ای کاش میشد تعریف جدیدی از ملیت ارایه داد. ای کاش ملیت به جایی که بدنیا آمده ای و یا حتی با ریشه و تبار و تاریخ و هویت موروثی ات ارتباطی نداشت. ای کاش میشد ملیت را بر اساس سلایق و علایق، برطبق عقاید و باورها، یا به قول «گوستاو فلوبر»* برحسب مکانهایی که به آنها جذب میشویم و در آنجا احساس خوب بودن داریم معنا کرد. در اینصورت شاید هموطن من کسی بود با رنگ و زبانی دیگر، هزاران کیلومتر دورتر، جایی که شاید حتی اسمش را هم نشنیده باشم اما خود را به او نزدیکتر حس کنم. در اینصورت شاید کوچ کردن هم معنای اصیل تری پیدا میکرد و درواقع مهاجر با رفتن، از جایی که به آن تلعق نداشت به موطن خود بازمیگشت و نه برعکس.
*گوستاو فلوبر نویسندهی سرشناس و صاحب سبک قرن ۱۹ بود که بارها در خاطرات و نوشته هایش از کشورش فرانسه و فرهنگ و مردمش اعلام بیزاری کرده است. شیفتهی فرهنگ شرق و کشور مصر بود.
اولین باری که این ایده را عنوان کرد در نامه ای بود که در طی یک سفر تعطیلاتی نوشت: « از بازگشتن به این کشور لعنتی (فرانسه) منزجرم که خورشید را در آسمان به دفعاتی می بینی که الماسی را در مقعد یک خوک. برای نورماندی (بخشی در شمال غرب فرانسه) و فرانسهی زیبا باد هم در نمیکنم…فکر میکنم باد مرا به این کشور گِل آلود آورده است.»
گوستاو فلوبر جایی دیگر درباره فرضیهی هویت ملی مینویسد: «در مورد قضیهی موطن، برای شما یعنی تکه زمینی که بر نقشه ای قابل تشخیص است و با خطوط آبی یا قرمز از دیگر بخشها جدا شده. نخیر! برای من موطنم جایی است که عاشقش باشم، یعنی مکانی که مرا به رویا می برد، که حالم را خوب میکند. من همانقدر چینی یا عربم که فرانسوی هستم.»
آلن دوباتن، فیلسوف جوان سویسی، در کتاب «هنر سیر و سفر» مینوسد: «در زمان تولد همهی ما، بدون حق انتخاب باد ما را به کشوری برده است، اما مانند فلوبر، به هنگام بلوغ این اختیار را یافته ایم که هویتمان را موازیِ وفاداری واقعیمان با تخیل بازسازی کنیم.»
فرقی نمیکنه صبح با صدای اذان مسجد بیدار شی یا ناقوس کلیسا. جایی که خوشایند نباشه واست غربته.
لایکپسندیده شده توسط 1 نفر