ماجرای ابوطالب یزدی، جوان ایرانی که در سال ۱۳۲۲ در عربستان اعدام شد

در سال ۱۳۲۲ یک جوان ۲۲ ساله ایرانی در حین انجام طواف در مسجدالحرام دچار حالت استفراغ شد و توسط ماموران عربستان سعودی دستگیر و به اتهام قصد آلوده کردن خانه خدا، در دادگاه محاکمه و سپس اعدام شد.
نام آن جوان ایرانی ابوطالب یزدی بود که از وی بنام ابوطالب اردکانی نیز یاد می‌شود.
خبر قتل وی باعث واکنش‌های شدید مردم و مراجع در ایران و عراق و سایر کشورهای اسلامی شد. شاه دستور منع سفر حج را صادر کرد و در نتیجه بین سالهای ۱۳۲۲ ﺗﺎ ۱۳۲۷ کسی به حج نرفت مگرﺟﺰ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺷﻤﺎﺭ ﺑﺻﻮﺭﺕ کعبهﻣﺨﻔﯽ ﻭ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ فراوان. همچنین روابط دیپلماتیک ایران و عربستان برای مدتی قطع شد.

ابوطالب یزدی همراه همسرش در مراسم حج شرکت کرده بود. وی در طی طواف دچار استفراغ شد و برای آلوده نشدن زمین آن در دامان احرام خود ریخت و مراقبت کرد تا روی زمین نریزد. اشتباه او این بوده که در این حال از کعبه فاصله نمی گیرد و به همان وضع به طواف ادامه می دهد.
عده‌ای از حجّاج که برخی از آنها مصری بودند وقتی ابوطالب را در آن حال مشاهده می‌کنند، با این تصور که وی به قصد آلوده کردن مسجدالحرام نجاست به همراه خود آورده است، به وی حمله کرده و کتک سختی به او می‌زنند که به ناچار دامن احرام از دست او رها می‌شود و قی روی زمینِ حرم می‌ریزد.
پس از آن شرطه‌های حرم وی را دستگیر کرده به همراه برخی دیگر از طواف کنندگان، در دادگاه حاضر و علیه وی شهادت می‌دهند که او قصد آلوده کردن حرم و کعبه را داشته است. بسیاری از حجاج ایرانی و عراقی و دیگران شهادت دادند که وی در نتیجه بیماری و گرمای هوا حالت استفراغ به وی دست داده بود. ولی قاضی حکم اعدام او را صادر کرد.
حادثه در روز ۱۲ ذیحجه رخ داده بود و وی در روز ۱۴ ذیحجه ابوطالب یزدی گردن زده شد.

پس از رسیدن خبر قتل ابوطالب، موجی از خشم و ناراحتی و اعتراض در میان شیعیان به وجود می‌آید.
آیت‌الله سیدابوالحسن اصفهانی که در کربلا مقیم بود واکنش شدید به حادثه نشان داد. شیعیان نجف و کربلا اعتراضشان را با حادثه اعلام داشتند.
در ایران عزای عمومی اعلام و در اکثر شهرها مجالس ختم برگزار گردید.
دو خواهر وی در مدّت کوتاهی در اثر اندوه حادثه جان خود را از دست دادند.

در پی این حادثه رابطه دیپلماتیک ایران و عربستان سعودی قطع گردید و به مدت چهار سال دولت ایران از اعزام حجاج به مکه خودداری نمود.

ماجرای ابوطالب یزدی نه تنها در تیرگی رابطه عربستان و ایران بلکه در تداوم و افزایش کدورت در روابط شیعه و سنی بسیار تاثیرگذار بود.

تجلی سبزواری در آن دوران در مثنوی بلندی به نام «طالب نامه» خطاب به سعودی ها چنین سرود:

ای رئیس دولت نجد و حجاز / ای ندانسته حقیقت از مجاز
شرط مهمانداری و رسم صفا / قاعده احسان و آئین وفا
در عرب گردن زدن یا کشتن است / در میان خاک و خون آغشتن است؟
بر شما طالب مگر مهمان نبود / زائر آن کعبة ایمان نبود؟
شیعه بود، اما بدین کافر نبود / منکر قرآن و پیغمبر نبود
تدخلن المسجد ان شاء آمنین / نیست این آیت ز قرآن مبین؟

آنتوان سوروگین عکاسی که آثارش بدست سیاستمداران نابود شد

تصویر زیر مربوط به یک روسپی در دوران قاجار است که توسط آنتوان سوروگین ثبت شد.
Antoin-Sevruguin-2

آنتوان سوروگین عکاس روسی-گرجی در ایرانِ عصر قاجار بود. او که جزو اولین عکاسان تاریخ ایران بحساب می آید برای کامل کردن مجموعه عکس‌های خود تمامی ایران را زیر پا گذاشت و از سوژه‌های گوناگون تصاویر تاریخی بسیاری تهیه کرد. مردم، مناظر، بناهای تاریخی، آداب و رسوم، مشاغل و حرفه‌ها، اشیاء و سرانجام تمام زوایای زندگی ایرانیان سوژهٔ عکاسی او بودند.

او که در سفارت روسیه در ایران متولد شد بود، چند سال بعد بهمراه مادرش به گرجستان رفت.
در سال ۱۲۴۹ خورشیدی همراه با برادرانش به تبریز بازگشت و در آنجا ساکن شد و به دستگاه ولیعهد مظفرالدین میرزا راه یافت و از او لقب «خانی» نیز گرفت. آنها پس از مدتی به تهران آمدند و در تهران یک استودیو عکاسی دایر کردند.

آنتوان خان در تهران با یک ارمنی به نام لوئیز گورگنیان ازدواج کرد و حاصل این ازدواج هفت فرزند بود؛ که یکی از آنان آندره سوروگین بوده است. آندره سوروگین معروف به درویش خان، نقاش برجستهٔ مینیاتور ایران بود.

آنتوان خان زبان فارسی را مانند زبان مادری صحبت میکرد. عکس‌های وی از دربار سلطنتی، حرمسراها، مساجد و بناهای یادبود دیگر ادیان بسیار شاخص بود و او را متمایز با دیگر عکاسان مشهور اروپایی در ایران می‌کند. ناصر الدین شاه علاقهٔ زیادی به عکس‌های دربار و پرتره آنتوان خان داشت.

او زبان فرانسه را نیز خوب می‌دانست و در سال ۱۲۵۸ خورشیدی رسالهٔ عکاسی، عکاس مشهور فرانسوی لیبر (Liebert) را به فارسی ترجمه کرد و به مظفرالدین میرزا تقدیم داشت.

آنتوان خان توانائی خود را در تصویربرداری از دو حادثهی مهم تاریخی دوران فعالیت هنریش نشان داد:

۱) تصاویر میرزا رضای کرمانی پس از قتل ناصر الدین شاه و همچنین مراسم تشییع جنازهٔ شاه.
۲) به تصویر کشیدن رخدادهای نهضت مشروطیت.

حاصل زندگی هنری او گردآوری هفت هزار نگاتیو شیشه‌ای از کارهایش و شماری از کارهای عکاسان پیش از او بود. شیشه‌ها منظم شده و شماره‌خورده بود.

در سال ۱۲۸۷ خورشیدی پس از وقایع مشروطیت، سوروگین به سبب ارتباطش با مشروطه‌طلبان گرفتار مشکلات بسیاری شد. او ناچار به پناهندگی در سفارت انگلیس شد. در همین زمان محمدعلی شاه قاجار دستور داد بمبی را در خانه کنار عکاسخانهٔ آنتوان خان کار بگذارند.

این دسیسه بزرگترین فاجعه ی تاریخ هنری آنتوان‌خوان بود. یکی از بزرگ‌ترین گنجینه‌های عکاسی دوران قاجار از بین رفت. در این حادثه تنها دو هزار شیشه سالم ماند.

با برافتادن سلسلهء قاجار و تغییر پادشاهی ضربهء دیگری بر آنتوان خان وارد شد. رضا شاه پهلوی به مانند تمامی شاهان جدید در تاریخ ایران به یک‌باره به نفی گذشته پرداخت. این نفی و منسوخ‌سازی دو هزار شیشهء پر ارزش سوروگین را نیز در برگرفت و شیشه‌ها توقیف شد.
این فاجعه دیگر خارج از توان او بود زیرا حاصل ده‌ها سال کوشش خود را بر باد رفته می‌دید.

سرانجام آنتوان در سال ۱۳۱۲ خورشیدی بر اثر عفونت کلیه درگذشت و در گورستان ارامنه تهران به خاک سپرده شد.

تنها دخترش ماری که در واپسین سال‌های عمر آنتوان خان عکاسخانه را اداره می‌کرد توانست ۶۹۶ قطعه از شیشه‌ها را بابت دوستی‌ای که با محمدرضا شاه پهلوی داشت، از توقیف در آورد.
این شیشه‌ها و شماری از عکس‌های کار سوروگین بعد از مرگ او به کلیسای پروتستان آمریکائی تهران منتقل شد؛ و در سال ۱۹۵۱ در اختیار موسسهٔ اسمیتسونین در شهر واشنگتن قرار گرفت و اکنون در گالری هنر فریر است.

۱۶۸ قطعه از عکسهای او نیز در میان مجموعهٔ عکس‌های یک دیپلمات هلندی به موزهٔ ملی نژادشناسی شهر لیدن هدیه شده که مورد مطالعه و معرفی قرار گرفته‌است. عکس‌های او در نمایشگاهی در شهر بروکسل در سال ۱۸۹۷ و نمایشگاهی در شهر پاریس در سال ۱۹۰۰ موفق به دریافت مدال شد و خود او از دولت ایران دارای نشان مقدس بود.

جهانگردان و پژوهشگران اروپائی که در سدهٔ ۱۹ و آغاز سدهٔ ۲۰ (میلادی) به ایران سفر کرده و خود عکاس نبوده‌اند، عکس‌های مورد نیاز برای چاپ در سفرنامه‌ها و کتاب‌های خود را در ایران تهیه می‌کردند. از همین راه است که شمار زیادی از عکسهای سوروگین به سفرنامه‌ها راه یافته و در همان زمان زندگی شهرت سوروگین را به خارج از ایران کشانده‌است.

زن نماد سرزمین در شاهنامه

زن در ادبیات و اسطوره نماد سرزمین است. شاید به همین دلیل میهن و سرزمین را مام میهن یا مادر وطن گویند و حمله کردن به کشور را به اصطلاح تجاوز کردن میدانند. حتی در انگلیسی هم اصطلاح سرزمین مادری رایج است.گردآفرید

از زاویهء اسطوره ای اگر به شاهنامه نگاه کنیم مشخص میشود که چرا هیچ زن ایرانی به همسری و کنیزی، و به تعبیری به تصرف بیگانگان درنیامد ولی اکثر پهلوانان ایرانی همسرانشان یا از دختران کشورهای دیگر و یا زنانی ایرانی بود.
تنها دختر جنگجوی ایرانی گُردآفرید هم از سهراب، که نمایندهء سپاه توران بود، نه شکست خورد و نه بدست او افتاد و در نهایت گریخت.
زنان مطرح غیرایرانی در شاهنامه هم از این قرار هستند:
تهمینه همسر رستم که دختر شاه سمنگان (بخشی از توران) بود،
رودابه همسر زال که دختر مهراب شاه کابل و از شجرهء ضحاک بود،
سودابه همسر کیکاووس که دختر شاه یمن (سرزمین هاماوران) بود،
فرنگیس همسر سیاوش که دختر بزرگتر افراسیاب پادشاه توران بود،
منیژه همسر بیژن که دختر دیگر افراسیاب بود،
آزاده کنیز بهرام گور که رومی تبار بود،
کتایون همسر گشتاسب که دختر قیصر روم بود،
و جریره همسر دیگر سیاوش هم دختر پیران ویسه از بزرگان توران بود.

تنها مورد متناقض با این اصل، شهرناز دختر جمشید است که ضحاک تورانی تبار او را به همسری میگیرد و در واقع و از لحاظ اسطوره ای همچون سرزمین ایران بر او سلطه میابد. ولی سرانجام با قیام فریدون شهرناز نیز که نماد وطن است رها شد و به همسری فریدون درآمد.

پینوشت: شاید مطلب فوق کامل نباشد و در واقع نتیجه گیری و برآوردی شخصی از خواندن شاهنامه است، ولی جایی دیگر توضیح بهتری برای این موضوع پیدا نکردم که چرا در شاهنامه هیچ زن ایرانی به همسری و تسلط مردانی از سرزمینهای دیگر درنمیامدند ولی در عوض بسیاری از شخصیتهای ایرانی همسرانی غیرایرانی داشتند. همچنین سال گذشته با استاد طاهری مبارکه از شاهنامه شناسان برجستهء ایران گفتگوی کوتاهی داشتم که به این موضوع اشارهء کوتاهی شد و ایشان هم برداشت من را از نقش زنان در شاهنامه به عنوان نماد زمین و خاک و سزمین تایید کردند.

یک جای کار ایراد داشت…

۱- دو سال قبل، پرواز استانبول-تهران.  جوان بود و موهای موج خورده و بلندش تا روی شانه اش آمده بود. شلوار جین و پیرهن سفید تنش بود. قیافه ش شبیه آسیای شرقیها بود. روی صندلی جلوی من در هواپیما نشست. وقتی با مسافر کناری اش که یک ایرانی بود حرف زد،‌ متوجه شدم که اهل افغانستان است. میگفت فرانسه بدنیا آمده و این اولین بار است که به ایران میرود. میگفت همیشه دوست داشته ایران را از نزدیک ببینه. هیجان زده و مضطرب بود.
آرام به جلو خم شده بودم تا بهتر حرفایشان را بشنوم. موضوع گفتگو برایم جذاب بود.
به پسر تهرانی که پهلویش نشسته بود میگفت که شنیده دخترهای ایرانی خوشگل هستند و می پرسید که چطور میتونه با یک دختر ایرانی آشنا بشه؟
پسر تهرانی که کمی هم معذب شده بود آرام گفت که در ایران به کسی نگو افغان هستی. بگو فرانسوی هستی. بگو فرانسه بدنیا اومدی و پاسپورت فرانسوی داری…

دلم میخواست حرفی بزنم و بپرم وسط حرفشهاشون. به نظرم یک جای کار خیلی ایراد داشت. ولی راستش خودم هم نمیدانستم چه چیزی باید بگویم. فقط دلم گرفته بود. آرام سرم را انداختم پایین و به صندلی خودم تکیه دادم.

۲- پنج ماه پیش، ایران با چهار دوست اسپانیایی. قرار گذاشته بودیم هرجا ممکن بود من هم خودم را غیرایرانی معرفی کنم. کارلوس صدایم میکردند و شده بودم اهل مکزیک. چند تا کلمه و جمله‌ی اسپانیایی هم به من یاد دادند و من هم هر جا لازم بود همان جمله های بی ربط را تکرار میکردم. میخواستیم ببینیم واکنش مردم وقتی فکر میکنند هیچکدام از ما فارسی بلد نیست چگونه است. برای خود من هم تجربه‌ی توریست بودن در ایران جالب بود. هرچند گاهی مردم با شک به من نگاه میکردند.iranian_girls_photo_tour_leader

بارها پیش آمد که عابرین یا فروشنده ها راجع به ما حرف میزدند. شوخی میکردند، لبخند میزدند، دست تکان میدادند و گاهی بلند میگفتند «هِلو مِستِر» «هاو آر یوو؟»، چند بار هم پیش آمد که به ما متلک گفتند،‌ یا ما را به هم نشان میدادند و میگفتند «خارجکیارو».
خیلی وقتها عابرین از میخواستند که با ما عکس بگیرند و این اتفاق برای ما همگی ما جالب بود. تا حالا هیچکدام از ما در طی سفرهایی که به کشورهای مختلف داشتیم با چنین تجربه ای روبرو نشده بودیم که مردم آنجا به سمت ما بیایند و با ما عکس یادگاری بگیرند.

در این سفر یکی از مهمترین خاطره هایی که دوستان من از ایران با خود بردند و هنوز هم گاهی به آن اشاره میکنند مهمان نوازی ایرانیها بود. بخصوص بعد از اینکه چند شب تهران در منزل یکی از دوستان من اقامت داشتیم.
حتی در بازار کاشان وقتی از یک سوپرمارکت خرید مختصری کردیم،‌ فروشنده که پسر جوانی بود از ما پول نگرفت. میگفت شما مهمان هستید و ما از مهمان پول نمیگیریم. این اتفاق برای همگی ما منحصر بفرد و عجیب و البته خوشایند بود.

۳- شش سال قبل، در صف دنس کلاب. چند هفته بیشتر نبود که رسیده بودم سوئد. با دو تا از بچه های ایرانی تازه آشنا شده بودم و آخر هفته رفته بودیم کلاب. دو تا دختر سوئدی هم که کمی به نظر مست می آمدند جلوی ما در صف ایستاده بودند. یکی از بچه ها شروع کرد با دخترها به حرف زدن. چند دقیقه ای شوخی و خنده بود و بعد یکی از دخترها پرسید اهل کجایی؟ دوست ایرانی من هم با همان لهجه‌ی شیوای ایرانیش گفت ایتالیا، رُم.
من همینطور خیره شده بودم. هنوز آنقدر صمیمی نشده بودیم که بزنم پس کله اش و ضایعش کنم. اما دلم میخواست حرفی بزنم و بپرم وسط حرفشان. یک جای کار خیلی ایراد داشت. ولی راستش خودم هم نمیدانستم چه چیزی باید بگویم. فقط دلم گرفته بود. آرام سرم را انداختم پایین و به نرده های پشتم تکیه دادم.

باد ما را آورده است

ای کاش میشد تعریف جدیدی از ملیت ارایه داد. ای کاش ملیت به جایی که بدنیا آمده ای و یا حتی با ریشه و تبار و تاریخ و هویت موروثی ات ارتباطی نداشت. ای کاش میشد ملیت را بر اساس سلایق و علایق، برطبق عقاید و باورها، یا به قول «گوستاو فلوبر»* برحسب مکانهایی که به آنها جذب میشویم و در آنجا احساس خوب بودن داریم معنا کرد. در اینصورت شاید هموطن من کسی بود با رنگ و زبانی دیگر،‌ هزاران کیلومتر دورتر،‌ جایی که شاید حتی اسمش را هم نشنیده باشم اما خود را به او نزدیکتر حس کنم. در اینصورت شاید کوچ کردن هم معنای اصیل تری پیدا میکرد و درواقع مهاجر با رفتن،‌ از جایی که به آن تلعق نداشت به موطن خود بازمیگشت و نه برعکس.

*گوستاو فلوبر نویسنده‌ی سرشناس و صاحب سبک قرن ۱۹ بود که بارها در خاطرات و نوشته هایش از کشورش فرانسه و فرهنگ و مردمش اعلام بیزاری کرده است. شیفته‌ی فرهنگ شرق و کشور مصر بود.
اولین باری که این ایده را عنوان کرد در نامه ای بود که در طی یک سفر تعطیلاتی نوشت:‌ « از بازگشتن به این کشور لعنتی (فرانسه) منزجرم که خورشید را در آسمان به دفعاتی می بینی که الماسی را در مقعد یک خوک. برای نورماندی (بخشی در شمال غرب فرانسه) و فرانسه‌ی زیبا باد هم در نمیکنم…فکر میکنم باد مرا به این کشور گِل آلود آورده است.»
گوستاو فلوبر جایی دیگر درباره فرضیه‌ی هویت ملی مینویسد:‌‌ «در مورد قضیه‌ی موطن، برای شما یعنی تکه زمینی که بر نقشه ای قابل تشخیص است و با خطوط آبی یا قرمز از دیگر بخشها جدا شده. نخیر!‌ برای من موطنم جایی است که عاشقش باشم، یعنی مکانی که مرا به رویا می برد،‌ که حالم را خوب میکند. من همانقدر چینی یا عربم که فرانسوی هستم.»
آلن دوباتن،‌ فیلسوف جوان سویسی، در کتاب «هنر سیر و سفر» مینوسد:‌ «در زمان تولد همه‌ی ما،‌ بدون حق انتخاب باد ما را به کشوری برده است،‌ اما مانند فلوبر،‌ به هنگام بلوغ این اختیار را یافته ایم که هویتمان را موازیِ وفاداری واقعیمان با تخیل بازسازی کنیم.»

تفاوت فرهنگ، تفاوت رفتار، تفاوت کامنتها

این عکس از صفحه‌ی «آزادیهای یواشکی» منتشر شد. 10846099_947748285254553_3449407271772430361_n
پسری تصمیم گرفته برای درک بهتر شرایط حجاب زنان، یک روز کامل را با روسری و پالتو (به جای مانتو) در محل کار خود (خارج از ایران) حاضر شود و همچنین واکنش مردم از نقض قوانین و عرف اجتماعی را تجربه کند.
در زیر عکس بیش از ۲۰۰۰ کامنت نوشته شده بود که میتوان آنها را به سه گروه تقسیم کرد. گروه زنان ایرانی، گروه مردان ایرانی، و گروه غیرایرانیها.
اکثر زنان ایرانی، از این حرکت تقدیر کردند، اکثر مردان ایرانی انواع و اقسام فحشها را نثار این فرد کردند، و اکثر قریب به اتفاق خارجیها این حرکت را بسیار جالب، شجاعانه و قابل تحسین دانستند. البته چند ساعت بعد از انتشار عکس،‌ فحشها و کامنتهای اهانت آمیز توسط صفحه پاک شد.

اما در مورد این کامنتها توضیح زیادی لازم نیست، این فقط یک نمونه‌ی عینی از نگاه بسیاری از مردان ایرانی است. نمیگویم مردان داخل ایران چون خیلی از کامنت گذارها ایرانیان ساکن کشورهای دیگر بودند.
این مردان ایرانی بهمراه بخشی از زنان ایرانی، که از فحشهای رکیک گرفته تا طعنه های تحقیرآمیز و کنایه های جنسیتی را نثار این فرد کردند، فقط و فقط گوشه ای از تفاوت و سطح فرهنگ و آموزشهای اجتماعی ماست.
تفاوتی که بی ارتباط با وجود تبعیض و خشونت و سرکوب علیه زنان نیست.

از مجموع این کامنتها، میتوان گفت که جامعه‌ی ایرانی هنوز و بشدت نیاز به آموزش و مواجهه با تعاریف نوین و علمی در سطح جهانی دارد.
جامعه‌ی محصور شده در مرزهای داخل ایران که بیش از سه دهه است با دنیای بین المللی ارتباط مستقیم نداشته و از نظر بسیاری مبانی و تعاریف اولیه نیاز به بازسازی و ترمیم دارد.
این کامنتها نشانه و هشداری هستند از جامعه‌ی پرخاشگری که آگاهانه یا ندانسته، در زندگی روزمره‌ی خود زن بودن را سرکوب و تحقیر میکند. درست به همان سیاقی که همجنسگرایی را سرکوب و تحقیر میکند.
برای این بخش از اعضای جامعه‌ی ایرانی، مرد اگر لباس زنانه پوشید باید فحشش داد، تحقیر و سرکوبش کرد، اما زنی اگر لباس مردانه بپوشد و سبیل مصنوعی بگذارد، نهایتاً یک طنز جذاب و کاری است جالب چراکه به شأن و منزلت جایگاه «مرد دگرجنسگرای ایرانی» خدشه ای وارد نکرده است.

عکس منتشر شده در صفحه ی آزادیهای یواشکی زنان در ایران را از اینجا ببینید.

ایران، آلمان، اسلام، سیاست و نژاد آریایی

تصویر زیر امضاء شده ی هیتلر و اهدایی به رضا شاه است که در کاخ نیاوران نصب و نگهداری میشد.
در زیر عکس به زبان آلمانی نوشته شده است:
اعلیحضرت رضاه شاه پهلوی، شاهنشاه ایران – با بهترین آرزوها – برلین ۱۲ مارچ ۱۹۳۶ – امضای آدولف هیتلرتصویر امضا شده ی هیتلر برای رضا شاه

دو سال پیش از اهدای این عکس،‌ یعنی در ۲۷ سپتامبر ۱۹۳۴ برای اولین بار مراسمی تحت عنوان «جشن هزاره‌ی فردوسی» و بمناسبت هزارمین سالگرد زادروز فردوسی، زیر نظر وزارت فرهنگ و علوم آلمان در برلین برگزار شد. برخی برگزاری چنین مراسمی را در راستای سیاستهای تبلیغاتی حزب نازی در جلب حمایت کشورهای خاورمیانه، از جمله ایران میدانند.

در این مراسم دکتر فالن معاون وزیر علوم آلمان در ستایش فردوسی و فرهنگ ایران سخنرانی کرد. وی از دوستی آلمان و بخصوص حزب ملی سوسیالیست کارگران آلمان با ایرانیان و فرهنگ غنی این کشور صحبت کرد. وی همچنین گفت که فرهنگ ایرانیان باستان با آلمانی‌های امروز بسیار نزدیک است و هر دو از نژاد هندو-ژرمن (آریایی) هستند. در این سخنرانی دکتر فالن از رضا شاه و اقدامات فرهنگی و مدرنیته کردن ایران وی مثل ساخت دانشگاه و مدارس بسیار تمجید کرد و او را رهبری بزرگی برای ملت ایران و دوست ملت آلمان عنوان کرد. در خاتمه فالن نهایت خوشحالی خود و ملت آلمان را از برگزاری جشن گرامیداشت فردوسی در برلین ابراز کرد و از همه حاضران خواست تا همراه او بر رضاشاه درود بفرستند. در پایان مراسم نماینده دولت شاهنشاهی ایران، ابولقاسم خان نجم طی سخنرانی خود تاکید کرد که نام ایران به معنی سرزمین آریایی‌ها است.

و اما این روابط حسنه بین ایران و آلمان چگونه و از کجا آغاز شد؟ ریشه ی روابط دو کشور ایران و آلمان به چه زمانی بازمیگردد؟

 نخستین انگیزه‌های ایجاد رابطه با آلمان در سال ۱۸۵۰ میلادی و به پیشنهاد امیرکبیر مطرح شد. امیرکبیر در جستجوی یک دولت نیرومند اروپایی بود که بدون توقع استعماری با ایران روابط سیاسی برقرار کند. اما در آن زمان آلمان گرفتار هرج و مرج داخلی بود و حکومت متمرکزی نداشت. در نتیجه تلاش امیرکبیر برای برقراری روابط به شکست انجامید.

نخستین تماس دیپلماتیک ایران و آلمان در سال ۱۸۵۷ رخ داد. در این سال بود که در پاریس پیمان دوستی و بازرگانی توسط فرخ خان امین‌الملک، سفیر ایران در پاریس و کنت کارل فرانس فن‌هاتس به امضا رسید. گام بعدی سفر هیات سیاسی آلمان به ایران بود که در سال ۱۸۶۰ وارد ایران شدند و ۳ ماه مهمان ناصرالدین شاه بودند و از مناطقی از ایران بازدید کردند.
در اولین سفر ناصرالدین شاه به اروپا در سال ۱۸۷۳ او ۹ روز در برلین بود و با تمام اعضای خاندان سلطنتی از جمله ویلهلم امپراتور آلمان و بیسمارک صدر اعظم آن کشور ملاقات کرد. ناصرالدین شاه تلاش کرد بیسمارک را متقاعد کند که سفارت آلمان را در ایران برپا کند ولی بیسمارک که در آن زمان منافعی برای آلمان در ایران متصور نبود، از این کار شانه خالی میکرد. همچنین شاه ایران سعی نمود مستشاران مالی و نظامی آلمانی را به ایران بیاورد ولی بیسمارک مدعی شد که چنین افرادی را در اختیار ندارد. اما سرانجام پس از آنکه ایران در سال ۱۸۸۵ سفارتخانه خود را در برلین دایر کرد، آلمان نیز سفارت خود در تهران را بنا کرد. مظفرالدین‌شاه نیز همان رویه ناصرالدین‌شاه را در پیش گرفت و خواستار حمایت آلمان در مقابل سایر دول اروپایی بود. سفر مظفرالدین‌شاه به برلین در سال ۱۹۰۲ با شکوه و تجملات ویژه‌ای بود، ولی دربار آلمان چندان استقبالی از وی نکردند.

از سال ۱۹۰۶ آلمان تلاش کرد خود را به صورت یک قدرت در ایران مطرح کند. حمایت از ایران در مناقشات مرزی با همسایه های شمالی‌اش، تاسیس بانک در تهران، ایجاد شبکه راه‌آهن که ادامه راه‌آهنی بود که آلمانی‌ها در عراق کشیده بودند و همچنین میانجیگری درگیریهای مرزی ایران و عثمانی و مجبور ساختن ترک‌ها به عقب‌نشینی، از جمله این برنامه‌ها بود.
آلمانی‌ها نیز بر این باور بودند که اجرای یک سیاست فعالانه در خاورمیانه، منافع آنان را بخصوص در بخش اقتصادی تامین می‌کند پس با درخواست ایران همراهی کردند.

دهه ۱۹۱۰ میلادی بود که ایرانیان متوجه شدند بیش از آنکه می‌بایست روی آلمان حساب باز کرده بودند و آلمان بنابر مصالح خودش گاه با دشمنان ایران از جمله روسیه توافقات مهمی انجام می‌دهد. اینکار موجب دلسردی دربار ایران از آلمانی‌ها شد. بدین ترتیب روابط دو کشور از سال ۱۹۱۰ رو به افول گذاشت. پیمان روسیه و آلمان موجب خشم مردم و دربار ایران شد.

اما با آغاز جنگ جهانی اول یک دوره مهم در همکاری ایران و آلمان بر ضد روسیه و انگلیس شروع شد. آلمان سعی داشت از طریق سازماندهی و مدیریت با پول و اسلحه، ملت‌های مسلمان از جمله ترکیه، عراق، ایران و افغانستان را بر ضد انگلستان و شوروی بشوراند تا از تمام تمرکز نیروهای این دو کشور بر مرزهای آلمان بکاهد.

در ابتدای جنگ جهانی ایران طی اعلامیه‌ای بی‌طرفی خود را اعلام کرد ولی آلمان سعی داشت ایران را از بی‌طرفی خارج سازد و به نفع خود وارد جنگ کند. این حربه موفقیت‌آمیز بود و ورود لشگرهای روسی به شمال ایران مانع از آن شد که لشگر روسیه به قفقاز سرازیر شود.

در نوامبر ۱۹۱۵ میلادی قراردادی بین ایران و آلمان به امضا رسید که دو دولت متعهد شدند از یکدیگر در برابر تهدیدات خارجی حمایت کنند و آلمان پذیرفت در صورت حمله انگلیس و روسیه، کمک‌های نظامی به ایران گسیل دارد.
در سال ۱۹۱۸ طی عهدنامه ای که بین شوروی و آلمان بسته شد شوروی مجبور بود تمامیت ارضی ایران را به رسمیت شناخته و نیروهای نظامی خود را که در حال پیشروی به سمت تهران بودند، بازگرداند.

همزمان با روی کار آمدن رضاشاه در ایران، جمهوری وایمار در آلمان که یک حکومت سوسیال دموکرات بود و مسلکی متفاوت با حکومت پهلوی داشت به قدرت رسید. با وجود تفاوت‌های اساسی روش زمامداری بین دو حکومت، آلمان برای تثبیت موقعیت خود در زمینه اقتصادی و سیاسی و فرهنگی به همکاری نزدیک با ایران ادامه داد.
در این دوره آلمان در بخش نظامی و ساخت چند کارخانه اسلحه و مهمات‌سازی نیز به ایران مشارکت‌هایی می‌داد.
با روی کار آمدن حکومت نازی در آلمان، ایران در معرض توجه بیشتر آلمانی‌ها قرار گرفت.

رضاشاه و هیتلر بیش از هر زمان دیگری به هم نزدیک شدند.
با پیشنهاد آلفرد روزنبرگ*، تئوریسین بزرگ حزب ملی سوسیالیست کارگران آلمان و یکی از طراحان اصلی نسل‌کشی‌های دولت آلمان نازی،‌ در ۱۹۳۴، حکومت نازی وارد استراتژی نزدیکی از طریق حس آریایی‌ دوستی ایرانیان و آلمانی‌ها شد. طبق قوانین نورنبرگ ازدواج آلمانیها با ایرانیها که دارای «خون خالص آریایی» بودند آزاد بود. ترفندی که آلمان در این راه اتخاذ کرده بود تبلیغات گسترده فرهنگی از طریق رادیو بخصوص رادیو برلین، و همچنین ارسال مستشاران و مبلغین به کشورهای مسلمان نشین از جمله ایران بود.

در ایران بر دو محور اسلام و همچنین نژاد آریایی تاکید و تبلیغ بسیار کردند تا از این راه قشرهای مختلف مردم و دولت را به خود نزدیک کنند. تحت تاثیر این تبلیغات بسیاری از مسلمانان از جمله در ایران، به آدولف هیتلربه عنوان ناجی علیه ظلم استعمار انگلیس دل بستند. حتی برخی از روحانیون شیعه تبلیغ می‌کردند که هیتلر پنهانی اسلام آورده و برای «اعتلای کلمۀ حق» با روس و انگلیس مبارزه می‌کند**. حتی پیش از حزب نازی این تبلیغات آغاز شده بود بطوری که برخی از علمای شیعه قیصر آلمان را «ناجی اسلام» خواندند و به او «حاجی ویلهلم محمد» لقب دادند. اما قاعدتاً روشنفکران سکولار بخصوص در ایران و ترکیه نمی‌توانستند با شعار تاکتیکی «جهاد اسلامی» همراهی کنند. در کتاب «آلمانی ها و ایران«‌ نویسنده یادآور می‌شود که نظریه‌پردازان اصلی مانند آلفرد روزنبرگ، معتقد بودند که ایرانیان امروزی با «نژاد آریایی» هیچ ارتباطی ندارند، اما در عین حال بهره‌گیری از عواطف ایرانیان را برای پیشرفت مقاصد خود سودمند می‌دیدند.
وزارت تبلیغات آلمان نازی به رهبری گوبلز می‌کوشید با برنامه‌ای سنجیده، نظریات برتری نژادی و عقاید ضدسامی را در ایران گسترش دهد. فرستنده‌ی فارسی‌زبان «رادیو برلین» تبلیغ می‌کرد که آلمانی‌ها و ایرانیان از یک نژاد هستند و باید در جبهه‌ای متحد علیه استعمار مبارزه کنند. بسیاری از عوام باور داشتند که آلمانی‌ها یا اهالی قوم «ژرمن» در اصل اهل استان کرمان بوده‌اند!
یک سند جالب گزارشی است که، سفیر آلمان در تهران در سال ۱۹۴۱ به مقامات برلین فرستاده است. آقای سفیر می‌نویسد: «سفارت ما از چند ماه پیش از منابع گوناگون مطلع شده است که برخی از ملایان در سراسر کشور بالای منبر از پدیده‌ای تازه سخن می‌گویند، دال بر این که خداوند امام زمان را در هیئت آدولف هیتلر به زمین فرستاده است. در سراسر کشور، و بدون هیچ دخالتی از جانب سفارتخانه‌ی ما، شایع شده است که پیشوای آلمان برای نجات این کشور آمده است… در تهران یک ناشر عکس‌هایی از پیشوا (هیتلر) و امام علی، امام اول شیعیان، را چاپ کرده است. این عکس‌های بزرگ تا چند ماه در طرف راست و چپ ورودی چاپخانه چسبیده بود. این عکس‌ها پیام روشنی داشتند: علی امام اول است و پیشوا امام آخر.».
از طریق رادیو برلین نازی‌ها تبلیغ می‌کردند که ریشه‌ی تمام آفت‌ها استعمار انگلستان است، و هدایت این دستگاه را یهودیان به دست گرفته‌اند. آنها در توجیه سیاست ضدیهودی نازیان به آیات قران متوسل می‌شدند، و عملیات ضدیهودی هیتلر را با غزوات محمد علیه طوایف یهودی مقایسه می‌کردند.

به هر حال با شروع جنگ جهانی دوم، مجلس و مردم ایران از قدرت روزافزون آلمان خشنود بودند. آلمان توانست در سال ۱۹۴۰ رتبه اول را در تجارت خارجی ایران کسب کند. در زمان شروع جنگ جهانی دوم در حدود ۱۲۰۰ آلمانی مشغول کار و تجارت در ایران بودند.

پاورقی:

*آلفرد روزنبرگ:‌ وی معتقد بود تنها راه نجات آلمان در بازگشت این کشور به سنت‌های نژاد آریایی است و کتابی نیز با نام افسانه قرن بیستم در همین مورد نوشته بود که در کنار کتاب نبرد من آدولف هیتلر مهمترین کتاب ایدئولوژیک رایش سوم به شمار می‌رفت. وی در کتابش دین اصلی نژاد آریایی را دین زرتشت معرفی می‌کند و ادیان اسلام و مسیحیت را به عنوان دینهای یهودی نفی می‌کند.

**در کتاب «آلمانی‌ها و ایران» بقلم ماتیاس کونتزل که در برلین چاپ شده است،‌ نویسنده سند می‌آورد که برخی از روحانیون در قم هیتلر را از اخلاف پیامبر اسلام دانستند و دسته ای از علما تا آنجا پیش رفتند که گفتند هیتلر همان «امام زمان» است که برای «احیای دین محمد» ظهور کرده است!

مرگ یک خواننده و دو نوع واکنش در جامعه

تحلیلگر قضاوت نمیکند. تحلیلگر در مقام قاضی نمی نشیند.

یک انسان در اثر سرطان از دنیا رفته است. انسانی که برای بخشی از جامعه دارای شهرت، اهمیت یا حس قرابت بوده است. عده ای بطرز غیرقابل منتظره ای عزادارش شدند و برایش مراسم خودجوش گرفته اند. کاری که در همه جای دنیا برای انسانهای مشهور و محبوب اتفاق می افتد.
شاید بتوان تنها وجه عجیب این حضور پرتعداد مردم را در ناشناخته بودن خواننده عنوان کرد. هرچند کسانی که او را نمی شناختند احتمالاً آن بخشی از جامعه اند که نه مخاطب دایمی رادیو و تلویزیون ایران هستند و نه علاقه مند به سبک موسیقی پاپ و مجاز داخلی.
اما در این میان یک تحلیلگر منصف، یک پرسشگر و یک روشنفکر واقعی فقط بدنبال پیداکردن جواب است و میخواهد به علل واکنش مردم و عوامل دخیل در این حضور پرتعداد پی ببرد. او هرگز خود را در جایگاه قاضی قرار نمیدهد، حکم اخلاقی صادر نمیکند، مقایسه های مع الفارق انجام نمیدهد و هرگز از موضع بالا به این پدیده نگاه نمیکند. یک روشنفکر واقعی هیچگاه این اتفاق را در ظرف سنجش سیاه/سپید یا همان خوب/بد قرار نمیدهد. او فقط میخواهد جواب پرسشی که برایش پیش آمده را پیدا کند.
سعی و تلاشش تنها در مسیر کشف علل و عوامل منجر به رخداد یک پدیده ایست که در بطن جامعه شکل گرفته است. این پدیده میتواند شرکت یا عدم شرکت در یک انتخابات باشد. میتواند حضور در یک مراسم عزاداری باشد. میتواند انتشار عجیب و فراگیر یک جوک یا اصطلاح باشد. میتواند استقبال غیرمنتظره از یک ترانه باشد.
روشنفکر در مواجهه با این پدیده ها نه حکمی اخلاقی صادر میکند و نه یک رفتار اجتماعی را به باد سخره و تحقیر میگیرد. غیر از این اگر باشد، او نیز دچار گونه ای دیگر از آسیبها و ناهنجاریهای جامعه ایست که خود را جدا از آن تلقی میکند.
روشنفکری که خود را تافته‌ی جدابافته از عموم جامعه‌ی اش بداند، نه تنها قادر به شناخت جامعه و پیرامون خود نخواهد بود بلکه روزبروز از آن دورتر شده، به درون پیله‌ی تنهایی و هاله‌ی توهمات و غرور کاذب فرو خواهد رفت. او مکرراً از واکنشهای مردم متعجب میشود و نهایتاً به این نتیجه میرسد که مردم «نفهم»، «سطحی» و «بی فرهنگ» هستند.
بخشی از جامعه به هر دلیلی، در سوگ یک خواننده اقدام به عملی غیرقابل پیش بینی کرده است که جای بررسی دارد. در مقابل شاهد صدور تحقیرنامه ها و برائت جویی های جمعی دیگر از همان جامعه هستیم که گویا تا بحال در غار بوده اند و هرگز واکنشهایی اینچنینی از این مردم ندیده اند. رفتارهای مشابهی که در گذشته از تغییر عکس پروفایل و نوشتن استاتوس تا حضور فیزیکی در خیابان وجود داشته است.
چنین حضوری در مراسم بدرقه، یادبود یا عزاداری نه تنها بار اول نیست که در ایران اتفاق می افتد بلکه واکنشی است که در بسیاری دیگر از فرهنگها و جوامع بشری نیز به اشکال دیگر تکرار شده است. مقایسه‌ی ازدحام این مراسم با خاکسپاری های خلوت افراد دیگر هم از هر نظر مقایسه ای اشتباه است.
کوتاه سخن آنکه، حضور یا عدم حضور در یک مراسم خاکسپاری بخودی خود نه ارزش است و نه موجب مباهات. هر دوی اینها، پدیده هایی هستند که باید مورد بررسی و مطالعه‌ی روانشناسی و جامعه شناسی قرارگیرند. رفتار بخش دوم، که سالهای سال است بصورت انتقاد، نکوهش، غر زدن، ناله کردن و تحقیر دیگر بخشهای جامعه رخ میدهد، کمتر مورد ارزیابی، توجه و مطالعه قرار گرفته است.

سفر به قم

حرم

قم

برنامه خاص و دقیقی برای سفرمان نداشتیم. قرار شده بود برحسب شرایط برنامه ریزی منعطف یا بقولی داینامیک داشته باشیم. آریانا، آنا، جوردی و آندرو دو دختر و دو پسر اسپانیایی که از دوستان چند سال پیش دانشجویی ام در سوئد بودند، تابستان آن سال به ایران آمدند تا با هم سفری به شهرهای مختلف داشته باشیم. حدود سه هفته پیش، آریانا راجع به چند شهر ایران از جمله قم از من سوال کرده بود. با خنده و تعجب به او گفته بودم جای مناسبی برای سفر نیست.

صبح آخرین جمعه ماه رمضان بود. من و چهار دوست اسپانیایی ام از تهران به سمت کاشان راه افتادیم. قرار بود یک شب در کاشان بخوابیم و روز بعد به سمت اصفهان حرکت کنیم.
نزدیک عوارضی قم-کاشان که رسیدیم یک حس کنجکاوی و هیجان عجیبی در من شکل گرفته بود. هیچ تصوّر و ذهنیتی از شهر قم نداشتم. دلم میخواست یکبار هم که شده به این شهر بروم. اما در نهایت منصرف شدم و از تابلوی خروجی به سمت قم رد شدم.

به عوارضی رسیدیم. وارد دهانه پرداخت عوارضی که شدم درحالیکه پول را بدست کارمند عوارضی میدادم پرسیدم که آیا به خانمهای خارجی هم اجازه ورود به حرم میدهند؟

کارمند جوان که چهره‌ ای آرام و مذهبی ای داشت به داخل ماشین نگاهی کرد و گفت چرا ندهند؟ منتهی از ورودی قم دیگر رد شده ای و باید همینجا دور بزنی. پولی که برای عوارضی داده بودم را پس داد و مسیر ورود به شهر را در آن سوی بزرگراه با دست نشانم داد.

 وقتی دور میزدم برای مهمانهایم توضیح دادم که برنامه همین الان عوض شد و به قم میرویم. همگی میخندیدیم و نمیدانستیم قرار است چه اتفاقی پیش آید. آیا همه چیز بخوبی پیش میرود یا برایمان دردسر درست میشود؟

بعد از ظهر آخرین جمعه ماه رمضان بود. مراسم روز قدس تازه تمام شده بود و کوچه ها و خیابانهای اطراف حرم به نظر شلوغ تر از روزهای معمولی بود. بعد از پارک کردن ماشین، مجبور بودیم مسیری طولانی را پیاده راه برویم و بدلیل ساخت و سازهای اطراف حرم، پیدا کردن مسیر اصلی گیج کننده بود. برای دقایقی در کوچه های اطراف گم شدیم.
از روبرو یک مرد سالمند و متشخص که به نظر از خادمان حرم بود به سوی ما می آمد. در حالیکه بطری آبی که در دست داشتم را پشت خودم پنهان کردم آدرس حرم را از او پرسیدم. چند دقیقه بعد یک مرد با ۴ زن و دختر پوشیده در چادر از کنارمان رد شدند. باز هم با احتیاط جلو رفتم و آدرس حرم را پرسیدم. کمی جلوتر بر سر یک دوراهی در یکی از کوچه های خلوت و داغ اطراف حرم باز هم از دو مرد میانسال که در حال گفتگو بودند آدرس را پرسیدم
حس عجیبی بود. عجیب و جدید.
به مکالمه و مراوده با چهره هایی از این دست با آن پیراهنهای روشن و یقه های آخوندیشان، با آن ریش انبوه و جای مهر بر پیشانیشان، با آن قیافه هایی که معمولاً یا باتوم و بیسیم و اسلحه بدستشان دیده بودم، یا در حال کتک خوردن از دستشان فرار کرده بودم و یا در محیطهای اداری و دولتی با نفرت و خشم از کنارشان عبور کرده بودم عادت نداشتم.
سالهای سال بود که لبخندی عاری از کراهت بر لبان این جماعت ندیده بودم. سالهای سال بود که نگاهی مستقیم به چشمان این جماعتی که دنیا را به رنگ دیگری میدیدند نداشتم.
نمیدانم دلیلش چه بود. همراهی با چند خارجی؟ مهمان نوازی؟ حضور در سیاره ای دیگر؟ نمیدانم! اما هرچه بود همه‌ی برخوردها خیلی بهتر از آنچه فکر میکردم بود. نمیدانم پس آن آدمهای وحشی و بی رحمی که سراغ داشتم از کجا هستند! از کجا می آیند! به کجا میروند!

هرچه به حرم نزدیکتر میشدیم به حجم جمعیت اضافه میشد. کم کم هول و اضطراب عجیبی در دلم افتاده بود. کم کم سنگینی نگاههای مستقیم و طولانی عابران، نگاههای متعجب و پرسشگر زائران، نگاههای بی روح، نگاههای بی تفاوت، نگاههای خشمگین، و نگاههای ترسناک مردم بیشتر میشد. گهگاهی هم لبخندی از میانه‌ی جمعیت جلب توجه میکرد که شاید بیشتر به دلیل دیدن توریست ها بود.
در امتداد آخرین کوچه منتهی به حرم، من که جلوتر از بقیه راه میرفتم، مکثی کردم، برگشتم و رو به سوی دوستانم چرخاندم. ظاهر پسرها معقول بود. نگاهی به سرتاپای دخترها کردم. شلوار تنگ، پیراهن کوتاه، روسریهای رنگی نصف و نیمه بر روی سر. با خودم گفتم آیا تصمیم درستی گرفته ام؟ آیا برخورد مناسبی با ما خواهد شد؟ آیا بهتر نیست همینجا برگردیم؟

زیر آفتاب داغ تابستان قم، برای چند ثانیه به هم خیره ایستاده بودیم. فضای محیطِ پر از عابرِ کوچه آنقدر سنگین شده بود که بدون حتی کلمه ای، آنا که احتمالاً نگران شده بود گفت آیا به ما اجازه میدهند وارد شویم؟ بهتر نیست برگردیم؟
هر چهارنفر منتظر پاسخ من بودند. تصمیم سختی بود. میان ماجراجویی و احتیاط باید یکی را انتخاب میکردم!
گفتم مشکلی نیست. نگران نباشید. فقط روسری هایتان را کمی جلوتر بکشید. برگشتم و به درون جمعیتی که دیگر بسیار متراکم شده بود حرکت کردم.

روبروی در ورودی حرم که رسیدیم تازه متوجه شدم که ورودی خانمها و آقایان متفاوت است. دخترها میگفتند اگر مشکلی پیش نمی آید خودشان میروند داخل حرم. مطمئن بودم که با این لباس اجازه ورود ندارند. اما آیا کار درستی است که تنها به داخل بروند؟
گفتم باید چادر سر کنند اما بهتر است همینجا منتظر من باشند تا سوال کنم. از میان ازدحام مقابل در ورودی حرم خودم را به نگهبانی که زیر سایه ایستاده بود رساندم و برایش توضیح دادم که چهار نفر همراه خارجی دارم. گفت باید با دفتر امور بین الملل هماهنگ کنم. سمت راست، انتهای کوچه، ورودی ۱۳.
همگی به سمت ورودی مذکور راه افتادیم. از دوستانم خواستم بیرون منتظر باشند و من وارد حیاط پشتی حرم شدم.
به اتاق دفتر امور بین الملل رسیدم. چند مرد میان سال و ریشدار در اتاق نشسته بودند. پشت میز هم یک آخوند درشت اندام با شکمی برجسته نشسته بود. عبا به تن نداشت ولی عمامه و لباس بلند زیر عبای آخوندی اش را پوشیده بود.
برخورد مناسبی داشت. بعد از اینکه ماجرا را توضیح دادم، گوشی را برداشت و به جایی زنگ زد. به آنسوی خط آمرانه گفت بگو بهرامی بیاید. بگو بهرامی بیاید.
بعد هم به یکی از افراد داخل اتاق گفت سریع برود و دو تا چادر برای خانمها بیاورد و رو به در نیمه باز گوشه‌ی اتاق هم بلند گفت وسایل پذیرایی برای مهمانها آماده کنند.
سپس به من که با چشمهای متعجبم نگاه میکردم با لبخند گفت برو بیارشون اینجا تا اول گلویی تازه کنند، چادرها را هم دم در تحویل بگیر و سرشان کن.

از اتاق خُنک دفتر امور بین الملل خارج شدم. ظهر داغ آخرین جمعه ماه رمضان بود. حس عجیب و جدیدی سرشار از هیجان و خوشحالی در من ایجاد شده بود. به سمت در ورودی دویدم.
یک نفر دو چادر روشن و گلدار برای مهمانهای خانم آورده بود. چند خانم چادر بسر در حال خروج از حرم بودند. از ایشان خواستم به دوستان خارجی ام نحوه سر کردن چادر را یاد بدهند. البته خودم هم میتوانستم یاد بدهم ولی بیشتر بدنبال بهانه ای بودم برای ایجاد ارتباط با دنیای بیگانه و غریبی که انگار تازه کشفش کرده بودم. دنیای بیگانه ای که زیر چادر دفن شده بود. یا شاید برای آزمودن نحوه برخوردشان با خارجی ها. یا برای نزدیک تر شدن به انسانهایی که همیشه دور بودند. دوستانم چادرها را بسر کردند و وارد حیاط سمت چپ حرم شدیم.

باز هم جلوتر از بقیه بودم و هر چند ثانیه برمیگشتم و به دختران اسپانیایی چادر پوشیده‌ی پشت سرم نگاهی میکردم و لبخندی میزدم. نزدیک دفتر امور بین الملل که شدیم، دیدم آخوند پشت میز بهمراه دو نفر دیگر بیرون از اتاق منتظر ما هستند. یکی از آن دو نفر بهرامی بود. جوانی حدود سی سال، با صورتی آفتاب سوخته که نشان میداد از اهالی جنوب ایران است. با ریشی به اندازه یک مشت و پیراهن آبی روشنی روی شلوار سرمه ایش بسوی ما آمد و با مردها دست داد و با لهجه‌ی انگلیسی بسیار خوبی به دوستان خارجی ام خوشامد گفت.

وارد اتاق شدیم. آخوندی که گویا رییس دفتر بود دو میز کوچک از اتاق بغلی آورد و جلوی مهمانان خارجی گذاشت و سپس چند بطری آب معدنی خنک بهمراه چند کیک روی میز قرار داد و رفت. برای من آب و کیک نیاورد. اما آندرو، لیوانی پر از آب کرد و بدست من که کنار آقای بهرامی نشسته بودم داد.
سپس آقای بهرامی شروع کرد به انگلیسی حرف زدن. بسیار سلیس و روان صحبت میکرد. از تاریخچه‌ی مکان و شخصیت حضرت معصومه و اینکه که بوده و چه کرده و چه جایگاهی در مذهب شیعه دارد توضیح میداد.
بعد از آن فاز صحبتهایش تغییر کرد. تا حدی مشغول تبلیغ اسلام شد و کمی هم درس احکام میداد. از امام غایب گفت و از معجزات پیامبر اسلام. از مقایسه هایی بین اسلام و مسیحیت گفت و از یاری کردن عیسی مسیح امام مهدی را در روز ظهور و غلبه اش بر نظام ظلم حاکم بر جهان.
دلم میخواست زیر گوشش بگویم برادرجان سعی کن بیشتر روی جنبه های انسانی و مهربانی و اخلاقی و تاریخی اسلام تمرکز کنی تا جنبه های ماوراء الطبیعه و اعجاز. اما سکوت کردم.
بهرامی همچنان در حالت صحبت کردن بود و به نظر دلش میخواست از فرصتی که پیش آمده استفاده کند و از همه چیز و همه جا حرف بزند. ساعت نزدیک پنج و نیم بعدازظهر شده بود.
گهگاه نگاهی کوتاه بین من و دوستانم که روبروی من نشسته بودند رد و بدل میشد. نگاههایی کوتاه، پر از حرف و زیرچشمی. نگاهها را تند میدزدیدیم تا مبادا خنده مان بگیرد یا حالتی به چهره بگیریم که میزبان متوجه شود که دیگر حواسمان از صحبتهایش که بیش از دو ساعت طول کشیده بود پرت شده است.

اواخر کار بود که بهرامی گفت اگر کسی سوالی دارد در خدمت است. یکی از دخترها از علت پوشش اجباری و حجاب پرسید. آقای بهرامی هم از اینکه این موضوع بخاطر سلامت و امنیت خود خانمهاست صحبت کرد و آنها را با جواهراتی مقایسه کرد که صاحبش در معرض دید غریبه ها نمیگذارد. یکی دیگر از دخترها وسط حرفش پرید و گفت همه آنچه گفتید از نقطه نظر یک مرد است. بهرامی مایل بود بیشتر حرف بزند. من هم گفتم که دیگر دیر شده است و باید کم کم برویم چون عازم کاشان هستیم. آقای بهرامی باز هم توضیحاتش را ادامه داد و چند بار گفت که این یک بحث خیلی عمیق و طولانی است. ایمیلش را روی کاغذی نوشت و داد دست دوستانم که در آینده بتوانند کاملتر به این بحث ادامه دهند.
سپس همگی کفشهایمان را که درآورده بودیم پوشیدیم و راهی حیاط حرم شدیم.

در حیاط حرم، آقای بهرامی همچنان از اعجازات اسلام صحبت میکرد.
از شق القمر و اینکه سازمان ناسا خطی میان کره ماه کشف کرده که نشان از دو نیم شدن آن در گذشته میدهد، و اینکه طبق مطالعات علمی آب زمزم تنها آب شفابخش و دارای عناصر خاص است، و اینکه فیزیک ثابت کرده که محل احداث کعبه مرکز ثقل کره زمین است و غیره

پس از پایان بازدید از محوطه خارجی حرم، گفتند که حدود دو سال است به خارجیها اجازه ورود به صحن حرم را دیگر نمیدهند. کمی در حیاط مشغول عکس گرفتن شدیم.
در آخر در حالیکه به سمت در خروجی حرم میرفتیم، آقای بهرامی به من گفت لابد در زندگی کارهای خوب زیادی کرده ام و بنده خاص و منتخبی هستم که در چنین روزی، آخرین جمعه ماه رمضان، از آن سر دنیا به زیارت حرم آمده ام و حضرت مرا طلبیده است. آرام و با لبخندی ساختگی گفتم امیدوارم که اینطور باشد

تجربه‌ی جالبی بود. همگی به اتفاق از اینکه به قم رفتیم راضی بودیم. روزهای آخر سفر دوستانم میگفتند این بهترین بخش سفرشان نبود ولی متفاوت ترین بخش آن بود و خیلی از اینکه به آنجا رفتند و از نزدیک با آن محیط به قولشان رادیکال، روبرو شدند راضی هستند.

آینه‌ی عقب

حداکثر سرعت مجاز ۱۲۰کیلومتر است. ساعت شش صبح یک روز تابستانی است. شما در مسیر سرعت یک بزرگراه در حال رانندگی هستید و عقربه کیلومتر خودرویتان روی عدد ۱۲۰ثابت است. حواستان کاملاً جمع است که مبادا از حداکثر سرعت مجاز تندتر نروید

عکس تزیینی است

عکس تزیینی است

       خودرویی در انتهای عمق آینه‌ی عقب از دور برای شما چراغ میزند

زیر چشمی نگاهی به آینه میکنید و باز حواس خود را به روی مسیر پیش روی خود متمرکز میکنید. صدای موسیقی ملایمی که دوستش دارید در این ساعت از روز بسیار دلنشین و نویدبخش یک روز خوب است. آرام پشت سر خود را به صندلی تکیه میدهید و همچنان در مسیر مستقیم و با سرعتی یکنواخت به رانندگی ادامه میدهید

خودروی پشت سر به شما نزدیک و نزدیک تر میشود و با هرچه نزدیکتر شدنش، سرعت تکرار چراغ زدنها و نور بالا انداختنهایش هم بیشتر و بیشتر میشود

کمی صدای موسیقی را بلندتر میکنید. تمرکز شما بر موسیقی و لذّت شنیدن صبحگاهی آن مختل شده است. عقربه سرعت کمی از ۱۲۰کیلومتر بالاتر رفته است. سرعت خود را کم میکنید. با همان سرعت مجاز از کنار تابلوی راهنمایی و رانندگی رد میشوید. تابلویی که بسیار درشت و خوانا و در میان یک دایره قرمز رنگ حداکثر سرعت را به شما یادآور میشود. اطمینان دارید که در طول مسیر هیچ پلیس و یا دوربینی مستقر نشده است

برای رسیدن به مقصد کمی عجله دارید. درواقع کمی دیرتان هم است. ترافیک چندانی در بزرگراه نیست و تا چند صد متر پیش روی شما خودروی دیگری نیز وجود ندارد. اما خود را مقید میدانید که سرعت مجاز را رعایت کنید

 آفتابی که تازه طلوع کرده از سمت چپ به صورت شما می تابد. سعی دارید با دقت و وسواس خاصی آفتابگیر روبروی شیشه را جوری تنظیم کنید که نور بطور مستقیم چشمانتان را آزار ندهد

نور چراغ راننده ای که سرعتش بمراتب بیشتر از سرعت مجاز است و اینک درست به عقب خودروی شما رسیده است باز توجه شما را به پشت سر جلب میکند

کمی مضطرب شده اید. فاصله‌ی بسیار نزدیک خودروی پشت سر برایتان توهین آمیز است. یکجور تجاوز به حریم شخصی شما. یکجور تعرض به قانون و بی حرمتی به حق شهروندی شما. یک جور حمله‌ی وحشیانه

متوجه میشوید برای مدت زمان کوتاهی است که اخم مداومی میان ابروانتان نشسته است. نور آفتاب مستقیم از گوشه آفتابگیر به چشمانتان میتابد. سرعت شما نزدیک به ۱۳۰کیلومتر در ساعت شده است. صدای بوق خودروی پشت سر که دیگر بجای چراغ زدن هر چند ثانیه بلند میشود شما را عصبی کرده است

هوس میکنید با تمام قدرت پا روی ترمز بکوبید. مطمئن هستید که او با سرعت زیادی به عقب خودروی شما خواهد خورد. حتماً هم مقصر است. شاید هم برای همیشه ادب شود. اصلاً حقش است که چنین بلایی سرش بیاید چراکه بدون توجه به قوانین و قواعد رانندگی برای شما ایجاد مزاحمت کرده و آرامش صبحگاهیتان را به هم زده است. اما آیا واقعاً ارزشش را دارد؟ برای خودتان هم دردسر ایجاد میشود

صدای بوق ممتد خودروی خلافکار پشت سر شما دیگر مثل ناقوس مرگی در گوشتان پیچیده است. ناخودآگاه به آفتابگیر روبرویتان ور میروید تا نشان دهید که نگرانی و دلمشغولی شما در این لحظه، نور آفتاب لعنتی ای است که هر چند ثانیه جابجا میشود. صدای موسیقی را تا آخر زیاد میکنید تا در حد امکان از شدت تاثیر بوق ناهنجار راننده ی پشت سر خود بکاهید. نفس عمیقی میکشید و به منظره سمت چپ بزرگراه نگاه کوتاهی می اندازید

 تشعشعات خورشید که از پشت ساختمانها آسمان را نوازش میکنند شما را برای لحظه ای مبهوت زیبایی خود میکنند. چطور تا به امروز این منظره زیبا را که هر روز صبح در همین مسیر و همین ساعت تکرار میشده است ندیده اید

 صدای بوق و نور چراغ خودروی پشت سر همچنان به سوی شما شلیک میشود. اصلاً دلتان نمیخواهد با فردی که اینچنین به شما هجوم آورده است چشم در چشم شوید. چشمانتان را از آینه منحرف میکنید. یک خانم جوان در آن سوی بزرگراه کنار جاده ایستاده و برای تاکسی دست تکان میدهد. چهره اش برایتان آشنا است. آیا او را میشناسید؟ اخم میان ابروانتان عمیق تر میشود. سعی دارید به خود تلقین کنید که برای به یاد آوردن چهره آن خانم آشنا، عمیقاً در حال تفکر و تمرکز هستید. اخمتان عمیقتر میشود. با مشتهای گره کرده فرمان خودرو را گرفته اید. سرعت شما ناخودآگاه بیشتر از حد مجاز شده است. دیگر حتی خودتان هم این حالت تصنعی عدم توجه به خودروی پشت سر را باور نمیکنید. آرام فشار پایتان را از روی گاز کم میکنید

 هنوز صدای بوق ممتد در گوشتان است. زیر چشمی به تصویر محوی از راننده‌ی پشت سر که در آینه دیده میشود نگاه کوتاهی میکنید. متوجه میشوید که حالتی بسیار عصبی و حق به جانب گرفته است. به نظر میرسد در حال فریاد زدن بر سرتان است

نکند کار مهمی دارد؟ نکند برای رسیدن به بیماری اینچنین در شتاب است.؟ نه نه! اینها همه توجیهاتی هستند که ناخودآگاه شما برای فرار از این موقعیت به ذهنتان القا میکند

نگاهی به سمت راستتان میکنید. مسیر سمت راست کاملاً باز است. اگر راننده‌ی پشت سر عجله داشت تا بحال از این سمت سبقت گرفته بود. اصلاً برای او چه فرقی میکند! او که به دلیل سرعت غیرمجاز در حال تخلف است چرا از سمت راست سبقت نمیگیرد؟ شاید برای او هم حس مورد توهین واقع شدن ایجاد شده است. شاید اصلاً دارد لجبازی میکند. یا شاید خیال میکند حق تقدم در مسیر سرعت بزرگراه برای کسی است که سریعتر براند. شاید نمیداند حداکثر سرعت مجاز در این بزرگراه چقدر است. دلتان میخواست با تابلوی سرعتی روبرو میشدید و با اشاره‌ی دست توجه راننده را به آن جلب میکردید

 صدای بوق دیگر قطع نمیشود. حدود یک دقیقه است که دستش را از روی بوق برنداشته و شما را با فاصله‌ی بسیار نزدیکی تعقیب میکند. قطعاً بینهایت خشمگین است. اگر پیاده بودید احتمالاً تا به حال یقه تان را هم گرفته بود و با شما گلاویز شده بود

یک لحظه فکر میکنید اگر به او راه بدهید تا شرّش کم شود بهتر نیست؟ آیا دنبال دردسر است؟ آیا جلوی شما شروع به ترمز کردن و یا تلافی کردن میکند؟ شاید هم راهش را بگیرد و برود و شما باز به آرامش چند دقیقه پیش خود بازگردید

یک لحظه مردد میشوید. خوب است آرام به سمت راست بزرگراه بروید و مسیر را برای عبورش باز کنید. اما خیلی زود پشیمان میشوید. اصلاً برای چه راه را برای تخلف کردنش باز کنید؟ برای چه از حق قانونی خودتان که رانندگی با سرعت مجاز در این مسیر است کوتاه بیایید؟ این شما هستید که باید طلبکار کسی باشید که نه تنها با بوق و چراغ و عدم رعایت فاصله‌ی قانونی به حریم شخصیتان تعرض کرده است، بلکه  قصد دارد شما را یا به سرعت غیرمجاز یا به انحراف از مسیر ناگهانی مجبور کند

 فاصله اش با شما آنقدر کم شده که احساس میکنید قصد دارد به خودروی شما بکوبد. دیگر بیش از اندازه عصبی شده اید. پاهایتان میلرزند و انگشتان دستتان به شدت مشت و منقبض شده اند. عضلات صورت و پیشانی تان از شدت اخم درد گرفته اند. افسوس میخورید که ای کاش از اول به او راه داده بودید. مگرنه اینکه همه همینکار را میکنند. اصلاً اگر به او راه میدادید شاید ادب میشد. شاید جلوتر بخاطر سرعت بالایش تصادف میکرد. شاید پلیس او را میدید و جریمه میکرد. یا شاید همان اول شرمنده‌ی گذشت و متانت شما میشد و دفعه‌ی بعد محترمانه تر برخورد میکرد

 به یک دوگانه‌ی بی جواب رسیده اید. کدام انتخاب به سود شما و به سود جامعه بود؟ عدم باز کردن مسیر برای راننده متخلف، یا عدم درگیر شدن با فرد خطاکار؟

آیا وظیفه‌ی اصلاح دیگران و التزامشان به رعایت قوانین برعهده شماست؟ نقش شما در قبال مواجهه با تخلفات سایر شهروندان چیست؟ آیا شما فقط مسوول رفتار و پایبندی خود به قوانین شهری هستید؟ آیا رفتار امروز شما به سود اصلاح رفتار راننده تخلفکار بود؟ آیا امروز کار مفیدی انجام دادید؟ آیا رفتار شما خطرناک بود؟ آیا نام رفتار شما لجبازی بود؟

انتخاب شما به عنوان یک شهروند بافرهنگ که سعی دارد بدون توجیه کردنهای فراگیر عوام الناس که زمین و زمان را برای موجه نمودن رفتارهای غلط خود بهم میدوزند، چیست؟ بهترین انتخاب در موقعیت امروز شما چه بود؟

 دیگر به انتهای بزرگراه رسیده اید. مسیر شما به سمت راست است. راهنمای خود را میزنید و آرام به سوی خروجی سمت راست بزرگراه حرکت میکنید

خودروی خلافکار با سرعت هرچه تمام تر و درحالیکه با حرکات دست و چهره خشمگین به شما دشنام میدهد از کنارتان عبور میکند

از خود میپرسید تمام این مدت در ذهن او آیا چه میگذشته است؟

پینوشت:

این یک داستان تخیلی بود که اتفاقی مشابه جرقه‌ی سوالات انتهای متن را در ذهنم ایجاد کرد. جدای از بحث آیین نامه ای که راننده جلو، خود به دلیل اشغال مسیر سبقت متخلف است، سوال اصلی نوع واکنش و رفتار شهروندان در قبال تخلفات قانونی سایر شهروندان است.
مثال ساده تری مطرح میکنم:
ساعت 3 نصف شب پشت چراغ قرمز توقف کرده اید و هیچ کس در حال تردد در چهارراه نیست. خودرویی از پشت سر میرسد و مدام با بوق و چراغ از شما میخواهد که چراغ قرمز را رد کنید…شما چه میکنید؟
– چراغ قرمز را رد میکنید
– به فرد متخلف بی اعتنایی میکنید
– با کمی جابجایی راه را برای او و عبورش از چراغ قرمز باز میکنید