روبروی من نشسته بودند رد و بدل میشد. نگاههایی کوتاه، پر از حرف و زیرچشمی. نگاهها را تند میدزدیدیم تا مبادا خنده مان بگیرد یا حالتی به چهره بگیریم که میزبان متوجه شود که دیگر حواسمان از صحبتهایش که بیش از دو ساعت طول کشیده بود پرت شده است.

اواخر کار بود که بهرامی گفت اگر کسی سوالی دارد در خدمت است. یکی از دخترها از علت پوشش اجباری و حجاب پرسید. آقای بهرامی هم از اینکه این موضوع بخاطر سلامت و امنیت خود خانمهاست صحبت کرد و آنها را با جواهراتی مقایسه کرد که صاحبش در معرض دید غریبه ها نمیگذارد. یکی دیگر از دخترها وسط حرفش پرید و گفت همه آنچه گفتید از نقطه نظر یک مرد است. بهرامی مایل بود بیشتر حرف بزند. من هم گفتم که دیگر دیر شده است و باید کم کم برویم چون عازم کاشان هستیم. آقای بهرامی باز هم توضیحاتش را ادامه داد و چند بار گفت که این یک بحث خیلی عمیق و طولانی است. ایمیلش را روی کاغذی نوشت و داد دست دوستانم که در آینده بتوانند کاملتر به این بحث ادامه دهند.
سپس همگی کفشهایمان را که درآورده بودیم پوشیدیم و راهی حیاط حرم شدیم.

در حیاط حرم، آقای بهرامی همچنان از اعجازات اسلام صحبت میکرد.
از شق القمر و اینکه سازمان ناسا خطی میان کره ماه کشف کرده که نشان از دو نیم شدن آن در گذشته میدهد، و اینکه طبق مطالعات علمی آب زمزم تنها آب شفابخش و دارای عناصر خاص است، و اینکه فیزیک ثابت کرده که محل احداث کعبه مرکز ثقل کره زمین است و غیره

پس از پایان بازدید از محوطه خارجی حرم، گفتند که حدود دو سال است به خارجیها اجازه ورود به صحن حرم را دیگر نمیدهند. کمی در حیاط مشغول عکس گرفتن شدیم.
در آخر در حالیکه به سمت در خروجی حرم میرفتیم، آقای بهرامی به من گفت لابد در زندگی کارهای خوب زیادی کرده ام و بنده خاص و منتخبی هستم که در چنین روزی، آخرین جمعه ماه رمضان، از آن سر دنیا به زیارت حرم آمده ام و حضرت مرا طلبیده است. آرام و با لبخندی ساختگی گفتم امیدوارم که اینطور باشد

تجربه‌ی جالبی بود. همگی به اتفاق از اینکه به قم رفتیم راضی بودیم. روزهای آخر سفر دوستانم میگفتند این بهترین بخش سفرشان نبود ولی متفاوت ترین بخش آن بود و خیلی از اینکه به آنجا رفتند و از نزدیک با آن محیط به قولشان رادیکال، روبرو شدند راضی هستند.

آینه‌ی عقب

حداکثر سرعت مجاز ۱۲۰کیلومتر است. ساعت شش صبح یک روز تابستانی است. شما در مسیر سرعت یک بزرگراه در حال رانندگی هستید و عقربه کیلومتر خودرویتان روی عدد ۱۲۰ثابت است. حواستان کاملاً جمع است که مبادا از حداکثر سرعت مجاز تندتر نروید

عکس تزیینی است

عکس تزیینی است

       خودرویی در انتهای عمق آینه‌ی عقب از دور برای شما چراغ میزند

زیر چشمی نگاهی به آینه میکنید و باز حواس خود را به روی مسیر پیش روی خود متمرکز میکنید. صدای موسیقی ملایمی که دوستش دارید در این ساعت از روز بسیار دلنشین و نویدبخش یک روز خوب است. آرام پشت سر خود را به صندلی تکیه میدهید و همچنان در مسیر مستقیم و با سرعتی یکنواخت به رانندگی ادامه میدهید

خودروی پشت سر به شما نزدیک و نزدیک تر میشود و با هرچه نزدیکتر شدنش، سرعت تکرار چراغ زدنها و نور بالا انداختنهایش هم بیشتر و بیشتر میشود

کمی صدای موسیقی را بلندتر میکنید. تمرکز شما بر موسیقی و لذّت شنیدن صبحگاهی آن مختل شده است. عقربه سرعت کمی از ۱۲۰کیلومتر بالاتر رفته است. سرعت خود را کم میکنید. با همان سرعت مجاز از کنار تابلوی راهنمایی و رانندگی رد میشوید. تابلویی که بسیار درشت و خوانا و در میان یک دایره قرمز رنگ حداکثر سرعت را به شما یادآور میشود. اطمینان دارید که در طول مسیر هیچ پلیس و یا دوربینی مستقر نشده است

برای رسیدن به مقصد کمی عجله دارید. درواقع کمی دیرتان هم است. ترافیک چندانی در بزرگراه نیست و تا چند صد متر پیش روی شما خودروی دیگری نیز وجود ندارد. اما خود را مقید میدانید که سرعت مجاز را رعایت کنید

 آفتابی که تازه طلوع کرده از سمت چپ به صورت شما می تابد. سعی دارید با دقت و وسواس خاصی آفتابگیر روبروی شیشه را جوری تنظیم کنید که نور بطور مستقیم چشمانتان را آزار ندهد

نور چراغ راننده ای که سرعتش بمراتب بیشتر از سرعت مجاز است و اینک درست به عقب خودروی شما رسیده است باز توجه شما را به پشت سر جلب میکند

کمی مضطرب شده اید. فاصله‌ی بسیار نزدیک خودروی پشت سر برایتان توهین آمیز است. یکجور تجاوز به حریم شخصی شما. یکجور تعرض به قانون و بی حرمتی به حق شهروندی شما. یک جور حمله‌ی وحشیانه

متوجه میشوید برای مدت زمان کوتاهی است که اخم مداومی میان ابروانتان نشسته است. نور آفتاب مستقیم از گوشه آفتابگیر به چشمانتان میتابد. سرعت شما نزدیک به ۱۳۰کیلومتر در ساعت شده است. صدای بوق خودروی پشت سر که دیگر بجای چراغ زدن هر چند ثانیه بلند میشود شما را عصبی کرده است

هوس میکنید با تمام قدرت پا روی ترمز بکوبید. مطمئن هستید که او با سرعت زیادی به عقب خودروی شما خواهد خورد. حتماً هم مقصر است. شاید هم برای همیشه ادب شود. اصلاً حقش است که چنین بلایی سرش بیاید چراکه بدون توجه به قوانین و قواعد رانندگی برای شما ایجاد مزاحمت کرده و آرامش صبحگاهیتان را به هم زده است. اما آیا واقعاً ارزشش را دارد؟ برای خودتان هم دردسر ایجاد میشود

صدای بوق ممتد خودروی خلافکار پشت سر شما دیگر مثل ناقوس مرگی در گوشتان پیچیده است. ناخودآگاه به آفتابگیر روبرویتان ور میروید تا نشان دهید که نگرانی و دلمشغولی شما در این لحظه، نور آفتاب لعنتی ای است که هر چند ثانیه جابجا میشود. صدای موسیقی را تا آخر زیاد میکنید تا در حد امکان از شدت تاثیر بوق ناهنجار راننده ی پشت سر خود بکاهید. نفس عمیقی میکشید و به منظره سمت چپ بزرگراه نگاه کوتاهی می اندازید

 تشعشعات خورشید که از پشت ساختمانها آسمان را نوازش میکنند شما را برای لحظه ای مبهوت زیبایی خود میکنند. چطور تا به امروز این منظره زیبا را که هر روز صبح در همین مسیر و همین ساعت تکرار میشده است ندیده اید

 صدای بوق و نور چراغ خودروی پشت سر همچنان به سوی شما شلیک میشود. اصلاً دلتان نمیخواهد با فردی که اینچنین به شما هجوم آورده است چشم در چشم شوید. چشمانتان را از آینه منحرف میکنید. یک خانم جوان در آن سوی بزرگراه کنار جاده ایستاده و برای تاکسی دست تکان میدهد. چهره اش برایتان آشنا است. آیا او را میشناسید؟ اخم میان ابروانتان عمیق تر میشود. سعی دارید به خود تلقین کنید که برای به یاد آوردن چهره آن خانم آشنا، عمیقاً در حال تفکر و تمرکز هستید. اخمتان عمیقتر میشود. با مشتهای گره کرده فرمان خودرو را گرفته اید. سرعت شما ناخودآگاه بیشتر از حد مجاز شده است. دیگر حتی خودتان هم این حالت تصنعی عدم توجه به خودروی پشت سر را باور نمیکنید. آرام فشار پایتان را از روی گاز کم میکنید

 هنوز صدای بوق ممتد در گوشتان است. زیر چشمی به تصویر محوی از راننده‌ی پشت سر که در آینه دیده میشود نگاه کوتاهی میکنید. متوجه میشوید که حالتی بسیار عصبی و حق به جانب گرفته است. به نظر میرسد در حال فریاد زدن بر سرتان است

نکند کار مهمی دارد؟ نکند برای رسیدن به بیماری اینچنین در شتاب است.؟ نه نه! اینها همه توجیهاتی هستند که ناخودآگاه شما برای فرار از این موقعیت به ذهنتان القا میکند

نگاهی به سمت راستتان میکنید. مسیر سمت راست کاملاً باز است. اگر راننده‌ی پشت سر عجله داشت تا بحال از این سمت سبقت گرفته بود. اصلاً برای او چه فرقی میکند! او که به دلیل سرعت غیرمجاز در حال تخلف است چرا از سمت راست سبقت نمیگیرد؟ شاید برای او هم حس مورد توهین واقع شدن ایجاد شده است. شاید اصلاً دارد لجبازی میکند. یا شاید خیال میکند حق تقدم در مسیر سرعت بزرگراه برای کسی است که سریعتر براند. شاید نمیداند حداکثر سرعت مجاز در این بزرگراه چقدر است. دلتان میخواست با تابلوی سرعتی روبرو میشدید و با اشاره‌ی دست توجه راننده را به آن جلب میکردید

 صدای بوق دیگر قطع نمیشود. حدود یک دقیقه است که دستش را از روی بوق برنداشته و شما را با فاصله‌ی بسیار نزدیکی تعقیب میکند. قطعاً بینهایت خشمگین است. اگر پیاده بودید احتمالاً تا به حال یقه تان را هم گرفته بود و با شما گلاویز شده بود

یک لحظه فکر میکنید اگر به او راه بدهید تا شرّش کم شود بهتر نیست؟ آیا دنبال دردسر است؟ آیا جلوی شما شروع به ترمز کردن و یا تلافی کردن میکند؟ شاید هم راهش را بگیرد و برود و شما باز به آرامش چند دقیقه پیش خود بازگردید

یک لحظه مردد میشوید. خوب است آرام به سمت راست بزرگراه بروید و مسیر را برای عبورش باز کنید. اما خیلی زود پشیمان میشوید. اصلاً برای چه راه را برای تخلف کردنش باز کنید؟ برای چه از حق قانونی خودتان که رانندگی با سرعت مجاز در این مسیر است کوتاه بیایید؟ این شما هستید که باید طلبکار کسی باشید که نه تنها با بوق و چراغ و عدم رعایت فاصله‌ی قانونی به حریم شخصیتان تعرض کرده است، بلکه  قصد دارد شما را یا به سرعت غیرمجاز یا به انحراف از مسیر ناگهانی مجبور کند

 فاصله اش با شما آنقدر کم شده که احساس میکنید قصد دارد به خودروی شما بکوبد. دیگر بیش از اندازه عصبی شده اید. پاهایتان میلرزند و انگشتان دستتان به شدت مشت و منقبض شده اند. عضلات صورت و پیشانی تان از شدت اخم درد گرفته اند. افسوس میخورید که ای کاش از اول به او راه داده بودید. مگرنه اینکه همه همینکار را میکنند. اصلاً اگر به او راه میدادید شاید ادب میشد. شاید جلوتر بخاطر سرعت بالایش تصادف میکرد. شاید پلیس او را میدید و جریمه میکرد. یا شاید همان اول شرمنده‌ی گذشت و متانت شما میشد و دفعه‌ی بعد محترمانه تر برخورد میکرد

 به یک دوگانه‌ی بی جواب رسیده اید. کدام انتخاب به سود شما و به سود جامعه بود؟ عدم باز کردن مسیر برای راننده متخلف، یا عدم درگیر شدن با فرد خطاکار؟

آیا وظیفه‌ی اصلاح دیگران و التزامشان به رعایت قوانین برعهده شماست؟ نقش شما در قبال مواجهه با تخلفات سایر شهروندان چیست؟ آیا شما فقط مسوول رفتار و پایبندی خود به قوانین شهری هستید؟ آیا رفتار امروز شما به سود اصلاح رفتار راننده تخلفکار بود؟ آیا امروز کار مفیدی انجام دادید؟ آیا رفتار شما خطرناک بود؟ آیا نام رفتار شما لجبازی بود؟

انتخاب شما به عنوان یک شهروند بافرهنگ که سعی دارد بدون توجیه کردنهای فراگیر عوام الناس که زمین و زمان را برای موجه نمودن رفتارهای غلط خود بهم میدوزند، چیست؟ بهترین انتخاب در موقعیت امروز شما چه بود؟

 دیگر به انتهای بزرگراه رسیده اید. مسیر شما به سمت راست است. راهنمای خود را میزنید و آرام به سوی خروجی سمت راست بزرگراه حرکت میکنید

خودروی خلافکار با سرعت هرچه تمام تر و درحالیکه با حرکات دست و چهره خشمگین به شما دشنام میدهد از کنارتان عبور میکند

از خود میپرسید تمام این مدت در ذهن او آیا چه میگذشته است؟

پینوشت:

این یک داستان تخیلی بود که اتفاقی مشابه جرقه‌ی سوالات انتهای متن را در ذهنم ایجاد کرد. جدای از بحث آیین نامه ای که راننده جلو، خود به دلیل اشغال مسیر سبقت متخلف است، سوال اصلی نوع واکنش و رفتار شهروندان در قبال تخلفات قانونی سایر شهروندان است.
مثال ساده تری مطرح میکنم:
ساعت 3 نصف شب پشت چراغ قرمز توقف کرده اید و هیچ کس در حال تردد در چهارراه نیست. خودرویی از پشت سر میرسد و مدام با بوق و چراغ از شما میخواهد که چراغ قرمز را رد کنید…شما چه میکنید؟
– چراغ قرمز را رد میکنید
– به فرد متخلف بی اعتنایی میکنید
– با کمی جابجایی راه را برای او و عبورش از چراغ قرمز باز میکنید