پوستر آموزشی انجمن متخصصین اطفال کانادا

من بزودی قراره دایی بشم و خب طبیعتا از این همه فاصله و دوری سرشارم از ذوق و حسرت. از روزی که از بارداری خواهرم خبردار شدم مدام و همیشه و همه جا حواسم به مطالبی بود که میتونست براش مفید یا جالب باشه. هرچند خود مادرها و پدرها بیشتر از هر کس دیگه ای پیگیر یادگرفتن برای بهترین روشهای آموزش و تربیت بچه هاشون هستند. به هر حال این پوستر را دیروز روی دیوار یک مرکز پزشکی دیدم و گفتم شاید بد نباشه با ترجمه اش منتشر کنم، شاید برای کسی مفید باشه. پوستر خلاصه ای از پیشنهادات انجمن متخصصین اطفال کانادا است

با فرزند خود حرف بزنید، برایش کتاب و آواز بخوانید، و سطح سواد و آموزش او را از همان زمان تولد بالا ببرید. چگونه؟ با انجام نکات زیر

یادگیری خواندن از همان زمان تولد اتفاق می افتد. نوزاد از همان ابتدا یاد میگیرد که چگونه تمام علایم و سیگنالهای پیرامون خود را بخواند و این کار از طریق گوش دادن به صداها،‌ تماشای صورتها و حرکات بدن اتفاق می افتد.

بچه ها نیاز دارند که صداها را بشنوند و بتوانند از صداها،‌ الگوهای صدا و زبان استفاده کنند. این موضوع به آنها کمک میکند که نهایتا بتوانند علایم نوشتاری را بخوانند. نکات زیر اطلاعاتی است راجع به اینکه چگونه برای نوزاد فرصتهای یادگیری از همان بدو تولد ایجاد کنیم

۱- خواندن بلند بلند کتاب و گفتن داستان را جزو برنامه های روزانهء مراقبت از کودکتان قرار دهید. اینکار به علاقهء وی در آینده برای خواندن کمک میکند

۲- برای نوزاد خود شعر و ترانه بخوانید. بچه ها تقریبا از همان ابتدای تولد به ترانه و شعرهای بچگانه پاسخ میدهند. نیازی هم نیست که معنای لغات را برای تجربهء یادگیری بدانند.

۳- راجع به اتفاقات روزمره حرف بزنید. اگر در حال عوض کردن پوشاک بچه یا حمام کردن بچه هستید یا حتی در حال پیاده روی و قدم زدن با نوزاد خود هستید، راجع به اتفاقات روزمره و آنچه پیرامون او اتفاق می افتد صحبت کنید

۴- وقتی برای نوزادان و خردسالان شعرهای بچگانه میخوانید آنها را به نرمی نوازش کنید مثلا به آرامی و با ریتم شعر به کف پایشان بزنید و یا وقتی با آنها صحبت میکنید به آرامی تکانشان بدهید

۵- اولین تلاشهای نوزاد را برای صدا در آوردن و حرف زدن با لبخند و آغوش تشویق کنید. این ابتدایی ترین روش ارتباطی برای نوزاد هیجان انگیز است و تایید و آغوش شما او را برای تلاش بیشتر تشویق میکند.

۶- بچه ها در ابتدا برای حرف زدن و ارتباط با دیگران صداهای ناواضح و بی معنی در می آورند. این صداها را تکرار کنید و سعی کنید با لغاتی که شبیه به آن صدا هستند پاسخ نوزاد را بدهید. به این صورت به فرزند خود یاد میدهید که کدام صداها در نهایت به شکل گرفتن زبان و حرف زدن ختم میشود

۷- وقتی که کودک شما شروع به حرف زدن کرد، به او برای پیدا کردن لغات و اسامی اشیایی که اطراف او هستند کمک کنید. لغات را تکرار کنید و با اینکار به یادگیری و حفظ کردن لغات توسط کودک کمک میکنید

۸- سوال بپرسید. وقتی که از فرزند خود میپرسید «این چیست؟» و نام آنچه در عکسی از کتابی است تکرار میکنید، درواقع با اینکار به فرزندتان یاد داده اید که چیزها نام دارند و این موضوع در روند یادگیری زبان و تکلم به او کمک خواهد کرد.

۹- نوزاد را به شرکت در فعالیتها تشویق کنید. نوزادها دوست دارند کتاب را در دهان خود کنند، پس حتما مراقب باشید که کتاب های تمیز و با قوام در دسترس بچه ها باشد. در ابتدا، بچه به کمک شما برای ورق زدن نیاز خواهد داشت. اما کمی که بزرگتر شد خودش اینکار را خواهد کرد.

۱۰- از همان کودکی فرزند خود را به کتابخانه های عمومی ببرید. در کانادا حتی بچه ها هم میتوانند کارت کتابخانه داشته باشند. خیلی از کتابخانه ها برنامه های رایگان برای والدین و فرزندانشان دارند تا به انواع کتابهای کودک، قصه ها، شعرها و ترانه های بچگانه دسترسی داشته باشند. از مسوول کتابخانهء محله تان راجع به این قضیه سوال کنید

۱۱- آواز بخوانید. موسیقی یادآوری لغات را آسان تر میکند، و روش جذابتری است برای اینکه بین شما و کودکتان زبان مکالمه بوجود آید

بخیه!

suture_my_shoulder__please_by_decarabia69۱- راستش این اولین بار نیست من با موضوع کشیدن بخیهء بیمار بدلیل عدم پرداخت مواجه میشم. یادم هست خیلی سال پیش وقتی دانشجوی رشتهء پزشکی بودم، شنیدم که چنین قانون نانوشته ای در بیمارستانهای دولتی وجود داره و البته ما اون موقع موضوع بیشتر برایمان شبیه جوک یا شایعه بود و خندیدیم و گذشتیم و هیچ وقت بصورت یک اتفاق واقعی باهاش مواجه نشدیم.

۲- من بین اساتید و دوستان پزشکم انسانهای خیلی شریفی میشناسم. انسانهای شریفی که حتی از جیب خود بخش یا تمام مخارج بیمارستانی بیمار مستحق را پرداخت میکنند.
یادم هست که یکی از جراحان چشم پزشک بیمارستانمان وقتی وارد اتاق عمل شد، یکی از پرستارها پشت سرش به من میگفت دکتر ماهی چند تا مریض پیوند قرنیه داره که خرج بستری شدن بیمارستانشون رو خودش میده و این هم یکی از اوناست.
یادم هست دوستان و اساتید و همکلاسیهایی داشتم که وقتی زلزلهء بم اتفاق افتاد، درس و کار و زندگی را ول کردند و راهی بم شدند.
پزشکانی میشناسم که در دور افتاده ترین نقاط مشغول کار هستند و واقعا قصدشان خدمت به مردم است.

۳- به عنوان کسی که از داخل سیستم درمانی می آید متاسفانه باید بگویم که در ایران چیزی به نام حقوق بیمار اصلا معنا و مفهومی ندارد. فرهنگ قیم مآبانه و پدرسالارانهء حاکم بر نظام پزشکی ایران، پزشک را در موقعیتی قرار میدهد که ریش و قیچی در دست خودش است و هرکار که صلاح بداند انجام میدهد.
حال آنکه سالهاست در کشورهای پیشرفته چنین رویکرد و روشی منسوخ شده است. درواقع این بیمار است که باید انتخاب کند پزشکی که مشغول انجام شغلش است چه خدمات درمانی ای برای او انجام دهد. بیمار سواد و آگاهی اش را ندارد؟ خب این اتفاقا جزو وظایف تعریف شدهء پزشک است که بیمار را آموزش بدهد. بخصوص در مورد بیماریهای جدی و تهدید کننده مثل سرطان، دیابت، و…
پزشک موظف است برای بیمار توضیح دهد که چه اتفاقی در بدنش افتاده، و سپس راههای درمانی موجود را معرفی کند و در نهایت این بیمار است که باید از بین راههای موجود یکی را انتخاب کند.
حتی این رویکرد اتونومیک درمان بیمار تا حدی پیش میرود که اگر به هر نحوی پزشک به بیمار القا کند که کدام یک از راههای درمانی را پیشنهاد میدهد، بیمار حق شکایت از پزشک را دارد!
البته بحث بر سر اینکه این رویکرد تا چه حد بهتر است یا اینکه این رویکرد در ایران، آن هم با نحوهء برخورد و نوع رفتار و فرهنگهای مختلف بیماران و آدمهای عصبی و همراهان بیماران و… تا چه حد عملی است، یا اینکه همینجا در خارج از ایران هم سیستم درمانی انواع مشکلات خودش را دارد چیز دیگری است. هرچند آنچه حتی قابل مقایسه نیست، کرامت و احترام انسانی بیمار است.

۴- جدای از قضیهء درمان، نوع برخوردها و رفتاری که برخی پزشکان با بیماران دارند جای تاسف دارد. برخوردهایی که شاید اگر در کشورهایی که حقوق بیماران رعایت میشود انجام شود، نه تنها پزشک محترم از کار بیکار میشود بلکه از محل تحتانی دوخت شلوار هم آویزانش میکنند.

هیچ وقت یادم نمیرود سالها پیش همراه بیماری وارد اتاق شد و رو به پزشک متخصص گفت «سلام حاج آقا». و پزشک با داد و بیداد که حاج آقا جد و آبادته همراه را از اتاق بیرون کرد.
هیچ وقت یادم نمیرود وقتی مریضی از پزشکش راجع به علت درمان پیشنهادی اش سوال کرد و پزشک با عصبانیت گفت که مگر بیکار است که برای هر بیماری توضیح بدهد و اگر نمیخواهد برود جای دیگر.
هیچ وقت یادم نمیرود بیماری که دچار فوبیای ایدز بود و حتی به دندانپزشک معالجش هم این موضوع را گفته بود، در میانهء کار درمانی دچار اضطراب شد و سوال کرد که آیا این وسیله تمیز است یا نه و دندانپزشک با عصبانیت مریض را از اتاق بیرون کرد.
هیچ وقت یادم نمیرود یکی از بزرگترین و قدیمی ترین اساتیدمان، بر سر بالین دختری ۱۶ ساله که اطرافش پر بود از دانشجویان دختر و پسر، بدون حتی کلامی حرف زدن با دخترک، چه رسد به کسب اجازه، پیراهن بیمار را کامل بالا زد و شروع کرد به توضیح معاینهء شکم و سینهء بیمار. و دخترک میخکوب شده از شوک این حرکت آرام آرام از گوشه ء چشمش اشک میریخت و من و دوستانم متاثر و متعجب فقط نگاه میکردیم و کسی جرات نداشت حرفی بزند. حتی شاید برخی اعتراضی هم وارد نمیدیدند!

شاید برای برخی از پزشکان، و یا حتی دانشجویان پزشکی و پرسنل درمانی، بیماران غریبه ها یا مشتری هایی بی فرهنگ هستند که اگر پزشک رفتار ملایمی از خود سر زند، بیمار بر سر آنها سوار میشود.

متاسفانه خیلی از پزشکان هیچگاه در موقعیت بیمار و یا همراه بیماری که دستش به هیچ جا و هیچ کس بند نیست قرار نگرفته اند، چراکه همیشه خانواده شان توسط همکاران و با هزار عزت و احترام و سلام و صلوات معاینه و ویزیت شده اند.

خیلی از پزشکان واقعا درکی از برخورد بد پرسنل درمانی و اثری که بر ذهن و روحیهء بیماران میگذارد ندارند. شاید برای همین هم هست که هیچ اقدام موثر و عملی ای طی سالهای گذشته برای احقاق حقوق بیماران از سوی جامعهء پزشکی صورت نگرفته است. چون نوع سیستم درمانی کشور، بیمار را در موقعیت مشتری و پزشک را در موقعیت فروشنده قرار میدهد و رابطه ای که بین این دو شکل میگیرد باعث میشود که هیچ کدام مشکلات موجود در آن سوی میز را درک نکنند.

۵- تمام اینها را گفتم اما یک نکته را هم فراموش نکنیم. فرهنگ بیماران در ایران بسیار متفاوت از فرهنگ بیمار در کشورهای پیشرفته است. یا بعبارتی ساده تر، برخورد روزانه و سر و کله زدن با انواع و اقسام اقشار جامعهء حال حاضر ایران،‌ کار ساده ای نیست.
حقوق بیمار یک مقوله است و تخصص پزشک (به شرط خبره بودن) مقوله ای دیگر.
این مبحثی طولانی و مجزاست که شاید فعلا وقت پرداختن به آن نیست. فقط با خودتان انصاف داشته باشید. چند بار تا بحال از پزشک انتظار داشتید برخلاف تشخیصش برایتان دارویی بنویسد؟
چند بار تابحال برای سرماخوردگی ساده تان آنتی بیوتیک درخواست کردید؟ چند بار تا بحال به تشخیص خودتان، صرفا برای سردرد و سرماخوردگی نصف شب به اورژانس رفته اید؟

۶- متاسفانه ایران، این زادگاه مشترک ما، دچار انواع و اقسام مشکلات اجتماعی و سیاسی است. اخلاقیات در تمام اقشار و اصناف جامعه از بین رفته و فقط مختص این قشر و صنف خاص نیست.
جامعهء ما جامعه ای عصبی است. جامعه ای که با رفتارهای نابالغ، و اغلب والدگونه فقط در حال تخلیهء روانی و اعتراضهای بی ثمر از راه دشنام دادن به هر کس و هر چیز و بر سر هر موضوعی است.
ما شده ایم مثل قدیمیها که لب جوی آب مینشستند و زمین و زمان را نفرین میکردند. شده ایم یک سری آدم بی عمل که کاری از دستمان برنمی آید و سرخورده و افسرده فقط آه میکشیم و ناسزا میگوییم. ما به فکر درمان و اصلاح نیستیم. ما فقط اعتراض میکنیم. داد میزنیم. حرص میخوریم. غصه میخوریم. اما کاری نمیکنیم. چه کاری از دستمان بر می آید؟ امروز مطلب خوبی از کسی که بجای فحاشی پیشنهادی نوشته بود خواندم. احداث انجمن حمایت از بیماران بی بضاعت برای چنین مواردی.
یا فشار بر روی دولت و بیمه ها برای تغییر روند پوشش مخارج درمانی.
باور کنید با فحاشی به قشر خاصی از جامعه، فقط به شکاف و تنش و اصطکاک بیشتر کمک کرده ایم.
هر وقت هر کداممان خواستیم آوار مشکلات را بر سر قشری خاص هوار کنیم، یادمان هم باشد که ما، تک تک ما، من و تو دوست عزیز، اعضای این جامعهء بیماریم و هرکدام به سهم خودمان در پیدایش این بیماری مزمن دخیل هستیم.
ما، من و تو، با زرنگ بازیهایمان، با دروغها و دغل بازیهایمان، با دوز و کلکهایمان، با بی قانونی هایمان، با خودخواهی هایمان، با زیاده خواهی هایمان و با هزار و یک دلیل دیگر، به سهم خود بخشی از بروز و شیوع این بیماری کشندهء‌ واگیردار و پیشرفته در جامعه هستیم.

Indian Summer آیا میدانید تابستان سرخپوستی چیست؟

تابستان سرخپوستی یا به تعبیری گرمای پاییزه به دوره ای از فصل پاییز در نیمکرهء شمالی بخصوص در کشورهایی indian summerمثل کانادا و آمریکا گفته میشود که معمولا از اواسط سپتامبر تا اواسط نوامبربطول می انجامد. در این بازهء زمانی هوای سرد پاییزی به آرامی گرمتر، آفتابی و مطبوع میشود.

در اواخر قرن نوزدهم، فرهنگنویس آمریکایی آلبرت ماتیوز برای پی بردن به ریشهء نام «تابستان سرخپوستی» تحقیق مفصلی در بین کتب ادبی و تاریخی مختلف انجام داد. قدیمی ترین منبعی که از این اصطلاح استفاده کرده بود مربوط به سال ۱۷۷۸ بود ولی همچنان ریشه و دلیل انتخاب این نام نامشخص است. گفته میشود که به احتمال زیاد سرخپوستان ساکن در این مناطق برای اروپاییان تازه مهاجر راجع به گرمای این دوره از پاییز توضیح داده اند و از آن زمان این دورهء موقت گرما «تابستان سرخپوستی» نام گرفته است و سپس بتدریج وارد زبان کشورهای دیگر مثل انگلستان شد.

البته تئوری دیگری نیز راجع به این نامگذاری وجود دارد که میگوید این اصطلاح مربوط به تغییرات آب و هوایی در اقیانوس هند است که در گذشته کشتی هایی که از این منطقه عبور میکردند روی بدنهء کشتی کلمه ای که مخفف تابستان سرخپوستی بوده است را مینوشته اند تا براساس سطح آب مشخص شود چه مقدار باید بارکشی کنند.

در برخی دیگر از کشورهای اروپایی مثل آلمان، اتریش، فنلاند و مجارستان هم تغییرات آب و هوایی مشابهی در این فصل از سال اتفاق می افتد که اصطلاحا به آن تابستان پیرزنان گفته میشود. در بسیاری دیگر از کشورها هم در نقاط مختلف کرهء زمین چنین تابستان کوچکی وجود دارد که بهترین زمان برای آماده شدن برای سرمای زمستان پیش روست

راهنمای جامع رشته های تحصیلی پزشکی و پیراپزشکی در کانادا

اگر شما یکی از مهاجرین تازه وارد کانادا هستید یا درآیندهء دور و نزدیک برنامهء مهاجرت به کانادا دارید، و رشتهء تحصیلی شما مرتبط با رشته های پزشکی و پیراپزشکی است، راهنمای زیر برای شما بسیار مفید خواهد بود. در این راهنما که به زبان انگلیسی است، لیست کلیهء رشته های مرتبط با سلامت و درمان در کانادا را میتوانید به ترتیب حروف الفبا مشاهده کنید. مهمتر از آن، توضیحات و شرح وظایف مربوط به هر رشته، تحصیلات و مدارک مورد نیاز برای ورود به هر رشته، موقعیت های شغلی، چشم انداز کاری هر رشته در حال حاضر و در پنج سال آینده، میانگین حقوق و درآمد، و همچنین لینک وبسایتهای دانشگاهها و مراکز ارائه دهندهء آن رشته را میتوانید ملاحظه کنید

برای مطالعهء راهنما اینجا کلیک کنید

توضیح ضروری: یکی از سخت ترین کشورها برای ورود به سیستم پزشکی و درمانی کاناداست. بسیاری از فارغ التحصیلان رشته های پزشکی و پیراپزشکی که در کشورهای دیگر فارغ التحصیل شده اند برای وارد شدن به نظام درمانی در کانادا و پذیرفته شدن در رشته هایی مثل پزشکی، داروسازی،‌ دندانپزشکی، فیزیوتراپی و.. معضلات بسیاری پیش رو دارند. یکی از راههایی که کانادا پیش روی مهاجرین میگذارد ورود به رشته های جایگزین و میانبر است. رشته هایی که همچنان مرتبط با رشتهء تحصیلی شما و در حیطهء درمان و سلامت است اما ورود به آنها کمی راحتتر از رشته هایی مثل پزشکی و دندانپزشکی است.

اگر بدنبال توضیحات مربوط به رشته های دیگر و اطلاعات مربوط به آنها هستید میتوانید از لینک زیر استفاده کنید

اطلاعات مربوط به رشته ها مختلف تحصیلی در اونتاریو

نفرت و ناآگاهی و حباب اخلاقیات

به این نتیجه رسیده ام که جامعه بدنبال اصلاح کردن و تغییر نیست. جامعه بیشتر بدنبال متهم و مجازات است. جامعه دنبال پیدا کردن شخص یا گروهی است تا تمام ناکامی ها و تمام سرخوردگی ها و تمام مشکلات را برسر آنها خراب کند. این که عکس گرفتن با جسد کار درست یا غلطی است و اینکه تا چه حد خلاف قوانین و مقررات است بحث جدایی است که در فرصت مقتضی راجع به آن خواهم نوشت. فعلا برای جلوگیری از طولانی شدن بیشتر از این نمی نویسم.

عکس اول مربوط به دانشجوی پزشکی سال اول یا دوم

عکس دوم مربوط به دانشجویان رشته پرستاری

عکس سوم مربوط به دانشجویان رشته مهندسی پزشکی قم

عکس چهارم مربوط به دانش آموزان تجربی یکی از دبیرستان های گیلان در دانشگاه علوم پزشکی گیلان

عکس پنجم مربوط تشریح قلب گاو توسط دانش آموزان در آزمایشگاه زیست شناسی

عکس ششم مربوط به تشریح چشم گاو در آزمایشگاه دبیرستان

لینک اصل خبر را از «اینجا» بخوانید

آرامگاه لوط پیغمبر در ایران

از آنجایی که این روزها بحث لوط و لواط داغ است بد ندیدم که از فرصت استفاده کنم و یکی از اماکن خرافی ایران را معرفی کنم. شاید باورش سخت باشد ولی بله خرابه ای در شهرستان رباط‌ کریم هست که از قضا درسال ۱۳۸۲ هم به ثبت آثار تاریخی و ملی ایران رسیده است. برطبق راوایت دینی لوط پیامبر برادرزادهء ابراهیم نبی بوده که برای تبلیغ و هدایت مردم شهر «سدوم» وارد این شهرمی شود و مابقی داستان را همه میدانیم.

جالب تر اینکه در جستجویی که داشتم اماکن دیگری نیز در سراسر ایران موسوم به مقبرهء پیامبران مختلفی پیدا کردم که از آنجمله میتوان به دانیال (در ۵ شهر مختلف که معروفترین آنها شوش است)، یعقوب،‌ داوود، خضر، ایوب، نوح (شهرستان ممسنی در فارس)، شیث و جرجیس اشاره کرد

آیا حیوانات هم عاشق میشوند؟ عشق از نگاه دکتر هلن فیشر

آیا حیوانات هم عاشق میشوند؟
هنگام عاشقی چه اتفاقی در مغز انسان رخ میدهد؟
آیا در مغز انسانها تفاوتی بین میل جنسی و عشق وجود دارد؟
آیا کسانی که بعد از سالها هنوز عاشقند راست میگویند؟
چه چیز باعث میشود انسانها عاشق یک نفر خاص بشوند ولی عاشق کس دیگری نشوند؟
تعریف علمی عشق چیست؟
اگر این سوالها برای شما نیز وجود دارد شاید خواندن متن پایین برایتان جالب باشد. متن زیر خلاصه ای از سخنرانی دکتر هلن فیشر در سال ۲۰۰۸ راجع به آنچه در مغز عاشقان اتفاق می افتد است. هلن فیشر استاد و پروفسور دانشگاه راتگرز در نیوجرسی آمریکاست. وی سالهاست که در زمینه تفاوتهای جنیستی و تکامل احساسی در انسان و حیوان مطالعه میکند. دو کتاب معروف از وی تحت عنوان «آناتومی عشق» و «ما چرا عاشق میشویم» منتشر شده است.

هلن فیشر:
من و همکارانم تعداد ۳۷ نفر را که دیوانه‌وار عاشق بودند داخل ام.آر.آی مغزی گذاشتیم. ۱۷ نفر از آنها از عشق خودشون راضی بودند، و ۱۵ نفر دیگه دچار شکست عشقی شده بودند، و ما داریم آزمایش سوم خودمون رو شروع کنیم: مطالعه افرادی که بعد از گذشت ۱۰ تا ۲۵ سال از ازدواجشون ادعا میکنن که هنوز عاشق همدیگر هستند.
در سراسر دنیا مردم عاشق هم می‌شوند. برای عشق آواز می خوانند، برای عشق می رقصند، در مورد عشق شعر و داستان می نویسند. برای عشق غصه می خورند، برای عشق زندگی می کنند، برای عشق می کُشند، و برای عشق کشته می‌شوند.

اما عشق همیشه یک تجربه شاد و خوشایند نیست. در یک مطالعه از دانشجویان سوالاتی در مورد عشق پرسیده شد. دو مورد از سوالها از این قرار بود:
«آیا تا به حال شده کسی که خیلی دوستش داشتید شما رو رد کنه؟»
«آیا تا به حال شده کسی که خیلی شما رو دوست داشته رد کرده باشید؟»

تقریبا ۹۵ درصد از آقایان و خانم ها جواب «بله» به هر دو سوال دادند. میشه گفت تقریبا هیچ کس جون سالم از عشق به در نمی‌بره.
چند نفر در طول میلیونها سال تکامل از این موضوع رنج برده‌اند؟ چند نفر در سرتاسر دنیا هم اکنون [بخاطر عشق] در حال رقص و شادی و خوشحالی هستند؟

عشق یکی از قوی‌ترین احساسات روی کرهء زمین است. سالها پیش تصمیم گرفتم نگاهی به مغز انسان بیندازم و این حس جنون آمیز رو مطالعه کنم. اولین بررسی ما راجع به آدم‌هایی که عاشق همدیگر بودند در سطح وسیعی در رسانه‌ها مورد پوشش قرار گرفت، بنابراین خیلی کوتاه راجع بهش صحبت می‌کنم.
ما در یک قسمتی کوچک از مغز سیگنالهایی پیدا کردیم. این قسمت بخشی از سیستم پاداش دهی مغز است. قسمتی که نیاز و خواهش و تمنا و انگیزه و میل داشتن ما نسبت به هر چیز خوش آیندی را کنترل میکند. در واقع، دقیقا همین قسمت از مغز جایی است که وقتی کسی کوکایین مصرف میکند بشدت فعال میشود. درست همانجایی که هنگام عاشق شدن فعال میشود.

ولی عشق چیزی خیلی بیشتر از اثر کوکائین است. حداقل این است که اثر کوکائین زود محو میشه اما عشق یک نوع وسواس فکری است. دوام داره و خیلی بیشتر طول میکشه. عشق شما را به تسخیر خودش درمیاره و حس خود بودن رو از آدم میگیره.
فرد عاشق نمیتونه جلوی خودش را بگیره که دیگر راجع به معشوق فکر نکنه. انگار که معشوق شبانه روز در مغز فرد عاشق جا خوش کرده. این وسواس فکری میتونه خیلی شدیدتر و بدتر بشه وقتی کسی از طرف عشقش رد میشه.

ما و متخصصین مغز شناسی این پروژه در حال جمع آوری اطلاعات آدمهایی هستیم که از طرف معشوقه شون طرد شدند. انصافاً هم کار سختی بود، قرار دادن این افراد داخل دسنگاه ام.آر.آی درحالیکه در وضعیت روحی و حالت خیلی بد و افسرده ای هستند! بگذریم! به هر حال ما یک سری فعالیت در سه قسمت از مغز پیدا کردیم.

۱- فعالیت‌هایی دقیقا در همان قسمتی از مغز که به عشق شدید مربوط میشد را شناسایی کردیم. وقتی که جدایی بین دونفر پیش میاد، چیزی که فرد عاشق خیلی دوست داره انجام بده اینه که بتونه اون فرد موردنظر رو فراموش کنه، و بتونه به زندگیش ادامه بده، ولی معمولا اینجور نمیشه! اتفاقا خیلی سخت‌تر و بیشتر عاشقش خواهد شد. و در واقع، ما الان میدونیم که علت این حالت چیه.
همیشه بخش پاداش دهی مغز برای یک خواسته و انگیزه و تمنا، فعال‌تر میشه بخصوص وقتی که فرد دیگه نمیتونه چیزی را که دوست داره به دست بیاره. و در مورد مورد بحث ما، بزرگترین جایزه در زندگی یک همسر، یک معشوق یا یک شریک زندگی است.

۲- ما در قسمت‌های دیگری از مغز هم فعالیت‌هایی پیدا کردیم. در قسمتی از مغز که مربوطه به محاسبه کردن سود و زیان است.
مثلا فرد مورد مطالعه وقتی در داخل دستگاه ام.آر.آی دراز کشیده و به عکس معشوقش نگاه می‌کنه، مدام با خودش سبک سنگین میکنه که چه اشتباهی ازش سر زد که همه چیز خراب شد. چطور و چرا او را از دست داد؟ همین قسمت از مغز است که وقتی که فرد داره سود و زیانش را راجع به یک موضوعی بررسی میکنه فعال میشه.

۳- و در نهایت، ما فعالیت‌هایی رو در قسمتی از مغز پیدا کردیم که به وابستگی و اعتیاد شدید به فرد دیگری مربوط هستند.
عجیب نیست که مردم در سرتاسر جهان از عشق رنج میبرند و جنایت‌های زیادی بر پایه این احساسات خیلی شدید اتفاق می افتد. وقتی کسی در عشق شکست میخوره، نه تنها در عشق غرق میشه، بلکه حس وابستگی شدیدی نسبت به اون فرد پیدا میکنه. علاوه بر این، بخش پاداش دهی مغز هم داره کار خودش را انجام میده. انگیزه خیلی شدید و میل به خطر افتادن برای بدست آوردن معشوق تشدید میشه. گویی بزرگترین جایزه زندگی را میخواد بدست بیاره.

ما از تحقیق چیزهایی آموختیم که دوست دارم به اطلاع همهء دنیا برسونم.
در درجه اول، ما به این نتیجه رسیدم که عشق یک محرک مغزی است، یک محرک اولیه و ابتدایی برای جفت یابی. عشق در واقع یه محرک جنسی نیست. محرک جنسی فرد را به سمت طیف مختلف و آدمهای متعددی به عنوان شریک‌های جنسی میکشونه. اما عشق باعث میشه فرد انرژی جفت یابی‌ را فقط روی یک نفر متمرکز کنه، و تمام انرژی اش را برای حفظ کردن این معشوق منحصر بفرد به عنوان جفت و شریک زندگی خرج کنه.

همچنین من به این نتیجه رسیدم که عشق یک نوع اعتیاد است: نوعی اعتیاد کاملا عجیب و دلپذیر و شگفت‌انگیز وقتی که اوضاع داره خوب پیش میره، و یک اعتیاد کاملا سخت و ناگوار وقتی که اوضاع خراب میشه و همه چیز به هم میریزه.

در واقع عشق همه شاخص‌های علمی اعتیاد را در خودش داره. فرد عاشق مدام روی معشوق یا معشوقه اش تمرکز میکنه، بی وقفه بهش فکر میکنه، نسبت به او تمنا و خواهش زیادی پیدا میکنه، واقعیت را تحریف میکنه یا تشخیص نمیده، و برای بدست آوردن معشوق حاضر میشه هر کاری انجام بده.
اینها درواقع سه شاخص اصلی تعریف اعتیاد هستند. فرد احساس نیاز شدید داره که معشوقش را بیشتر ببینه، بیشتر و بیشتر و بعد یک جور عقب نشینی، و دوباره بعد از آن یک جور بازگشت و عود کردن نیاز.

دوستی دارم که به تازگی در حال فراموش کردن یک رابطه عشقی خیلی وحشتناک است، تقریبا هشت ماه است که از جدایی‌شون گذشته، و داره کم کم حس بهتری پیدا میکنه. یک روز که داشت رانندگی میکرد، از رادیوی ماشینش آهنگی پخش میشه که او را یاد عشقش میندازه.
نه تنها اون احساس خواستن و تمنا یکدفعه باز به سراغش میاد، بلکه مجبور میشه ماشین را به کنار جاده بکشونه و گریه کنه. این حالت کاملا با یک فرد معتاد قابل قیاس است که وقتی در محیطی قرار میگیره که مواد مصرف میکرده، دوباره نیازش به مصرف مواد عود میکنه حتی اگر سالهاست که ترک کرده.

مایلم جامعه پزشکی، حقوقی و حتی آکادمیک را متوجه این موضوع کنم که عشق یکی از اعتیادآورترین پدیده های روی زمین است. یک انفعال شیمیایی در مغز انسان است.

همچنین دوست دارم به جهان اطلاع بدم که حیوانات هم عاشق میشوند.

هیچ حیوانی روی این سیاره وجود نداره که با هر حیوانی که روبرو بشه جفت بشه یا رابطه جنسی برقرار کنه. خیلی پیر، خیلی جوان، خیلی کثیف، خیلی احمق هم که باشند، این کار رو نمیکنند. مگر اینکه داخل یه قفس داخل آزمایشگاه نگهداری بشه و چاره ای دیگر نداشته باشه. ما در میان صدها گونه از حیوانات بررسی کردیم و دیدیم که در همه جای حیات وحش، حیوانات شریک و جفت خودشان را انتخاب میکنند.

در واقع رفتارشناسان جانوران مدتهاست که این قضیه رو میدانند. سه مقاله آکادمیک خیلی معروف منتشر شده که به این علاقه و جاذبه در حیوانات پرداخته‌اند، جاذبه ای که ممکنه فقط برای یک ثانیه طول بکشه، ولی یک علاقه و کشش واقعی و قطعیه، و همچنین دقیقا همون قسمت از مغز، قسمت سیستم پاداش دهی، یا مواد شیمیایی‌ای که از طریق بخش پاداش دهی درگیر هستند فعال میشه.

من فکر میکنم جذب و علاقه حیوانات میتونه آنی و لحظه‌ای باشه– شما میتونید ببینید که یک فیل بصورت آنی و لحظه‌ای میره بطرف یک فیل دیگه. و فکر میکنم که این در واقع بنیان و اساس چیزیه که بهش «عشق در نگاه اول» میگیم.

مردم معمولا از من میپرسند آیا چیزهایی که راجع به عشق میدونم، مثلا اینکه عشق فقط یک فعل و انفعال شیمیایی در مغز است، عشق را برای من بی معنا و بی مفهوم نکرده؟ و من هم به همین سادگی جواب میدم: نه!

یک نفر ممکنه تک تک مواد تشکیل دهنده یه کیک شکلاتی رو بدونه، ولی وقتی نشسته و کیک را میخوره همچنان لذت ببره.
من هم مثل همه آدمها در زندگی و روابط شخصی همان اشتباهاتی رو انجام میدهم که دیگران مرتکب میشوند. اما اطلاعات و دانش و درک واقعی من در این زمینه، همدردی من را با روابط و زندگی انسانی خیلی عمیق‌تر کرده.

در تحقیق اخیر ما افرادی که هنوز پس از سالها عاشق همدیگر هستند و در یک رابطه طولانی مدت بودند را بررسی کردیم و نهایتاً باز هم به همان نتیجه قبلی رسیدیم. آنها دروغ نمیگن. در این افراد ناحیه‌های مغزی‌ای که به عشق مربوطند، هنوز بعد از ۲۵ سال فعال می شوند. البته این اتفاق رایجی نیست ولی وجود داره.

هنوز سوالات زیادی راجع به عشق وجود داره. سوالی که الان داریم روشون کار میکنیم. مثلا اینکه که چرا یک نفر عاشق شخص بخصوصی میشه!
من سه سال گذشته را به این موضوع پرداختم. دلایل زیادی وجود داره که روانشناس‌ها میتونن بگن، که چرا یکی عاشق یک نفر خاص میشه، و اینکه چرا خیلی از ما تمایل داریم عاشق کسی بشیم که از نظر اجتماعی باهاش هم سطح هستیم، و از نظر هوش هم سطح هستیم، و از نظر زیبایی ظاهری و قیافه، یا از نظر ازرش‌های مذهبی و فرهنگی هم سطح هستیم. در این مساله قطعا تجربیات و آموزشهای دوران کودکی نقش مهمی بازی میکنه ولی هیچکس نمیدونه دقیقا چطور و چگونه. تقریبا تمام چیزی که روانشناس‌ها میدونن فقط همینه که دوران کودکی در این موضوع نقش داره.

من کم کم دارم متقاعد میشم که احتمالا پارامترهای بیولوژیکی و شیمیایی هم در مغز ما در کشش به سمت افراد خاص دخیل هستند.
من یک تحقیقی انجام دادم که ببینم تا چه حدی هورمونهای تستوسترون،دوپامین، استروژن و سروتونین در بدن افراد ترشح میشه. به نظرم انسانها در طول تکامل انسانی، بر اساس مواد شیمیایی موجود در مغز به چهار نوع تیپ و شخصیت مختلف تقسیم میشویم. در تحقیقی که انجام دادم سه میلیون و هفتصد هزار نفر در آمریکا شرکت داشتند و حدود ششصد هزار نفر از ۳۳ کشور دیگر.
من دارم نتایج را کنار هم قرار میدهم تا بفهمم چرا وقتی کسی وارد اتاقی میشه و همه آدمهای آن اتاق هم درجه و مشابه همدیگه هستند، و از نظر هوش و زیبایی ظاهری تقریبا هم رده هستند، فرد به همهء آنها کشش نداره. من فکر میکنم بیولوژی در این موضوع اثر داره. فکر میکنم در چند سال آینده نتایج تحقیقات ما به نقطه ای برسه که همه مکانیزم‌های مغزی که باعث جذب شدن ما نسبت به یک نفر خاص میشه را بهتر متوجه بشیم.

صحبتم رو با بیان این مطلب تمام میکنم.
فالکنر میگه «گذشته نمرده است، گذشته حتی نگذشته است.»
حقیقتا، ما همراه خودمان کوله بار زیادی از گذشته را در ذهن و مغزمان حمل میکنیم.
دو زن رو در نظر بگیرید. زن‌ها تعریف جداگانه‌ای از صمیمیت نسبت به مردها دارن. زن‌ها با هم از طریق صحبت کردن چهره به چهره خودمانی و صمیمی میشن. ما زنها به سمت همدیگر نگاه میکنیم، به هم خیره میشویم و بعد شروع به صحبت میکنیم. این راه صمیمی شدن در زن‌هاست. فکر میکنم که این رفتار در طول میلیونها سال تکامل بخاطر نگه داشتن بچه روبروی صورت، گول زدنش، تنبیه و سرزنش کردنش، آموزش حرف زدن و گفتار و غیره بوجود آمده.

اما مردها صمیمیت را از طریق صحبت کردن پهلو به پهلو با همدیگر بدست می آورند. همینکه یکی از آنها سرش را بالا بیاره و نگاه مستقیم کنه، اون یکی سرش رو برمیگردونه (خنده حاضرین).
فکر میکنم این رفتار در طول میلیونها سال ایستادن یا نشستن پشت بوته‌ها، و ساعتها نگاه کردن به سمت روبرو برای پیدا کردن شکار پیش آمده باشه. (درست مثل امروز که مردها میتوانند ساعتها روبروی تلویزیون یا پلی استیش کنار هم بنشینند و بازی کنند!)
فکر میکنم در طول میلیونها سال مردها با دشمنانشون روبرو شدند، و با دوستانشون بصورت پهلو به پهلو نشستند.

جملهء آخر من اینه: عشق درون ماست. شدیدا توی مغز ما جاسازی شده. پیدا کردنش سخت نیست. اما کار سخت اینه که ما همدیگه رو بتونیم بفهمیم و درک کنیم.

نحوهء عذرخواهی

رفتار انسانها آموختنی، قابل تغییر و پرورش یافتن است. یکی از مشکلاتی که خیلی از ما در روابط بین فردی با آن مواجه شده ایم، مهارت یا به تعبیری هنر عذرخواهی کردن است. همهء ما در زندگی، مراودات و معاشرتهای روزمره مان بخاطر رفتارهای خود در موقعیت عذرخواهی قرار میگیریم. رفتاری که میتواند منجر به سوء برداشت،‌ دلخوری، مشاجره و حتی قطع رابطه شود. اما در اغلب موارد یک یا هر دو طرف ماجرا، بدلایل مختلفی حاضر به معذرت خواهی نیستند. این دلایل میتواند شامل عدم اعتماد به نفس، عدم عزت نفس کافی، عدم احترام به طرف مقابل،‌ غرور کاذب، خودخواهی، ترس از عذرخواهی، ترس از قضاوت شدن، ترس از قرار گرفتن در موقعیتی غیرمنتظره و نهایتا عدم بلوغ فکری باشد.
جالب اینجاست که حتی بسیاری از افراد هم که حاضر به عذرخواهی کردن هستند درواقع یا از سر رفع تکلیف اینکار را میکنند و یا نحوه و تکنیکهای لازم برای ابراز یک عذرخواهی موثر را نمیدانند.
نکات زیر ترجمه و گردآوری از چندین وبسایت رواشناسی پیرامون این مساله است که امیدوارم به اصلاح رفتارها و مهارتهای بین فردیمان کمک کند.
۱) بخش اصلی فرایند عذرخواهی کردن، قبول و تصدیق این است که رفتار ما باعث ناراحتی طرف مقابل شده است. اینجا بحث خطاکار و تنبیه و تشویق مطرح نیست. صرفا قبول این مهم که رفتار ما منجر به دلخوری در فرد مقابل شده است میتواند به درک طرف مقابل کمک کند. رفتار و گفتار ما الزاما شبیه آنچه ما در ذهن داریم توسط دیگران برداشت نمیشوند و پی بردن به آنچه فرد مقابل از رفتار ما برداشت کرده است نکته ای اساسی است. میتوانید با این جمله گفتگو را شروع کنید:‌ «می فهمم که کارم باعث شد ناراحت شوی». با این جمله به طرف مقابل می فهمانید که احساسی را که به وی دست داده است می پذیرید.
۲) مسوولیت پذیری گام بعدی است. یکی از دلایل اصلی ترس یا عدم عذرخواهی همین قسمت است. افراد به دلیل غرور یا ترس از روبرو شدن با واکنشی غیرمنتظره، تمایل به عذرخواهی ندارند. اگر براستی میخواهیم عذرخواهی مان موثر و واقعی باشد باید یاد بگیریم مسوولیت و تاوان رفتارمان را بپذیریم. مسوولیت پذیری مهارتی نیست که ناگهانی بدست آوریم. تخصصی است که باید از کودکی آموخته باشیم، اما این دلیل نمیشود که اگر مسوولیت پذیر بار نیامده ایم کماکان به این رفتار خود ادامه دهیم. هیچ زمانی برای آموختن و تغییر دیر نیست.
۳) برای عذرخواهی کردن وقت بگذارید. عذرخواهی های سرسری و عجولانه یا با لحنی کلافه، طعنه آمیز یا از سر رفع تکلیف نه تنها کمکی به بهبود اوضاع نمیکند بلکه اثراتی مخرب بدنبال دارد. اگر امکان دارد بصورت حضوری عذرخواهی کنید در غیراینصورت حتما با تلفن اینکار را انجام دهید. این نشان میدهد که فرد مورد نظر برای شما اهمیت ویژه ای دارد که حاضرید برایش وقت بگذارید.
۴) اگر فرد مقابل برایمان دارای اهمیت است، و میخواهیم با او ارتباط دوستانه یا عاشقانه مان را ادامه دهیم، باید با انتخاب کلمات مناسب و متناسب با شرایط سعی در نشان دادن این موضوع کنیم. باید به فرد روبرو صراحتا بگوییم که برای ما فردی مهم است و از رنجش او ناراحت هستیم. باید در گفتار و رفتار خود نشان دهیم که متوجه دلخوری فرد مقابل شده ایم و قصد جبران داریم. در این مرحله بیان کردن تاسف با بزبان آوردن «متاسفم» راهگشاست. اما صرف ابراز تاسف کافی نیست. لازم است میزان تاسف خود را توصیف کنید و دلایلی که باعث ناراحتی یا سوء برداشت شده است را بزبان بیاورید. گاهی باید به فرد مقابل یادآوری کنید که چرا برای شما فردی مهم و عزیز است. خاطرات مشترک و لحظه های خوب را یادآوری کنید.
۵) از تکرار جزییات آنچه منجر به تضاد و تعارض بین شما شده است خودداری کنید. گاهی یادآوری جزییات منجر به تکرار آزردگی و تداعی دلخوری میشود. یک بار ناراحت شدن برای فرد مقابلتان کافی است.
۶) شاید آرامبخش ترین کاری که در انجام عذرخواهی لازم است انجام دهید، به زبان آوردن نقش خود در ماجراست. به هیچ عنوان سعی نکنید رفتار خود را توجیه کنید یا در مقام دفاع از خود برآیید. یادتان باشد فرایند عذرخواهی کردن فقط برای دلجویی از فرد مقابل است نه دفاع از رفتار خودتان. اهمیتی ندارد که رفتار شما عمدی بوده یا نه، اهمیتی ندارد که چه دلایلی منجر به این اتفاق شده است. نهایتا نتیجه یکی است و آن آزردگی فرد مقابل است. دلخوری فرد مورد نظر تنها نکته ای است که باید روی آن تمرکز کنید. مگر آنکه فرد مقابل برایتان ارزشی نداشته باشد!
۷) در مواردی که خطایی جدی صورت گرفته، حتما باید اذعان پشیمانی و درخواست بخشیدن کنید. صرف اینکه بگویید متاسفم کافی نیست. باید بزبان بیاورید. باید عمل کنید.
۸) کلمات وسیلهء ارتباطی بین شما و دیگران هستند. با بکار بردن کلمات مناسب بگویید که دیگر رفتاری که منجر به آزار فرد مقابل شده است تکرار نمیشود.
پس بطور خلاصه پذیرش مسولیت، درک دلیل ناراحتی فرد مقابل، یادآوری اهمیتی که آن فرد برای شما دارد، تلاش برای بهبود وضعیت، اقرار به نقش خود در ماجرا، درخواست بخشش و ابراز ناراحتی، قول دادن تلاش برای جلوگیری از تکرار آنچه پیش آمد.
در پایان فراموش نکنید که معذرت خواهی معامله نیست. قرار نیست در هنگام عذرخواهی برای سبک شدن بار مسوولیت، کمی از تقصیرات را هم به گردن دیگری بیاندازید. تنها انسانهای شجاع،‌ مسوول، بالغ و مهربان قادر به عذرخواهی هستند.

چند نکته راجع به جا ماندن لوازم جراحی در شکم بیمار

باندزیر خبر جا ماندن باند در شکم بیمار در یکی از بیمارستانهای ایران، کاربران بسیاری باز به جامعهء پزشکی فحاشی میکردند. زیر اون مطلب و در قالب یک کامنت طولانی سعی کردم خشم عمومی نسبت به جامعهء پزشکی را درک کنم (که تا حدی قابل درکه و تا حدی هم اغراق و بی انصافیه) و به عنوان عضوی از جامعهء پزشکی ایران، توضیحاتی رو در قالب ۷ نکتهء کوتاه بنویسم. عین اون کامنت را اینجا بازنویسی میکنم.
خدمت دوستانی که از این موضوع خیلی تعجب کردند چند نکته را باید یادآوری کرد.
۱- خطای پزشکی جزو طبیعت و ذات پزشکی است. این حرف که وقتی جان انسان در میان است خطا چه معنا میدهد همونقدر اشتباهه که بگیم وقتی وسط خیابان جان انسان در میان است تصادف چه معنا میدهد. مگر اینکه اعتقاد داشته باشید پزشکان جزو معصومین و ملائک هستند و خطا و اشتباه نمیکنند! البته این حرف بدین معنی نیست که باید ناز پزشک را بعد از خطای پزشکی کشید، بخصوص اگر خطای پزشکی ناشی از سهل انگاری یا عدم تخصص در کاری که انجام داده باشه.
۲- خطای پزشکی در همه جای دنیا امری اجتناب ناپذیره و یکی از رایج ترین انواع آن جاماندن تجهیزات پزشکی در بدن بیمار پس از جراحی است. تا این حد رایج که حتی در برخی منابع و کتب رفرانس پزشکی بجای لغت «خطا» از واژهء «اتفاق» براش استفاده میکنند.
آمار دقیق شیوع این اتفاق مشخص نیست ولی طبق گزارش وزارت بهداشت و خدمات انسانی آمریکا بین ۱ درصد تا ۱در ۵هزار عمل جراحی این اتفاق رخ میده.
هرچند گزارشهای اخیر شیوع این خطا را خیلی بالاتر از این میدونن و گزارش سال ۲۰۰۸ در یکی از معتبرتری مجلات جراحی آمریکا شیوع این اتفاق را ۱۲.۵٪ اعلام کرد.
فقط در سال ۲۰۱۲ در کانادا ۱۶۷ مورد جا ماندن لوازم جراحی در شکم بیمار گزارش شده، و در همین سال بین ۱۵۰۰ تا ۲۰۰۰ مورد در آمریکا گزارش شده.
۳- به جا ماندن باند، گاز، پنبه و… درون بدن بیمار گوسیپیبوما میگن. میتونید لغت زیر را در گوگل سرچ کنید و ببینید تا چه حد همه جای دنیا وجود داره و فقط هنر پزشکان ایران نیست.
Gossypiboma
یکی از فاکتورهای دخیل در این اتفاق، خستگی در عملهای طولانی است. ان شاء‌الله روزی میرسه که رباطها جراحی میکنن و دیگه از این اتفاقات و اشتباهات هم پیش نمیاد.
۴- یکی از روشهای الزامی و پیشنهاد شده برای جلوگیری از این اتفاق،‌ شمارش تک تک لوازم و مواد مورد استفاده قبل و بعد از جراحی است تا تیم جراحی بتونن مطمئن باشن چیزی گم نشده. ولی باید بدونید که در هر عمل جراحی بطور میانگین بین ۲۵۰-۳۰۰ عدد لوازم و وسایل جراحی استفاده میشه که در جراحی های بزرگتر تا ۶۰۰ قلم هم میرسه. به همین اصلا بعید نیست که دست آخر یکی از این تعداد از قلم بیوفته.
۵- یکی از دلایلی که درک این موضوع برای عوام و افراد غیرمتخصص سخته اینه که تا حالا شکم باز جراحی ندیدند و هیچ درکی از پروسهء عمل جراحی ندارند و احتمالا فکر میکنند که جراح شکم بیمار را مثل سفره باز میکنه و یکی یکی وسایل رو میچینه توی سفره و بعد هم خیلی مرتب و منظم یکی یکی جمعشون میکنه، پس خیلی عجیبه که یکی از این وسایل جا بمونه.
اما واقعیت اینه که برای جلوگیری و کنترل خونریزی درون شکم و برای تمیز نگه داشتن دید جراح، کلی باند و گاز استفاده میکنند و درون شکم جاسازی میکنند که همشون به دلیل جذب خون به رنگ درون شکم
در میان و گاهی تشخیص باند از بافت طبیعی بدن سخت میشه.
همونطور که گفتم یکی از راههای پیشگیری از این اتفاق شمردن تک تک لوازم و باند و گاز و… قبل و بعد از جراحیه که این کار برعهدهء پرستار یا دستیار جراح و پرسنل اتاق عمل است و جراح شخصا ممکنه آمار لوازم رو ندونه هرچند که در نهایت مسوول این اتفاق و سرپرست تیم جراحی خود جراح است.
۶- با تمام این تفاصیل، در تمام کتب رفرانس جاماندن لوازم پزشکی در بدن، به عنوان
never event
دسته بندی میشه به این معنی که جزو اتفاقات قابل پیشگیری است که به هیچ عنوان نباید رخ بده. ولی متاسفانه به دلایل مختلف این اتفاق رخ میده.
۷- در نهایت در همه جای دنیا، بیماری که جسم خارجی در بدنش جا مونده، میتونه از پزشک و بیمارستان شکایت کنه. من از شب گذشته وبسایتها و وبلاگها و فرومهای زیادی رو برای این موضوع سرچ کردم و خوندم و در مورد این نوع خطای پزشکی تشابهات زیادی بین ایران و کشورهای دیگه (مثل کانادا،‌آمریکا، انگلیس و هند) دیدم. منتهی یک تفاوت عمده و چشمگیر توجهم را جلب کرد. هیچ جا این هجم از فحاشی و کنایه به جامعهء پزشکی ندیدم. این واکنش یکی دو ماه اخیر مردم به کل جامعهء پزشکی تا حدی قابل درکه و این حس در طول چند دههء گذشته روی هم جمع شده و الان به این شکل خودش رو نشون میده،‌ اما از طرف دیگه و درنهایت این نوع واکنش و حمله و فحاشی به پزشکان دودش در درجهء اول به چشم خود بیمار میره. دلیلش هم واضح و مشخصه که جای بحثش فعلا اینجا نیست.
میتونید سری به لینکهای زیر هم بزنید تا نمونه هایی از این دست خطاهای جراحی در کشورهای خیلی خارجی که فکر میکنید پزشکانشون از آسمان اومدن یا معصومن و خطا نمیکنن ببینید.
امیدوارم در ایران سرانجام و بزودی سیستم خدمات درمانی و بیمه و نظارت پزشکی به مرحله ای برسند که پزشکان بجای تامین هزینه های خود از بیماران با بیمه و دولت روبرو باشند و از طرف دیگه نظارت بر روش طبابت و اخلاق پزشکی هم به مرز عدالت نزدیک بشه

هيچ وقت اولين روزی که به بيمارستان رفتم فراموش نميکنم

هيچ وقت اولين روزی که به بيمارستان رفتم فراموش نميکنم.
10614353_809065145816142_1712567516745792123_nسالها پیش بود. دانشجوی پزشکی بودم و واحدهای درسی مان تازه از کلاسهای دانشگاه به بيمارستان منتقل شده بود. خيلی هيجان و اشتياق و صد البته دلهره و اضطراب در دل تک تک ما موج میزد. اضطراب اولین مواجههء واقعی با بیمار و اشتیاق مشارکت و یادگیری در درمان بیماریها. کم کم آقا يا خانم دکتر گفتنها هم داشت شروع ميشد…
بچه های کلاس اغلب شور و رغبت زيادی داشتند اما من در حال و هوایی متفاوت بودم. گرچه کمی هيجان و اشتياق برای تجربه هایی که در پيش بود کمی دلم را میلرزاند ولی حس غالبی که سراسر وجودم را گرفته بود ترس بود! ترس از ديدن مرگ يک انسان. ديدن زجر کشیدن و درد چشیدن يک انسان. دیدن آخرین نفسهای یک بیمار. ديدن درماندگی و سرانجام جان کندن انسان برايم سخت دلهره آور بود.
از همان روزهای اول دانشگاه سوالی همیشه در ذهنم وجود داشت!
آيا واقعاً از عهدهء اين کار برخواهم آمد؟ آيا براستی تاب و توان آن را دارم که دست درد کشیدهٔ بیماری در دستان من سرد و بی حرکت شود؟
آیا تحمل دیدن گاه به گاه مرگ برایم ممکن میشود؟

هيچ وقت اولين روزی که به بيمارستان رفتيم فراموش نميکنم.
سالها پیش بود. بخش جراحی اعصاب. با ابروان گره کرده و چشمان گرد شده از اضطراب و نگرانی وارد بخش شدم. اولين صدايی که به گوشم رسيد صدای ضجه های زنی بود که مادر پيرش در يکی از اتاقهای انتهای راهرو در حال جان کندن بود.
همکلاسيهايی که همراه من بودند با هیجان و از روی کنجکاوی به سمت انتهای راهرو دويدند. آنها میدویدند و من بهت زده نگاه میکردم. دختر و پسر دویدند و از من دور شدند و هنوز نميدانم برای ديدن چه چيز دویدند.
من آرام آرام به سوی آن انتها که برايم سخت دور مينمود گام بر داشتم. تردید سراسر وجودم را گرفته بود. کاش میشد از همان دری که آمده بودم بازگردم. کاش بازگشته بودم!
آرام آرام پیش رفتم. دیوارهای راهرو از کنارم میگذشتند و من اما انگار بر جای خودم منجمد ایستاده بودم. مسافتی طی نمیشد! زمان ایستاده بود. عرقی سرد بر پيشاني ام نشسته بود و بغضی تنگ گلويم را فشرده بود. صدای نفسهايم را ميشنيدم.

آیا قرار است اولین مرگ یک انسان را نظاره کنم؟

آرام وارد اتاق شدم. پزشک و پرستارها مشغول عملیات احیاء بودند.
عملیات احیاء می دانی چیست؟ آیا تا به حال دیده ای؟ آیا تا به حال انجام داده ای؟
تا به حال شکستن دنده های مریض را در حال ماساژ قلبی زیر دستان خود لمس کرده ای؟ تا به حال دست لرزان انسانی در دستت بی جان شده است؟ تا به حال به سردی نشستن گرمای انگشتان بی رمق بیماری را حس کرده ای؟ تا به حال آخرین نگاه خیرهء مریض بر چشمانت خشک شده؟
چقدر سخت بود! چقدر سخت است!
آن روز را هرگز فراموش نمیکنم. در حالی که اشک میریختم، نه! هق هق میزدم، از اتاق خارج شدم. میخواستم به خانم داغداری که انتهای راهرو روی زمین نشسته بود دلداری دهم. اما چند کلمه بیشتر بر زبانم نیامد و من خود داغدار شدم! داغدار یک انسان ناشناس! داغدار سرنوشتی که برای خودم رقم زده بودم. در اشکهای خود گم شدم. غرق شدم.
بعد از آنروز یقیین داشتم که من برای طبابت ساخته نشده ام هرچند همه میگفتند نگران نباش عادی میشود که عادی نشد! که عادی نمیشود! جای زخمهایش می ماند. زیر پوست و در عمق استخوان باقی میماند. فقط باید تظاهر به سخت بودن کنی. باید تظاهر به بی دردی کنی.

چند سال گذشت. اینترن بخش جراحی بیمارستان بودم. صبح زود بود و من وارد بخش شدم. خانم چهل و چهار ساله ای، در تاریکی گرگ و میش صبحگاهی، چهارزانو روی تخت نشسته بود و با لبخندی پر از ترس و سوال به من نگاه میکرد. صورتی گرد داشت و لپهای قرمزش را در آن نور خاکستری اتاق میشد دید. مهربانی و خجالت در چهره اش برق میزد. دلم میخواست لپهایش را بگیرم و دستش را ببوسم و حتی در آغوشش بگیرم. آنقدر که نگاه و لبخندش به من آرامش میداد. آنقدر که محبت در نگاهش معنا داشت.
از کشیک شب قبل خسته بودم. باید شرح حالش را میگرفتم و فرمهای مربوطه را پر میکردم و سراغ بیمار بعدی میرفتم.
در حین مصاحبه میگفت دو دختر و یک پسر دارد. دختر بزرگترش تازه عروسی کرده و دانشجوست. امروز قرار بود کیسهٔ‌ صفرایش را عمل کند. از علایم و بیماری اش میپرسیدم که یک جا دیگر طاقتش تمام شد و وسط حرفم پرید. گفت:‌ «آقای دکتر من میترسم! من از عمل میترسم.»
گفتم: « اصلاً نگران نباش مادر جان. ترس نداره. عمل سنگ کیسهٔ‌ صفرا خیلی ساده است و دکترِ شما هم خیلی دکتر خیلی خوبیه.»
مصاحبه را تمام کردم و سراغ بیمار بعدی رفتم.
غروب آنروز برای کاری به بخش جراحی بازگشتم. به داخل اتاق نگاهی کردم. تختش مرتب و تمیز و خالی بود. از پرستاری که آن نزدیکی بود سراغ حال خانم را گرفتم.
گفت: «دکترجان مریض فوت شد. بهوش نیومد.»
پرستار گفت و رویش را آنطرف کرد و به کارش برگشت. جملات کوتاه بود. جملات کاری بود! همانجا نابود شدم.
هنوز دستهایم از یاد آن روز سرد میشود. هنوز آخرین نگاه مهربانش با من است. هنوز بغضی که کردم پاره نشده است. هنوز من داغدار یک انسان ناشناسم.
لعنت بر من! ای کاش از خطرات احتمالی عمل هم برایش گفته بودم.

سالها گذشت. در مطب شخصی ام در روستایی در نزدیک کوه دنا مشغول بکار بودم. دختری از اهالی روستا بهمراه پدرش پیش من آمدند. دختر کمتر از ۱۸ سال سن داشت و طرز لباس و لحن صحبتش با اکثر اهالی روستا فرق میکرد. وقتی حرف میزد آرامش خاصی داشت. مسلط و شیوا صحبت میکرد. بلوغ فکری و رفتاری حیرت انگیز داشت. انگار از هرچه در بندش کرده باشند رها بود.
علت مراجعه اش را پرسیدم. از درون کیفش یک آمپول مورفین و نسخهٔ پزشک متخصصش را نشان داد و گفت برای دردهای شدید استخوانی اش مرتب باید مورفین تزریق کند و بهمین دلیل طی چند ماه آینده، هفته ای دو سه بار به مطبم خواهد آمد.
با تعجب گفتم واسه چی؟؟؟ به مورفین معتاد میشی!!
لبخند آرامی زد و گفت نگران نباش آقای دکتر. سرطان دارم. بیشتر از چند ماه زنده نیستم. اون دنیا ترک میکنم.
پاهایم شروع کرد به لرزیدن. فقط نگاهش میکردم و بعد از مکثی کوتاه گفتم متاسفم.

بعد از دو سه جلسه مراجعه، برای چند هفته ای غیبش زد. در مراجعهٔ‌ بعدی با دو عصای زیر بغل و باحالتی رنجور و دردمند، درحالیکه دو نفر همراهش زیر بازوهایش را گرفته بودند وارد مطب شد. گفت برای پیگیری درمانش به تهران رفته بود. گفت سیر بیماریش سریعتر از آنچه فکر میکردند پیشروی کرده. گفت شاید بیشتر از چند هفته مزاحمم نشود!

او همچنان آرام و مسلط حرف میزد و من زیر آوار تیمار و اندوه کلماتی که بر من خراب میشد له و له تر میشدم.
آخرین باری که آمد بسختی روی پاهای خود می ایستاد. حرفی نمیزد. آنقدر سایهٔ‌ مرگ سنگین شده بود که نه او و نه من تاب دهان گشودن نداشتیم.
تزریق که انجام شد به پدرش گفتم اگر سخت است آدرس بدهید خودم برای تزریق بمنزلتان می آیم. پدر آهی کشید. تشکر کرد و رفتند. کاش زودتر درخواست کرده بودم.

سالها گذشت. حرفهٔ پزشکی را کنار گذاشته بودم. در کشوری دیگر دانشجوی ارشد ژنتیک ملکولی بودم. در مجلسی با دوستان غیرایرانی گپ میزدم که بحثمان به دیدن جنازه و جسد کشیده شد. همراه جمع و ناخودآگاه گفتم من هم تا به حال از نزدیک مرده ندیده ام!!! و ناگهان چشمانم گرد شد. بهت مرا فرا گرفته بود. دوستان خندیدند و خیال کردند که حرفم شوخی و کنایه بود. اما من از درون منقلب بودم. با خودم میگفتم در این همه سال بر من چه رفته است؟ آیا هر روز حس کردنِ حضور مرگ و جان کندن و جان باختن بیماران تا این حد برایم عادی شده که دیدن جنازهٔ‌ از نزدیک را فراموش کرده ام! فراموش کرده ام؟؟ مرگ آن کودک ۱۰ روزه در زیر دستانم پس از آنکه عملیات احیا، که اینبار به دست خودم انجام میشد را فراموش کرده ام؟ مرگ آن دختر ۴ سالهٔ ناشنوا که ۳ شبانه روز بر بالینش میرفتم و می آمدم. مرگ آن جوان ۲۶ ساله که از خودکشی پشیمان شده بود و التماس میکرد! مرگ آن مادر بارداری که تصادف کرده بود و در اغما مرد. مرگ آن جنینی که در سالگرد ۱۸ تیر بر اثر لگد یک لباس شخصی به شکم مادرش مرده بدنیا آمد…
نه! فراموش نکرده ام. آنقدر ضربه ها کاری بوده اند که دیگر حسی برای درکش نمانده بود… نه! من فراموش نکرده ام. نه من فراموش نمیکنم!