لطفا به حیوانات غیرخانگی غذا ندهید

در فرهنگ ما عموماً غذا دادن به حیوانات «زبان بسته» و «بی صاحب» کار پسندیده ای است و حتی معتقدیم میگویند که ثواب هم دارد. یادم هست بچه که بودم در حیاط خانهء مادربزرگ، پس از آنکه غذا خورده میشد، سفره را میتکاندند تا پرندگان از باقی ماندهء نان و برنج درون سفره تغذیه کنند و من هم مثل خیلی از شما با همین دیدگاهها بزرگ شدم و همیشه از غذا دادن به حیوانات در طبیعت لذت میبردم. تا اینکه چند سال پیش، در اولین روز اقامتم در سوئد، خارج  از فروشگاهی نشسته بودم و ساندویچ میخوردم. کبوتری نزدیک من آمد و من هم از روی عادت تکه ای از نان ساندویچم را برایش انداختم و ناگهان خانمی مسن که نزدیک من نشسته بود با انگشت به من اشاره کرد که این کار را نکنم. برایم عجیب بود و این اولین تجربهء تضاد فرهنگی من در دنیای غرب بود.252337_10152833182320214_108350537_n

چند سال بعد با جمعی از دوستان کنار دریاچه ای نزدیک استکهلم رفته بودیم. تعدادی مرغابی وحشی که بر روی آب شنا میکردند به سمت ما آمدند. یکی از دوستان برایشان تکه های نان پرت کرد که دوست سوئدی ما او را از این کار منع کرد. وقتی پرسیدم چرا گفت برای اینکه به انسان عادت میکنند و شاید انسان بعدی که به سمتشان می آید شکارچی باشد.

روز گذشته در فروشگاه بزرگی در تورنتو قدم میزدم و از کنار گیشهء بروشورهای تبلیغاتی رد میشدم. ناگهان پوستری توجه من رو جلب کرد که روی آن بزرگ نوشته شده بود «لطفاً به حیوانات وحشی غذا ندهید». جزوه را برداشتم و مطالعه کردم. خلاصهء آموزشهای نوشته شده در آن جزوه را اینجا مینویسم.

الف) حیوانات میتوانند به منابع غذایی غیرطبیعی مانند آنچه شما میخورید وابسته شوند
ب) ممکن است حیوانات ترس طبیعی خود نسبت به انسانها و سایر حیوانات را از دست بدهند و در برابر انسانها یا حیوانات شکارچی آسیب پذیر شوند. شاید انسان بعدی که حیوان برای غذا گرفتن به سمتش میرود یک بیمار روانی باشد که از آزار و زجر دادن حیوانات لذت میبرد
پ) ممکن است غذاهایی که ما مصرف میکنیم برای بدن و سلامت حیوان مناسب نبوده و باعث بیماری وی شود. مهمترین آنها آدامس و غذاهای سرخ شده است
ت) ممکن است حیوانات غیرخانگی در اماکن عمومی و پرجمعیت انسانهای که به آنها غذا میدهند جمع شوند و منجر به گسترش بیماریهای مشترک انسان و حیوان شوند.
ث) غذا دادن به حیواناتی که نزدیک جاده زندگی میکنند باعث افزایش خطر تصادفات در اثر ورود آنها به جاده برای دریافت غذا از انسانها شود

و در نهایت از مردم خواسته اند که قدر حیات وحش را بدانند، زباله های خانگی حاوی غذا را از دسترس حیوانات دور نگه دارند، و کمک کنند که حیات وحش را همچنان حیات وحش نگه دارند.

ماجرای رد شدن ویزای آمریکای برادرم

داستان خیلی عجیب و شوک آور بود. بیشتر از ۴ ماه بود که همگی در بُهت و ناراحتی بسر بردیم. آرمان برخلاف من آدمی درونگرا و ساکت و بی سر و صداست. مشکلات و ناراحتی و خوشحالی ها و موفقیتهای خودش را همه جا جار نمیزنه. من بجاش مینویسم. مینویسم از ماجرایی که این چند ماه گذشته داشتیم.
تابستون برگشت ایران. داشت ارشد معماری در یکی از دانشگاههای آمریکا میخوند. دوره اش ۳ ساله بود و ۲ سال را پشت سر گذاشته بود. نصف مخارج زندگی و شهریه اش را از دانشگاه بورس گرفته بود و نصف دیگه را از یک بانک آمریکایی وام گرفت.
چند روز بعد از اینکه من به کانادا برگشتم قرار بود آرمان هم بره ارمنستان. مدت ویزای ۲ سالهء تحصیلیش تمام شده بود و باید مجدد درخواست ویزا میکرد. وقت سفارت اول صبح گرفته بود ولی تا آخر وقت صداش نکردند. همه نگران بودیم. صبح زود ما در کانادا بود که به من خبر داد ویزا بهش ندادند. باورمون نمیشد. افسر سفارت گفته بود چون وام تحصیلی گرفته بهش ویزا نمیده! آرمان گفته بود مگه چه اشکالی داره و کار خلافی که نکرده. افسر گفته بود اگه تحصیلش تمام بشه آمریکا را ترک میکنه و دیگه پول وام را پس نمیده! آرمان هم گفته بود خب اگه ویزا ندید که دقیقا همین اتفاق می افته و البته من برای وام ضامن دارم و اصلا چنین چیزی امکانپذیر نیست. افسر گفته بود شاید ضامنت هم کشور را ترک کنه!! بعد هم گفته بود چون ۲ سال پیش برای اولین درخواست ویزا گفتی که با حمایت مالی خانواده میری آمریکا چرا بعدش رفتی وام گرفتی؟ گفته بود برو وام را پس بده دوباره بیا.
دو هفته بیشتر به شروع کلاسهاش نمونده بود و زمان کافی برای جور کردن ۴۰هزار دلار و فرستادن به حساب بانکیش نبود. قرار شد فردای اون روز بره ترکیه و دوباره درخواست ویزا کنه و یکی دو تا مدرک ساپورت مالی هم به مدارکش اضافه کنه. همهء خانواده خیلی مضطرب بودیم. اون چند شب از نگرانی خوابمون نمیبرد. اگه بهش ویزا ندن باید برگرده ایران و بره سربازی. همهء‌ کارهای لازم را خیلی سریع انجام دادیم که آرمان به وقت سفارت در ترکیه برسه.
اینبار هم وقت سفارت صبح بود ولی باز آخرین نفر اسمش را صدا کردند. من تا صبح نخوابیدم و چشمم به گوشی بود. وقتی بهم مسیج زد خیلی کوتاه نوشته بود « علی باز ویزا ندادند».
اینبار افسر حتی فرصت حرف زدن و دفاع کردن هم نداده بود. بعد از چند سوال و جواب مختصر، خیلی کوتاه گفته بود ویزای شما رد شد و خدافظ.
آرمان برگشت ایران و قرار شد یک ترم از دانشگاه مرخصی بگیره و در این مدت وام بانکش را پس بده. به هر شکلی بود پول جور شد و وامش تسویه شد. یک هفته پیش باز از سفارت آمریکا در گرجستان وقت مصاحبه گرفت. روز قبل از وقت سفارت باهاش شوخی میکردم. میگفتم آرمان من یه فروشگاه آشنا واست سراغ دارم برای پوتین. گفت خودم پوتین دارم تو آمریکا و اونقدری برف نمیاد اصن تو شهر ما که نیاز بشه. گفتم نه! واسه آمریکا نمیگم. واسه سربازیت میگم…خندهء تلخی کرد.
اینبار دیگه دلیلی نبود که بهش ویزا ندن ولی همگی همچنان نگران بودیم. کلافه بودیم. عصبانی بودیم. چند ماه بود که دستمون به جایی بند نبود. ناراحت بودیم که چرا اینقدر راحت با زندگی و برنامه ها و هدفهای آدم بازی میکنند.
باز هم وقت سفارت صبح بود ولی اینبار سر نوبتی که داشت اسمش را صدا کرده بودند. افسر مهاجرت دختر جوان و خوش برخوردی بوده که خیلی مودب چند سوال از آرمان میپرسه و چند تا از مدارکی که میخواسته میگیره و دست آخر بعد از تایپ کردن چیزی در کامپیوتر، خیلی کوتاه و مختصر به آرمان میگه متاسفم و نمیتونم به شما ویزا بدم و خدافظ!
زیر برگه نوشته بود: عدم اطمینان از خروج از آمریکا بعد از پایان تحصیل!
دیگه ناامید شدیم. خسته و کلافه. به آرمان میگفتم نهایتش میری سربازی و همزمان برای تحصیل در کشورهای دیگه اقدام میکنی. سعی میکردیم منطقی باشیم. سعی میکردیم مثبت فکر کنیم. امیدوار باشیم. ولی همگی ناراحت و نگران و سرخورده از اتفاقی بودیم که قاعدتا نباید رخ میداد. یادم نیست نظر چه کسی بود. شاید خود آرمان و شاید بابا. قرار شد آخرین شانس را هم امتحان کنه چون تا قبل از شروع ترم تحصیلی هنوز یک وقت مصاحبه در دوبی برای این هفته خالی بود.
به آرمان گفتم اینبار روش و رفتارت را عوض کن. مثل بچه های مودب نشین تا هر غلطی خواستند بکنند. پاچه پاره باش. قیل و قال کن. حرف بزن. کاری نداشته باش که روبروت افسری نشسته که با یک امضا میتونه مسیر زندگیت را عوض کنه. از خودت دفاع کن. توضیح بده که چرا باید ویزا بگیری و اعتراض کن به دلایل سه دفعهء قبلی که ویزا را رد کردند. بگو هیچ جا گفته نشده بود که حق نداری وام بگیری. بگو اگه میخواستی بطور غیرقانونی در آمریکا بمونی الان اینجا در حال درخواست ویزا نبودی. بگو چرا همون روز اول نگران عدم خروج از آمریکا نبودید و حالا که ۲ سال از عمر و وقت و انرژی و پول من صرف تحصیل شده یادتون افتاده که ممکنه بعد از درس به ایران برنگردم!؟ بگو اصلا دلت چرکین شده و دوست هم نداری آمریکا بمونی و بعدش باید کلا برگردی ایران برای سربازی. خلاصه قرار شد مثل قماربازی که دیگه چیزی برای باختن نداره بازی کنه. حتی باوجودی که اعتقاد ندارم ولی اینبار از مادر مهربون دوستم خواستم که برای آرمان بره خانقاهی که همیشه برای دعا و نذر و نیاز خودشون میره. خلاصه خواستیم برای این شانس آخر از تمام نیروهای زمینی و آسمانی کمک بگیریم.
دیروز وقت سفارت داشت. ساعت ۹ صبح به وقت ایران. نصف شب بود که به من مسیج زد. همون موقع بهش زنگ زدم. تازه از سفارت بیرون اومده بود. میگفت تمام وقت داشته حرف میزده و افسر سفارت که اینبار هم دختری جوان بوده فقط نگاه میکرده. میگفت هر مدرکی میخواست یا هر سوالی میکرد کلی کاغذ و سند و مدرک بهش میدادم تا اینکه وسط مصاحبه افسر میگه دیگه بسه و کاغذ بیشتری نده. میگفت عصبانی بودم. یک جا صدای خودم را بردم بالا و گفتم من فقط میخوام درسم تمام بشه. تمام حرفهایی که تمرین کرده بودیم را هم گفته بود. میگفت درست مثل دفعهء قبل افسر مهاجرت وسط حرف زدن سرش را کرد رو به کامپیوتر و شروع کرد به تایپ کردن. بعد از چند ثانیه خیلی سرد و کوتاه و مختصر رو به من گفت ویزای شما صادر شد. ۳-۵ روز دیگه میزنیم توی پاسپورتت و خدافظ.
فورا به مامان زنگ زدم. خبر نداشت. بلند بلند و از خوشحالی گریه میکرد. نگران آرمان بود. به آزاده زنگ زدم. وسط خیابون گریه میکرد.
چند ماه گذشته برای آرمان و ما خیلی سخت و دلهره آور بود. خوشحالم که ناامید نشد. خوشحالم که شانس آخر را از دست نداد. مردد بودیم که آیا فایده ای داره دوباره به سفارت بره یا نه. ولی نهایتا گفتیم اگه نره تا آخر عمر مدام میگیم کاش رفته بود. خوشحالم که رفت. خوشحالم از اینکه زحمتهای ۲ ساله گذشته اش هدر نرفت.

زندگی خوب چیست؟ جواب این سوال در تحقیقی است که ۷۵ سال طول کشید

 تیم روانپزشکان هاروارد به سرپرستی دکتر روبرت والدینگر، ۷۵ سال روی یک پروژهء تحقیقاتی کار میکردند. سوال اصلی این تحقیق این
بود که چه چیزی باعث میشود شما از زندگی رضایت داشته باشید. دلیل اصلی اینکه

%d8%aa%db%8c%d9%85-%db%b1

تیم اولیه تحقیقاتی هاروارد که این پروژه را شروع کرد

زندگی را خوب و شاد بدانیم چیست؟ خیلی ها ممکن است ثروت و شهرت را دلایل اصلی بیان کنند. اما این پژوهش جوابهای دیگری داشت.

 ۷۵ سال پیش در یک نظرسنجی از نسلی جوان پرسیدند که مهمترین اهداف زندگیشان برای آینده چیست؟ بیشتر از ۸۰٪ گفته بودند پولدار شدن و بیش از ۵۰٪ اهداف دیگری از جمله مشهور شدن را هدف زندگی خود عنوان کردند. در این تحقیق زندگی ۷۲۴ مرد را هر سال و به مدت ۷۵ سال از نظر زندگی،‌ شغل، سلامت و… زیر نظر گرفتند و جذابیت این پروژه در این بود که هیچ کس نمیدانست تک تک این افراد چه زندگی و داستانی در آینده خواهند داشت.
در سال ۲۰۱۳ هنوز ۶۰ نفر از افرادی که مورد مطالعه قرار گرفتند زنده بودند که اغلب بالای ۹۰ سالشان بود. در حال حاضر تحقیقی مشابه روی حدود ۲۰۰۰ فرزندی که از این افراد بجا مانده است در حال انجام است.

این مطالعه در سال ۱۹۳۸ روی دو گروه آغاز شد. گروه اول دانشجویان هاروارد بودند که در زمان جنگ جهانی درسشان تمام شد وتعداد زیادی از آنها به جنگ رفتند، و گروه دوم پسرانی از فقیرترین محله های شهر بوستون بودند. بعدها که این افراد بزرگ شدند هر کدام مسیر زندگی خاص خود را داشتند، برخی کارگر، برخی وکیل، دکتر یا مهندس شدند. گروهی الکلی و برخی مبتلا به شیزوفرنی شدند. یک نفر از این جمع هم رییس جمهور آمریکا شد.

برخی از این افراد مسیرهای ترقی اجتماعی را از پایین ترین سطح جامعه شروع کردند و به بالاترین طبقهء‌ اجتماعی رسیدند و برخی دیگر از طبقات بالایی جامعه به پایین ترین سطح سقوط کردند. در این تحقیق علاوه بر پرسشنامه، هر سال مصاحبه و سوابق پزشکی، آزمایش خون و اسکن مغزی روی آنها انجام میشد.  اما آنچه از این تحقیق بدست آمد چه بود؟ از این صدها هزار صفحه اطلاعاتی که جمع آوری شد چه پیام و چه پاسخی به دست آمد؟

پیام روشنی که این مطالعهء ۷۵ ساله به ما داد این بود که مهمترین عامل شاد و سالم بودن در زندگی داشتن روابط خوب است.
در این تحقیق سه درس بزرگ راجع به روابط بدست آمد.
۱- روابط اجتماعی یک عامل بسیار مهم و خوب است. تنهایی و احساس تنها بودن انسان را از بین میبرد.
به نظر میرسد افراد با روابط اجتماعی خوب و با حضور در جمع خانواده، دوستان و جامعه، از لحاظ روحی شادتر، از نظر فیزیکی سالمتر و همچنین دارای عمر طولانی تری هستند. تنهایی یک تجربهء مسموم و تلخ و دردآورد است. افرادی که گوشه گیر هستند از لحاظ درونی کمتر خوشحالند و سلامتی آنها زودتر از میانسالی به خطر می افتد. این افراد کارکرد مغز خود را هم زودتر از دست میدهند و زندگی کوتاهتری خواهند داشت. طبق این تحقیق بیشتر از یک پنجم جامعه در آمریکا احساس تنهایی میکنند.
۲- دومین نکتهء این تحقیق این بود که تعداد دوستان مهم نیست، و حتی اینکه شما در رابطه تعهد دارید هم مهم نیست، بلکه کیفیت رابطه ای که در آن هستید بیشترین اهمیت را دارد. به عبارتی دیگر میزان جر و بحث و مشاجره و دعوایی که در یک رابطه وجود دارد بیشترین تاثیر را بر زندگی و سلامت ما دارد. وجود در چنین روابط و ازدواجهای پر تنشی حتی از آسیبهای طلاق هم بدتر است.
وجود رابطه ای گرم و صمیمی اما از سلامت ما محافظت میکند.
وقتی که به یافته های ۷۵ سال گذشته نگاه کردند نکتهء شگفت انگیزاین بود که در سن ۵۰ سالگی میزان کلسترول افراد نبود که سلامت یا بیماری آنها را در سن ۸۰ سالگی پیش بینی میکرد، بلکه این میزان رضایت آنها از رابطه شان بود که میتوانست آیندهء سلامت این افراد را پیش بینی کند. حتی عدم حضور در یک رابطهء صمیمی و سالم، باعث تشدید دردهای فیزیکی میشود.
۳- و سومین درس بزرگی که از این تحقیق گرفتند این بود که یک رابطهء خوب و صمیمی فقط از سلامت جسمی ما محافظت نمیکند بلکه روی عملکرد مغز ما هم اثرات مثبت دارد. افرادی که در دوران سالمندی در یک رابطهء خوب بودند حافظه شان در سنین بالا بهتر و طولانی تر بود ولی افرادی که در رابطه ای بد بودند حافظه و عملکرد مغزشان زودتر کاهش پیدا کرد.
یک رابطهء خوب به این معنا نیست که هیچ وقت مشاجره و اختلاف و ناراحتی و دعوایی در آن وجود نداشته باشد بلکه به این معناست که دو طرف رابطه به همدیگر حس تعلق داشته باشند و بدانند که در زمان سختیها و مشکلات میتوانند به طرف مقابلشان اتکا و اعتماد کنند
نکات دیگری که از این تحقیق میتوان دریافت این است که رسیدگی به رابطه و خانواده و دوستان کار سختی است و خیلی وقتها حتی کاری خوشایند هم نیست و کاری است که باید تمام عمر ادامه داد و نمیتوان فقط در مقطعی از رابطه برای آن وقت و انرژی صرف کرد.
در این مطالعه شاد و خوشحال ترین افراد در سن ۷۵ سالگی کسانی بودند که در یک رابطهء فامیلی خوب و دوستان و محیط اجتماعی خوبی به سر میبردند.
نکتهء‌ جالب دیگر این که فرزندان این نسل که مورد مطالعه قرار گرفتند هم اکثرا در سنین نوجوانی معتقد بودند که برای رسیدن به یک زندگی شاد و موفق عامل اصلی ثروت و شهرت است.
سوال اینجاست. شما برای شاد و خوب بودن زندگیتان چه میکنید؟ برای خوب بودن رابطه تان چه میکنید؟
مارک تواین یک قرن پیش وقتی به گذشته خود نگاه میکرد نوشت:
« زمان زیادی باقی نیست، زندگی خیلی کوتاه است. وقتی برای جر و بحثها، عذرخواهی ها، دل شکستنها وجود ندارد. ما فقط برای عشق ورزیدن وقت داریم.»
سخنرانی دکتر والدینگر را در ویدئوی پایین تماشا کنید

میگفت تو دیوانه ای اگر به ایران برگردی

دوستی این را برای دوستی که بعد از چند سال فکر برگشتن به ایران داشت نوشته…

«دیوانه خیلی خری اگه بر گردی ایران. خیلی خری اگه آزادی اونجا رو ول کنی و بیای توی این خراب شده ی عزاگرفته. دوست خواهرم که چندین سال خارج بود اومده ایران و دیشب یه مهمونی دوستانه گرفته. مهمونی توی باغ یکی از دوستای دیگه بوده . توی این اکیپ سه تا مرد بوودن مابقی زن.
دوستا بعضیها با شوهراشون رفتن و بقیه مجرد ، میگم مجررررد یعنی حتی دوست پسراشونو نبردن . خلاصه که نمیدونم چطوری ولی ساعت هشت شب میریزن همه رو میگیرن . ساعت ۱۲ شب خواهرم اسمس داد که ما رو گرفتن و دارن میبرن امنیت اخلاقی.
بماند دیشب چطور صبح شد .از ساعت ۷ صبح ما سه تا خواهر رفتیم پشت در امنیت اخلاقی ولی اون بدبختا رو برده بودن بازداشتگاه آگاهی رفتیم اونجا. کلی مجرم و دزد و قاتل هم آورده بودن . اونا که اومده بودن دنبال دختراشون فقط گریه میکردن.
بماند که چه رفتار زشتی با ماها میشد ولی بالاخره آوردنش دادگاه تا حکم ببرن. فکر کن واسه یه مهمونی دور همی کوچولو ۶ تا زن را گرفتن انداختن زندان اون سه تا مردها هم با زنهاشون بودن، زنهاشونو آزاد میکنن مردها رو میگیرن، بخاطر یه مجلس که بجز یکی از مردها کسی حتی لب به مشروب نزده بوده. چنان تحقیر شدیم که نگو. آخر سر هم که قاضی حکم به آزادی داد مامورهای امنیت اخلاقی گوشی موبایل هیچکدومشونو پس ندادند. گفتند بیاید امنیت اخلاقی بگیرید.
از ساعت چهار اینا رو بردن توی امنیت اخلاقی موبایلشونو بهشون بدن که بیان بیرون هنوووووز نیومدن. نه نامی ازشون هست نه نشونی.
وای از خودم، از هر کسی که توی این خراب شده زندگی میکنه و دستش به هیچ جایی بند نیست متنفرم.
دیوانه بعد تو میخوای برگردی توی این مملکت.
این مملکت ارزش نفس کشیدن نداره چه برسه که قلبت بخواد براش بتپه. ما هنوز به مامان بابام نگفتیم، بچه ها دعا کنین آزادشون کننن، همه میگن اینا دیگه غیب میشت تا بعد از اربعین»

معنای زندگی

lifeزندگی به خودی خود هیچ معنا و مفهوم و یا ارزش خاصی ندارد.
زندگیِ هر کدام از ما چیزی بیشتر از حاصلِ لقاح دو سلول نیست که در نهایت و عموما یک مسیر یکسان و مشترک را با زنده شدن شروع میکند و بدون وقفه آن را با رشد و نمو و پیر شدن طی کرده تا سرانجام به مرگ ختم شود.
اما آنچه به زندگی تک تک ما معنایی خاص و متفاوت میدهد، خود ما هستیم. این خود ما هستیم که برای زندگیمان معنا و امید، آرمان و هدف، آرزوهای منحصر به فرد و ارزشهای زشت و زیبا و خوب و بد تعریف میکنیم.
این ما هستیم که با پیوندها و عشق ورزی ها و دوستی ها و نزدیکی ها و مهربانی ها و گذشتها و انگیزه ها و آمال و آلام و دغدغه ها و دانسته ها و ندانسته هایمان زندگی را رنگ و لعابی میدهیم که در بودن ما خلاصه میشود.
کسی جز خود ما قادر به تعریف و تغییر معنای زندگی نیست. هیچ کس به خواست و اختیار خود پای به دنیا نگذاشته است. اما بخش بزرگی از آنچه امروز هستیم و فردا خواهیم بود، برآیندی است از اختیار و انتخاب و تلاش. حتی در محیطهای متفاوت و شرایطی نابرابر. در هر حالتی آنچه ثابت است توانایی انتخاب انسان برای تعریف و و تبیین معنای زندگی است.
ماهیت زنده بودن در تکاپو و جنبش و پویش است. هیچ لحظه ای از این مسیر زندگی راکد و ساکن نیست. همه چیز در حال حرکت است.
برای من میل به پویش و دانش نیروی محرکهء زندگی است. برای من آنچه به زندگی ام معنا میدهد همین است. آن زمانی که میل به دانستن، میل به خواستن، میل به دیدن و تجربه کردن، حس شهامت و نترسیدن از شکست خوردن، حس امید به آینده و میل به تغییر و اصلاح افکار و رفتار در من از بین رفت، آنروز روز آخر من است.
بیهودگی، پوچی، درماندگی، خستگی، اضطراب، افسردگی، بی انگیزگی و ناامیدی،‌ اینها همه عواملی درونی هستند. هرکجا از زندگی و به هر دلیلی به مرز ایستایی رسیدیم،‌ باید منتظر هجوم بی معنایی باشیم. عوامل بیرونی حرکت و پویش آدمی را شاید سهل یا سخت کنند اما در نهایت این ما هستیم که به زندگی معنا میدهیم. معنایی به وسعت یک عمر زندگی.

HUM صدای وحشتناکی در برخی کشورها

در برخی از شهرهای کانادا،‌ نیوزلند، انگلیس وآمریکا  گاهی صدای وحشتناک و بلندی بخصوص در اوایل صبح و یا نیمه شب شنیده میشه که هنوز دلیلی علمی برای آن پیدا نشده است. این صدا شبیه به شیپور یا ترومپت است که به قول یکی از دوستان انگار صدای صور اسرافیل است. چند وقت پیش این صدا در شهر ویندزور کانادا شنیده شد که در ویدئوی پایین نشان داده میشود.

به دلیل اینکه برخی از مردم کانادا دچار وحشت شده اند دولت کانادا بودجه ای را صرفا برای تحقیق و یافتن علت این صدا تخصیص داده است. در خصوص این صدا گفته اند که امواج صوتی با فرکانس پایین است که حتی شاید منجر به وزوز گوش شوند و جالبتر اینکه هنگامی که صدای هوم تولید میشود فقط برخی قادر به شنیدن این صدا هستند و برخی هم از احساس لرزش شبیه به ویبره در تمام بدن خود گزارش داده اند. برخی گفته اند گذاشتن پنبه یا پلاگ در گوش هم باعث کمتر شدن صدا نشده است. این صدا برای کسانی که آن را میشنوند بسیار آزار دهنده بوده و تا بحال سه مورد خودکشی در انگلستان به دلیل شنیدن این صدا گزارش شده است.

برای خواندن راجع به صدای هوم در ویکیپدیا اینجا کلیک کنید

مار در آرم سازمانهای بهداشت و درمان نشانهء چیست؟

یکی از اماکنی که هربار در اصفهان مهمانی از شهر یا کشور دیگری دارم حتما همراهشان میروم کلیسای وانک است. روی دیوارهای داخل کلیسا نقاشی داستان خلقت از آدم و حوا شروع میشود و تا آخرالزمان و روز داوری ادامه دارد. امسال تابستان برای اولین بار این نقاشی نظرم را جلب کرد. عجیب بود که تا بحال ندیده بودمش و برایم جالب بود که هنوز مرز حماقت و جهالت مسوولین به نقش و نگارهای داخل کلیسا نرسیده و آنها را مثل اماکن دیگر تاریخی اصفهان سانسور نکرده اند و روی آن را گچ نگرفته اند

img_4455

بخشی از داستان موسی و قوم بنی اسرائیل بر دیوار کلیسای وانک

از آرتینه، دوست قدیمی و ارمنی ام ماجرای این نقاشی را پرسیدم که از روی کتاب مقدس مسیحیان ماجرا را برایم نقل کرد. میگفت موسی قوم بنی اسرائیل را از دست فرعون مصر آزاد میکنه و تا به کنعان ببرد اما به دلیل مشکلات مختلف مسیر چهل روزه ای که قرار بوده طی کنند چهل سال طول میکشه و مجبور شدند بارها و بارها اون مسیر را پیاده طی کنند. تا اینکه مردم شروع به اعتراض و شکایت میکنند که ای کاش در مصر مانده بودیم و اصلا نمی آمدیم و خلاصه ناشکری میکنند. در آن زمان طبق کتاب مقدس، مجازاتِ گناه و ناشکری خیلی شدید بوده «پس خداوند، مارهای آتشی در میان قوم فرستاده، قوم را گزیدند و گروهی کثیر از اسرائیل مردند. و قوم نزد موسی آمده و گفتند: گناه کرده ایم زیرا که بر خداوند و بر تو شکایت آورده ایم، پس نزد خداوند دعا کن تا مارها را از ما دور کند.»  و خدا به موسی میگوید :«ماری بساز و آن را بر نیزه ای بردار، و هر گزیده شده ای که بر آن نظر کند خواهد زیست».

آرتینه میگفت که یکی از ریشه های وجود مار به عنوان سمبل درمان و پزشکی در طب قدیمی همین ماجرا بوده. این گفتگو باعث شد در اینترنت جستجویی کنم و متوجه شدم که داستانهای افسانه ای و اسطوره ای دیگری هم مرتبط با این علامت وجود داشته. مثل داستان عصای چاووش هِرمِس که از خدایان یونان باستان بوده است. عصایی که از دو مار در هم تنیده تشکیل شده است و نماد فعالیت چاکراها حتی در طب سنتی هندی و یوگا هم بوده است. هرمس افسونهای خود را به یاری این عصا جاری میساخته است.

47dba8f2be0cd8d72ae960c9a9b5d93b

عصای چاووش هرمس

داستان دیگر ماجرای چوبدست اسقلبیوس است. اسقلبویس یا آسکِلِپیوس در یونان باستان بعنوان خدای سلامت و بهبودی شناخته میشده است و در آن زمان برای بزرگداشت آسکِلِپیوس، مارهای غیرسمی در مراسم و آیین درمانی بکار گرفته می‌شدند، این مارها در میان اتاق استراحت بیماران و زخمی‌ها می‌خزیدند.

7302047_orig

عصای آسکلیبوس

حتی در متن سوگندنامهء اصلی بقراط هم آمده است: «من به خدایان سلامت و تندرستی آپولون و آسکلپیوس و هایجیا و پاناسیا و به تمام خدایان سوگند میخورم…» امروزه همچنان سازمانهای درمان و بهداشت زیادی سراسر دنیا از مار در علامت و نماد خود استفاده میکنند از جمله سازمان بهداشت جهانی که لوگوی آن را در پایین می بینید

who

آرم سازمان بهداشت جهانی

منظور شما دقیقا از فرهنگ چیست؟

شاهد بحثی بودم که یک طرف ماجرا میگفت ایرانیها بی فرهنگ شده اند و طرف دیگر که آشفته و عصبانی شده بود میگفت تو در غرب ذوب شده ای و فرهنگ غنی ایران را فراموش کردی.
aspects-of-culture-beyond-language-infograph-869x1024
واقعیت این است که خیلی از ما دچار اشتباه رایجی در بحث های مربوط به فرهنگ هستیم. وقتی صحبت از فرهنگ میشود، چه فرهنگ کشورهای مختلف، چه شهر یا جامعه و یا اشخاص، اول از همه باید پرسید تعریف شما از فرهنگ چیست؟ آیا وقتی شما از فرهنگ حرف میزنید از تاریخ و شعر و هنر و ادبیات صحبت میکنید؟ به طرز حرف زدن و رفتار کردن و لباس پوشیدن و غذاخوردن آدمها اشاره میکنید؟ منظورتان طرز رانندگی است؟ یا منظورتان باورها و اعتقادات یک جامعه است؟ از قوانین و پایبندی به رعایت قوانین حرف میزنید یا از اهمیت رعایت اصول اخلاقی؟ به عادتهای رایج و کلیشه ها و روال عادی زندگی اشاره میکنید یا از میزان کتابخوانی و دانش و توانایی و استعداد یادگیری افراد حرف میزنید؟ آیا از دید شما فرهنگ محدود به مرزهای جغرافیایی و تاریخی است یا افراد و جوامع دور از هم و با سابقهء تاریخی کاملا متفاوت هم میتوانند تشابهات و مشترکات فرهنگی داشته باشند؟ و… به نظر من به دلیل همین گستردگی تعاریف و اجزای مختلف چیزی به اسم فرهنگ است که اغلب در بحثهای عمومی، هر کس راجع به آنچه در ذهن خود تصور کرده حرف میزند بدون آنکه بداند طرف دیگر چه تصوری از فرهنگ دارد. مثلا اگر کسی بگوید من عاشق فرهنگ ایران هستم دقیقا منظورش چه اجزایی از فرهنگ است. و اگر کسی بگوید من از فرهنگ ایران متنفرم دقیقا به چه بخشهایی از آن اشاره میکند. آیا اساسا در توصیف فرهنگ، که نمیتوان هیچ دو آدمی را پیدا کرد که تمام اجزای فرهنگی آنها عین هم باشد، میتوان از صفات خوب و بد استفاده کرد؟ بی فرهنگ و بافرهنگ اصلا معنایشان چیست؟ فرهنگ غرب و شرق یا هر دو قطبی دیگری که برای فرهنگ استفاده میشود به چه چیزی اشاره میکند؟‌ آیا یک نفر از شرق الزاما فرهنگش شرقی است؟ غربزدگی که مستقیما به فرهنگ غرب با بار معنایی منفی اشاره میکند، دقیقا راجع به چه چیزی صحبت میکند؟ اصلا آیا غربزگی یا شرقزدگی باید بار معنایی خوب و بد داشته باشند؟ آیا پایبندی به فرهنگ یک ارزش است؟
اصلا وقتی میگوییم فرهنگ ایرانی، منظورمان چه کسانی است؟

نقاشی های روی دیوار در توالتهای زنانهء تورنتو

zahraتوی تراموا نشسته بودم. دیر وقت بود و بیشتر صندلی ها خالی بودند. بی حوصله و خسته از یک روز طولانی و سنگین به اطراف نگاه میکردم که چشمم افتاد به عکس دختری روی جلد روزنامه ای که روی صندلی کناری ام ولو شده بود. با خودم گفتم چقدر شبیه ایرانیهاست و اگر یکی از دوستانم همراهم بود شرط بندی میکردم که صاحب این عکس یک ایرانیه و توضیح میدادم که چهرهء ایرانیها یک حالت خاص و غیرقابل توصیفی داره که حتی توی کشورهای دیگهء خاورمیانه هم دیده نمیشه. نمیدونم چیه ولی کاملا میشه تشخیص داد. همینطور که با این افکار بازی میکردم از روی کنجکاوی خم شدم و روزنامه را برداشتم تا ببینم آیا حدسم درست بوده یا نه.
دیدم گوشهء تصویر نوشته زهرا سالکی گرافیتی های زنان را از دستشویی (توالت) بیرون می آورد.
موضوع برام جالب بود. سریع مبایلم را برداشتم و وبسایت شخصی اش را پیدا کردم. دیدم او هم ساکن تورنتو است و دانشجوی دانشگاه یورک.
توی وبسایتش که به زبان انگلیسی است قسمتی وجود داره به اسم «دخترها حرف میزنند» که زیرش نوشته:
«همه چیز از یک شب در یک بار (میخانه)  مورد علاقه ام در تورنتو شروع شد. بعد از کمی نوشیدنی در حالیکه در صف دستشویی خانمها ایستاده بودم چشمم افتاد به یک نقاشی کوچک روی دیوار که زیرش نوشته «ما دخترها همه خوشگلیم». وقتی که وارد دستشویی شدم متوجه شدم که دور و برم پر از نقاشی ها و نوشته های دیگه است و انگار صدای همهء اون دخترها را میشنوم.»
حس اون لحظه اش رو شبیه کسی که اولین باره رنگ قرمز را میبینه توصیف کرده.
نوشته «تصور کن تمام عمرت در اتاقی زندگی میکنی که پر از رنگهای مختلفه و هیچ وقت اونها را ندیدی تا اینکه یک شب که کله ات کمی گرم شده یکدفعه با خودت میگی خدایا این رنگها چی هستند! حس میکردم سرزمینی ناشناخته را کشف کردم. دنیای نامرئی و زیرزمینی فرهنگ زنانه که قرار بود از بین بره.
grafitty
«دخترها حرف میزنند» یک مستند و پروژه ای تصویری است که اغلب آن از توالتهای زنانه در بیشتر از ۵۰۰ بار(میخانه) تورنتو، نیویورک و مونترال جمع آوری شده». زهرا سالکی در ادامه نوشته که این پروژه قصد داره قسمت کوچکی از فرهنگ زیرزمینی شهری زنان راکه قرار نبوده بصورت عمومی و دائمی دیده بشه به تصویر بکشه. «این زنان و دختران آنچه را واقعا احساس میکنند روی دیوارها نوشته اند و از ردپایی صادقانه از خودشون بجا گذاشتند. هیچ کس نمیدونه چه کسی اونها را کشیده و ممکن بود هرزمانی همگی پاک بشن. این پروژه ۲ سال پیش شروع شد و من هیچ وقت تا این حد عاشق یک پروژه نبودم. گاهی اوقات که مشغول ویرایش تصاویر هستم سعی میکنم چهرهء صاحب اثر را تصور کنم اما نمیتونم. تنها چیزی که همیشه میتونم حس کنم احساس واقعی و خام اون افراد است.
برای من گرافیتی و جمله های افراد از آرزوهای اونها حرف میزنند. به نظرم مهمه که اینها حفظ و جمع آوری بشن و بصورت یک مجموعه و بخشی از جامعه بهشون نگاه عمیق تری بشه. حتی اگه خیلی از این جمله ها طعنه و یا هجو هستند باید سوال کرد چرا این دخترها در جامعه و جایی که دیگران حضور دارند خودشون را ابراز نمیکنند.
خیلی از این نقاشی ها نشان دهندهء یک روح چموش و بی پرواست که به شکلی بسیار محافظه کارانه آرام و اهلی شده.
چی میشد اگه یاد میگرفتیم تا این حد مراقب رفتار و افکار خودمون نباشیم؟ در اینصورت توی چه جور جامعه ای میتونستیم زندگی کنیم؟»
توی وبسایتش دیدم بزودی نمایشگاهی هم در این زمینه داره و آرزوش اینه که این مجموعه را در آینده بصورت کتابی منتشر کنه. شاید اگر برنامه های درسی و کاریم اجازه بده سری به نمایشگاهش بزنم. نمایشگاهی که در یک شب دیروقت و روی یک صندلی خالی تراموا پیدا کردم.

آنا از سوئد، نوزادی سرراهی در مشهد است

دختری از سوئد به نام آنا شیرلا آلفردسون، کودکی سرراهی در مشهد بوده است. او متن زیر را در فیسبوک منتشر کرده و از ساکنین مشهد %db%b4درخواست دارد که اگر میتوانند سرنخی به او بدهند تا بتواند پدر و مادر واقعی خودش را پیدا کند.
آنا که زبان فارسی نمیداند ساکن سوئد است و دو فرزند دارد. او در فیسبوک گروه «در ایران میبینمت» با کمک دوستی فارسی زبان نوشته است:
«سلام به همتون!
من شهریور سال ۱۹۷۷ (۱۳۵۶) در مشهد بدنیا آمدم. بعد از اون در یک پرورشگاه قرار گرفتم. پرورشگاه فرح پهلوی.
تنها چیزی که میدونستم اونجا این بود که من یک بچهء سرراهی بودم و از مشهد اومدم به سوئد. تو ایران اسمم شقایق بود. مطمئن نیستم اگر پرورشگاه این نام جعلی را به من داده بودند یا از اول این اسم را داشتم.
هیچکس اونجا نمیدونست اگر فامیل دارم و اسم مادر و پدرم چی بود.
اول اسفند ۱۹۷۸ اومدم سوئد و اون موقع حدود ۶ ماهم بود،‌بعد از اون دیگه چیزی نمیدونم. اگر کسی اینجا از مشهد میاد یا کسی را از اونجا میشناسه که در تاریخ شهریور ۱۹۷۷ یک بچه سرراه گذاشته به من بگه 😊❤️
واقعا میخوام مادر و پدر و فامیلم را پیدا کنم. شاید اینجا تو سوئد فامیل دارم؟ اینو شیر کنید واقعا به من کمک میکنید.
لطفا به اشتراک بذارید.»
برای دیدن مطلب آنا در فیسبوک اینجا کلیک کنید
عکسهای زیر تنها عکسهایی است که شقایق (آنا) از دوران پرورشگاه فرح پهلوی دارد.
%db%b1

%db%b3%db%b2