دوباره دانشگاه – رشته ای که متاسفانه در ایران نیست

امروز اولین روز دانشگاهم بود. بعد از شش سال که آخرین بار در سوئد سر کلاس درس ارشد ژنتیک ملکولی نشسته بودم، امروز باز به حال و هوای درس و مشق و کلاس و دانشگاه برگشتم.
طی چند ماه گذشته هیجان و اشتیاق زیادی برای برگشتن به محیط دانشگاهی و کلاس درس داشتم، اما هرچه به روزهای شروع کلاس نزدیک تر میشدم، اضطراب و نگرانی ام بیشتر میشد. اضطراب اینکه بعد از ۶ سال دور بودن از محیط کلاس، اینکه با بالارفتن سن، اینکه با دور بودن از کتابها و دروس پزشکی و محیط بیمارستانی و کلینیک، آیا از پس این رشته بر خواهم آمد یا نه؟
از ۶ سال پیش همیشه سعی کرده بودم ذهن و حافظهء خودم را همچنان آماده و پویا نگه دارم. چون احتمالا میدونید که مغز هم مثل ماهیچه ها نیاز به ورزش و تمرین و پرورش داره. ازش استفاده نکنید، مثل عضله تحلیل میره و ضعیف میشه. به همین خاطر انواع و اقسام درسها و واحدهای آنلاین از رشته ها و دانشگاه های مختلف برداشته بودم و خیلی جدی و مصمم ویدئوهای درسها را نگاه میکردم و سعی میکردم مطالب جدید و متنوع یاد بگیرم. اما درسی که از روی تفنن و صرفا از روی علاقه و بدون هیچ فشار و تمرین و تکلیف خونده بشه خیلی با حجم بالای دروس کلاس در مدت زمانی کوتاه و محدود در محیط جدی دانشگاهی فرق میکنه.

به هر حال هفتهء پیش جلسات معارفه در کالج بود و انصافا خوش گذشت کالج میچنر برنامه های مختلفی برای دانشجویان سال اول تدارک دیده بود. از مسابقهء ورزشی در شهر که طی آن باید به همراه هم تیمیهامون عکس از نقاط مختلف شهر که روی نقشه مشخص شده بود میگرفتیم و در اینستاگرام و فیسبوک آپلود میکردیم و نهایتا ۱۴ کیلومتر هم دویدیم و راه رفتیم گرفته، تا رفتن به یکی از آکورایومهای بزرگ جهان در تورنتو (آکورایوم ریپلی) و همچنین رفتن به استادیوم و تماشای بازی کسل کنندهء بیس بال.

امروز اولین جلسهء‌ کلاس درس بود. ۲۸ دانشجوی همکلاسی هستیم و از دانشجوی ۱۹ ساله که تونسته مستقیم از دبیرستان وارد این رشته که معمولا نیاز به داشتن حداقل یک مدرک لیسانس مرتبط داره بشه، تا دانشجوی ۴۵ ساله که خانم دکتری مهربون و ایرانی است و امسال با دخترش با هم دانشجو شدند توی کلاسمون دیده میشه.
محیط کلاس فوق العاده دوستانه و صمیمی است ولی هنوز مطمئن نیستم که این صرفا خصوصیت کلاس و کالج ماست یا یک تفاوتی کلی است با محیطهای دانشگاهی در سوئد.
دوران دانشجویی در سوئد دوستان خارجی زیادی از کلاس و دانشگاه داشتم اما اکثریت آنها دانشجویان غیرسوئدی بودند. دانشجویان سوئدی بیشتر در گروههای خودشون بودند و خیلی در برنامه های خارج از کلاس ما (منظور همون پارتی و خوش گذرونی و علالی تلالی و سفر و این حرفها است) شرکت نمیکردند. اما اینبار بچه های کلاس که قراره سه سال با هم همکلاسی باشیم، خیلی صمیمی و معاشرتی هستند و از همین الان چند تا دوست پیدا کردم. فردا هم قراره بریم اسکواش بازی کنیم. همون بازی ای که با دیوار مسابقه میدی! البته فکر میکنم خودم هم با درست کردن گروه فیسبوکی برای کلاسمون از چند ماه پیش و آپلود کردن چند تا از کتابهای مرجع رشته مون برای همکلاسی ها که خیلی خوشحالشون کرد، به تسریع برقراری ارتباط کمک کردم. هرچند لبخند همیشه ملیح روی صورتم هم مزید بر علت میباشد.

و اما رشتهء‌ پودیاتری (یا با تلفظ خارجی پودایتری) که متاسفانه معادلش در ایران وجود نداره خیلی جذابتر، گسترده تر و باآینده تر از چیزیه که فکر میکردم. به مرور زمان راجع به این رشته و اهمیت آن، احتمالا در صفحه ای مجزا و تخصصی راجع به مشکلات پا خواهم نوشت.
فقط مختصر اینکه یکی از دلایل بالا بودن آمار قطع پای بیماران دیابتی در ایران و همچنین شیوع زیاد انواع دردهای کمر و زانو و پا در ایران عدم وجود چنین رشته ایست. میتونم بگم حتی اکثریت پزشکها در ایران از جمله خودم، اصلا از وجود این رشته اطلاعی ندارند.
و من هرچی بیشتر با کاربردهای این رشته و قابلیتهای پیشگیری و درمانی آن برای بیماران مختلف از جمله ورزشکاران و سالمندان میخونم، از تصمیم خودم برای شروع این رشته خوشحالتر میشم. هرچند فعلا یک روز از ۱۰۹۵ روز دوران دانشجویی ام،‌ که امیدوارم اینبار آخرین بارش باشه گذشته و باید صبر کنم و ببینم در آینده اوضاع چطور پیش میره.

شاید خیلی زود و شاید خیلی خام و خوش بینانه باشه گفتن این حرف ولی یکی از برنامه ها و هدفهام برای بعد از فارغ التحصیل شدن، آوردن این رشته به ایران و احتمالا باز کردن کلینیک مخصوص بیماریهای اندام تحتانی است (منظور پاست نه اون یکی تحتانی،‌ هر چند که اون یکی هم به شدت نیاز به راه اندازی کلینیک تنظیم کالیبر در خیلی از نواحی جغرافیایی ایران داره،‌ حالا من اسم نمیبرم،‌ شما هم نبرید).
برنامهء دومم هم اینه که برم نیوزلند زندگی کنم چون اونجا هم این رشته مورد نیازه و دلیل انتخاب نیوزلند هم اینه که در فیلم ارباب حلقه ها که در نیوزلند فیلمبرداری شده، خیلی مناظر قشنگی داره. خلاصه تا ۵ سال دیگه اگه فیلم بهتری ندیدم میخوام برم نیوزلند.

سولومان

حدود دو ماه بود که دنبال جایی برای کرایه در تورنتو میگشتم که از ماه آینده نقل مکان کنم. نسبت به هزینه ای که در نظر گرفته بودم و نسبت به فاصله ای که میخواستم نسبت به کالج داشته باشم جای مناسب زیادی پیدا نمیکردم.
دیروز بالاخره جایی را دیدم و پسندیدم. صاحب خونه یک خانم مسن به اسم مارگارت بود که معلم زبانی و بازنشسته است و با سگ بزرگش به اسم سولومان زندگی میکنه. مارگارت شخصیت جالبی داره. از اون خانمهای سرحال و پر انرژیه. در سن بالای شصت سال، دوچرخه سواری میکنه و یک اسب هم داره که آخر هفته ها میره و سوارکاری میکنه.
وقتی برای دیدن خونه رفته بودم،‌ سولومان به سمت من دوید و انگار سالهاست هم را میشناسیم از سر و کول من بالا رفت. من هم نشستم روی زمین و حسابی باهاش صفا کردم.
موقع بازدید از خونه حدود نیم ساعتی با خانم مارگارت گپ زدیم. مارگارت راجع به محله و همسایه ها و شرایط خونه توضیح میداد و من هم که از تمیزی خونه و محله خوشم اومده بود و برای اینکه بهش نشون بدم فرد تحصیل کرده و مستاجر خوبی هستم کلی براش از انبوه مدارک تحصیلی و سوابق کاری در سوئد و دانشگاه مک گیل که اینجا اسم بزرگیه گفتم.

امروز مارگارت بهم ایمیل زده که به عنوان مستاجر از من خوشش اومده و امیدواره که من خونه اش را کرایه کنم و حاضره برای کرایه بهم تخفیف هم بده چون اولین تست را بخوبی گذروندم و سولومان من را خیلی دوست داشته! این که میگن در غرب مدرک گرایی وجود نداره همینه ها

iPhoto Library

غم، لودگی، خودارضایی روانی

یکی از وجوه به اعتقاد من* منفی فرهنگی ما خودش از سه جزء تشکیل شده. اول غم، دوم لودگی، سوم خودارضایی happy-and-sadروانی.

– غم را میشه در تمام اجزای فرهنگیمون مشاهده کرد. از شعر و آواز و موسیقی بگیر تا جامعه و دین و عرفان و سیاست. کلا غم برای ما چیز مقدس و باارزشی تلقی میشه. استعداد خاصی هم داریم برای زیبایی بخشیدن به درد و غم و غصه و کوفت و زهرمار. و البته بعد هم در عجبیم که چرا افسرده هستیم. بصورت بیمارگونه ای هم خودمون را در معرض انواع و اقسام خبرها و اتفاقات بد و غمناک قرار میدیدم و با غصه خوردن خیال میکنیم که مشکلی از مشکلات جهان کم کردیم. کلا برای این دست افراد مفهوم اکتیویست بودن در نالیدن و غصه خوردن خلاصه شده.
این بخش از فرهنگ ما این روزها در شبکه های اجتماعی بصورت چس ناله های عاشقانه، سیاسی، فرهنگی و اجتماعی تجلی پیدا کرده.

– لودگی و بی مزگی از خصلتهای خاص و قدیمی ماست به این صورت که همه چیز را مسخره میکنیم و برای همه چیز جوک میسازیم و هارهار هم میخندیم. کم نشنیدیم که طنز ایرانی در دنیا بی نظیره و به این موضوع افتخار هم میکنیم. هرچند که این طنز یا درواقع لودگی منحصر بفرد ما، هیچ مرز اخلاقی را رعایت نمیکنه و برای هیچ کس و هیچ چیز ارزشی قائل نیست حتی برای گوینده و خوانندهء آن.
شاید جزو معدود ملتهایی باشیم که در پیامک تلفن، ایمیل، فیسبوک، مهمونی،‌ میتینگ، وایبر، و… بدون هیچ مقدمه و مؤخره ای فقط برای هم جوک میفرستیم. توجیه هم میکنیم که تو این مملکت فقط همین یه دلخوشی را داریم. یا زبان طنز اثر گذار تر است!
این جوکها، که اتفاقا بعضیهاشون خیلی هم خنده دار است، در واقع پر است از زشتیهای پنهان و آشکار جامعه و فرهنگ ما. از نگاههای نژادپرستانه و مردسالارانه بگیر تا تحقیر و تخریب و تمسخر افراد و گروهها، از بسکه ما باحالیم مدام این لجن را منتشر و پخش هم می‌کنیم.
این بخش از فرهنگ ما این روزها در شبکه های بی عار اجتماعی مثل ماده ی مخدری که همه بهش معتاد شدن بشدت رایج شده. پیر و جوون و مرد و زن و تحصیل کرده و نکرده هم نداره.

– ارضای روحی روانی هم که از قهرمان پرستی بگیر تا غرور و عظمت پارسی و فرهنگ غنی آریایی، از دین بگیر تا سیاست و هنر و تاریخ، همه جا دیده میشه. چیزهایی که در واقعیت عینی و بیرونی هیچ اثری ازشون دیده نمیشه و فقط کارکرد ارضای روحی و روانی در جهت بدست آوردن هویتی دوبار و بازسازی خیالیِ جایگاه از دست رفته دارند.
این خودارضایی ذهنی بشدت قابلیت این را داره که با خصلت غم پروری آمیخته بشه. از گریهء پای روضه بگیر تا غصهء حصر و کشتار انسانها و گروگانهای سربریده و دستهای بستهء غواصان**. از حسرت روزهای پرشکوه تاریخ دوهزار سال پیش بگیر تا افسوس همین چند دهه قبل از انقلاب. کلا آمادگی این را داریم که هرچه از دست رفته و هرچه نداریم را با اسانس غم و غصه مخلوط کنیم و براش سوگنامه بخونیم و تغزیه بگیریم.
این بخش از فرهنگ ما این روزها در شبکه های اجتماعی برای هر پدیده ای که پتانسیل قهرمان شدن داره، سریعا پوستر و شعر و عکس و مرثیه میسازه و منتشر میکنه. مهم هم نیست که فایده و نتیجهء این کار چیه. هدف فقط ارضای درونی است.

*بخصوص وقتی‌ از ایران خارج شدم بیشتر متوجه برجسته بودن و تفاوت این سه‌ مورد بالا در فرهنگمون شدم.
** منظور قطعا این نیست که ماجراهایی از این دست غم انگیز و فاجعه بار نیست. منظور اشاره به رویکردی از جامعه است که بشدت نیاز به داشتن قهرمان داره و این قهرمان هرچقدر ماجرایش تلخ تر و دردآور تر باشه، برای نمایش خودارضایی روحی مناسبتره.

و اما تصمیم نهایی

و اما سرانجام با در نظر گرفتن همهء شرایط،‌ از جمله سن و توان و آیندهء شغلی و مالی و مهارت و علم و انگیزهء لازم برای موفقیت کاری و رضایت از زندگی، تصمیم گرفتم آرزو و رویایی را که سالها با خود و در خود نگه داشته بودم انتخاب نکنم.
رویایی که پانزده سال باعث شد از آنچه داشتم راضی نباشم و بر آنچه دارم تمرکز نکنم. شاید یک نوع بهانه و حسرتی بود برای توجیه کم کاری ها. شاید یک نوع مکانیسم دفاعی بود برای رضایت و دلخوش کردن خودم و سرزنش دیگران.
هرچند افسوس میخورم که شهامت و جسارت گذشته را برای زیر و رو کردن و مهاجرتی دوباره،‌ اینبار از رشته ای به رشته ای دیگر، از دست داده ام. اما خوشحالم که اینبار، شاید برای اولین بار، تصمیمی گرفتم که در حد امکان تمام جوانب مختلف آن را بررسی کردم، تحقیق کردم، فکر کردم، مشورت کردم و درنهایت انتخاب کردم. همین حس انتخاب کردن شاید اولین قدم برای ایجاد احساس رضایت در زندگی است.
اگر وقت و حوصله دارید، روایت فشرده ای از آنچه برمن گذشت را در ادامه بخوانید. اگر وقت و حوصله ندارید، کوتاه اینکه رشتهء بیماریهای پا را انتخاب کردم و از کردهء خود شادانم.

چند روز بعد از آنکه رشتهء انیمیشن سه بعدی را انتخاب کرده بودم، و هنوز خبری از پذیرش قطعی رشتهء بیماریهای پا نبود، به یکی از محله های مسکونی مونترال رفته بودم. وقتی در خیابانهای زیبا و آرام آنجا قدم میزدم و خانه های بزرگ و زیبا را نگاه میکردم، دچار تردید و ترس جدیدی شدم. با خودم گفتم آیا با این انتخاب به چنین زندگی ای خواهم رسید؟ تا چه حد داشتن یک آرامش و امنیت و ثبات در زندگی کاری برایم اهمیت دارد؟ آیا با انیمیشن خواندن به چنین موقعیت مالی خواهم رسید؟… احساس کردم در این مقطع از زندگی،‌ دیگر مثل گذشته توان یا انگیزهء ماجراجویی و تجربه گرایی بی مهابا را ندارم. چند دقیقه مکث کردم. به اطراف دقیق تر نگاه کردم. به درون خودم عمیق تر نگاه کردم…

بیشتر از دو ماه بود که درگیر یکی از سخت ترین تصمیم گیریهای زندگی ام بودم. سخت از این نظر که برای اولین بار یک حق انتخاب تمام عیار برای مسیر زندگی فردی و شخصی خودم داشتم. تا قبل از این مقطع، یا گزینه ها محدود بود یا حق انتخابی برایم وجود نداشت.
از سال اول دبیرستان دوست داشتم رشتهء‌ کامپیوتر بخوانم و رویای من وارد شدن به صنعت بازی سازی بود. احساس و شناختی که از خودم داشتم این بود که با قدرت تخیل زیاد و علاقهء فراوان به کامپیوتر و هنر در این رشته موفق خواهم شد.
شاید در آن سالها، یعنی ۲۰ سال پیش، این یک رویای ساده انگارانه بود و هیچ کس از این صنعت نوپا درک و شناخت درستی نداشت. اصلا مگر بازی سازی هم کار و زندگی شد؟! همین که اسم «بازی» روی این صنعت بود، خودش باعث میشد این رویا و هدفی که به زبان می آوردم شکلی خام و بچه گانه پیدا کنه… اگرچه هنوز هم خیلی ها از گستردگی این صنعت بی اطلاع هستند.

براساس همین رویا بود که سال دوم دبیرستان تصمیم گرفتم به رشتهء ریاضی-فیزیک بروم. هفتهء‌ دوم سال تحصیلی بود که مدیر ترسناک و بداخلاق مدرسه، در کلاس را باز کرد و من را به دفترش احضار کرد. من که ذاتاً بچهء شر و بازیگوشی بودم،‌ تمام طول کوریدورهای مدرسه از ترس اینکه اینبار کدام شیطنتم لو رفته است میلرزیدم.
وارد دفتر مدیر که شدیم، پشت میزش نشست و رو به من گفت نمرات درسی ام را نگاه کرده و به این نتیجه رسیده که من به درد رشتهء‌ ریاضی نمیخورم. گفتم همه نمره های من که بیست و نوزده است.
گفت با معلمها صحبت کرده و به این نتیجه رسیده اند که باید به رشتهء تجربی بروم. خیلی خشک و خشن و قاطع حرف میزد و منِ بچهء ۱۶ ساله شهامت مخالفت نداشتم. از روز بعد سر کلاس تجربی نشستم.

بعد از کنکور در رشتهء دامپزشکی سراسری کرمان، پزشکی آزاد نجف آباد، و عمران آزاد شهرکرد قبول شدم. خانواده ام به کرمان رفتن و زندگی دانشجویی/خوابگاهی در شهری دور با آمار بالای مواد مخدر مایل نبود. عمران را هم که اصلا شناخت و علاقه ای نداشتم. سر از پزشکی در آوردم.

دو سال بعد، در گپ و گفتگویی که با مادرم داشتم،‌ از دهانش پرید که با مدیر مدرسه مان صحبت کرده بودند تا من را به زور هم که شده به رشتهء تجربی بفرستد. بقول خودشان برای خودم و آیندهء خودم اینکار را کردند، و آن روزها از دید من بخاطر رویای فرزند دکتر داشتن اینکار را کرده بودند.

همان روز بود که دیگر از پزشکی زده شدم. چند بار به فکرم رسید که دوباره کنکور بدهم. ولی نه دیگر آن انگیزهء گذشته را داشتم و نه دیگر قبل از رفتن سربازی بدون مدرک دانشگاهی میتوانستم کنکور بدهم. مدتها، شاید چند سال، از دست پدر و مادرم ناراحت بودم. اما بعدها، آنقدر با حمایتهای مختلف و محبتهای دور از انتظارشان سعی در جبران کردند که دیگر موضوع برایم حل و فراموش شد. درواقع درنهایت به این نتیجه رسیدم که اگر واقعا میخواستم به رویایی که داشتم برسم،‌ هیچ کس و هیچ چیز نباید و نمیتوانست مانع آن بشود، پس آنقدرها هم اشتیاق و انگیزهء محکمی نداشته ام و شاید بیشتر دنبال بهانه برای بی علاقگی به رشتهء پزشکی میگشتم.

بعد از فارغ التحصیلی به سربازی رفتم، مطب زدم و شروع به کار کردم. از یک سو سر و کله زدن با اقشار مختلف مردم، و زندگی در محیط شهرستانی کوچک و بعدترها در روستایی کوچکتر، همراه با استرس و فشار کاری بالای این رشته باعث حس شدید عدم رضایت از شغل و زندگی در من شد. از سوی دیگر،‌ کمک کردن به مردم،‌ وجههء اجتماعی و احترامی که آن موقع برای پزشک قائل بودند و درآمد نسبتا خوبی که آن دوران پیدا کرده بودم کمی مرا در فکر تغییر مسیر دادن دچار تردید میکرد.

در نهایت تصمیم گرفتم از ایران به هر طریقی که شد خارج شوم. پذیرش تحصیلی سریعترین و راحتترین راه بود. برای رشته های مختلفی که احتمال پذیرشش بود اقدام کردم. اولین پذیرش در رشتهء ژنتیک ملکولی دانشگاه لینشوپینگ سوئد بود.
همزمان دو پیشنهاد کاری وسوسه انگیز در ایران هم داشتم. اولی پزشک تیم فوتبال سپاهان اصفهان، و دومی مدیر بخش فروش یکی از کارخانه های داروسازی ایران.
اما چون هدفم صرفا خارج شدن از ایران بود بدون هیچ تردیدی پذیرش تحصیلی را انتخاب کردم، هرچند کوچکترین ایده ای از اینکه ژنتیک ملکولی یعنی چه نداشتم!

مهاجرت سهم بزرگی در زندگی من داشت. تجربه ها و آموخته ها و تغییرات بسیار زیادی در من ایجاد کرد. بشکلی که شاید دیگر منِ قبل از مهاجرت برایم انسانی غریبه و ناشناخته است.
مهاجرت، در کنار بالارفتن سن و آشنایی با آدمهای مختلف و فرهنگها و نگاههای متفاوت، از من منی دیگر ساخت. به یکی از بزرگترین آرزوهای خودم رسیده بودم. اما همچنان، چیزی در من کم بود.

بعد از چند سال درس خواندن و کارکردن در محیط دانشگاهی و آزمایشگاهی خارج از کشور، بالاخره تصمیم گرفتم از محیط تحقیق و ریسرچ خارج شوم. نه آینده و تضمین کاری مناسبی داشت و نه من این رشته را مناسب با روحیات و شخصیت خودم دیدم.

چند ماه پیش بالاخره لحظهء تصمیم گیری برایم مهیا شده بود. از رشته های مختلفی پذیرش گرفته بودم و بین آنها انیمیشن سه بعدی را انتخاب کردم. رشته ای که ترکیبی از هنر و کامپیوتر بود. رشته ای که پتانسیل راه یافتن به صنعت بازی سازی و فیلم و انیمیشن را داشت. رشته ای که هنوز هم اسمش را عاشقانه به زبان می آورم!

اما متاسفانه این چند وقت و بعد از کلی تحقیق به این نتیجه رسیدم که درآمد مناسب و امنیت شغلی بالایی برای این رشته وجود ندارد. درست همین زمان هم، نامهء پذیرش رشتهء پودیاتری (نام این رشته در استان اونتاریو کیراپودی است) که در لیست انتظارش قرار گرفته بودم دریافت شد. رشته ای که چشم انداز کاری بهتری برای آینده و پیدا کردن درآمد مناسبتر داشت.
تصمیم گرفتم همین رشته را انتخاب کنم. تصمیم گرفتم بعدها در کنار همین کار، به چیزی که علاقه دارم، فقط در حد علاقه و نه بعنوان رشتهء کاری بپردازم. شاید یک یا دو روز در هفته کمتر کار کنم و وقتم را صرف کارهایی مثل عکاسی و انیمیشن و طراحی کنم. شاید.

در این مدت مقاله ها و نوشته های زیادی خواندم. برخی مقاله ها معتقد بودند اینکه بگوییم رویاهایت را دنبال کن نصیحت بسیاری بدی است. برخی مقاله ها میگفتند تا رویاهایت را دنبال نکنی احساس رضایت نخواهی کرد. هر دو هم از رویکردی منطقی و قابل درک و قابل قبول به قضیه نگاه میکردند.

در نهایت من یکی از بزرگترین رویاهای خودم را دفن کردم. همینجا. با کلیک کردن بر روی دکمهء سبزی که در تصویر مشخص است. رویایی که سالها بخشی از وجود و ذهن و فکر من بود ولی درست مثل یک غدهء سرطانی در من رشد میکرد و بیشتر از پیش سردرگم و پریشانم میکرد. یک غدهء سرطانی دوست داشتنی.

من امروز لبالب عصیانم. من امروز هیمه های آرزوهای خویش را به آتش کشیدم و سترگ و استوار میان شعله های درونی خویش خاکستر شدم. آرام شدم.

زیر آوار روایت یک زندگی، در اتوبوس نشسته بودم و له شدم

توی اوتوبوس نشسته ام و از تورنتو به مونترال برمیگردم. پشت سرم یک خانم ۳۶ ساله ی افغان و یک خانم مسن inside-bus_2512624bپاکستانی نشسته اند.
خانم افغان ۱۸ سال است که در کانادا زندگی میکنه، متاهله و سه پسر داره. خانم مسن تر از ۴۰ سال پیش کاناداست، فرزندی نداره و تنها زندگی میکنه.
صحبتهاشون از اوضاع نامناسب در افغانستان و وضعیت روابط سیاسی پاکستان با روسیه و ایران و چین و همچنین زیبایی و صلح آمیز بودن اسلام و زشتی تروریسم شروع شد و کم کم به زندگی فردی و درددلهای خانم افغان رسید.
میگه این اولین باری هست که بعد از ۱۸ سال زندگی زناشویی خانه را بدون اجازه شوهر ترک کرده و با پسر کوچکترش برای چند روز در خانه ی پدرش در شهری نزدیک تورنتو بوده. اما درنهایت بخاطر بچه هاش تصمیم گرفته برگرده و الان نگران برخورد شوهرش در اولین مواجهه است.
میگه بچه هام متنفرن از خونه مون چون همیشه توش جنگ و دعوا بین من و شوهرمه.
میگه شوهرش بهش اجازه نمیده کار کنه یا بدون اجازه از خونه، حتی برای رفتن به مسجد، خارج بشه. کتکش میزنه، تمام تصمیمات رو شوهرش میگیره، حتی در رستوران این شوهرش هست که جای نشستن خانم را انتخاب میکنه و اگر زنش با مرد غریبه معاشرت که هیچ، نگاه هم بکنه، شب توی خونه با لگد کتکش میزنه.
شوهرش فامیلشه (پسرخاله/دایی/عمو/عمه؟) و ۱۰ سال ازش بزرگتره.

خانم جوانتر معتقده که شیطان توی خونه شون حضور داره، و ۱۸ سال است که روزی پنج بار نماز و قرآن و دعا میخونه تا شاید شیطان خارج بشه. میگه از همون اول ازدواج اوضاع همین بوده. میگه امیدواره خدا به شوهرش کمک کنه و به راه راست برش گردونه.
میگه میدونم این بخشی از فرهنگمونه و اینجا افغانستان نیست ولی باز نمیدونه چیکار باید بکنه. خسته شده ولی بخاطر بچه هاش نمیتونه هیچ کاری بکنه.
هنوز دلش میخواد تا آخر کنار و همراه همسرش باشه چون خودش رو زن مسلمان و انسان خوبی میدونه اما این شوهرش هست که خونه را براش زندان کرده و مدام داره بهش آسیب میرسونه.
میگه به شوهرش گفته بره پیش روانپزشک ولی در جواب کتک خورده.

خانم پاکستانی میگه پیش دکتر لازم نیست برید و این قرص و دواها جواب کار نیست. به خانم جوانتر یک وبسایتی را معرفی میکنه که متاسفانه باوجود اینکه گوشم را تیز کردم اسمش رو نشنیدم.
خانم مسن داره پند و اندرز میده ولی چون خیلی آروم حرف میزنه برام قابل شنیدن نیست.

خانم جوانتر که در صداش بوضوح خستگی و درماندگی را میشه شنید میگه نمیدونه چیکار کنه.

مشخصا نیاز بکمک داره…
دلم میخواد وارد بحث بشم. دلم میخواد یه جوری کمکش کنم. دلم میخواد برگردم و بهش بگم تو فقط یکبار زندگی میکنی! این تو هستی که میتونی انتخاب کنی چطور زندگی کنی. دلم میخواد بگم خودت را قربانی نکن…
اما مدام بخودم میگم علی دخالت نکن‌!
شاید هر نظری بدم باعث آسیب بیشتر بشه. شاید اوضاعش رو خرابتر کنه. اصلا به من چه ربطی داره؟ دخالت نکن علی!

خانم افغان داره میگه شوهرش سالها در فرانسه زندگی میکرده و تا قبل از ازدواجشون حتی همدیگه رو ندیده بودند…

چهار ساعت بیشتر تا مونترال باقی مونده. نمیدونم تو این چهارساعت میتونم با خودم کنار بیام که ساکت باشم و به زندگی خصوصی کسی کاری نداشته باشم یا در نهایت تصمیم میگیرم با کسی که بوضوح نیاز بکمک داره صحبت کنم و شاید بتونم کمکی کنم.
اما سوال اصلی اینه که آیا اصلا کمکی از دست من برمیاد؟ مثلا چه کمکی میتونم بکنم؟ چهار ساعت وقت دارم…

پینوشت:
بعد از دو ساعت نهایتا تصمیم گرفتم حرفی نزنم.
چند دقیقه پیش خانم پاکستانی توی یک ایستگاه بین شهری پیاده شد. میگفت اومده این شهر کوچیک رو ببینه و وقتی آدم پیر و مجرد باشه سفر کردن بهترین کاره.
وقتی میخواست پیاده بشه، همدیگه رو بغل کردن و بوسیدن و برای هم و زندگی پس از مرگ هم دعا میکردند.

از فرصت استفاده کردم و برگشتم تا قیافه هاشون را هم ببینم (۲ ساعت بود که فقط صدا میشنیدم).
خانم افغان بی حجاب، خیلی شبیه به ایرانیها، با پوست و موی روشن بود. شاید اگر بعنوان رهگذر از کنارش رد شده بودم هیچ وقت فکر نمیکردم همچین زندگی ای داشته باشه.
پسر کوچک و ۷-۸ ساله ی خانم افغان همراهشه و الان نشسته کنارش و دارن ساندویچ کالباس میخورن (از بوش فهمیدم).
شاید اصلا حرف زدن من بعنوان یک مرد غریبه برای زن دردسر و برای بچه تضاد ایجاد کنه.

مبایل خانم زنگ زد. مادرش بود. نگرانش بود. دختر، مادر را دلداری میداد. میگفت حالش خوبه.
فارسی حرف میزدند و میگفت کنار یک «زنک پاکستانی» نشسته بوده که چندی پیش پیاده شده. میگفت خدا خیرش بده که مثل فرشته ای که خدا براش فرستاده سر راهش قرار گرفته و خیلی نصیحتهای خوب خوب کرده و خیلی آرومش کرده.

متاسفانه من هیچ کدوم از حرفهای زن پاکستانی را نشنیدم و نمیدونم دقیقا چی میگفته.

کاش میتونستم کاری کنم. نهایتا سرم را روی صندلی گذاشتم و آهی کشیدم و خوابیدم.

تصمیم

در طول ۱۰ روز آینده، باز در یک مقطع حساس از زندگی شخصی باید یکی از کلیدیترین تصمیمات عمرم را بگیرم. از اون دست تصمیمات که سرنوشت و مسیر زندگی آدم را به کلی دگرگون میکنه و تغییر میده. شبیه تصمیم به مهاجرت یا برگشتن، ازدواج یا طلاق، بچه دار شدن یا نشدن و… از اون دست تصمیمها که دلت رو پر از دلهره و اضطراب و تردید میکنه. از اون تصمیمهایی که بین چند گزینه، که هر کدوم مزایا و معایب خودشون را دارن، باید نهایتا یک مسیر را انتخاب کنی.
این چند وقت با دوستای زیادی حرف زدم. یا بعنوان مشورت و همفکری و یا صرفا برای بیرون ریختن و خالی شدن تمام نگرانیهایی که روی هم تلنبار شده بود. هرکس هم براساس تجربه و جهانبینی و نگرش و دانش خودش واکنش متفاوتی داشت، از تمسخر گرفته تا تشویق یا منع.

توی اینجور لحظه های حساس و سردرگم اما برخی حرفها از برخی افراد خیلی به دل میشینه. برخی حرفها آرومت میکنه. بهت کمک میکنه تا بتونی تمرکز کنی و سرگیجه ای که گرفتی زمینت نزنه. بهت دلگرمی میده و یادت میندازه که اگه حتی تصمیم اشتباهی هم گرفتی آسمون به زمین نمیاد و فاجعه ای اتفاق نمی افته. یادت میندازه که زندگی جریان داره و توی این جریان چه چیزی بهتر از اینکه بدونی مسیری که انتخاب کردی به روش و سبک و سیاق خودت بوده نه تحمیل معیارها و ارزشهای کلیشه ای جامعه.
یادت میندازه که داستان زندگی هر کسی مثل اثر انگشتش مختص خودشه. نویسنده و تنها خواننده ی کل داستان هم فقط خودشه. داستانی که قابل الگوبرداری نیست و تکرار ناپذیره.
نگاه هرکس به زندگی حاصل تمام تجربه ها و آموخته های سالهای عمرشه. متفاوت و خاص.
خیلی مواقع اصلا بحث درست و غلط بودن هم مطرح نیست. بحث بر سر نگاه منحصر بفرد هر آدمی به آینده و گذشته است که باعث میشه ملاکها و معیارهای متفاوتی برای سنجیدن درستی و اشتباه تصمیماتش داشته باشه. ملاکهای آدمها الزاما مشابه نیستند. یک نفر بفکر درآمد بالاست یک نفر به بفکر آرامش. یک نفر بفکر ثبات و یک نفر بفکر تغییر.

تا ۱۰ روز آینده درگیر یک انتخاب هستم. درگیر بین استفاده از تجربیات و مدارک تحصیلی گذشته، یا انتخاب یک مسیر تازه و شروعی دوباره.
درگیر تضادهای درونی و بیرونی. درگیر جدال با ترس و تردید. درگیر شیرینی رسیدن به رویا و یا تلخی واقعیتهای موجود. درگیر خطر کردن یا احتیاط. درگیر انتخاب بین عقل و علاقه. درگیر قمار عمرم و اما بقول مولانا:
خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش
بنماند هیچش الا، هوس قمار دیگر

هيچ وقت اولين روزی که به بيمارستان رفتم فراموش نميکنم

هيچ وقت اولين روزی که به بيمارستان رفتم فراموش نميکنم.
10614353_809065145816142_1712567516745792123_nسالها پیش بود. دانشجوی پزشکی بودم و واحدهای درسی مان تازه از کلاسهای دانشگاه به بيمارستان منتقل شده بود. خيلی هيجان و اشتياق و صد البته دلهره و اضطراب در دل تک تک ما موج میزد. اضطراب اولین مواجههء واقعی با بیمار و اشتیاق مشارکت و یادگیری در درمان بیماریها. کم کم آقا يا خانم دکتر گفتنها هم داشت شروع ميشد…
بچه های کلاس اغلب شور و رغبت زيادی داشتند اما من در حال و هوایی متفاوت بودم. گرچه کمی هيجان و اشتياق برای تجربه هایی که در پيش بود کمی دلم را میلرزاند ولی حس غالبی که سراسر وجودم را گرفته بود ترس بود! ترس از ديدن مرگ يک انسان. ديدن زجر کشیدن و درد چشیدن يک انسان. دیدن آخرین نفسهای یک بیمار. ديدن درماندگی و سرانجام جان کندن انسان برايم سخت دلهره آور بود.
از همان روزهای اول دانشگاه سوالی همیشه در ذهنم وجود داشت!
آيا واقعاً از عهدهء اين کار برخواهم آمد؟ آيا براستی تاب و توان آن را دارم که دست درد کشیدهٔ بیماری در دستان من سرد و بی حرکت شود؟
آیا تحمل دیدن گاه به گاه مرگ برایم ممکن میشود؟

هيچ وقت اولين روزی که به بيمارستان رفتيم فراموش نميکنم.
سالها پیش بود. بخش جراحی اعصاب. با ابروان گره کرده و چشمان گرد شده از اضطراب و نگرانی وارد بخش شدم. اولين صدايی که به گوشم رسيد صدای ضجه های زنی بود که مادر پيرش در يکی از اتاقهای انتهای راهرو در حال جان کندن بود.
همکلاسيهايی که همراه من بودند با هیجان و از روی کنجکاوی به سمت انتهای راهرو دويدند. آنها میدویدند و من بهت زده نگاه میکردم. دختر و پسر دویدند و از من دور شدند و هنوز نميدانم برای ديدن چه چيز دویدند.
من آرام آرام به سوی آن انتها که برايم سخت دور مينمود گام بر داشتم. تردید سراسر وجودم را گرفته بود. کاش میشد از همان دری که آمده بودم بازگردم. کاش بازگشته بودم!
آرام آرام پیش رفتم. دیوارهای راهرو از کنارم میگذشتند و من اما انگار بر جای خودم منجمد ایستاده بودم. مسافتی طی نمیشد! زمان ایستاده بود. عرقی سرد بر پيشاني ام نشسته بود و بغضی تنگ گلويم را فشرده بود. صدای نفسهايم را ميشنيدم.

آیا قرار است اولین مرگ یک انسان را نظاره کنم؟

آرام وارد اتاق شدم. پزشک و پرستارها مشغول عملیات احیاء بودند.
عملیات احیاء می دانی چیست؟ آیا تا به حال دیده ای؟ آیا تا به حال انجام داده ای؟
تا به حال شکستن دنده های مریض را در حال ماساژ قلبی زیر دستان خود لمس کرده ای؟ تا به حال دست لرزان انسانی در دستت بی جان شده است؟ تا به حال به سردی نشستن گرمای انگشتان بی رمق بیماری را حس کرده ای؟ تا به حال آخرین نگاه خیرهء مریض بر چشمانت خشک شده؟
چقدر سخت بود! چقدر سخت است!
آن روز را هرگز فراموش نمیکنم. در حالی که اشک میریختم، نه! هق هق میزدم، از اتاق خارج شدم. میخواستم به خانم داغداری که انتهای راهرو روی زمین نشسته بود دلداری دهم. اما چند کلمه بیشتر بر زبانم نیامد و من خود داغدار شدم! داغدار یک انسان ناشناس! داغدار سرنوشتی که برای خودم رقم زده بودم. در اشکهای خود گم شدم. غرق شدم.
بعد از آنروز یقیین داشتم که من برای طبابت ساخته نشده ام هرچند همه میگفتند نگران نباش عادی میشود که عادی نشد! که عادی نمیشود! جای زخمهایش می ماند. زیر پوست و در عمق استخوان باقی میماند. فقط باید تظاهر به سخت بودن کنی. باید تظاهر به بی دردی کنی.

چند سال گذشت. اینترن بخش جراحی بیمارستان بودم. صبح زود بود و من وارد بخش شدم. خانم چهل و چهار ساله ای، در تاریکی گرگ و میش صبحگاهی، چهارزانو روی تخت نشسته بود و با لبخندی پر از ترس و سوال به من نگاه میکرد. صورتی گرد داشت و لپهای قرمزش را در آن نور خاکستری اتاق میشد دید. مهربانی و خجالت در چهره اش برق میزد. دلم میخواست لپهایش را بگیرم و دستش را ببوسم و حتی در آغوشش بگیرم. آنقدر که نگاه و لبخندش به من آرامش میداد. آنقدر که محبت در نگاهش معنا داشت.
از کشیک شب قبل خسته بودم. باید شرح حالش را میگرفتم و فرمهای مربوطه را پر میکردم و سراغ بیمار بعدی میرفتم.
در حین مصاحبه میگفت دو دختر و یک پسر دارد. دختر بزرگترش تازه عروسی کرده و دانشجوست. امروز قرار بود کیسهٔ‌ صفرایش را عمل کند. از علایم و بیماری اش میپرسیدم که یک جا دیگر طاقتش تمام شد و وسط حرفم پرید. گفت:‌ «آقای دکتر من میترسم! من از عمل میترسم.»
گفتم: « اصلاً نگران نباش مادر جان. ترس نداره. عمل سنگ کیسهٔ‌ صفرا خیلی ساده است و دکترِ شما هم خیلی دکتر خیلی خوبیه.»
مصاحبه را تمام کردم و سراغ بیمار بعدی رفتم.
غروب آنروز برای کاری به بخش جراحی بازگشتم. به داخل اتاق نگاهی کردم. تختش مرتب و تمیز و خالی بود. از پرستاری که آن نزدیکی بود سراغ حال خانم را گرفتم.
گفت: «دکترجان مریض فوت شد. بهوش نیومد.»
پرستار گفت و رویش را آنطرف کرد و به کارش برگشت. جملات کوتاه بود. جملات کاری بود! همانجا نابود شدم.
هنوز دستهایم از یاد آن روز سرد میشود. هنوز آخرین نگاه مهربانش با من است. هنوز بغضی که کردم پاره نشده است. هنوز من داغدار یک انسان ناشناسم.
لعنت بر من! ای کاش از خطرات احتمالی عمل هم برایش گفته بودم.

سالها گذشت. در مطب شخصی ام در روستایی در نزدیک کوه دنا مشغول بکار بودم. دختری از اهالی روستا بهمراه پدرش پیش من آمدند. دختر کمتر از ۱۸ سال سن داشت و طرز لباس و لحن صحبتش با اکثر اهالی روستا فرق میکرد. وقتی حرف میزد آرامش خاصی داشت. مسلط و شیوا صحبت میکرد. بلوغ فکری و رفتاری حیرت انگیز داشت. انگار از هرچه در بندش کرده باشند رها بود.
علت مراجعه اش را پرسیدم. از درون کیفش یک آمپول مورفین و نسخهٔ پزشک متخصصش را نشان داد و گفت برای دردهای شدید استخوانی اش مرتب باید مورفین تزریق کند و بهمین دلیل طی چند ماه آینده، هفته ای دو سه بار به مطبم خواهد آمد.
با تعجب گفتم واسه چی؟؟؟ به مورفین معتاد میشی!!
لبخند آرامی زد و گفت نگران نباش آقای دکتر. سرطان دارم. بیشتر از چند ماه زنده نیستم. اون دنیا ترک میکنم.
پاهایم شروع کرد به لرزیدن. فقط نگاهش میکردم و بعد از مکثی کوتاه گفتم متاسفم.

بعد از دو سه جلسه مراجعه، برای چند هفته ای غیبش زد. در مراجعهٔ‌ بعدی با دو عصای زیر بغل و باحالتی رنجور و دردمند، درحالیکه دو نفر همراهش زیر بازوهایش را گرفته بودند وارد مطب شد. گفت برای پیگیری درمانش به تهران رفته بود. گفت سیر بیماریش سریعتر از آنچه فکر میکردند پیشروی کرده. گفت شاید بیشتر از چند هفته مزاحمم نشود!

او همچنان آرام و مسلط حرف میزد و من زیر آوار تیمار و اندوه کلماتی که بر من خراب میشد له و له تر میشدم.
آخرین باری که آمد بسختی روی پاهای خود می ایستاد. حرفی نمیزد. آنقدر سایهٔ‌ مرگ سنگین شده بود که نه او و نه من تاب دهان گشودن نداشتیم.
تزریق که انجام شد به پدرش گفتم اگر سخت است آدرس بدهید خودم برای تزریق بمنزلتان می آیم. پدر آهی کشید. تشکر کرد و رفتند. کاش زودتر درخواست کرده بودم.

سالها گذشت. حرفهٔ پزشکی را کنار گذاشته بودم. در کشوری دیگر دانشجوی ارشد ژنتیک ملکولی بودم. در مجلسی با دوستان غیرایرانی گپ میزدم که بحثمان به دیدن جنازه و جسد کشیده شد. همراه جمع و ناخودآگاه گفتم من هم تا به حال از نزدیک مرده ندیده ام!!! و ناگهان چشمانم گرد شد. بهت مرا فرا گرفته بود. دوستان خندیدند و خیال کردند که حرفم شوخی و کنایه بود. اما من از درون منقلب بودم. با خودم میگفتم در این همه سال بر من چه رفته است؟ آیا هر روز حس کردنِ حضور مرگ و جان کندن و جان باختن بیماران تا این حد برایم عادی شده که دیدن جنازهٔ‌ از نزدیک را فراموش کرده ام! فراموش کرده ام؟؟ مرگ آن کودک ۱۰ روزه در زیر دستانم پس از آنکه عملیات احیا، که اینبار به دست خودم انجام میشد را فراموش کرده ام؟ مرگ آن دختر ۴ سالهٔ ناشنوا که ۳ شبانه روز بر بالینش میرفتم و می آمدم. مرگ آن جوان ۲۶ ساله که از خودکشی پشیمان شده بود و التماس میکرد! مرگ آن مادر بارداری که تصادف کرده بود و در اغما مرد. مرگ آن جنینی که در سالگرد ۱۸ تیر بر اثر لگد یک لباس شخصی به شکم مادرش مرده بدنیا آمد…
نه! فراموش نکرده ام. آنقدر ضربه ها کاری بوده اند که دیگر حسی برای درکش نمانده بود… نه! من فراموش نکرده ام. نه من فراموش نمیکنم!

سفر

سالها پیش در شهرستان سمیرم کار میکردم. شهری با ۲ خیابان اصلی، بدون هیچ چراغ قرمز و یا چهارراه، و جمعیتی حدود سی هزار نفر. مجموع سه سال و نیم زندگی در سمیرم و روستاهای اطرافش تجربه ها و خاطرات زیادی برایم به ty215492همراه داشت.
یکی از خاطرات آن سالها روزی است که با چند نفر از اهالی شهر مشغول گپ زدن بودیم که یکی از آنها علت آمدن من به سمیرم را سوال کرد. دلایل شخصی زیادی داشتم اما کوتاه گفتم زندگی در شهرهای بزرگ را دوست ندارم.
چشمهایش گرد شد و با تعجب از من پرسید به نظر شما سمیرم بزرگ نیست؟!؟!؟
لبخندی زدم و گفتم چرا نسبت به برخی شهرهای دیگر خیلی بزرگ است.
اما این حرف او همیشه در ذهنم باقی ماند. اینکه برای کسی که جایی غیر از محیط زندگی اش را تجربه نکرده، دنیای او در محیط پیرامونش خلاصه میشود. دنیای او آنقدر کوچک میشود که شهری که از شمال تا جنوبش را با ماشین میشود در ۱۰ دقیقه طی کرد، دیگر کوچک قلمداد نمیشود.
همانجا بود که با خودم گفتم زندگی من، رویاهای من، دنیای من نباید کوچک بماند. باید سفر کنم. نه! سفر کافی نیست! باید در مکانهای مختلف زندگی کنم. باید هرچه بیشتر تجربه کنم.
باید هر چه بیشتر بیاموزم. هیچ چیز و هیچ کس نباید مانعی بر سر راهم باشد، هرچند همیشه در عبور بودن، همیشه در گذار بودن سخت است.
اما میدانم آن روزی که کوله بارم را زمین خواهم گذاشت، آخرین روز من است.

محمود

۱- چند سال پیش رفته بودم بلژیک. توی یک سوپرمارکت مشغول خرید بودم که یک خانم و آقای مسن از کنارم رد شدند. یادم نیست چی شد که سر صحبت باهاشون باز شد و متوجه شدم که هردو مسافر و اهل برزیل هستند. خانمه از این پیرزن گردالو مهربونا بود که آدم دوست داشت لپش رو بگیره. ازم پرسید اهل کجا هستم و وقتی گفتم اهل ایران، یهو ذوق زده شد و پرید بغلم کرد! برای چند ثانیه توی شوک و خجالت داشتم فکر میکردم بالاخره یکی پیدا شد که این سرزمین باستانی رو بشناسه و بنده رو هم به عنوان نماینده غیررسمی تمدن و فرهنگ اون آب و خاک دوست داشته باشه 🙂
تو همین حال و هوا بودم که به انگلیسی دست و پا بسته اش گفت «ما عاشق احمدی نژاد هستیم. عاشق ایران!‌ احمدی نژاد!‌ بله بله»محمود
و من که قبلش نیشم تا بناگوشم باز بود انگار یه سطل عن خالی کردند روم. (عذر میخوام البته ولی واقعا همچین حسی داشتم.)
بعد اون خانم که لپهاش هم قرمز بود نزدیکتر اومد و با صدا و لحن آرومی گفت: «اسراییل رو باید نابود کنه. ما از جودها متنفریم».

من همینجور که هنوز درگیر اون حس زیر سطل رفتن بودم گفتم البته من شخصا با هیچ نژادی از جمله یهودیها مشکلی ندارم.
اون خانم هم انگشت اشاره اش رو برد سمت شقیقه اش و به سبک نصیحتهای مادربزرگانه گفت «جهود بودن نژاد نیست،‌ یه طرز فکره. باید نابود بشه»

بعد هم دست دادیم و خداحافظی کردیم.

۲- سال ۸۸ با جمعی از دانشجویان ایرانی مراسم سالروز ۱۳ آبان را در دانشگاه لینشوپینگ (سوئد) برگزار کردیم. درحالیکه پرچم ایران دستمون گرفته بودیم و تعدادی پوستر و پلاکارد درست کرده بودیم توی محوطه‌ی دانشگاه شروع کردیم به راه رفتن و سرود «یار دبستانی من» رو میخوندیم. من پوستری از احمدی نژاد دستم بود که روش صورتش خط قرمزی کشیده شده بود و بالای سرش به انگلیسی نوشته بود «احمدی نژاد رییس جمهور من نیست».
جلوی کافه تریای دانشگاه چند دانشجوی پاکستانی ایستاده بودند و با تعجب ما را نگاه میکردند. در حالیکه از جلوی اونها رد میشدیم یکیشون با عصبانیت اومد طرف من و بلند بلند میگفت «احمدی نژاد رییس جمهور منه! احمدی نژاد رییس جمهور منه!»
من هم آروم گفتم لطفا بیا و ببرش برای خودت.

۳- توی آزمایشگاهی که کار میکنم یک دختر دانشجوی ونزويلایی هست که خیلی خوش اخلاق و خون گرمه. چند سالی هست که به همراه خانواده ش به کانادا مهاجرت کرده. اهل سیاسته و اخبار سیاسی کشورش رو همیشه دنبال میکنه.
برخلاف ایرانیها که همیشه دوست دارند بدی ها رو پنهان کنن، اولین جمله هاش از کشورش این بود که در حال حاضر خیلی ناامنه و فعلا جای مناسبی برای مسافرت نیست. میگفت چاوز کشورمون را نابود کرد و خیلی دروغ گفت و برخلاف تصور خیلی ها در کشورهای دیگه که حتی چاوز را مقدس و منجی و مسیح زمان میدونن اون یه دروغگوی کثیف و دیکتاتور بود.
میگفت از کشورهای همسایه فقیرها رو می آورد و بهشون پول و مدارک ونزوئلایی میداد که بهش رای بدند. میگفت قبل از انتخابات به مردم کلی وعده وعید میداد و بین مردم پول های ناچیز تقسیم میکرد و به اصطلاح رای مردم رو میخرید و آدمهای فقیر و احمق رو گول میزد که بهش رای بدند.
گفتم چقدر شبیه احمدی نژاده. گفت نمیشناسم. گفتم برادرخونده‌ی چاوزه. اینم هاله داشت! اینم تپه تپه‌ی ایران رو آباد کرد!

ﺩﺧﺘﺮﻙ

ﺳﻮﭘﺮﻭاﻳﺰﺭﻡ ﻳﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﭼﻬﻞ و ﺷﺶ-ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﻪ‌ی اﻳﺘﺎﻟﻴﺎیی ﺗﺒﺎﺭه ﻛﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﺩﺭ ﻛﺎﻧﺎﺩا ﺯﻧﺪگی ﻣﻴﻜﻨﻪ. ﺩﺭ ﻣﻘﻴﺎﺱ ﻋﺮﻑ اﻳﺮانی ﺩﻳﺮ اﺯﺩﻭاﺝ ﻛﺮﺩﻩ و ﻳﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﭼﻬﺎﺭ و ﻧﻴﻢ ﺳﺎﻟﻪ هم ﺩاﺭﻩ. ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺭﻭ ﮔﺎﻫﻲ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﻴﺎﺭﻩ ﺁﺯﻣﺎﻳﺸﮕﺎﻩ. ﺩﺧﺘﺮﻙ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭﻳﺶ ﺭﻭ ﺧﻮﺏ ﻣﻴﺪﻭﻧﻪ و ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ اﻧﮕﻠﻴﺴﻲ و ﻓﺮاﻧﺴﻮﻱ ﻛﺎﻣﻼ ﻣﺴﻠﻄ (ﻳﻌﻨﻲ ﺩﺭ ﺣﺪﻱ ﻛﻪ ﻣﻴﺘﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺭﺱ ﺑﺪﻩ) ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﻧﻪ.
ﻳﻜﺒﺎﺭ ﻭﺳﻄ ﻳﻚ ﺁﺯﻣﺎﻳﺶ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﺵ اﻭﻣﺪﻥ ﺑﺎﻻ ﺳﺮﻣﻮﻥ و ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ ﻭاﺳﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺩاﺩﻥ ﻛﻪ ﻣﺎ ﭼﻴﻜﺎﺭ ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ. ﻣﻦ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺩاﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﭼﻬﺮﻩ ي ﺑﺎﻧﻤﻚ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻴﺰﺩﻡ ﺗﻮﻱ ﺩﻟﻢ ﻣﻴﮕﻔﺘﻢ ﺁﺧﻪ اﻳﻦ ﻧﻴﻢ ﻭﺟﺐ ﺑﭽﻪ ﭼﻲ ﻣﻔﻬﻤﻪ اﺯ اﻳﻨﻬﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺩاﺭه ﻭاﺳﺶ ﻣﻴﮕﻪ. ﻣﺎ ﺧﻮﺩﻣﻮﻧﻢ ﺯﻭﺭﻛﻲ ﻣﻴﻔﻬﻤﻴﻢ ﭼﻴﻜﺎﺭ ﺩاﺭﻳﻢ ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ.
ﺩﺭ ﻫﭙﺮﻭﺕ اﻓﻜﺎﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﻏﻮﻃﻪﻭﺭ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﻳﻬﻮ ﺩﺧﺘﺮﻙ (ﻛﻪ اﺳﻤﺸﻢ ﻳﺎﺩﻡ ﻧﻴﺴﺖ) اﻭﻣﺪ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻦ و ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻱ ﺩﺭﺷﺖ ﺷﺪﻩ و ﻳﻪ ﻧﻴﻤﭽﻪ اﺧﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﻴﺘﻮﺭ ﻛﺮﺩ و ﭘﺮﺳﻴﺪ ﺷﻤﺎ ﺭﻭﻱ ﻛﺪﻭﻡ ﻗﺴﻤﺖ ﻣﻐﺰ ﺩاﺭﻱ ﻛﺎﺭ ﻣﻴﻜﻨﻲ؟

ﻭاﻻ ﻣﺎ ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻟﻤﻮﻥ ﺑﻮﺩ ﻓﺮﻕ ﺳﺮ و ﻛﻮﻧﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﺴﺘﻴﻢ ﺣﺎﻻ اﻳﻦ اﻭﻣﺪﻩ ﻣﻴﭙﺮﺳﻪ ﻛﺪﻭﻡ ﻗﺴﻤﺖ ﻣﻐﺰ؟ :/