
Enter a caption

Enter a caption
معمولا نوشته ای از دیگران منتشر نمیکنم. اما این نوشتهی پایین (با کمی تلخیص و تغییر) واقعا خواندنی است. مطمئن نیستم نویسندهی این متن چه کسی است.
– شخصی را می شناسم که با سه نفر قرار ملاقات میگذارد. او عاشق هر سه نفرشان است و می تواند تصور کند که با هر یک از آن ها تشکیل خانواده بدهد. با این حال او جرات انتخاب بین هیچ کدام از آن ها را ندارد چراکه انتخاب یکی به معنای کنار گذاشتن همیشگی دو تای دیگر است.

– دانشجویی بین ادامه دادن رشته کامپیوتر یا ادبیات مردد است او هر دوی آن ها را دوست دارد به همین خاطر در کلاس های هر دو شرکت می کند و وقتش را بین هر دو تقسیم می کند. او احساس می کند به این شکل هر دو گزینه را خواهد داشت.
– مادری فرزندش را به کلاس شنا، پیانو، نقاشی و زبان می فرستند. حتی خود مادر هم می داند که امکان ندارد فرزندش در همهی موارد موفق شود اما فکر می کند شاید روزی اینها به کارش آمد.
همه ما سعی میکنیم تا جایی که ممکن است تمام گزینه ها را ممکن نگه داریم. اما متاسفانه معمولا هیچ کدام را به نتیجه نمی رسانیم و مقدار زیادی وقت و انرژی هدر می دهیم. به همین خاطر است که امروزه با این همه گزینه های زیادی که داریم معمولا از قدیمی ها عقب تریم.
دو روانشناسان رفتار شناسی اقتصادی با اختراع بازی کامپیوتری که این شرایط را تقیلد می کند این رفتار انسان ها را مطالعه کردند. بازی به این صورت است که در ابتدا با سه در مواجه می شوید. که با کلیک کردن دری را باز و وارد اتاقی می شوید. در اتاق می توانید با کلیک کردن داخل اتاق امتیاز بدست بیاورید یا با کلیک کردن روی درِ داخل اتاق به اتاق دیگری بروید. باید حواستان باشد که تعداد محدودی می توانید کلیک کنید (زمان و انرژی محدود در زندگی). و اگر درِ اتاقی را باز کرده باشید و به آن نروید به تدریج درش بسته می شود (از دست دادن یک گزینه به تدریج با بی توجهی).
در مجموع سه اتاق بیشتر وجود ندارد و بازی طوری طراحی شده که یکی از اتاق ها به طور متوسط امتیاز بیشتری نصیب شما می کند.
بهترین استراتژی (از لحاظ ریاضی) این است که پس از بررسی چند گزینه محدود، در اتاقی بمانیم و مابقی کلیک ها را آنجا مصرف کنیم که به طور متوسط بیشترین امتیاز را می دهد.
اما رفتار کاربران متفاوت بود: آن ها سراسیمه تا جایی که می توانستند درهای بیشتری را باز می کردند و زمانی که دری در حال بسته شدن بودن سعی می کردند با صرف یک کلیک آن را باز نگه دارند. این رفتار حتی زمانی که جریمه باز نگه داشتن یک در بیش از یک کلیک شد، تغییری نکرد.
وقتی از آن ها پرسیده شد که چرا اینکار را می کنند آن ها پاسخ می دادند:» ممکن است در آینده به دردم بخورد» در صورتی که آن ها هرگز به آن آینده نمی رسیدند و قبل از آن که بتوانند از آن اتاق آن طور که باید استفاده کنند کلیک هایشان تمام می شد.
روانشناسان اما نتیجه گرفتند دلیل اصلی باز نگه داشتنِ در این است که افراد نمی خواهند سختی و دردِ بسته شدن یک در را تحمل کنند.
ما همواره می خواهیم در آنِ واحد کارهای زیادی را بکنیم، از هیچ امکانی نمی گذریم و می خواهیم همه گزینه ها را با هم داشته باشیم. این امر به سادگی می تواند موفقیت ما را نابود کند.
باید یاد بگیریم درها را ببندیم حتی اگر اینکار برایمان سخت باشد.
کارهایی که در زندگی نباید بکنی را بنویس. به بیان دیگر تصمیم های حساب شده ای بگیر تا برخي چیز ها را کلا نادیده بگیری.
یک بار خوب فکر کن و تصمیمت را بگیر که سراغ چه چیزهایی، حتی اگر فرصتش بود، نروی. بیشتر درها ارزش وارد شدن ندارند، حتی اگر به نظر برسد چرخاندن دسته در بسیار ساده است.
– اگر بدانید به کجا میروید، تبدیل به شخص مؤثرتری میشوید.

ممنون میشم از دوستانی که وبلاگ من را دنبال میکنند اگر در کانال یوتوب شبنویس عضو شوید. طبق قوانین جدید یوتوب، کانالهایی که زیر هزار عضو داشته باشند دچار محدودیتهایی میشوند و کانال من نیاز به ۱۰۰ عضو داره که به هزار نفر برسه.
برای دنبال کردن کانال کافی است روی لینک زیر کلیک کنید و بعد روی گزینهء قرمز رنگ
Subscribe
را کلیک کنید
https://www.youtube.com/c/AliShabnevis

ممنون
آخر هفتهی گذشته رفتیم سورتمه سواری بین دو شهر شمال استان اونتاریو به اسم تیمینز و ایراکوفالز. اولین تجربهء سورتمه سواری من در کانادا بود. قبلا در سوئد هم تجربه کرده بودم ولی خیلی محدودتر و کوتاهتر
این ویدیوی سه دقیقه ای زیر خلاصه ای از یک مسیر سورتمه سواری دو ساعته است

۱- نگران آن دختر بی نام و نشانی هستم که روسری سفیدش را بر سر چوبی گذاشت و شد نماد اعتراض به حجاب اجباری. اما از بد تقدیر، سرنوشتش لابلای خبرهای روزهای بعد گم شد. امیدوارم بلایی سرش نیاورند و دچار خشم و قهر دستگاه قضایی که قطعا بزودی حکمهای ناعادلانه اش را صادر میکند نشود.

۲- اعتراض حق هر شهروندی است. اعتراض مردم رنج دیده که نزدیک به ۴۰ سال است حقوق اولیه شان و حق حیات و شأن و کرامت انسانیشان پایمال شده قابل درک و قابل دفاع است. اعتراض مردمی که دادشان بدلیل فقر و بیکاری بلند شده قابل احترام است.
۳- اغتشاش بخشی از وقایع روزهای گذشته بود. حمله به اماکن عمومی و خودروهای دولتی، و یا حمله به پاسگاه و کلانتری و فرمانداری از دید من اغتشاش است. قابل دفاع نیست. قابل توجیه نیست. برخی از این اغتشاشات کار نیروهای سرکوب است. کاری که قبلا هم در مقابله با جنبش سبز انجام دادند. بخشی هم کار مردم خشمگین و هیجان زده است.
۴- از دید من تاثیر اعتراضاتی شبیه آن دختر قهرمان که روسری اش را پرچم صلح و اعتراض کرد بسیار بیشتر است. ترس حکومت از فراگیری و همگانی شدن این نوع اعتراضات مدنی است. اعتراضاتِ آرام، بی سر و صدا و بدون خشونت که اگر فراگیر شود دست و پای حکومت را برای سرکوب می بندد. نه اینکه دیگر نزنند و نبَرَند و حتی نکُشند! اما نمیتوانند انگ اغتشاش و شورشی و خرابکار بزنند. سرکوبشان دیگر در مقابل افکار عمومی داخلی و جهانی٬ و حتی نیروهای خودی قابل دفاع نیست.
۵- اعتراضات خشونت بار هزینهء اعتراض را بالا میبرد. هزینه که بالا رفت مشارکت کم میشود. خیلیها اگر قرار باشد در اعتراضی شرکت کنند، ترجیح میدهند جایی روند که خطر کمتری دارد. حتی اگر قصد براندازی هم باشد، احساس حقانیت و مظلومیت بیشتر در اعتراضاتی است که به نیروهای امنیتی و اماکن و اموال عمومی حمله نشود.
۶- راه مواجهه با نیروهای سرکوبگر الزاماً مقابله بمثل نیست. نمونه های مشابه زیادی برای اینگونه اعتراضات وجود دارد. نمونهی اخیر مردم کاتالان و برخورد قهری و خشونت بار پلیس اسپانیا. حتی یک نفر از مردم همانند پلیسِ وحشی رفتار نکرد.
۷- از دید من تشویق به اعتراضات خشونت آمیز توسط مردمی که در خیابان هستند واکنشی بی درایت٬ هیجانی و اشتباه است. از دید من این تشویق توسط مردمی که در ایران پشت اینترنت نشسته اند و به خیابان نمیروند عین بزدلی و ریاکاری است. از دید من این تشویق از طرف ایرانیان خارج از گود [ایران] عین رذالت، خیانت و پست فطرتی است.
۸- نقدِ راه و روش اعتراض به معنی نقد حق اعتراض نیست. من اگر خشونت معترضین را نقد میکنم، نفی کنندهی مظلومیت و حقانیت آنها نیستم. اینکه شما معترضین را گرسنگان و بدبخت بیچارگانی خطاب کنید که جانشان به لب رسیده و کارد به استخوانشان، توهین به شعور و شخصیت معترضین است، نه دفاع از حقانیتشان! نگاه به «بدبختهایی که برای نان به خیابان ریخته اند» پس حق دارند هرجور خواستند خشمشان را خالی کنند نگاهی از بالا و متکبرانه است.
۹- من دو-سه سالی است از اصلاحات در شرایط موجود بخاطر عملکرد حال حاضر جریان اصلاح طلبی ناامید شدم، که اگر قوی تر و درست تر عمل میکردند قطعا چنین نمیشد. اما معنایش این نیست که حامی براندازی، انقلابیگری و خشونت شده ام. صرفا اصلاحات را به آینده واگذار کرده ام تا شاید در آینده تغییرات و تحولاتی عمیقتر و جدی تر باعث پویش و رویش دوبارهی جریان اصلاحطلبی شود. مثل خرداد ۷۶ که قبل از آن کسی امیدی به اصلاحات نداشت. به عمر من کفاف نمیدهد؟ به جهنم! هنوز هم اصلاحات را موثرترین٬ قابل پیش بینی ترین و باثبات ترین راه تغییر در درازمدت میدانم.
۱۰- مدتهاست مطلبی سیاسی ننوشته بودم نه بخاطر بی علاقگی و یا پیگیر نبودن اوضاع. بلکه بخاطر پرهیز از رویارویی با واکنشها و طعنه ها و برخوردهای سخیفانه و بی ادب دوستان و اقوام و غریبه ها. ممانعت از رویارویی با افرادی که به خود حق میدهند به دلیل مخالفت، با هر لحنی با شما صحبت کنند. افرادی که آنقدر خشونت در ذهن و کلامشان نهادینه شده، و آنقدر چهارچوب ذهنشان به روی نظرات مخالف و گوناگون بسته شده، و آنقدر دُگم و ایدئولوگ شده اند که دیگر نه رفاقت میشناسند و نه حرمت! افرادی که هیچگاه یاد نگرفته اند در مواجهه با نظر مخالف، ولو اشتباه یا احمقانه، چگونه رفتار کنند، چگونه نقد کنند و چگونه گفتگو کنند. من بخاطر ممانعت از رویارویی با چنین افرادی خودم را سانسور کردم و میکنم. نه اینکه قادر به تحمل نقد و پذیرش اشتباه نباشم که اتفاقاً اگر کسی در چهارچوب اخلاق نقدی داشته باشد با کمال میل و در کمال ادب گفتگو میکنم، نظر میدهم، یاد میگرم، فکر میکنم و حتی تغییر نظر میدهم. اما دیگر مثل گذشته توان و تحمل مواجهه با طعنه و کنایه و جملات قصار و نغز و خودبرحق پندارانه عزیزان را ندارم.
یکشنبه گذشته، مارگارت (همخونه و صاحبخونه) مهمونی کریسمس داشت و فامیلش را دعوت کرده بود. من از قبل گفته بودم چون امتحان دارم نمیتونم به جمعشون اضافه بشم.
وسطهای درس خوندن بودم که یهو دیدم سه تا بچهء ۵ ساله (پسر) و ۶ و ۷ ساله (دختر) با یک بشقاب شکلات و شیرینی اومدن توی اتاقم و واسم شیرینی کریسمس آورده بودند.
خیلی هیجان انگیز و بامزه بود. اولین باری بود که با بچه های کانادایی حرف میزدم. توی این چند سال هیچ کس از دوستام بچه نداشتند و توی خیابون هم که نمیشه فت یهو با یه بچه حرف زد! خلاصه اینکه خیلی بامزه بود!

دو دقیقه که گذشت و خجالتشون ریخت، یکیشون گفت چرا اینقدر اتاقت نامرتبه! گفتم چون فردا امتحان دارم نرسیدم مرتب کن.
دختر شش ساله پرسید آخه تو که بزرگی دیگه چه امتحانی داری؟! گفتم خب بعضی وقتها آدم بزرگا هم باید برگردند سر کلاس و درس و مدرسه، ۴ تا فحش هم توی دلم به هرچی درس و مشق و امتحانه دادم.
دختر هفت ساله پرسید تو چرا مو نداری؟ گفتم خودم با تیغ میزنم. گفت نزن دیگه 😄
دختر شش ساله پرسید که آیا اهل بنگلادش هستم؟ گفتم نه من اهل ایرانم که یه جایی نزدیک بنگلادشه. گفت معلم مهدکودکشون مال بنگلادشه و میدونه بنگلادش روی نقشه کجاست!
پسر پنج ساله پرسید که چی کاره ام. گفتم قبلا دکتر بودم الان دانشجوئم. گفت یعنی میتونستی ۵ دلار پول داشته باشی؟ گفتم آره. با حالت رو کم کنی گفت من یکی از نقاشی هام را به مامانم فروختم ۵ دلار.
دختر شش ساله با تعجب گفت اگه دکتری چرا خونهء بزرگ نداری 😁
بعد که فضولیهاشون تموم شد رفتند ماژیک مخصوص رنگ کردن مو آوردند. موهای همدیگه را رنگ کردند و بعد هم به من گفتند چون مو نداری پس ریشتو رنگ میکنیم.
رنگ آمیزی که تموم شد یکیشون پرسید این نوشته ها چیه به دیوار اتاقت.
منم از فرصت استفاده کردم و واسشون ده دقیقه راجع به دیابت و بیماریهای پای دیابت توضیح دادم! خیلی قشنگ گوش میکردند! حتی سوال هم کردند که چطوری پاشون زخم میشه!
وقتی بابای دو تا از بچه ها اومد دنبالشون، دختر شش ساله به اون دو تای دیگه گفت
He is such a nice guy
فرداش مامان دختر شش ساله زنگ زده بود به مارگارت که بچه از دیروز همش داره راجع به علی حرف میزنه، و اینکه علی پای مریضها را درمان میکنه و رفته روی نقشه ایران را پیدا کرده و از مامان باباش خواسته تلفظ درستش را بهش یاد بدن.
قرار شد یه موقع که فصل امتحانا نیست بیارنشون باز اینجا.
امروز ساعت ۹ صبح توی ایستگاه مترو یه پیرمرد که بعدا یکی از شاهدین ماجرا میگفت احتمالا مست بوده، جلوی چشم من روی پله ها پاش لیز خورد و با کله پرت شد پایین. حداقل روی هفت هشت تا پله با صورت لیز خورد.

من داشتم از پله برقی میرفتم بالا و اون از پله های معمولی درازکش میرفت پایین.
همه شوک شده بودن، یکی دو نفر جیغ زدن! بقیه وایساده بودن از بالای پله ها نگاه میکردن. من هم یکی دو ثانیه دور خودم میچرخیدم که چطوری برسم بالای سر مصدوم! خلاصه بصورت غریزی تصمیم گرفتم پله برقی را برعکس برم پایین که یه لحظه نزدیک بود خودم هم با کله برم پایین.
خلاصه اولین نفری بودم که رسیدم بالای سرش. تعدادی از عابرین هنوز شوکه بودند و بالای پله ها ایستاده بودند و نگاه میکردند!
صحنه برام آشنا بود! یاد چند سال پیش و سفر با کشتی به فنلاند افتادم که یکی از دانشجوهای فرانسوی دانشگاهمون از بالای نرده های طبقه سوم داخل کشتی پرت شده بود پایین. اون شب در اون لحظه من توی کلاب کِشتی در حال انجام حرکات موزون بودم که یک دفعه یک سری از دوستام رسیدن و گفتن همچین اتفاقی افتاده و برم برای کمک! وقتی رسیدم بالای سرش تقریبا تمام کرده بود. صحنه دلخراشی بود. با دو سه نفر از سکیوریتی کشتی بالای سرش حلقه زده بودیم. من یک لحظه سرم را بالا آوردم و دیدم از لب نرده های دو طبقهء بالایی کلی از مسافرین و دوستان ایستادند و نگاه میکنند. یادم نیست سکیوریتی کِشتی به من گفت یا خودم بصورت غریزی با دست به جمعیت اشاره کردم که بروند و تماشا نکنند.
امروز هم وقتی جمعیت را در حالت شوک و تماشا کردن دیدم داد زدم یکی به ۹۱۱ زنگ بزنه!
پیرمرد هنوز با صورت روی پله ها بیهوش بود. زمین و صورتش پر از خون شده بود. سعی کردم بدون تکان دادن شدید صورتش را از روی لبه پله بلند کنم. یکدفعه تکانی خورد و با حرکاتی ضعیف سعی داشت بلند شود. گیج و منگ بود.
تصمیم گیری برایم سخت بود. از یک طرف نباید مصدوم را بخاطر احتمال آسیب دیدگی نخاع گردنی تکان میدادم، از یک طرف هم خود فرد مصدوم در حال بلند شدن از جایش بود، از یک طرف هم میخواستم مرد گیج و خونین را آرام کنم.
درست یا غلط، تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که دستهام را زیر کتف پیرمرد حلقه کردم و درحالیکه خودم هم روی زمین نیمه درازکش شده بودم با او غلط زدم و روی پاهای خودم برگرداندمش. بعد هم از دو سه پله ی باقیمانده کشیدمش پایین و نشاندمش کنار دیوار.
کم کم داشت بهوش میآمد اما هنوز گیج بود!! با دست میخواست خون روی زمین را تمیز کند. به آرامی بردمش روی یکی از نیمکتهای گوشهء سالن مترو. یکی دو نفر از جمله مسوول بلیط مترو به ما ملحق شدند.
خانم جوانی که با ۹۱۱ در حال حرف زدن بود و اتفاق را توضیح میداد بلند بلند میگفت که مصدوم به نظر مست می آید.
پیرمرد که اسمش جو بود کمی آشفته بود. نمیدانم بخاطر شنیدن مکالمهء تلفنی دختر با اورژانس بود یا بخاطر ضربه ای که پیشانی و قسمت شقیقه اش را شکافته بود. به هر حال بی قرار شده بود.
دست آخر هم قبل از رسیدن آمبولانس از جایش بلند شد و به خارج از مترو رفت. هرچه گفتیم صبر کن تا آمبولانس برسد گوش نکرد.
سکیوریتی مترو گفت نمیتوانیم مجبورش کنیم چون بعدا میتونه شکایت کنه.
دختر جوان اما در حالی که تلفنی با ۹۱۱ در تماس بود رفت دنبال پیرمرد تا از دور مراقبش باشه.
من هم داشتم میرفتم سمینار و دیرم شده بود و بیشتر نموندم و نمیدونم بالاخره چی شد.