دختر تایلندی در ایران: این اولین باری بود که در عمرم…

سه روز پیش مطلبی راجع به توریست تایلندی که برایش مزاحمت در خیابان پیش آمده بود را منتشر کردم که واکنشهای گوناگونی در فضای مجازی داشت. وقتی با خود «کیت» تماس گرفتم، کاملا مطمئن بودم که تمام حرفهایش درست است و قصدش اصلا تخریب ایران نیست. میگفت قصد دارد بزودی متنی از خاطرات خوبش هم بنویسد و در اولین فرصت اینکار را خواهد کرد. روز گذشته به من ایمیل زد و گفت سوار بر اتوبوسی به سمت ارمنستان شده است و در طول مسیر بخشی از خاطراتش را خواهد نوشت. متن زیر ترجمهء نوشتهء‌ اخیر «کیت»است که در فیسبوک منتشر کرد.
10985516_1544908329125512_3497461178444820392_n
«خیلی از شما احتمالا مطلب قبلی راجع به اتفاقات بدی که در ایران برایم رخ داد را خوانده اید
از حمایتها و پیامهای همدردی و تسکین بخش شما چه در قسمت کامنتها و چه از طریق پیام خصوصی بشدت تحت تاثیر قرار گرفتم. حتی خیلی ها با اینکه در آن ماجرا هیچ نقشی نداشتند، اما به من جهت میزبانی و پذیرایی اعلام آمادگی کردند.من واقعا از اینکه که شاهد این هستم که تعداد آدمهای خوب  این همه بشتر از بدهاست سپاسگزارم و میخواهم از تک تک شما تشکر کنم. سفر من بخودی خود آنقدر شگفت انگیز و خوب بود که دیگر نیازی به جبران آن اتفاقات بد نداشت. دلم میخواهد چند خاطرهء خوب را برایتان تعریف کنم:
.
.
.
این اولین باری بود که در عمرم درحالیکه از دور از مسجدی عکاسی میکردم و چندان  راغب به نزدیک شدن نبودم، خانم سالمندی که
kateاصلا انگلیسی هم صحبت نمیکرد به سمت من برای راهنمایی آمد. ما هیچ کدام زبان هم را نمی فهمیدیم. اما این مانع از آن نشد که او به من مهربانی نکند. او مرا به داخل مسجد برد، مرا پوشاند [به من چادر داد] تمام مدت دست من را گرفته بود و به نقاط زیبای مسجد می برد و مرا به گرفتن عکسهای بیشتر تشویق میکرد. دست آخر هم برایم دعا کرد، کمی خوراکی به من داد و چند بار صورت و دستانم را بوسید. قلبم آنقدر گرم شده بود که وقتی خداحافظی کردیم سعی میکردم احساساتم رو کنترل کنم. اینجا بود که حس کردم رفتاری که از قلبی اصیل و مهربان باشد صدایش بلندتر از هرچیزی دیگری است و اینجاست که دیگر کلمات هیچ اهمیتی ندارند.
این اولین باری بود که با تعداد زیادی از اعضای خانوادهء یک نفر که تازه در ایران دیدم آشنا شدم. من با دختری بسیار دوست داشتنی به اسم 13124704_10153464970095825_2470208503602977319_nفرناز که در اتوبوسی در اصفهان کنار هم نشسته بودیم آشنا شدم. یک روز فرناز و دوست صمیمی اش مانی،‌ من را به کوه [صفه] برای گفت و گویی طولانی بردند. به نظر میرسید گفت و گوی ما تمام نشدنی بود و هیچ وقت هم خسته کننده نشد. در نهایت خانهء سه تا از اقوامشان و بیشتر از ۲۰ نفر از فامیلشان را هم دیدم. فرناز من را به پدر و مادرش، به خاله، عمه، عمو و دایی هایش، و پدربزرگ و مادربزرگش و حتی افراد بیشتری معرفی کرد.
من حتی فکر نمیکنم تا بحال در عمرم موفق به دیدن این تعداد اعضای فامیل خودم شده باشم چه برسد به فامیل یک نفر دیگر. ما در پایان برای تولد عمه [یا خاله] اش جشن گرفتیم. [در طول مهمانی] خیلی از فامیل فرناز به من غذاهای مختلف تعارف کردند تا جایی که دیگر جای خالی در شکمم باقی نمانده بود. همه واقعا بسیار مهربان و با محبت بودند جوری که واقعا در آخر شب، خداحافظی خیلی سخت بود.
این اولین باری بود که من مردی را ملاقات کردم که تا اروپا پیاده رفته بود.
بعد از روزی نسبتا بد، من زوجی را دیدم که در همان مهمانسرای من اقامت داشتند. بعدا پیرمردی ایرانی که به زبان هلندی کاملا مسلط بود به ما پیشنهاد کرد که شهر را نشانمان بدهد. او ما را در شهر چرخاند و برایمان کلی خوراکی خرید که امتحان کنیم.
او ما را به پل خواجو برد. سپس ما به خانهء خیلی شیکش که نزدیک پل خواجو بود رفتیم. درون خانه پر بود از فرشهای ایرانی. او حتی از ما با یک شام ایرانی خوشمزه و البته با چایی و یک گپ مفصل پذیرایی کرد.
این اولین باری بود که من پیاز خام خوردم و خیلی هم دوست داشتم. قطعا چیزی در مورد پیاز ایرانی تازه وجود دارد.
این اولین باری بود که به یک مهمانی چایی زنانه ملحق شدم، جایی که همهء خانمها در خانه لباسهای بسیار زیبا با کفشهای پاشنه بلند پوشیده بودند. به من چایی، انواع میوه و شکلات دادند. آنروز روزی بود که دیگرمیزان قند خون اهمیتی نباید میداشت.
13055567_10153464969795825_1986422415392860324_nاین اولین باری بود که من خانمهای خیلی زیادی دیدم که به من چشمک میزدند. نزدیک بازار،‌ نزدیک مسجد و داخل مهمانی چایی زنانه. در
ابتدا خیلی تعجب کرده بودم ولی بعد متوجه شدم که این احتمالا یک علامت دوستانه و مهمان نوازانهء مردم است ( کسی دوست دارد بیشتر برایم توضیح بدهد؟)
این اولین باری بود که صاحب مسافرخانه [هاستل] برایم غذا درست کرد، به من اجازه داد یک شب بیشتر آنجا بمانم بدون آنکه از من پول اضافه تر بگیرد. اسمش علی بود و مرد بسیار محترمی بود. من خیلی از دیدارش خوشحالم. او همچنین من را پس از اتفاقاتی که برایم افتاده بود بسیار درک کرد و از هر نظر به من کمک کرد. بدون او روز من خرابتر میشد و نمیتونستم از اقامتم در اصفهان لذت ببرم.
این اولین باری بود که من از یک کاور گوشی مبایل کسی تعریف کردم و او واقعا میخواست آن را به من هدیه بدهد تا زمانیکه من به اسرار نپذیرفتم.
این اولین باری بود که یک زوج به من آدرسی نشان دادند و در نهایت تمام کرایهء تاکسی ای که با هم گرفته بودیم را پرداختند.
این اولین باری بود که مردم بارها من را به صرف چایی دعوت میکردند. فکر کنم اگر به دعوت همه میخواستم جواب مثبت بدهم هیچ وقت نمیتوانستم که از بازار خارج شوم.
بارها [در این سفر] برایم پیش آمد که مردم به من سلام و خوش آمد میگفتند، و حتی برخی برایم دست تکان میدادند و یا برای اینکه ببینمشان بالا پایین میپریدند، بخصوص بچه ها 🙂
این اولین بار بود که بارها پیش آمد مردم میخواستند با من عکس بگیرند. اولین باری بود که مردم در طول مسیرم بارها به من لبخند زدند.
13087844_10153464969695825_2756768532476059549_n
اگر بخواهم واقعا صادق باشم، سفرتک نفرهء من به ایران علیرغم اتفاقات بدی که برایم پیش آمد، بهترین سفر زندگی ام بود.
روزهایی [در این سفر] بود که وقتی [در پایان] قصد خوابیدن داشتم گرمایی در قلب خودم احساس میکردم و به ارزش خانواده و مهربانی به غریبه ها فکر میکردم. هرچند راستش روزهایی هم بود که واقعا دلم میخواست با پرواز روزبعد به خانه
برگردم.
این مطلب من، و نوشتهء قبلی ام [راجع به آزار جنسی در خیابان] فقط برای جلب توجه مردم به هر دو جنبهء این کشور است. من اصلا قصدم این نبود که دیگران را از سفر به ایران دلسرد کنم. اتفاقا برعکس، خواهش میکن که حتما به ایران بروید و از نزدیک تماشا کنید. من به شما قول میدهم که برایتان یک تجربهء فراموش نشدنی خواهد بود.
13082753_10153464969895825_1327353019874674431_n
در ایران، درست مثل هر کشور دیگری در دنیا، بخصوص اگر توریست زن تنهایی هستید باید محتاط
باشید. با این وجود، تکرار اتفاقات بد بود که من را ناراحتم کرد. شاید من در برخی موارد ضعیف عمل کردم [بی احتیاطی کردم]. شاید هم بشدت بدشانس بودم. شاید هم برای برخی از آن مردها این رفتار کاری قابل تحمل بود.
در هر صورت، من خیلی خوشحالم که می بینم این موضوع توجه عموم را بخود جلب کرد و بصورت فعال درباره اش بحث میکنند.
.
.
.
13055332_10153464970430825_74800117205663248_n
باز هم ممنونم ایران برای تمام خاطرات بی نظیر و درسهایی که برای زندگی به من دادی. قول میدهم باز هم روزی برگردم.
برای عضویت در گروه فیسبوکی «در ایران می بینمت» روی لینک پایین کلیک کنید

توی خیابون راه میرفتم که یه آشغال عوضی از پشت بهم دست

«امروز توی خیابون راه میرفتم که یه آشغال عوضی از پشت بهم دست…»
برای خیلی ها این یک جملهء تلخ و آشناست. تجربه ای است که برای بیش از نیمی از مردمان سرزمین مادریمان. یا برای خودمان اتفاق افتاده یا برای نزدیکانمان. اما بجای حرف زدن راجع به این موضوع میخواهم داستانی خواندنی برایتان تعریف کنم. ماجرای دختری توریست از کشور تایلند که چند روزی است به تنهایی در ایران سفر میکند.
برای استراحت سری به گروه فیسبوکی «در ایران می بینمت«* زدم. با نوشتهء دختری به نام «کیت» مواجه شدم که از تجربهء این چند روز خود در ایران نوشته است.
«الان که این متن را مینویسم در یک اتوبوس شبانه در مسیر اصفهان به شیراز نشسته ام. دقیقا مثل داستانهای بیشماری که در این گروه دیده بودم، من هم مهمان نوازی و مهربانی بی حد مردم ایران را تجربه کردم و چنین چیزی را تا بحال در هیچ کجای دنیا و بعد از سفر به ۳۲ کشور مختلف ندیده بودم.kate
اما میخواهم با شما راجع به تجربهء شخصی متفاوتی در ایران هم صحبت کنم که شاید برای مسافران خانمی که مثل من تنها سفر میکنند کمک کننده باشد.
من دختری بیست و چند ساله هستم که امروز روز هشتم سفرم در ایران است. سفری که قرار است چند روز دیگر هم ادامه داشته باشد. من سفرم را از تهران و بعد به کاشان و اصفهان شروع کردم و اکنون در مسیر شیراز هستم. متاسفانه در این یک هفته چندین بار تجربه های وحشتناکی داشتم که در تمام آنها مردانی مرا بصورت آشکار یا ناآشکار آزار دادند که بطور خلاصه میگویم:
تهران:
شب اول با یک توریست مرد سوئیسی در محل اقامتم آشنا شدم. وقتی که با هم وارد مترو شدیم، حس کردم کسی انگشتش را به پشت من میزند. مترو چندان شلوغ نبود و من سعی کردم فاصله بگیرم. البته هنوز مطمئن نیستم که از عمد بود یا تصادفی چون سرعت قطار مدام کم و زیاد میشد.
اتفاق بعدی عصر روز بعد بود که تنها به دربند رفته بودم. موقع برگشت دنبال تاکسی میگشتم به سمت تجریش. متاسفانه تاکسی ای که شماره تلفنش را داشتم نمیتوانست انگلیسی صحبت کند. مردی را در خیابان دیدم و از او خواستم پشت تلفن به راننده بگوید من کجا هستم. او چیزی به فارسی گفت و تلفن را قطع کرد و دوستانه به من گفت که من را پیش راننده میبرد. و من هم بشکل احمقانه ای حرفش را باور و به او اعتماد کردم و بر صندلی جلوی ماشین نشستم.
بعد از مدت کوتاهی شروع کرد به من عزیزم گفتن و قصد داشت دستش رو روی پای من بگذارد که من با اصرار گفتم نه و سرش داد زدم. ماشین در حرکت بود و او نمیگذاشت پیاده شوم. وقتی در ترافیک متوقف شد در را باز کردم که پیاده شوم، اما عصبانی شد و بزور دست من را گرفت و میخواست بین دوپایش بگذارد. سپس یکی از ترسناک ترین لبخندها را به من زد. هرجور بود از ماشین پیاده شدم و البته هنوز جای کبودی ها رو بازوی چپم وجود دارد.
اتفاق سوم در متروی تهران بود که من دنبال مسیر قطارها میگشتم که مردی بسرعت به سمت من آمد و باسنم را در دست گرفت و سریعا در بین جمعین ناپدید شد.
اتفاق چهارم وقتی میخواستم از میدان آزادی به برج میلاد تاکسی بگیرم بود. وقتی که با راننده راجع به قیمت چانه میزدم، راننده ای دیگر آمد و ساک من را برداشت و گفت من را به مقصد می برد. من هم دنبال ساکم راه افتادم. مرد اول خیلی عصبانی شد و به سمت مرد اول آمد و با هم شروع کردند به داد و بیداد و دعوا کردن.
من ساکم را برداشتم و از ماشین پیاده شدم و از هر دوی آنها فاصله گرفتم. رهگذری دیگر به من گفت که باید تاکسی از آژانس یا تاکسیرانی رسمی بگیرم که خیلی هم از آنجا دور نیست و من را به سمت آژانس میبرد. من خیلی از لطفش خوشحال و ممنون بودم تا اینکه دیدم او هم با من سوار تاکسی شد و کنار من نشست! من هرچه گفتم نه کسی گوشش بدهکار نبود!
آن مرد عکسهایی که روی مبایلش از ساحل و دریا و بطریهای ویسکی و وودکا داشت به من نشان میداد و به من و خودش اشاره میکرد. من سرم را [به علامت نه] تکان دادم.
بعد از مدتی او روی گوشی اش نوشت سکس و به من نشان داد. من گفتم نه و بعد از تمام آن اتفاقات سه روز گذشته حس میکردم این دیگر آخر دنیاست.
مرد کلمهء سکس را پاک کرد و نوشت عشق. من چیزی نگفتم وسرم را به سمت دیگر برگرداندم. بعد از آن او عکس آلت مردانه اش را از مبایلش نشانم داد و باز هم یکی دیگر از آن لبخندهای کریه را دیدم. سرش داد زدم نه و او از تاکسی پیاده شد و آرام دور شد انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده بود.
اصفهان:
بعدازظهر روز ششم پشت قصر چهل ستون قدم میزدم. یک مرد از پشت سر به سمت من آمد و بسرعت و با خشونت راه من را سد کرد. سپس دست انداخت و باسنم رو گرفت. من با تمام توان جیغ کشیدم. مرد [به خیابان] فرار کرد و به سمت ماشینش رفت. دنبالش دویدم و از شمارهء
پلاکش عکس گرفتم.

به داخل چهل ستون برگشتم و درحالیکه بشدت ترسیده بودم و حالت تهوع داشتم کمی نشتسم. از شدت گریه و اشک می لرزیدم تا اینکه بالاخره خودم را جمع کردم و بعد از پرسیدن از مردم به ایستگاه پلیس در میدان امام رفتم و ماجرا را برایشان تعریف کردم. عکس پلاک را هم

pride

تصویر پلاک خودروی فرد متعرض در چهل ستون

نشان دادم.

ابتدا گفتند که چون جمعه است نمیتوانم پرونده ای باز کنم و اگر حتی میتوانستم هم باید به ایستگاه پلیس دیگری که در حوزهء کاری مربوطه است بروم. گفتم فردا صبح زود از اصفهان میروم و برایشان اتفاقات دیگری که این چند روز پیش آمده بود تعریف کردم. هردو مامور پلیس بخوبی انگلیسی صحبت میکردند و به نظر آدمهای فهمیده ای آمدند. جزییات ماجرا را کامل گوش کردند و قول دادند که برای من پرونده ای باز خواهند کرد و پیگیر کار خواهند بود. البته من هنوز شک دارم که واقعا [در غیاب من] کاری انجام بدهند ولی به هر حال من آنچه در توانم بود انجام دادم.
روز هفتم سفر در ورزنه بودم. همه چیز خوب بود. واقعا همه چیز شگفت انگیز بود.
روزهشتم:
الان در اتوبوس شبانهء وی.آی.پی از اصفهان به شیراز نشسته ام. برای خودم دو بلیط خریدم که راحتتر باشم. اما ظاهرا فکر این را نکرده بودم که مرد پشت سرم ممکن است انگشتهای کثیفش رو دزدکی به سمت من بیاورد تا آرنجم را لمس کند. من ابتدا مطمئن نبودم چون وقتی نگاه کردم چیزی ندیدم. ولی دوباره اتفاق افتاد. این بار خیلی آرام و زیر چشمی به آرنجم نگاه کردم و انگشتانش رو دیدم که بازویم را لمس میکردند. از جا پریدم و بلند به او گفتم نه! اوکی نیست! مرد شانه هایش را بالا انداخت.
من از مترجم گوگل استفاده کردم و نوشتم » مرد پشت سرم به من دست زد» و به مردی که [در ردیف دیگر] هنوز بیدار بود نشان دادم. به آن مرد اول اشاره کرد و پرسید که آیا او بود؟ سرم را به نشان تایید تکان دادم. اما او هم شانه هایش را بالا انداخت و به مرد دیگری که خواب بود اشاره کرد. مطمئن نیستم آیا منظورش این بود که من هم باید بخوابم یا اینکه کسی که اینکار را کرده است مردی بود که خواب است.
این افتاقات واقعا زشت و تکان دهنده اند و من خیلی ناراحتم که چرا در چنین کشور زیبایی که اینقدر داستانهای محشر راجع به آن شنیده ام، این همه مردان ترسناک آزادانه در خیابانها راه میروند و به توریستهای زن دست درازی میکنند. البته به من گفتند که این اتفاقات هرگز برای زنان ایران رخ نمیدهد.
در هتل یا خانهء افرادی که میزبانم بودند اتفاقاتی که برایم افتاده بود را تعریف کردم. جوابهایی که گرفتم از این قرار است:
۱- این اتفاقات واقعا نادر است و هیچ وقت برای دختران ایرانی اتفاق نمی افتد. (فقط یک صاحب هتل در تهران به من گفت که این اتفاقات برای زنان ایرانی هم رایج است).
۲- آیا در شب اتفاق افتاد؟
۳- شاید بخاطر این بوده که دختر شرقی (تایلندی) هستی بوده. اما من دختری آلمانی هم دیدم و که سه بار این اتفاقات در تهران برایش پیش آمده بود. یکی از آن اتفاقات خیلی هم جدی و وحشتناک بود. من شماره تماس اون دختر را هم دارم اگر کسی بخواهد ماجرایش را بداند.
۴- احتمالا بخاطر شهرت کشور شماست. (اما ۵ تا از این اتفاقات بدون هیچ مکالمه ای رخ داد)
راستش بعد از تمام این ماجراها، من از سفر نتوانستم لذت چندانی ببرم. حتی دیگر نتوانستم به مردمی که میخواستند به من کمک و لطف کنند اعتماد کنم. دیگر نمیتوانم بفهمم چه کسی قصد خوب دارد و چه کسی قصد بد.
متاسفانه میخواهم مدت سفرم در ایران را کوتاه کنم و بزودی برگردم. این ماجراها را به این دلیل برایتان گفتم هم چون در سینه ام سنگینی میکرد و هم برای افزایش آگاهی مردم نسبت به این مشکلات. بخصوص برای دخترانی که قصد دارند به تنهایی به ایران سفر کنند.
اصلا قصدم این نیست که مردم ایران را در قالب کلیشه ای منفی قرار بدهم. من آدمهای خیلی خوبی هم اینجا دیدم. اما این اتفاقاتی که برای من افتاد واقعا غیرقابل قبول و ناراحت کننده است جرا که این مردها آزادانه در خیابان راه میروند و همان هوایی را که من نفس میکشم تنفس میکنند.
با مهر
کیت »
این ماجرا همین دو روز پیش اتفاق افتاده است. همینجا، روی پوست همین شهر. در همین پایتخت ایران و پایتخت جهان اسلام.
شاید شمای خواننده هم یکی از همان قربانیان باشید. یا یکی از نزدیکانتان قربانی این تعرضات خیابانی باشد.
حس عجیبی است وقتی فکر میکنم که اصلا شاید هم خود شما یکی از همان مردان متعرض و مجرمان و متجاوزان کف خیابانها باشید
همهء ما میدانیم که این فاجعهء آزار و مزاحمت های خیابانی به قدری گسترده شده که حتی دیگر متلک انداختن، دنبال کسی راه افتادن، با ماشین جلوی دخترها ایستادن، استفاده از واژه های کریه و زشت و جنسیتی خطاب به دختران و… امری عادی و حتی جزو روال زندگی شهری ما شده است.
اولین قدم برای درمان این عارضهء اجتماعی، شناخت و صحبت کردن راجع به آن است. باید فضایی فراهم شود که افراد قربانی بخاطر خجالت یا شرم و حیا، این درد را در سینه تحمل نکنند. دختری را میشناسم که از ترس محدودیتهای بیشتر پدر متعصب و غیرتی اش (این دو واژه برای من بشدت بار منفی دارند) هیچگاه از آنچه در خیابانهای شهر برایش پیش می آید حرف نمیزند. یاد بگیریم قربانی را سرزنش نکنیم. یاد بگیریم که قربانی محکوم نیست. یاد بگیریم که مبادا بخشی از گناه و مسولیت رفتار کثیف این بیماران جنسی کف خیابانها را به گردن قربانی بیاندازیم.
یاد بگیریم اگر دردی دوا نمیکنیم لااقل درد مضاعفی نباشم.
باید فضای بحث و شناخت این معضل فراهم شود. هیچ ارگان و مسوولی به فکر ریشه یابی علمی (و نه از آن حرفهای فله ای و حوزوی) نیست، نه کسی پیگیر اعتراض و درمان و حل موضوع است و نه کسی دستش برای پیگیری و مقابله به جایی بند است.
بیایید به یاری کودکان، به یاری دختران و زنان، به یاری همدیگر بشتابیم. این بیماری یک درد مزمن و فراگیر است.
میتوانید با استفاده از هشتگ زیر در توئیتر یا فیسبوک از خاطرات و ماجراهای که به شما در جایی تعرض شده است صحبت کنید***

خانه

«خفه شو! وگرنه دندونهاتو میریزم توی دهنت».
روی دیوار ایستگاه مترو این پوستر را دیدم. زیر این جملهء درشت هم ریزتر نوشته بود «تمام بچه ها شانس زندگی در خانه را ندارند، خیابان نباید تنها گزینهء آنها باشد». بالا و پایین پوستر هم نوشته بود «خانه».IMG_20160324_152849

خانه… چه کلمهء آرامبخشی است برای من. جایی است که هنوز بعد از سالهای سال دوری و مسافت به اندازهء دو قاره، در گوشی مبایلم شمارهء تلفنش را بنام خانه ذخیره کرده ام. خانه برای من جایی است که به معنای آرامش و آسایش و امنیت. جایی که صدای گرم و مهربان پدر و مادرم در آن جاریست. جایی است که دلم برایش تنگ میشود…
همینطور به جملهء روی پوستر خیره بودم و لبخندزنان به خاطرات کودکی فکر میکردم.
من کلا خیلی بچهء‌ شیطون و تخسی بودم. خیلی هم جر و بحث و دعوا میکردم. بخصوص سالهای دبیرستان و اوایل دانشگاه. اما کلا دو بار از بابا کتک خوردم اون هم در حد یک سیلی.

بار اول ۷-۸ سالم بود. جلوی تلویزیون نشسته بودم و با آهن ربایی که دستم بود بازی میکردم داشتم اشیاء جدیدی که جذب آهن ربا میشوند کشف کنم. بابا درحالیکه لباسهای بیرونش را میپوشید با عجله و تردید به من گفت که حواسم باشد آهن ربا را به صفحهء تلویزیون نچسبانم. با تعجب پرسیدم چی میشه مگه؟
توضیح نداد. فقط گفت تلویزیون خراب میشه و رفت و من ماندم و حس کنجکاوی مهار نشدنی. چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم و دست آخر تحملم تمام شد.
همینجور که به چشمان مجری برنامه خیره شده بودم آهن ربا را گذاشتم روی صورتش. یک لکهء صورتی ۶-۷ سانتی متری روی صورت مجری جا موند. چشمام درشت شده بود. پر شده بودم از ترس و هیجان. یک بار کافی نبود. باز آهن ربا را به نقطهء دیگری از صفحه چسباندم. ذوق زده بودم از اینکه میتوانم برنامهء تلویزیون را رنگ کنم! یک دایرهء بزرگ هم کشیدم و بعد از وحشت عاقبت کار تلویزیون را خاموش کردم. ترجیح دادم به مامان هم چیزی نگم و کلا همه چیز را انکار کنم.
آخر شب که صدای پای بابا را در راه پله شنیدم به گوشهء اتاق خواب رفتم و خودم را مشغول بازی با اسباب بازیها نشان دادم.
چند دقیقه بعد بابا صدایم کرد. «علی». سعی کردم خودم را عادی و از همه جا بی خبر نشون بدم. رفتم جلوی بابا و گفتم بله؟ با اخم گفت مگه نگفتم آهن ربا را به تلویزیون نزنی؟ یادم نیست دروغ گفتم یا نه. یادم نیست چه جوابی دادم یا اصلا فرصت جوابی شد یا نه. ولی اولین سیلی را همونجا نوش جان کردم و البته خوب یادم هست که عذاب وجدان هم داشتم و خوب میدونستم که مقصر بودم. بابا که خسته بود و تازه از سر کار برگشته بود پشت تلویزیون را باز کرده بود و یکی دوساعت مشغول تعمیرش بود.
بعدها میگفت فکر کرده بود اگه برام توضیح بده که آهن ربا باعث تغییر رنگ صفحهء تلویزیون میشه بیشتر کنجکاو میشم که ببینم چی میشه. بعدترها هم یک بار صدایم کرد و ازم عذرخواهی کرد. گفت اون موقع نمیدونسته که تلویزیون اصلا نیازی به تعمیر نداره و اگر چند ساعت خاموش نگهش داریم تا سرد بشه خودش درست میشه.

بار دومی که کتک خوردم ۱۳ ساله بودم. خانهء ما کنار یک مسجدی بود که حاج رسولیها، پیرمردی که نصف محله مستاجرش بودند، ساختمانش را وقف مسجد کرده بود. کلا آقای حاج رسولیها به بچه ها حساسیت داشت. بخصوص اگر وقت نماز توی کوچه فوتبال بازی میکردیم. هفته ای یکی دو تا توپ پلاستیکی ما را هم می قاپید و با چاقو پاره میکرد.
شب چارشنبه سوری بود. صبر کرده بودیم نماز مغرب و عشاء تموم بشه و حاج رسولیها به خانه اش بره. من و چند تا از بچه های محل توی پیاده رو از جمله روبروی در مسجد سه چهار تا تل آتش درست کردیم و شروع کردیم از روی آتش پریدن. نیم ساعتی گذشت که حاج رسولیها همینطور که جاروی فراشی اش را در هوا میچرخاند با داد و بیداد از دور پیداش شد. شروع کرد به فحش دادن و نفرین کردن. همون موقع بود که بابا هم از سرکار برمیگشت و درست زمانی رسید که حاج رسولیها داشت سر من داد و بیداد میکرد.
بابا که از برخورد حاج رسولیها عصبانی شده بود جارو را از دستش گرفت و داشت آتشها را خاموش میکرد که با هم جر و بحثشون شد. من و یکی از بچه ها چند متر اونطرف تر ایستاده بودیم و نیشمون باز بود و میخندیدیم. بابا که من رو دید جارو را انداخت و اومد سمت من و یک اردنگی و یک پس گردنی زد و با داد و بیداد گفت چرا کاری میکنی که این مرتیکه بیاد سرتون داد بزنه و بعد راهش رو کج کرد و رفت به سمت خونه.
من بهم خیلی برخورده بود و هم تعجب کرده بودم که خب چرا پس خودت جلوی بقیه زدی من رو و هم خیلی حال کرده بودم که بابا به حاج رسولیها گفته بود مرتیکه. ده دقیقه ای توی محله راه رفتم رفتم و بعد برگشتم خانه.
خوب یادم هست که برقها رفته بود. همینطور که توی تاریکی در را باز کردم دیدم بابا و مامان وسط هال منتظر من بودند. بابا به سمتم اومد و بغلم کرد و شروع کرد هق هق گریه کردن. مامان هم به جمعمون پیوست و هر سه تایی همدیگه رو بغل کرده بودیم و اشک میریختیم. بابا ازم معذرت خواست و میگفت که جلوی بقیه اینکار رو کرده چون خیلی از برخورد حاج رسولیها ناراحت شده و ترجیح میداده خودش من رو تنبیه کنه تا اجازه بده یه غریبه سرم داد و بیداد کنه.

همینجا بود که یکدفعه صدای نزدیک شدن قطار مترو یقه ام را گرفت و از سالها و از فرسنگها دورتر من را کشید و آورد روبروی پوستری که روی دیوار نصب شده بود. پوستری که روی آن نوشته شده بود «خانه».

تلگرام:
https://www.telegram.me/shabnevisblog

مارگارت و هدیه کریسمس

۱- دو روز پیش که اومدم خونه، دیدم مارگارت، صاحبخونه و همخونه ام، یه پاکت نامه گذاشته توی آشپزخونه و روش نوشته هدیه کریسمس برای علی. توی پاکت یک کارت هدیه برای سالن ماساژ بود و روی کارت نوشته بود انعامش هم پرداخت شده.

۲- چند ساعت قبلترش، توی فروشگاه و موقع خرید فروشنده بهم گفت کریسمس مبارک و منم تشکر کردم و اومدم بیرون. اما توی راه همش با خودم فکر میکردم وقتی به کریسمس (و متشابهاتش مثل غدیر و قربان و فطر و مبعث و…) اعتقاد نداری و کسی بهت تبریک میگه باید چطوری جواب بدی که مودبانه باشه. توی ایران دیدم بعضی ها بصورت شاید بشه گفت بی ادبانه ای به کسی که مثلا روز عید فطر رو بهشون تبریک میگه، میگن عید فقط نوروز.

۳- بارها طی سالهای گذشته بحث مذهبی بودن کریسمس توی فضای مجازی مطرح شده و دیدم خیلیها مورد نقد/تمسخر قرار گرفتن که چرا فطر و غدیر بده ولی کریسمس خوبه؟

۴- من شخصا خودم را آدمی پذیرای فرهنگهای مختلف میدونم و هیچ تعصبی هم روی هیچ قسمتی از فرهنگ کشوری که ازش میام یا کشوری که درش زندگی میکنم و یا بطور کلی مفاهیم قراردادی و نسبی مثل ملیت و هویت و دین و… ندارم. راستش برای من تمام این تعاریف بی معنا یا کم ارزش است.

۵- تمام این موارد باعث شد از فرصت استفاده کنم و با مارگارت چند دقیقه ای راجع به کریسمس گپ بزنم. ازش پرسیدم وقتی کسی توی خیابون به من میگه کریسمس مبارک، آیا میتونم برداشت کنم که او فردی مسیحی و معتقد است؟ چون در ایران اگر کسی فرضا عید فطر رو به من تبریک بگه میتونم برداشت کنم که به احتمال زیاد فردی معتقد و مسلمان است. ازش پرسیدم کریسمس که روز تولد مسیح و روز تعطیل است تا چه حد برای مردم بار مذهبی داره؟

۶- جوابهای مارگارت بصورت خلاصه این بود:
هرچند بعضی مردم (در کانادا) معتقد هستند و روز کریسمس هم به کلیسا میرن ولی کلا این روز بار مذهبی خودش رو از دست داده و خیلی بندرت کسی برای اینکه روز تولد مسیحه تبریک میگه. بیشتر بهانه ای شده برای دور هم جمع شدن و به همدیگه هدیه دادن.
میگفت خیلی از‌ مردم (کانادا) هم اصلا کریسمس را برگزار نمیکنن چون یهودی یا مسلمان هستند. (اینجای حرفش برام خیلی جالب بود، مردم مسلمان کانادا)
میگفت اگر کسی بهت گفت کریسمس مبارک تو هم میتونی بهش بگی کریسمس تو هم مبارک، اما اگه کسی بخواد واقعا از گفتن کلمه ی کریسمس به هر دلیلی خودداری کنه، میتونه به بقیه بگه تعطیلات خوبی داشته باشید، یا سال نو پیشاپیش مبارک و اینجوری کریسمس رو دور بزنه.
در آخر حرفش هم‌گفت، امیدوارم بهت بر نخورده باشه که کادوی کریسمس واست خریدم!
منم گفتم نه اصلا! من فقط از این نظر پرسیدم که با فرهنگ کانادایی بیشتر آشنا بشم‌ (و در ذهنم ادامه دادم که یک اصفهانی هیچگاه از گرفتن هدیه حتی به دلایل واهی ناراحت نمیشه)

فرصتهای زندگی و مرزهای محدود کننده

چند روز پیش به یکی از دوستام که آمریکا زندگی میکنه از ناسا پیشنهاد شده پروژهء دکتراش رو ببره و ارائه بده. خب طبعا خیلی این موضوع باعث افتخار و خوشحالیه.
من بعدش داشتم فکر میکردم که محل زندگی افراد تا چه حد میتونه موقعیتهای مختلفی رو جلوی پاشون بذاره و این یک مورد مشخص بود.
شاید اگر همین دوست عزیزم با همهء استعداد و پشتکارش توی ایران یا کشوری دیگه داشت پروژه پی.اچ.دی انجام میداد، پروژه اش بعد از اتمام معلوم نبود بکجا میرسه.
بحث بهتر و بدتر بودن کشورها نیست، بحث سر فرصتها و موقعیتهایی است که پیش پای آدمها در کشورهای مختلف قرار میگیره.
چند وقت پیش هم با یکی از دوستان مکزیکیم که چند ماهی هست به کانادا اومده و توی همون رشتهء انیمیشن سه بعدی که پذیرش گرفته بودم درس میخونه، حرف میزدم. میگفت هدفش اینه که بعد از تمام شدن درسش توی کمپانیهای بزرگی مثل پیکسار یا حتی هالیوود کار پیدا کنه. بعد هر دو میخندیدیم به اینکه فرض کن توی کشور خودمون (ایران یا مکزیک) بین دوستامون بگیم من میخوام برم هالیوود کار کنم. قاعدتا همه میخندن بهمون و با چارتا متلک و نیشخند و انگشت راهی خونه مون میکنن که البته تا حدی هم طبیعیه.
چون به نظر من یکی از تفاوتهای اصلی زندگی در خارج از ایران همین احتمال کار کردن و رسیدن به جاهایی هست که شاید توی کشورهایی مثل ایران و مکزیک، حرف زدن راجع بهش هم مثل جوک می مونه.
خلاصه اینکه اگه یک روز تصمیم به مهاجرت داشتید، به این فکر نکنید که برم اون طرف پارتی و دیسکو و خوش گذرونی. به این فکر کنید که چه پتانسیلی دارید که بتونید ظرف ۳-۴ سال اول مهاجرت، در زمینهء کاری یا تحصیلی خودتون توی یک کشور دیگه، به زبان دیگه، با فرهنگ دیگه وارد بازار کار و رقابت و نهایتا موفقیت بشید.

لطفا و اگر حتی فقط برای چند ساعت…

گروهی از آدمها هستند که از همان دقایق اول رسیدن اخبار پاریس شروع کردند به تعیین تکلیف برای دیگران.
این جماعت اغلب مستبد، خودخواه و از دید من منفور، خصلت مشترکشان تمسخر است. تمسخر دیگرانی که شاید شبیه آنها فکر نمیکنند، یا شاید شبیه آنها عمل نمیکنند.
این آدمها را میتوان در طبقه بندی گسترده تری قرار داد که طرز فکر و منطقشان شبیه هم است و همگی رفتاری مشترک دارند و آن «سوء استفاده از موقعیت» است.
مثل آنروزهای جنبش سبز که غمگین زندانی شدن فعالین سیاسی و مدنی کشور بودیم و گروهی میگفتند چرا برای اعدامهای دههء شصت اینکارها را نکردید.
مثل نتانیاهو که همان ساعات اولیه ترور به فرانسه پیام میدهد که حواست باشد که اگر فلسطین را برسمیت بشناسی بدتر از اینها برایت اتفاق می افتد.
یا آن دوست غرب ستیزی که بسرعت سیل استاتوسها و مطالبش راجع به سیاستهای سرمایه داری و سلاح فروشی غرب با کمی لبخند رضایت از آنچه اتفاق افتاده جاری میشود.
یا آن همکلاسی یهودی ام در کانادا که در استاتوس فیسبوکش نوشته بزودی کانادا هم همینطور به همین سرنوشت دچار میشود اگر سیاستهای ضد تروریسم (تو بخوان خاورمیانه ای یا مسلمان) را دولت جدید کاهش دهد.
و آن دوستی که این وسط برای تخلیهء عقده ها و عقاید ضداسلام و ضدعربش مسولیت این حمله را انداخته گردن پناهندگان سوری و خواهان اخراج آنها از اروپاست.
یا آن آزرده خاطر همیشه مغموم و نغ نغویی که انتظار دارد هر روز دنیا (و بخصوص ایرانیان) به همهء حوادث مشابه واکنش یکسان نشان دهند و تنها کار مفیدش شیر کردن فله ای اخبار غم و مصیبت است برای سه چهار نفر خوانندهء دایمی اش.
اینها به اعتقاد من فقط میخواهند عقاید شخصی خودشان را از هر مجرایی، ولو کشته شدن آدمها، به اثبات برسانند، آن هم با شعر و‌شعارهایی در مدح کرامت و ارزش جان انسانیت…
گاهی دلم میخواهد یقه ای بگیرم و بگویم: خواهش میکنم چند روز یا چند ساعت ساکت باش، چند روز یا چند ساعت نظرات خودت را برای خودت نگه دار و بگذار دنیا در جهل باقی بماند. این رسالت روشنگری ات،‌ این فضیلت آگاهی رسانی ات را کمی نگه دار.
لطفا و اگر حتی فقط برای چند ساعت…
پینوشت: نقد به هر رفتار و پدیده ای جمعی، رسانه ای و دولتی عملی بسیار ضروری است. اما این نقد اگر با روشی سازنده، در زمانی مناسب، از مجاری مرتبط و توسط افراد شایسته انجام نشود، نه تنها اثری سازنده ندارد بلکه فقط و فقط به کینه توزی و خشم و ناراحتی ختم میشود. جایی میخواندم، هدف تروریسم به جان انداختن آدمهای خوب علیه هم است. چیزی که سالهاست بین جامعهء ایرانی بشدت رایج و مشهود است. آنهم از طریق بیانیه نویسیهای فیسبوکی و متلک و کنایه علیه دوستان خود! چقدر کثیف است این کار که بنشینی و با تمسخر بگویی امان از جو زدگی.
یادت باشد، یادم باشد به من ربطی ندارد که تو کی و کجا و تا چه حد از کشته شدنها متاثر شدی. یادت باشد، یادم باشد به تو ربطی ندارد که من در قبال چه اتفاقی چه واکنشی داشته ام.
تو و من مسول رفتار و طرز فکر و احساس خودمان هستم. پس بگذار حریم و حرمت عقاید شخصیمان حفظ شود.

چرا اینا اینجورین؟ چرا ما اینجوری ایم؟

چرا اینا اینجورین؟ چرا ما اینجوری ایم؟

دیروز سر کلاس بودیم و استاد داشت راجع به زانو و حالتهای مختلف انحنای زانو درس میداد. بعد گفت اگه کسی از بین دانشجوها انحنای زانو داره، بیاد جلوی کلاس تا بقیه هم ببینند. دو تا از دخترهای کلاس رفتن جلوی کلاس و تو زاویه های مختلف ایستادند. هر دو بسیار خوشگل و خوش اندام با شلوارهای تنگ و چسبان که جلوی چشم ۳۰ همکلاسی خودشون میچرخیدند تا بقیه از زاویه های مختلف نگاهشون کنند.

اما من حواسم اصلا به زانوهاشون نبود. نگاهم جای دیگری بود. نگاهم به پسران کلاس بود. چیزی که بیشتر از همه بهش دقت میکردم نوع نگاه و واکنش پسرهای کلاس بود. خیلی سریع دور و برم رو نگاه میکردم تا ببینم بقیه به کجا نگاه میکنند. ببینم چند نفر دارن هیز بازی در میارن. چند نفر متلک میندازن یا شوخی میکنند. چند نفر لذت میبرن!

دیدم چند نفر از پسرها داشتند با هم حرف میزدند و روی جزوه های هم تمرکز کرده بودن و اصلا عین خیالشون نبود.

بقیه پسرها هم از خط نگاهشون مشخص بود که داشتند فقط به زانوها نگاه میکردند و تند تند نت برمیداشتند.

تجربهء اولی نبود که متوجه چنین تفاوتی بین نگاه جامعه به اندام زن میشدم. قبلا هم رفتارهای مشابه چه در کانادا و چه در سوئد دیده بودم.

با خودم میگفتم برای اینکه نگاه مردان جامعه هرز نباشه، برای اینکه فکر و ذکر مردان جامعه مو و بدن زنان نباشه، برای اینکه زنان جامعه به اون حدی از امنیت و آسایش برسن که خیلی راحت و با اعتماد بنفس و عادی جلوی جمع بایستند و چرخ بزنن، نیازی نیست که زیر چادر و نقاب و حجاب پیچیده بشن. کافیه آموزش داده بشه. کافیه تمرین شده باشه. کافیه فرهنگ سازی شده باشه. کافیه تربیت درستی شده باشه.

کافیه در  محیط و آدمهایی که با آنها معاشرت میکنیم رفتاری هنجار یا ناهنجار شده باشه. شاید همین پسران کلاس ما اگر در جامعه ای دیگر رشد پیدا کرده بودند نگاهشان و ساعتها بحث و گفتگویشان بعد از کلاس راجع به باسن دختران کلاسشون بود. اما اینجا و حداقل بین همکلاسی های من چنین رفتار و نگاهی وجود نداشت.

موومبر و سبیل گذاشتن مردان در ماه نوامبر

Movember = Mustache + November

کلمهء موومبر از ترکیب ماه نوامبر و سبیل که در زبان انگلیسی به آن موستاش میگویند ساخته شده است. موومبر یک حرکت گروهی و جهانی است که از سوی مردان برای افزایش سطح آگاهی عمومی نسبت به بیماریهای مخصوص مردان انجام میشود. بیماریهایی از قبیل سرطان پرستات و افسردگی. ایدهء این حرکت اولین بار در استرالیا و در سال ۱۹۹۹ آغاز و در سال ۲۰۰۴ بصورت رسمی به یک حرکت سازمان یافته تبدیل شد. از آن موقع هر ساله مردانی که از این حرکت حمایت میکنند در روز اول ماه نوامبر، صورت خود را کامل اصلاح میکنند و تا پایان ماه نوامبر سبیل میگذارند. سبیل در این حرکت به عنوان نماد مردان انتخاب شده است. هدف موومبر «تغییر چهره سلامت مردان» است. در سال ۲۰۱۲ نشریهء گلوبال جورنال موومبر را در لیست برترین ان.جی.او های جهانی قرار داد. یکی از اهداف این کمپین جهانی جمع آوری پول برای ارتقای آگاهی در خصوص بیماریهای مردان است که تاکنون بیش از ۱۷۴ میلیون دلار جمع آوری کرده است.

از جمله قوانین پیوستن به این کمپین این است که شما نباید در طول ماه نوامبر ریش داشته باشید و فقط باید سبیل بگذارید. همچنین در اولین روز ماه نوامبر باید صورت خود را کاملا اصلاح کنید. پیوستن به این کمپین فقط مخصوص مردان نیست و زنان نیز میتوانند نقش کلیدی در گسترش آگاهی نسبت به بیماریهای مردان داشته باشند.
اگر در خارج از ایران زندگی میکنید میتوانید با کلیک بر روی این سایت به کمپین جهانی موومبر ملحق شوید

انتخابات کانادا و تجربه ای متفاوت با فضای ایران

دغدغه های افراد در جوامع مختلف بشدت متفاوت است. ما در ایران به اصلاحطلب ها رای میدادیم که شاید چند تا کتاب و مجله کمتر سانسور شوند، یا چند تا کنسرت و فیلم و تئاتر بیشتری مجال روی صحنه رفتن پیدا کنند، یا چند سانتیمتر حجاب خانمها بالاتر برود و… خلاصه دغدغه های خیلی از ماها این مسایل بود…

چند روز پیش زمان ناهار با دو تا از دوستان کانادایی خودم که ۲۴ و ۲۸ ساله هستند نشسته بودیم که بحث انتخابات کانادا شد.

فردا ۱۹ اکتبر انتخابات نخست وزیری در کانادا است.
تقریبا در این چند ماه با هر که صحبت میکردم خواهان رفتن هارپر، نخست وزیر فعلی، از مسند قدرت بود. از مهاجر و رنگین پوست و سفید پوست بگیر، تا دانشجو و کارمند و بیکار! همه میگفتند هارپر باید برود.
برای من همیشه این سوال مطرح بود که پس چه قشری و با چه ملاکهایی به هارپر رای خواهند داد. فکر میکردم آدمهای عوضی و یا نژادپرست یا بی سواد به حزب محافظه کار رای خواهند داد.
خلاصه با دوستانم حرف انتخابات شد و پرسیدم به چه کسی رای میدهند.
دوست ۲۸ ساله ام سرش را پایین انداخت و کمی با خجالت و لبخند شرمندگی گفت هارپر. دوست ۲۴ ساله ام با کمی تعجب پرسید واقعا؟؟ او هم جواب داد که بله، چون ما که قراره در‌آینده مطب بزنیم و بیزینس شخصیمون را داشته باشیم،‌ با سیاستهای هارپر میتونیم پول بیشتری دربیاریم. این دوست من نه نژادپرست است و نه بی سواد و نه عوضی.
از دوست ۲۴ ساله ام پرسیدم تو به چه کسی رای میدهی؟
گفت من به جاستین (رهبر حزب لیبرال). دلیلش را برای این رای پرسیدم؟ گفت چون جاستین گفته اگه رای بیاره فروش حشیش را قانونی میکنه.
یادم آمد که دوست دیگری داشتم که چند هفته پیش گفته بود به حزب ان.دی.پی رای میدهد چون برای حفظ محیط زیست برنامه های بهتری دارند.

من هم لبخندی به لبم داشتم و به این همه تفاوت نگاه و ملاک و دغدغه ها و دنیاهای آدمهای این طرف کرهء زمین با آدمهای آن طرف کرهء زمین فکر میکردم.
بعد از چند دقیقه ناهارمان را خوردیم و بلند شدیم و باهم رفتیم بسمت کلاس. نه جر و بحثی پیش آمد، نه توهین و تحقیر و کنایه ای، نه کسی مزدور خوانده شد و نه کسی خائن، و نه کسی در انتخاب و عقیدهء شخصی افراد دخالت کرد. نه رگ کسی بجوش آمد و نه یقه ای دریده شد.
این شاید بزرگترین درسی بود که از فضای انتخابات در محیطی متفاوت با مطالباتی بسیار شخصی تر از آنچه با آن همیشه آشنا بودم گرفتم. درس احترام به رای و انتخاب افراد در عمل و نه صرفا در شعر و شعار…

حرفها درد دارند

خیلی سال پیش با یکی از دوستام حرف میزدم. بحث رانندگی شد و ترس و اضطرابی که از تصادف کردن داشت. گفت یه تصادف بد داشته و بعد از اون پشت ماشین مضطرب میشه. به شوخی و خنده گفتم اووه!‌ چیه مگه؟ نکنه آدم کشتی…. گفت آره و زد زیر گریه…. و داستان تلخ تصادفی که با یک عابر داشت را تعریف کرد…

یکی دو سال پیش با دوستی حرف میزدم. میگفت چند روز دیگه امتحان داره و داره درس میخونه. من که چند روز قبلش دوستی باهام همین شوخی را کرده بود با خنده و به شوخی گفتم الان دیگه تو این سن و سال بچه ت باید واسه امتحان درس بخونه…. ناراحت شد… بغض کرد. گفت علی من روی بچه داشتن خیلی حساس و ناراحتم. شاید برای یک پسر، سن و سال برای بچه دار شدن خیلی برجسته و مهم نباشه… ولی برای یک دختر میتونه خیلی موضوع حساسی باشه…

چند ماه پیش با دوستی که تازه باهاش آشنا شده بودم حرف میزدم. عکسی از پای توی گچش فرستاد. برای من که بالای بیست بار دست و پام توی گچ بوده کلا شکستی و گچ گرفتن یه چیز عادی و بی اهمیت شده. به شوخی و خنده گفتم اوهو! نگفته بودی نقص عضو هم داری…. ناراحت شد… زد زیر گریه…گفت بیشتر از یکساله که درگیر یک بیماری استخونی پا شده و درد داره و نمیتونه درست مثل گذشته راه بره….

برای همهء ما پیش اومده و میاد که حرفی نسنجیده میزنیم و کسی را دلخور میکنیم. خیلی وقتها نمیدونیم حرفی که از دهانمون بیرون میاد چه تاثیری میتونه روی طرف مقابل داشته باشه. خیلی وقتها یک شوخی، یک مزه، یک کنایه، یک حرف ساده و یا حتی یک گله و بهانه میتونه برای طرف مقابل بشدت آزاردهنده و ویران کننده باشه. میتونه دنیای اون فرد رو روی سرش خراب کنه. یا حداقل برای مدت کوتاهی باعث رنجش و ناراحتی عمیقش بشه.

لازم نیست دستمون را بیاریم بالا و بزنیم توی گوش یک نفر. خیلی راحت با چند کلمه،‌ حتی بی منظور، حتی به شوخی میتونیم یک نفر را له کنیم. یک نفر را آزار بدیم. یک نفر را ناراحت کنیم.

همیشه در روابط فردی و اجتماعی خودم سعی میکردم مراقب حرف زدن و شوخی کردنم باشم. بچه تر و جوون تر که بودم خیلی بی مهابا شوخی میکردم. مسخره میکردم. دست مینداختم. ولی باز هم سعی میکردم نسبت به دیگران بیشتر مراعات کنم. بمرور زمان و با گذشت سالها بیشتر و بیشتر روی رفتار و حرف زدنم فکر و تامل میکردم اما باز هم گاهی مثل همین مثالهایی که زدم، از دستم در میرفت و چیزی میگفتم که نباید.
باید بیشتر دقت کرد. باید بیشتر مراقب بود.
ولی با این حال، تا چند روز پیش که برای خودم پیش نیومده بود، درد شنیدن حرفهای نسنجیده و تلخ و آزاردهنده رو حس نکرده بودم…

ما خیلی وقتها داستان زندگی آدمها رو نمیدونیم. ما خیلی راحت آدمها را بدون در نظر گرفتن گذشته و پیش زمینه های ذهنی و احساسی و شخصیشون قضاوت میکنیم و نتیجه گیری میکنیم.
نمیدونیم و نمیتونیم حس کنیم یک نفر چه مسیری را تو زندگی طی کرده و تا به امروزش چه لحظه های تلخ و سخت و ناراحت کننده ای داشته و تا این لحظه که روبروی ماست چه زخمهایی توی زندگی خورده که هنوز جاش میسوزه. نمیدونیم بعضی حرفها و بعضی اصطلاحات و کنایه ها چه نمکی روی زخم میتونه باشه و میتونه چه بار معنایی ناخوشایندی برای دیگری داشته باشه.

حرفهای ما فقط صدا یا نوشته نیستند. حرفها باقی می مونند. اثر میگذارند. جایی توی ذهن و روح و روان افراد رد پا میذارن.
مهم نیست چقدر به یک نفر نزدیک و چقدر با یک نفر صمیمی هستیم.
اگر با مشت توی صورت عزیزترین فردت هم بزنی باز هم دردش میاد. درست همونطور که با چند کلمه حرف میتونی بهش آسیب بزنی،‌ عذابش بدی،‌ شکنجه اش کنی.
منتهی درد مشت بعد از چند ساعت خوب میشه. درد حرف شاید تا آخر عمر باقی بمونه…