من و تاکسی صورتی

اواسط زمستان سال گذشته بود. آقایی حدوداً پنجاه ساله از طریق فیسبوک با من تماس گرفت و گفت احتمال داره پدرم را بشناسه هر چند سالهاست که در اصفهان زندگی نمیکنه، اما از اهالی محله‌ی «آزادان» بوده که من یک بار مطلبی راجع بهش نوشته بودم. میگفت در حال حاضر ساکن مونتراله و تمایل داره با من حضوری ملاقات کنه تا راجع به مسایل روز ایران و سیاست ایران گپی بزنیم. در پایان هم نوشته تاکسی صورتیبود پیشنهادی برای من داره که ترجیح میده حضوری مطرح کنه

توی پروفایلش یکی دو تا ویدئو از خودش گذاشته بود تحت عنوان «چگونه من را شکار کردند» و «جاسوسی های صدای آمریکا» و «پیامی به آیت الله خامنه ای» که فرصت نکردم هیچ کدوم رو تماشا کنم. پروفایلش رو برای پدرم فرستادم و پرسیدم که آیا میشناستش؟ جواب اومد که خیر

روزهای کسل کننده و تاریک و سرد زمستان مونترال بود و من که از مشغله ی زیاد حوصله ام سر رفته بود و دلم هم هوس ماجراجویی کرده بود، خیلی کنجکاو شده بودم که پیشنهاد این فرد چیه و اصلاً این کیه و چیکارم داره. از طرفی پروفایلش هم اطلاعات زیادی بهم نمیداد و خیلی برام سوال برانگیز بود. با خودم میگفتم توی یک شهری که تازه واردم و تعداد آدمهایی که میشناسم از انگشتان دستام کمتره، این فرد چطوری من رو پیدا کرده؟ با من چیکار داره؟ ماموره؟ جاسوسه؟ قاتل زنجیره ایه؟

بعد از یکی دو روز کلنجار با خودم، بالاخره جواب مسیجش رو دادم و گفتم خوشحال میشم از نزدیک ببینمش و شماره تلفنم را هم فرستادم. سه روز بعد، حوالی غروب بود که با شماره ای ناشناس با من تماس گرفت. به محض اینکه گفت سلام، گفتم خوبید آقای …؟ تعجب کرد که از کجا شناختمش! گفتم منتظر تماستون بودم ولی باز سوال کرد که از کجا فهمیدم پشت خط اونه!  گفتم شماره ناشناس ندارم و مدت زیادی نیست به مونترال اومدم و حدس زدم خودتون باشید

بعد با کمی مکث و تردید گفت پشت تلفن بهتره زیاد صحبت نکنیم. آدرس خونه م رو پرسید تا حضوری به ملاقاتم بیاد. رفتار عجیبش نگرانم میکرد
گفتم من منزلم خیلی دوره و بهتره همینجا مرکز شهر در یک کافه یا رستوران همدیگه رو ملاقات کنیم
گفت من ماشین دارم و میام دم خونه ت
گفتم من شبها تا دیر وقت در محل کارم هستم و منزل نمیرم
گفت پس آدرس محل کارت رو بده تا بیام اونجا
گفتم محل کارم مناسب گپ زدن نیست و بهتره جایی در شهر قرار بذاریم
گفت پس پنج شنبه این هفته ساعت 8 شب بیا دم ایستگاه متروی «مک گیل» و من میام دنبالت. خدافظی کردیم

با هیچ کس راجع به این موضوع حرف نزدم. از یه طرف نمیخواستم به یه ملاقات ساده اهمیت بیهوده بدم، از یه طرف هم نمیخواستم کسی رو الکی نگران کنم

ساعت 6 پنجشنبه که شد باز شماره ی ناشناس تماس گرفت و ازم خواست به ایستگاه متروی «پیل» برم. گفت بیرون ایستگاه منتظر بمونم تا با یه تاکسی صورتی بیاد دنبالم. حوالی ساعت 8 که شد شال و کلاه کردم و به سمت ایستگاه راه افتادم. در بین راه با یکی از دوستای سوئدم تماس گرفتم و ماجرا رو براش گفتم و اینکه تنها چیزی که از این فرد میدونم اینه که با یه تاکسی صورتی میاد دنبالم. کلی نگران شد و میگفت همین الان برگردم. ولی من کله شق تر از این حرفها بودم که نرم

هوا تاریک و کمی سرد شده بود. بارون سبکی میومد. چند دقیقه ای بیرون از ایستگاه مترو منتظر بودم که صدای بوق تاکسی صورتی رنگ از اون سمت خیابون بلند شد. سریع به سمتش رفتم

در جلو را باز کردم که سوار شم ولی مودبانه و با کمی اظطراب گفت لطفاً صندلی عقب بشین. بعداً برات میگم چرا. در حالیکه تعجب کرده بودم عقب تاکسی نشستم. داشتم کمربندم رو میبستم که برگشت و یک لیوان قهوه داد دستم و گفت بیا قهوه بخور تا توی مسیر حرف بزنیم

همینطور که مردد لیوان قهوه رو با دو دوست خودم نگه داشته بودم شروع کردم به احوال پرسی، اما بیشتر حواسم به قهوه بود. نکنه چیزی توش ریخته باشه؟ داروی خواب؟ سم؟
رفتارش عجیب بود. همینطور که شروع کرد به حرکت از آینه عقب نگاهم میکرد. بعد از چند دقیقه باز گفت قهوه ت رو بخور تا سرد نشده

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم من قهوه‌ی سرد بیشتر دوست دارم. زیر چشمی سعی داشتم حواسم به همه چیز و همه جا باشه. به ماشینهای دور و بر، حتی گاهی پشت سر رو هم نگاه میکردم که مطمئن بشم ماشین دیگه ای دنبالمون نیست. اینقدر حواسم به اطراف بود که حتی یادم نمیاد راجع به چه چیزهایی حرف زدیم. حدود 10 دقیقه گذشته بود که یکهو متوجه شدم جایی از شهر هستم که نمیشناسم. از خیابانها و کوچه های باریکی گذشتیم که تابحال ندیده بودم. حتی نمیتونستم حدس بزنم کدوم سمت شهر هستیم

متوجه رفتار نگرانش شدم. مدام اطراف رو نگاه میکرد. حرکات سر و دستش تند و مظطرب بود. من که سعی میکردم آرامش خودم رو حفظ کنم از گذشته ش پرسیدم

آهی کشید و شروع کرد: «قبل از انقلاب آبادان کار میکردم. توی شرکت نفت. یه کارگر ساده و بی سواد بودم. خوب اون موقع من هیچی نمیدونستم. یه جوون لات و بی ابالی. اما شکار شدم. سرویسهای اطلاعاتی و جاسوسی آمریکا و انگلیس توی ایران شکارم کردن. میخواستن روحانیت و اسلام رو برای همیشه از بین ببرن. اومدن و خمینی رو حمایت کردن که انقلاب کنه تا بتونن مردم رو ناراضی کنن نسبت به اسلام و روحانیت. این حرفهایی که میزنم نتیجه سالها تحقیقه. تمام قضیه همین بوده. من اون موقع فریبشون رو خوردم و وارد حزب توده شدم. حتی دستگیرم کردن. ساواک شکنجه م کرد. ولی همه اینها برنامه خود آمریکا و انگلیس بود.» بعد یکدفعه برگشت به من نگاه کرد و گفت: قهوه ت سرد شد!

شما خودت قهوه نمیخوری؟ میخوای بریم یه جا وایسیم برای خودتون هم قهوه بگیریم؟-

 من قبلش خوردم. نمیخواستم با هم بریم توی کافه بشینیم. من تحت نظرم. نمیخواستم واست درد سر درست بشه. آها! فکر کنم همینجا خوبه-

بعد کنار خیابون توقف کرد. یک خیابون خیلی باریک و تاریک بود. سریع به اطراف نگاه میکردم. یواشکی بدون اینکه متوجه بشه کمربند صندلی رو باز کردم و با دست دیگه سعی داشتم قفل در رو هم باز کنم که یکهو برگشت و پرسید نکنه قهوه دوست نداری اصن؟؟

چند ثانیه فقط خیره شده بودم. لبخندی زدم و گفتم چرا چرا خیلی دوست دارم. نمیدونستم چی بگم. نهایتاً تسلیم شدم. لیوان رو سر کشیدم و بابت قهوه تشکر کردم. حواسم اما به دور و بر هم بود. سعی میکردم خانه ها و شکل خیابان و پلاک خانه کناری رو به خاطر بسپرم

آقای راننده، هنوز داشت از گذشته ش تعریف میکرد اما من فقط حواسم به اطراف بود. چند متر جلوتر از ما، یک ماشین ون توقف کرده بود و یک کانادایی از اون خارج شد. منتظر بودم ببینم به سمت ما میاد یا نه، اما به سمت دیگه ی خیابون حرکت کرد. هیچ کس دیگه ای توی خیابون نبود

حواست هست؟-
بله بله! می فرمودید-
ادامه داد: خلاصه اینکه بعد از انقلاب هم بازداشت شدم. رفیق صمیمیم من رو لو داد. دهه شصت بود. باز فریب خورده بودم. یکروز توی خیابون راه میرفتم که یهو چند تا مامور دورم رو گرفتن و سوار ماشینم کردن. یک سال و خورده ای زندان بودم. شانس آوردم که اعدامم نکردن. کار خاصی هم نکرده بودم اما خیلی های دیگه اعدام شدن. بعدها فهمیدم دوستم برای سبک شدن حکمش باهاشون همکاری کرده بود. خلاصه اینکه از ایران خارج شدم. پناهنده شدم. اما فهمیدم که توی کل سازمان هم جاسوس هست. حتی خود رجوی هم مامور انگلیس و آمریکاست. بعد از اون بود که دیگه شروع کردم به تحقیقات. دنبال حقیقت بودم. حدود بیست ساله که تمام مدارک و سندها رو جمع کردم. میخواستم اینجا منتشر کنم و به دنیا بگم که تمام این داستان بخاطر جنگ با اسلام بوده. شاه رو برکنار کردن که آخوند حکومت کنه و نذارن درست حکومت کنه و مردم اینجوری از اسلام زده بشن. با چند جا تماس گرفتم که نتیجه تحقیقاتم رو علنی کنم. حتی صدای آمریکا هم تماس گرفتم. ولی هیچ کس جرات نمیکرد این ماجرا رو فاش کنه. کم کم متوجه شدم که توی کانادا هم زیر نظرم دارن. سرویسهای اطلاعاتی کانادا خیلی با آمریکا و انگلیس همکاری دارن. فهمیدم همه جا کنترلم میکنن. توی خونه ی خودم و خونه دوستام، توی کامپیوتر و مبایلم، توی وسایل خونه م هم حتی دستگاه شنود کار گذاشتن. یه تلویزیون جدید خریده بودم. بطور اتفاقی متوجه شدم که توش میکروفون کار گذاشتن. فهمیدم زنم که کانادایی بود جاسوسه. کار خودش بوده. از اول برنامه شون این بود که از این طریق به من نزدیک بشن. ازش جدا شدم و هر چند ماه خونه م رو جابجا میکردم. شروع کردم به نوشتن. به آیت الله خامنه ای هم نامه نوشتم. بعد از انتخابات 88 بود. بهش گفتم میرحسین موسوی فرد خوبیه ولی مثل من شکار شده. این کار غرب هست که میخوان درگیری در ایران درست کنن که اعتماد مردم نسبت به اسلام باز هم خراب بشه. ویدئوهایی که منتشر کردم رو دیدی؟؟

ناخودآگاه خوشحال شده بودم. ماجرا از اون چیزی که فکر میکردم ساده تر بود. گفتم بله بله. پیامتون به آقای خامنه ای رو هم دیدم
امیدوار بودم سوالی از محتوای ویدئوها نپرسه

:ادامه داد
– خلاصه اینکه دیدم طرفدار میرحسین هستی. میرحسین فرد خوبیه ولی نمیدونه داره چیکار میکنه. همونطور که خامنه ای نمیدونه درگیر چه دسیسه ای شده. به هر حال دیدم که به موضوعات سیاسی و روز ایران و جهان علاقه مندی، برای همین بود که باهات تماس گرفتم. ولی نمیخواستم مشکلی برات ایجاد کنم. چون اینها سالهاست که هرکسی با من در ارتباط باشه رو زیر نظر میگیرن. ممکنه برای کارهای اقامتت مشکلی ایجاد بشه. دیدم نوشتی توی مک گیل هستی. درس میخونی؟ دانشجویی؟
نه. فعلاً کار میکنم! به هر حال ممنون که من رو در جریان قرار دادید اما چه کمکی از دست من برمیاد؟-
گفت: من سواد درست حسابی که ندارم. زبانم هم خیلی خوب نیست. اما موضوعی که سالهاست تحقیق کردم رو با لحن و ادبیات خودم نوشتم. دنبال کسی هستم که زبانش خوب باشه، تحصیلکرده باشه و مطالب من رو بصورت درست و کتابی بنویسه، ویرایش کنه تا بتونم منتشرشون کنم. اسمت رو هم روی جلد کتاب به عنوان دستیار نویسنده مینویسم. بابت تایپ و وقتی هم که میذاری یه مبلغ ناقابلی میدم. به عنوان یه کار جانبی با درآمد مختصر میتونی بهش نگاه کنی. ولی باید بدونی که کار خطرناکیه و اگر واردش شدی تا آخرش هستی! من خطر کردم و تا آخرش هستم. حتی مجبور شدم ماشینم رو این رنگی کنم که شناسایی نشم

گفتم: ممنون. باشه من روی پیشنهادتون حتماً فکر میکنم ولی مساله اینه که در حال حاضر خیلی درگیر کار هستم و بعید میدونم فرصت کنم. اما توی فیسبوک براتون مسیج میفرستم
با لحنی امیدوار گفت: باشه. ولی هیچ حرفی توی فیسبوک راجع به این موضوع ننویس. کامپیوتر من هک شده. بصورت رمزی برام بنویس. اگر جوابت مثبت هست برام یه اسم رمز بفرست و من خودم از تلفن عمومی باهات تماس میگیرم
باشه. ولی چی بنویسم به عنوان اسم رمز؟-

درحالیکه هنوز مضطرب به اطراف نگاه میکرد گفت: اسم رمزمون باشه پلنگ صورتی

لبخندی زدم و گفتم چشم

بعد ماشین رو روشن کرد و آدرس محل کارم رو پرسید. گفتم من رو دم دانشگاه مک گیل پیاده کنید ممنون میشم. وقتی رسیدیم گفت جلسه بعدی توی دفتر محل کارت صحبت کنیم. بقیه جاها من زیر نظر هستم. گفتم محل کار من اصلاً امن نیست. پر از دوربین مداربسته است که همه چیز وهمه کس رو زیر نظر دارن. براتون دردسر نشه یه موقع؟

چشماش درشت شد و گفت اوه اوه! راست میگی. باشه باشه. پس وقتی تماس گرفتم یه جای امن قرار میذاریم

تشکر کردم و گفتم خبر میدم. یادم می مونه. پلنگ صورتی. مرسی. شبتون بخیر

سرم پایین بود و آروم توی پیاده رو قدم میزدم. بارون بند اومده بود. چند صد متری با محل کارم فاصله داشتم. بعد از یکی دو دقیقه پیاده روی، به سمت خیابون نگاهی کردم. دیدم تاکسی صورتی رنگ با چراغ خاموش، در کنار خیابون آروم آروم و با فاصله چند متر پشت سرم حرکت میکنه. دستم رو بالا بردم و سری برای راننده تکون دادم. بوق زد، سریع دور زد و رفت

چند هفته بعد توی خیابون باز همون تاکسی رو دیدم

یک دیدگاه برای ”من و تاکسی صورتی

  1. اون اولش که گفتی به کسی نگفتم چون موضوع بی‌اهمیتی بود، یهو یادم افتاد به من زنگ زده بودی و من چقدر حرص خوردم داری میری و گفتم نرو و تو خندیدی! 🙂
    اما خب نمیدونم چرا هیچ وقت نشد برام کامل بعدش تعریف کنی چی شده بود، خیلی خلاصه گفتی
    جالب بود

    لایک

  2. نمی دو نستم این قدر راحت حاضرید غریبه ها رو ملاقات کنید وگرنه ازتون یه وقت ملاقات می گرفتم پارسال که اومدم مونترال ! 🙂 من البته شکار نشده ام 😀
    شما تورنتو تشریف نمی یارین ؟

    پسندیده شده توسط 1 نفر

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s