اصلاً سفر اگر هیجان نداشته باشه سفر نیست. اتلاف وقت کردن است و هزینهی بیهوده صرف کردن.
تصور کن سفر کنی بری اون سر دنیا، چند جا را ببینی و خیلی ساده برگردی سر خونه و زندگی! خیلی کسل کننده ست. یکنواخته. بی مزه است! این اصلاً اسمش سفر نیست. نهایتاً یه جابجایی فیزیکیه.
سفر باید هیجان داشته باشه. اگه هیجان نداشته باشه خاطره نمیشه. هیجان نداشته باشه یه مدت که گذشت میشه یه تصویر محو و مکدر ته ذهنت. هیجانها و اتفاقات خاص در سفر، خواه خوب و خواه بد، واسه آدم همیشه یادگاری میشه و توی ذهن می مونه.
مثلاً همین چند سال پیش با قطار از سوئد به دانمارک و از اونجا با هواپیما به هلند میرفتم. اما یه فرصت استثنایی برای یک هیجان ناب از دست رفت.
صبح خیلی زود بود و خیابون خالی از عابر. من به سمت ایستگاه اتوبوسی می دویدم که قرار بود من رو به ایستگاه قطار برسونه. اون موقعِ صبح، اون ساعت گرگ و میش، با سرعت از کنار دو نفر که معلوم نبود اون ساعت صبح توی پیاده رو راجع به چی گپ میزدند رد شدم. چند ده متر که دورتر شدم صدای فریاد یکیشون بلند شد. به سوئدی یه چیزایی رو بلند بلند میگفت و من که دیرم شده بود حتی برنگشتم ببینم چی شده.
یک دقیقه بعد دیدم یکیشون با دوچرخه خودش رو به من رسوند و پاسپورتم رو که از لای زیپ نیمه باز کیفم صاف جلوی پاش افتاده بود داد دستم.
خوب این آقای محترم به هیجان کل سفر لطمه زد. تصور کن سوار قطار شده بودم و بدون پاسپورت رفته بودم فرودگاه دانمارک (مرز زمینی سوئد-دانمارک پاسپورت چک نمیکنن). ماجرایی میشد واسه خودش! اما جدای از شوخی، دهنم تا چند ساعت باز مونده بود از این اتفاق. آخر خوش شانسی بود که پاسپورت من درست جلوی پای ۲ نفری بیوفته که اون ساعت تنها ۲ نفری بودند که توی مسیر خانه تا ایستگاه اتوبوس دیدم.
و اما آخرین شبی که سوئد بودم. شب خاصی بود. از لحاظ احساسی بدجور درگیر بودم. باید از همهء دوستان چند ساله ام خداحافظی میکردم. وسایلم زیاد بود و بعد از چند سال باید از کشوری که دوستش داشتم میرفتم. نصف شب بعد از «گودبای پارتی»، رفتیم دم خونه امیررضا. کوله پشتی ام رو گذاشتم روی زمین و آخرین دقایق را هم مشغول حرف زدن و شوخی کردن شدیم. از اونجا رفتم خونهی روزبه که قرار بود صبح من را برسونه فرودگاه. دم خونهی روزبه که رسیدیم متوجه شدم کوله پشتی ام دستم نیست. فکر میکردم توی ماشین مهدی جا گذاشتم. زنگ زدم مهدی که گفت اونجا نیست.
توی کوله پشتیم لپ تاپ و دو تا هارد اکسترنال و پاسپورت و بلیط هواپیما و اصل و ترجمهی کلیهی مدارک تحصیلی سوئد و ایران و کارت بانک و کارت اقامت کانادام و مبلغی پول نقد و کلی چیزای مهم دیگه داشتم و همه را گذاشته بودم توی کوله پشتیم که دم دستم باشه و مثلا گمشون نکنم.
با اضطراب زنگ زدم به امیررضا. نزدیک به ۴۰ دقیقه از خدافظیمون گذشته بود. گفتم برو یه سر پایین بزن ببینم کوله را توی کوچه جا نذاشتم؟ صدای پایین دویدنش از پله ها رو تو گوشی میشنیدم. چند ثانیه مکث و سکوت بود تا اینکه گفت کوله همونجاس. زیر تیرچراغ برق. شب آخر هفته بود و خیابونها پر از مردم که اغلب هم مست بودند. ولی کوله هنوز همونجا بود. اگه دزدیده بودنش تقریبا میشه گفت بدبخت میشدم! کلی ماجرا و خاطره می موند واسم! اما خوب هم این امنیت بالای سوئد به نفع من و به ضرر هیجان عمل کرد.
چند سال پیش بعد از سفری چند ماه به ایران برگشتم مونترال. ساعت ۱۰ شب به وقت کانادا.
دو شب قبلش، با آزاده و مهدی رفتیم فرودگاه. پرواز ساعت ۳:۱۵ بامداد به مقصد تورنتو بود و ما ۳ ساعت قبل از پرواز فرودگاه بودیم. فرودگاهی بشدت شلوغ و بی نظم بود. این معماری مسخره فرودگاه واقعاً توی ذوق میزد. کل اون ازدحام آزار دهنده و صفهای طولانی قسمت اول فرودگاه در محوطهی باریک و غیراستانداردش.
خلاصه بعد از کلی اتلاف وقت و عبور از بازرسی اول، روبروی پیشخوان هواپیمایی لوفتانزا رسیدم. آقایی که پشت پیشخوان بود گفت بدلیل تعداد بالای مسافر پرواز امشب، اگر من با پرواز فردا شب برم ۶۰۰ دلار اعتبار خرید برای دفعه بعدی بهم میدن. کمی مِن مِن کردم و بالاخره قبول کردم. قرار شد بار تا قبل از پرواز صبر کنم تا کارهای اداری لازم را انجام دهند. اما بیست دقیقه به پرواز یکدفعه گفتند که پرواز جا خالی کرده و باید همین امشب برم. با کلی استرس و حرص و جوش بارهام رو از قسمت بازرسی و خارج از نوبت رد کردم و فرستادم توی بار هواپیما. ۱۰ دقیقه به پرواز بود. با خواهش از مردمی که جلوی صف چند ده متری ایستاده بودم باز خارج از نوبت خودم را رسوندم به افسر کنترل پاسپورت. مدارکم رو گرفت و پرسید عوارض خروج؟
اوه! یادم رفته بود! تمام وقت درگیر کارهای تغییر پرواز و یه سری مشکلات دیگه بودم. ۵ دقیقه مونده بود به پرواز. باز برگشتم و با چمدون و دو تا کوله پشتی که داشتم توی فرودگاه میدویدم به سمت شعبهی بانک. قیافهی مضطرب و خیس عرقم رو هر کس میدید سعی میکرد آرومم کنه.
بالاخره از گیت و بازرسی دوم سپاه هم رد شدم و رسیدم به داخل هواپیما. مهماندار آلمانی دم در چهره من رو که دید کلی خندید و گفت آروم باش آروم باش و در جا همون دم در هواپیما یه لیوان آب پرتقال داد دستم. بعد هم بلیطم رو چک کرد و گفت بهترین صندلی هواپیما را داری. صندلی شمارهی یک در قسمت بیزینس کلاس. درواقع بخاطر اینکه کلی معطلم کرده بودند بلیط را بیزینس کلاس کردند. نشستم روی صندلی. هواپیما همچنان تاخیر داشت و منتظر یک مسافر دیگه بود که بارش رو تحویل داده بود ولی خودش پیداش نبود. داشتم آب پرتقالم رو میخوردم که یهو دیدم کتاب بزرگ شاهنامه ای که از اول ورود به فرودگاه دستم بود و پاسپورتم را لاش گذاشته بودم نیست. یه کم فکر کردم. یادم اومد قبل از بازرسی دوم سپاه هنوز دستم بود. سریع به مهماندار گفتم. بی سیم زدند به بازرسی. یکی از مهماندارهای ایرانی رفت و کتاب رو برام آورد. برخورد مهماندارها در قسمت بیزینس کلاس خیلی فرق میکرد. نمیدونم من خوشتیپ شده بودم یا اونا مهربون شده بودند یا کلاً با مسافرین بیزینس کلاس خیلی صمیمی تر برخورد میکنن.
بالاخره رسیدم تورنتو. یک شب خونهی یاشار و ستاره موندم و روز بعد با اتوبوس راهی مونترال شدم. وقتی رسیدم مونترال شب دیروقت بود. بشدت بارون میومد. همونجا ترمینال تاکسی گرفتم و با کلی بار و بندیل رفتم به آدرس جدیدم که آنلاین پیدا کرده بودم و قرار بود صاحبخونه دم دار منتظرم باشه.
دم در، زیر بارون شبانگاهی مونترال منتظر صاحبخونه بودم که بیاد و کلید رو به من بده. نگاهی به چمدونها و کوله پشتی ام که روی زمین زیر سقف دم در گذاشته بودم کردم. یکهو چیزی مثل یک انفجار توی سرم اتفاق افتاد! از اون هیجانهایی که میتونه تا آخر عمر توی ذهنت بمونه. انگار تازه سفر داشت معنای ناب و خاص خودش رو پیدا میکرد. تا اینجاش سوسول بازی بود!
همینجور که نگاهم به چمدونهام بود متوجه شدم که کیف بند دار دوربینم نیست! دست و پام شروع کرد به لرزیدن. به زمین خیره شده بودم که یادم بیاد کجا گذاشتمش. مطمئن بودم که داخل اتوبوس همراهم بود. احتمالاً زیر صندلی جا گذاشتمش.
محتویات داخل کیف عبارت بود از یک بسته پسته خام و تازه، یک بطری خالی آب، یک عدد دوربین «گو پرو» همراه با قاب ضد آبش، پاسپورت، یک کیف پول حاوی کارت بانک و کردیت کارد کانادا، کارت بانک سوئد، کارت اقامت، کارت بیمه درمانی در کانادا، کارت ملی کانادا و مقداری پول.
از اضطراب خیس عرق شده بودم و هیچ کاری هم نمیتونستم بکنم. چون باید منتظر صاحب خونه می بودم تا در را برام باز کنه. وقتی صاحبخونه رسید ماجرا را براش گفتم و سریع با تاکسی برگشتم ترمینال.
گفتند راننده بعد از آخرین مسافر اتوبوس را چک کرده و چیزی پیدا نکرده اما با این حال فردا ساعت ۶:۳۰ صبح قبل از اینکه این اتوبوس راهی تورنتو بشه دوباره یا زنگ بزن یا حضوری بیا.
شب از استرس و نگرانی خوابم نبرد. تا صبح بیدار بودم. ساعت ۶:۳۰ صبح زنگ زدم. گفتند چیزی گزارش نشده بهشون و چیزی پیدا نشده. خلاصه خیلی اعصابم خورد شده بود. بخصوص که اون پسته ها رو هم گذاشته بودم تا رسیدم خونه بخورم.
بعد از چند ساعت بهم ایمیل زدند که کیف پیدا شده و باید برم ترمینال تحویل بگیرم. خودم رو رسوندم ترمینال. کردیت کارد و کارت بانکم نبود. ولی با یک تلفن ساده به بانک کارتها را سوزوندم. در کل باز هم خیلی شانس آوردم.
baradara shoma kolan havas parti dari khodeto ja nazari haji
لایکلایک
سلام، خیلی جالبه، چون منم دقیقا خیلی سفر میکنم و بیشتر از اون خیلی چیز جا ميذارم…
لایکلایک
سر به هواییم دیگه 🙂
لایکلایک
خدا قوت!!!
هر دفعه هر چیزی که جا گذاشته بودی، پاسپورت هم داخلش بود که!!!!
راستی ما دیگه مشتریت شدیما!!
لایکپسندیده شده توسط 1 نفر
بله! :)) کلا شانس همیشه یارم بوده
لایکلایک