بهت

بهت زده بودم. نفسم بندم اومده بود. صدای بلند خس خس سینه م رو میشنیدم. بغض کرده بودم یا شاید هم در حال گریه کردن بودم. نمیدونم. ترسیده بودم هیچ صدایی به گوشم نمیرسید. سکوت محض بود. اتاق تاریک تاریک بود. با چشمهای مبهوتم به دور و بر اتاق نگاه میکردم. اینجا کجاست؟؟

عصر یک روز شاید عادی در یک سال شاید معمولی در ایران بود. من و پدرم در خانه ‌ی قدیمی مادربزرگم بودیم. خانه ای که محل تفریح و خاطرات خوب دوران کودکی ام بود. خانه ای که سالهای سال است فروخته و فراموش شده. پدرم پیراهن قهوه ای آشنایی به تن دشت. موهایش کوتاه و مشکی بود. من نمیدانم چند ساله بودم. شاید بیست و پنج، شاید سی. شاید بیشتر
مادربزرگم را نمی دیدیم. شاید در یکی از اتاقها بود. شاید هم پشت سرم بود. ولی میدانستم که در خانه است. حضورش رو حس میکردم
خانه مادربزرگم به خانه ما نزدیک نبود. درست یادم نیست که در حیاط خانه‌ اش بودیم یا در یکی از اتاقها. یادم نیست مشغول چه کاری بودیم
«ناگهان و بدون هیچ مقدمه ای به پدرم گفتم: «دارن میریزن تو خونه. 

نمیدونم از کجا فهمیده بودم. ولی یقین داشتم و پدرم هم حرف مرا باور داشت. نگرانی را در چشمهایش میدیدم. حتی سوال هم نکرد. فقط گفت سریع سوار ماشین شو، شاید قبل از اونا برسیم به خونه
نگران بودم. نمیدونم چرا بیشتر از هر چیزی نگران لپ تاپم بودم. حتی نمیدونم چه چیزی روی لپ تاپم داشتم که نمیخواستم دستشون بیافته. دستام میلرزید. گفتم خودت بشین پشت ماشین

در اتاقم را باز کردم و با عجله وارد شدم. هیچ کس در خانه نبود. اتاق به هم ریخته بود ولی لپ تاپم روی میزم بود. بدون هیچ درنگ و توجهی به اطراف، به سمت لپ تاپ دویدم و بلند بلند به پدرم گفتم که لپ تاپ سر جاشه

با تعجب به دور و برم نگاه میکردم. اینجا اتاق من نبود. بیشتر شبیه اتاق سالهای دور، سالهای دوران دانش آموزی من بود. خوب یادم هست که کرکره‌ی پنجره‌ی اتاق بسته بود و اتاق رنگ خاکستری ماتی به خود گرفته بود. یکسری وسایل، شاید کتاب یا شاید لباس، روی زمین ریخته بود. اینجا انگار اصلاً خانه‌ی ما نبود
اما هیچکدام از اینها توجه من را جلب نکرد. یا شاید هم اینجا خانه‌ی ما بود و من درست یادم نمی آید. به هر حال با خوشحالی لپ تاپ رو برداشتم و از اتاق خارج شدم. به پدرم گفتم همه جا رو گشتن ولی اینو نمیدونم چرا نبردن! هر دو لبخند زدیم

اما یکدفعه متوجه چیزی شدم. دستام دوباره شروع کرد به لرزیدن. بدنم خیس عرق شد. با اضطراب لپ تاپ رو به پدرم نشون دادم. زیر لپ تاپ باز بود و هارد درایو در جای خودش نبود. با نگاهی نگران گفتم هارد رو با خودشون بردن

تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن. نفسم بند اومده بود. حس میکردم یکی از مامورها، با پیراهن آبی روشنی که روی شلوارش انداخته، با دست گلوم رو گرفته. هنوز قیافه ش توی ذهنم هست. داشتم داد میزدم ولی صدایی از گلوم در نمی اومد. آخرین نفسی که به داخل فرو داده بودم خارج نمیشد. گیر کرده بود. دستام میلرزید. چشمام از حدقه بیرون زده بود. نفس نفس میزدم. بغض کرده بود. شاید هم گریه میکردم

یکدفعه همه جا تاریک شد. هیچ صدایی به گوشم نمیرسید. سکوت محض بود. اتاق تاریکِ تاریک بود. با چشمهای بهت زده ام به دور و بر اتاق نگاه میکردم. اینجا کجاست؟؟

بعد از چند ثانیه که هنوز نفس نفس میزدم متوجه شدم اینجا اتاق من فرسنگها دور تر از ایران است. نفس حبس شده در سینه ام را به آرامی و بشکل آهی بیرون دادم. آروم شدم. کابوس تلخی بود. سالها بود که کابوس ندیده بودم
هنوز قیافه‌ اش توی ذهنم هست

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s