افراد مجرد در لیست معلولین طبقه بندی میشوند

طبق تعریف جدید سازمان بهداشت جهانی که قرار است بزودی منتشر شود، از این به بعد مردان و زنان مجردی که به هر دلیلی شریک جنسی برای تولید مثل ندارند، نازا تلقی شده و در گروه معلولین (ناتوان جنسی) دسته بندی میشوند و از حقوق آنها بهره مند خواهند شد.
سازمان بهداشت جهانی که معتبرترین سازمان در حیطهء پزشکی است در بیانیهء اخیر خود اعلام کرده است که هر فردی حق تولید مثل دارد حتی اگر شریک جنسی و یا همسر نداشته باشد. به همین دلیل برای دسترسی به حقوق و خدمات برابر، از این به بعد کشورهای متعهد به پروتکل سازمان بهداشت جهانی موظف خواهند بود افراد مجرد و همچنین همجنسگرایی که متقاضی داشتن فرزند از طریق لقاح مصنوعی (آی.وی.اف) هستند را هم در لیست اولویت خود قرار دهند. قبلا فقط زوجهای متقاضی داشتن فرزند که قادر به تولید مثل طبیعی نبودند میتوانستند از این خدمات استفاده کنند.
البته بعیده ایران به این تعریف جدید توجهی کنه. چه از بُعد حکومتی و چه از بُعد قربونش برم اجتماعی!

برای پیگیری مطالب شبنویس در تلگرام روی لینک زیر کلیک کنید

http://Telegram.me/shabnevisblog

منظور شما دقیقا از فرهنگ چیست؟

شاهد بحثی بودم که یک طرف ماجرا میگفت ایرانیها بی فرهنگ شده اند و طرف دیگر که آشفته و عصبانی شده بود میگفت تو در غرب ذوب شده ای و فرهنگ غنی ایران را فراموش کردی.
aspects-of-culture-beyond-language-infograph-869x1024
واقعیت این است که خیلی از ما دچار اشتباه رایجی در بحث های مربوط به فرهنگ هستیم. وقتی صحبت از فرهنگ میشود، چه فرهنگ کشورهای مختلف، چه شهر یا جامعه و یا اشخاص، اول از همه باید پرسید تعریف شما از فرهنگ چیست؟ آیا وقتی شما از فرهنگ حرف میزنید از تاریخ و شعر و هنر و ادبیات صحبت میکنید؟ به طرز حرف زدن و رفتار کردن و لباس پوشیدن و غذاخوردن آدمها اشاره میکنید؟ منظورتان طرز رانندگی است؟ یا منظورتان باورها و اعتقادات یک جامعه است؟ از قوانین و پایبندی به رعایت قوانین حرف میزنید یا از اهمیت رعایت اصول اخلاقی؟ به عادتهای رایج و کلیشه ها و روال عادی زندگی اشاره میکنید یا از میزان کتابخوانی و دانش و توانایی و استعداد یادگیری افراد حرف میزنید؟ آیا از دید شما فرهنگ محدود به مرزهای جغرافیایی و تاریخی است یا افراد و جوامع دور از هم و با سابقهء تاریخی کاملا متفاوت هم میتوانند تشابهات و مشترکات فرهنگی داشته باشند؟ و… به نظر من به دلیل همین گستردگی تعاریف و اجزای مختلف چیزی به اسم فرهنگ است که اغلب در بحثهای عمومی، هر کس راجع به آنچه در ذهن خود تصور کرده حرف میزند بدون آنکه بداند طرف دیگر چه تصوری از فرهنگ دارد. مثلا اگر کسی بگوید من عاشق فرهنگ ایران هستم دقیقا منظورش چه اجزایی از فرهنگ است. و اگر کسی بگوید من از فرهنگ ایران متنفرم دقیقا به چه بخشهایی از آن اشاره میکند. آیا اساسا در توصیف فرهنگ، که نمیتوان هیچ دو آدمی را پیدا کرد که تمام اجزای فرهنگی آنها عین هم باشد، میتوان از صفات خوب و بد استفاده کرد؟ بی فرهنگ و بافرهنگ اصلا معنایشان چیست؟ فرهنگ غرب و شرق یا هر دو قطبی دیگری که برای فرهنگ استفاده میشود به چه چیزی اشاره میکند؟‌ آیا یک نفر از شرق الزاما فرهنگش شرقی است؟ غربزدگی که مستقیما به فرهنگ غرب با بار معنایی منفی اشاره میکند، دقیقا راجع به چه چیزی صحبت میکند؟ اصلا آیا غربزگی یا شرقزدگی باید بار معنایی خوب و بد داشته باشند؟ آیا پایبندی به فرهنگ یک ارزش است؟
اصلا وقتی میگوییم فرهنگ ایرانی، منظورمان چه کسانی است؟

نقاشی های روی دیوار در توالتهای زنانهء تورنتو

zahraتوی تراموا نشسته بودم. دیر وقت بود و بیشتر صندلی ها خالی بودند. بی حوصله و خسته از یک روز طولانی و سنگین به اطراف نگاه میکردم که چشمم افتاد به عکس دختری روی جلد روزنامه ای که روی صندلی کناری ام ولو شده بود. با خودم گفتم چقدر شبیه ایرانیهاست و اگر یکی از دوستانم همراهم بود شرط بندی میکردم که صاحب این عکس یک ایرانیه و توضیح میدادم که چهرهء ایرانیها یک حالت خاص و غیرقابل توصیفی داره که حتی توی کشورهای دیگهء خاورمیانه هم دیده نمیشه. نمیدونم چیه ولی کاملا میشه تشخیص داد. همینطور که با این افکار بازی میکردم از روی کنجکاوی خم شدم و روزنامه را برداشتم تا ببینم آیا حدسم درست بوده یا نه.
دیدم گوشهء تصویر نوشته زهرا سالکی گرافیتی های زنان را از دستشویی (توالت) بیرون می آورد.
موضوع برام جالب بود. سریع مبایلم را برداشتم و وبسایت شخصی اش را پیدا کردم. دیدم او هم ساکن تورنتو است و دانشجوی دانشگاه یورک.
توی وبسایتش که به زبان انگلیسی است قسمتی وجود داره به اسم «دخترها حرف میزنند» که زیرش نوشته:
«همه چیز از یک شب در یک بار (میخانه)  مورد علاقه ام در تورنتو شروع شد. بعد از کمی نوشیدنی در حالیکه در صف دستشویی خانمها ایستاده بودم چشمم افتاد به یک نقاشی کوچک روی دیوار که زیرش نوشته «ما دخترها همه خوشگلیم». وقتی که وارد دستشویی شدم متوجه شدم که دور و برم پر از نقاشی ها و نوشته های دیگه است و انگار صدای همهء اون دخترها را میشنوم.»
حس اون لحظه اش رو شبیه کسی که اولین باره رنگ قرمز را میبینه توصیف کرده.
نوشته «تصور کن تمام عمرت در اتاقی زندگی میکنی که پر از رنگهای مختلفه و هیچ وقت اونها را ندیدی تا اینکه یک شب که کله ات کمی گرم شده یکدفعه با خودت میگی خدایا این رنگها چی هستند! حس میکردم سرزمینی ناشناخته را کشف کردم. دنیای نامرئی و زیرزمینی فرهنگ زنانه که قرار بود از بین بره.
grafitty
«دخترها حرف میزنند» یک مستند و پروژه ای تصویری است که اغلب آن از توالتهای زنانه در بیشتر از ۵۰۰ بار(میخانه) تورنتو، نیویورک و مونترال جمع آوری شده». زهرا سالکی در ادامه نوشته که این پروژه قصد داره قسمت کوچکی از فرهنگ زیرزمینی شهری زنان راکه قرار نبوده بصورت عمومی و دائمی دیده بشه به تصویر بکشه. «این زنان و دختران آنچه را واقعا احساس میکنند روی دیوارها نوشته اند و از ردپایی صادقانه از خودشون بجا گذاشتند. هیچ کس نمیدونه چه کسی اونها را کشیده و ممکن بود هرزمانی همگی پاک بشن. این پروژه ۲ سال پیش شروع شد و من هیچ وقت تا این حد عاشق یک پروژه نبودم. گاهی اوقات که مشغول ویرایش تصاویر هستم سعی میکنم چهرهء صاحب اثر را تصور کنم اما نمیتونم. تنها چیزی که همیشه میتونم حس کنم احساس واقعی و خام اون افراد است.
برای من گرافیتی و جمله های افراد از آرزوهای اونها حرف میزنند. به نظرم مهمه که اینها حفظ و جمع آوری بشن و بصورت یک مجموعه و بخشی از جامعه بهشون نگاه عمیق تری بشه. حتی اگه خیلی از این جمله ها طعنه و یا هجو هستند باید سوال کرد چرا این دخترها در جامعه و جایی که دیگران حضور دارند خودشون را ابراز نمیکنند.
خیلی از این نقاشی ها نشان دهندهء یک روح چموش و بی پرواست که به شکلی بسیار محافظه کارانه آرام و اهلی شده.
چی میشد اگه یاد میگرفتیم تا این حد مراقب رفتار و افکار خودمون نباشیم؟ در اینصورت توی چه جور جامعه ای میتونستیم زندگی کنیم؟»
توی وبسایتش دیدم بزودی نمایشگاهی هم در این زمینه داره و آرزوش اینه که این مجموعه را در آینده بصورت کتابی منتشر کنه. شاید اگر برنامه های درسی و کاریم اجازه بده سری به نمایشگاهش بزنم. نمایشگاهی که در یک شب دیروقت و روی یک صندلی خالی تراموا پیدا کردم.

آیا قضاوت شما بر اساس خرد است؟ این ماشین چه رنگی است؟

%d8%ae%d9%88%d8%af%d8%b1%d9%88
این ماشین چه رنگی است؟ اشتباه نکنید! این یک معما یا سرکاری نیست. واقعا جواب بدید. بله! ماشین زرد است. اما نکتهء این سوال چیست؟ این موضوع چطور به ما در فهم «سوگیری شناختی» کمک میکند؟
دیوید مک رینی میگوید:
« اگر متوجه شدید که تعداد گزارشات خبری از حملهء کوسه ها افزایش یافته است، کم کم به این باور میرسید که کوسه ها از کنترل خارج شده اند بخصوص وقتی که تنها منبع اطلاع گیری شما تعداد زیاد اخبار راجع به کوسه ها باشد. با خودتان میگویید که ای وای! کوسه ها وحشی شده اند. دیگر شنا کردن در ساحل امن نیست.
اما در واقع شما باید با خود بگویید ای وای! خبرگزاریها این روزهاعاشق این هستند که خبرهای راجع به حملهء کوسه ها را پوشش دهند.»
 البته به نظر خیلی منطقی است که هرچه بیشتر راجع به حملهء کوسه ها بشنوید، به این نتیجه برسیم که اوضاع وخیم تر است. مغز ما به همین روش کار میکند.
سوگیری شناختی یک الگوی ذهنی است که در قضاوت و استدلال ما انحراف ایجاد میکند و باعث میشود گاهی نتیجه‌گیری‌هایی که در مورد سایر افراد و موقعیت‌ها انجام میدهیم، غیرمنطقی باشد. گفته میشود که سوگیری شناختی میتواند منجر به بی خردی و قضاوتهای نادرست افراد در جامعه شود. مغز ما همواره پیش فرضهایی میسازد که البته در مقیاسهای کوچک بخوبی جواب میدهند و میتوانند ما را به سمت نتیجه گیریهای مفید هدایت کنند. مثلا اگر ما بطور مکرر بشنویم که این روزها کوسه ها در ساحل کیش به مردم حمله میکنند، منطقی است که برای مدتی به آن ساحل برای شنا کردن نرویم. اما اگر در مقیاسی بزرگتر مثلا در گزارشی بخوانیم که تعداد حملهء کوسه ها در مجموع سواحل دنیا نسبت به سال گذشته افزایش داشته است، غیرمنطقی است اگر نتیجه گیری کنیم شنا کردن در ساحل کیش خطرناک است.

روشی که مغز ما برای چنین فرضیات و نتیجه گیریهایی (مثل خطر حملهء کوسه در تمام سواحل) پیش میگیرد یک نوع میانبر ذهنی است که اصطلاحا «اکتشافات تجربی ذهن»* نام دارد و هدفش ساده تر کردن پردازش اطلاعات دریافتی است. مغز انسان یاد گرفته و این قابلیت را دارد که با اطلاعاتی محدود بتواند تصویری بزرگتر و جامع تر را تصور و تجسم  کند. این توانایی غالبا بسیار مفید است اما همیشه هم اینطور نیست، چون این اکتشاف ذهنی گاه برای درک تصویری دقیق از واقعیت و نتیجه گیری ای منطقی دچار محدودیت است. ذهن انسان بصورت خودکار در مواجهه با هر پدیده ای مشغول تولید پیش فرضها و حدسیات مختلف است که برای نتیجه گیری، استدلال، قضاوت و بطور کلی اکتشاف از آنها استفاده میکند و به دلیل خودکار بودن و نامحسوس بودن این فعالیت ذهنی، همیشه احتمال نتیجه گیری اشتباه وجود دارد.

و اما ارتباط این موضوع با عکس خودروی زرد رنگ چیست؟  آنچه شما در این تصویر میبینید و قاطعانه میتوانید راجع به آن حرف بزنید این است که سمت چپ خودرو زرد رنگ است، اما ذهن شما بسرعت و خودکار و نامحسوس تصویر بزرگتری را تجسم کرد و با پیش فرضهایی که تولید کرد نتیجه گرفت که سمت دیگر خودرو نیز زرد رنگ است. در این مثال، هیچ ایرادی در نوع تصورکردن مغز وجود ندارد و به احتمال خیلی زیاد هم نتیجه گیری زرد بودن تمام ماشین درست است، اما یادمان باشد که امکان زرد نبودن سمت دیگر خودرو نیز وجود دارد.

نکتهء مهم اینجاست که نه تنها ذهن شما چنین فرضیه ای را بصورت خودکار بکار برد، بلکه خود شما هم تا زمانی که به این موضوع اشاره نشده بود، از وجود چنین نحوهء قضاوت و نتیجه گیری و احتمال خطاپذیر بودن آن بی اطلاع بودید. در سوگیری شناختی مغز انسان دقیقا به همین روش عمل میکند. تولید فرضیات در مغز یک نوع اکتشاف ذهنی است و به همین شکل هم ذهن شما در زندگی بطور نامحسوس و خودکار انحراف و تمایل (سوگیری) به قضاوتها و نتیجه گیری های خاصی دارد که ممکن است اشتباه باشند.

نکتهء مهم و قابل توجه دیگر این است که حتی باوجود اینکه الان به این موضوع اشاره شد و احتمال وجود خطا هم مطرح شد، شما همچنان معتقد هستید که این خودرو تماما زرد رنگ است. شما ممکن است برای لحظه ای و از روی تفنن تصور کرده باشید که سمت دیگر ماشین به رنگ دیگری است اما همچنان معتقدید که سمت دیگر ماشین، زرد است و حتی حاضرید روی آن شرط ببندید. اگرچه شما احتمالا دلیلی کاملا منطقی و قابل قبول برای درست بودن فرضیه زرد بودن تمام خودرو دارید،‌ اما نکتهء اصلی این است که حتی با وجود اشاره به احتمال غلط بودن این فرضیه  و احتمال وجود انحراف (سوگیری) در ذهن شما، باز هم ذهنتان قادر به مقاومت دربرابر این سوگیری نیست. به عبارت دیگر، صرف اطلاع داشتن از احتمال اشتباه بودن یک پیش فرض ذهنی، برای مصون بودن از نتیجه گیریهای اشتباه کافی نیست. اساسا مغز ما گمان میکند که برای نتیجه گرفتن دلیل کافی و مناسب در اختیار دارد.

شما ممکن است از این به بعد تمرین کنید و ذهن خود را عادت بدهید که سمت دیگر ماشینهایی را که می بینید بصورت پیش فرض همرنگ با سمتی که می بینید تجسم نکنید. اما این بدین معنی نیست که ذهن شما در موارد دیگر چنین پیش فرضهایی را تولید نمیکند. دفعهء بعد که به خیابان میروید فرض خواهید کرد که سمت دیگر خانه هایی که می بینید به همین رنگ سمت جلوی چشم شماست. بعبارتی دیگر، شما ممکن است بتوانید ذهن خود را در یک موضوع خاص (مثل رنگ سمت دیگر ماشین) تمرین و عادت دهید اما این پیش فرضهای ذهنی در موارد دیگر همچنان وجود خواهند داشت.

البته دلیل عنوان کردن این مثالها این نیست که از این به بعد راجع به تصور رنگ ماشینها و خانه ها محتاط باشیم و یا ذهن خود را درگیر مقاومت دربرابر چنین پیش فرضهایی کنیم. این مثالها صرفا برای مطرح کردن چهارچوبی برای درک و فهم بهتری از عملکرد مغز انسان بود. نکتهء با اهمیت ار این بود که ما از چگونگی رفتار ذهن و سوگیری شناختی آن در پردازش داده های مغزی و نحوهء نتیجه گیری ها آگاه باشیم. اگر از نحوهء عملکرد ذهنمان آگاه شویم، آن وقت میتوان برای جلوگیری از انحراف به سمت نتیجه گیریهای غلط تمرین کرد.

برای درک بهتر این موضوع چند مثال میزنم.

اکثر ما هنرپیشه یا خوانندهء مورد علاقهء خودمان را داریم و اکثر ما چون فلان فرد مورد علاقه مان مشهور و جذاب و موفق است، پس نتیجه میگیریم که او در زندگی شخصی انسانی خوب و مهربان و مودب و خوش مشرب است.

در یک تحقیق روانشناسی، ویدئوی صحنهء تصادف دو ماشین را به گروهی از افراد نشان دادند و سپس از آنها راجع به جزییات تصادف سوالاتی پرسیدند. در پرسشنامهء گروه اول، یکی از سوالات این بود که به نظر شما سرعت خودروی عقبی که به خودروی جلویی برخوردکرد چقدر بود. در پرسشنامهء گروه دوم همین سوال اینطور پرسیده شد که سرعت خودروی عقبی که ماشین جلویی را له کرد چقدر بود. همهء شرکت کنندگان یک ویدئو را دیده بودند اما جالب این بود که اغلب افراد گروه دوم که در سوالشان از کلمهء له کردن استفاده شده بود سرعت ماشین را خیلی بیشتر از گروه اول فرض کرده بودند. جالب تر اینکه یک هفته بعد، از هر دو گروه سوال شد که آیا در صحنهء تصادف خرد شدن شیشهء ماشین را دیدند (در  ویدئوی تصادف شیشهء هیچ یک از خودرها خرد نشد) که اکثر گروه اول جواب منفی دادند ولی اکثر گروه دوم جواب مثبت دادند. میبینید که چطور به همین راحتی تفاوت در یک کلمه (برخورد کردن و له کردن) میتواند در نتیجه گیری و حتی حافظهء انسانها نقش داشته باشد. از همین مثال میتوان به اهمیت نقش تیترهای خبری و گزارشات  و تفاسیر رسانه ای در بازی کردن با ذهن مخاطبان و القای سوگیری های شناختی و نتیجه گیری ذهنی پی برد.

برادر شما ساکن فرانسه است و شما طی چند ماه گذشته سه خبر راجع به حملات تروریستی در فرانسه شنیده اید. ذهن شما بطور پیش فرض به این سو منحرف میشود که برادر شما در خطر آسیب در یک حملهء تروریستی است و در نتیجه نگران او میشوید. در  حالیکه احتمال خطر افتادن از پله ها یا آسیب و تصادف در یک حادثهء رانندگی و یا ابتلا به یک بیماری مهلک بطور منطقی و آماری از مواجهه با یک حملهء تروریستی بمراتب بیشتر است.

مثال آخر بصورت یک معما. در یک خانه چهار نفر که شغلشان لوله کشی آب و فاضلاب است مشغول ورق بازی هستند. یکی از این افراد متهم به قتل است. پلیس از حضور قاتل در این خانه با خبر است و تنها سرنخی که از قاتل دارد نام  او است. پلیس طی یک عملیات به داخل خانه هجوم می آورد و بدون هیچ درنگ و گفتگویی یقهء قاتل را میگیرد. به نظر شما پلیس از کجا توانست قاتل را از بین سه نفر دیگر تشخیص دهد؟ جواب این است. قاتل نامش مریم بود و تنها زن حاضر در جمع بود. همانطور که دیدید، پیش فرض ذهن شما این بود که لوله کش یک مرد است.

در پایان فراموش نکنیم که سوگیری شناختی با منطق و استدلال غلط تفاوت دارد. سوگیری شناختی یک پدیدهء پردازش ذهنی و خودکار و نامحسوس است و با طرز استدلال غلط فرق میکند

 

برای مطالعهء بیشتر بر روی عناوین زیر کلیک کنید

*سوگیری شناختی لینک به ویکیپدیا

*اکتشاف ذهنی: اکتشاف یک استراتژی است که از اطلاعات در دسترس، اگرچه خیلی قابل استفاده نیستند، برای کنترل حل مسئله در انسانها و ماشینها استفاده می‌کند.. لینک به ویکیپدیا

احتمال کم، اثر زیاد – چرا مردم از حملات تروریستی میترسند

اکتشاف ذهنی چیست و چگونه کار میکند

تعریف سوگیری شناختی و چند مثال 

ده نمونهء معروف از سوگیری شناختی

دوازده نمونه از سوگیری شناختی و توضیح اینکه چطور مانع منطقی بودن شما میشوند

اندام زن، خربزه و پیه شتر

کارلا سرنا در شرح احوال زنان دورهء ناصرالدین شاه در سفرنامهء خود مینویسد:
«در ایران، تنها زنان چاق، خاصه آنهایی که شکل خربزه را پیدا کرده اند، مقبول هستند.
آنهایی که از نعمت جاقی مورد نظر برخوردار نیستند، به درمان و دواهای مختلف متوسل میشوند. چون لاغری برای زنان ایرانی، نوعی مایهء ننگ و سرشکستگی است و حتی گاهی شوهرها به این بهانه، آنها را طلاق می دهند.
پزشکان برای علاج لاغری، داروهای بیشمار تجویز میکنند ولی هیچکدام موثر واقع نمی گردد.
دوایی که برای چاق و چله شدن، بیش از همه تجویز می گردد، پیه کوهان شتر است که باید هر روز و در ساعت معلوم به اندازهء معین، مرتب مصرف شود.»

از کتاب سیمای زنان ایرانی، نشر روزگار ۱۳۷۹، میترا مهرآبادی، صفحهء ۲۸-۲۹

یک مثال از تفاوتهای ایران با کشورهای پیشرفته

فقط یک مثال میزنم بعنوان یکی از هزاران تفاوت نگرش جامعه و نحوهء مدیریت در ایران و کشورهای پیشرفته مثل کانادا.
در دانشگاه (و هر سازمان و شرکت دیگه ای مثلا شرکت پیمانکاری) وقتی یک نفر در هر مقامی استخدام میشه، از نگهبان و پذیرش و نظافتچی بگیر تا استاد و مسوول/دستیار کتابخانه و مدیر، همگی باید یک سری آزمونها و کارگاههای آموزشی خاص و مشترک را بگذرونند.
مثلا باید در مورد قوانین مربوط به تبعیض و توهین نژادی یا جنسیتی، یا قوانین و نکات ایمنی چه مربوط به خود فرد و چه مربوط به دیگران، یا قوانین مربوط به نحوهء برخورد و ارائهء خدمات به افراد ناتوان (معلول) جزوات مربوطه را بخونند و آزمون نهایی را بگذرونند.

چند دقیقه به این موضوع و این تفاوتها فکر میکردم. یاد خیلی چیزها افتادم.
مثلا یاد آتش سوزیهای مکرر چند ماه پیش در ایران افتادم. انبار یک فروشگاه خصوصی حاوی محصولات رنو دو خیابان آنطرفتر از خانه مان در اصفهان در آتش سوخت و بیشتر از ۲ میلیارد تومن جنس خاکستر شد. علت هم جرقه های جوشکاری ساختمانِ در حال ساخت و ساز کناری بوده که احتمالا طبق روال یک کارگر را گذاشتند سرکار و گفتند جوشکاری کن. بدون احتمالا یک ساعت کلاس آموزشی رعایت نکات ایمنی.

حتی نمیدونم چرا بطور خیلی بی ربط (شاید هم با ربط) یاد شعارها و فحش مادر دادنهای تماشاچیان فوتبال بازی ایران و قطر به عربها افتادم.

متاسفانه فقط میتونم بگم خوشحالم که از اون فضای … خارج شدم و ناراحتم برای افرادی که در اون فضا متفاوت فکر میکنند ولی مجبورن در اون هوای مسموم نفس بکشند. خوشحالم که رفتم از فضای جامعه ای که در اون بدیهی ترین و اولیه ترین نکات انسانی نه تنها رعایت نمیشه حتی تلاشی هم برای تغییر و اصلاحش اتفاق نمی افته.

چه کسی باید آشغالها را دم در بگذارد


o-FEMINISM-IN-2014-facebookمعنای فمینیسم این نیست که چه کسی باید آشغالها را دم در بگذارد.

فمینیسم بدنبال این نیست که چه کسی پول شام را بدهد،‌ یا چه کسی باید اول از در وارد شود، چه کسی باید مبلها را جابجا کند و چه کسی سوسکها را بکشد، یا چه کسی باید شام درست کند و ظرفها را بشورد.
مفهوم فمینیسم مثلا این نیست که چه کسی باید از بچه ها مراقبت کند، بخصوص اگر تصمیم گیری بر اساس فکر و گفتگو کردن متقابل و بررسی شرایط موجود و رسیدن به توافقی مشترک بین زن و مرد باشد.
 
مفهوم فمینیسم فراتر از اینهاست.
فمینیسم میگوید که قرار نیست هیچ کس بخاطر زن یا مرد بودن وظیفه اش از قبل تعریف شده باشد.
کسی که قوی تر است مبلها را جابجا میکند، فردی که از آشپزی لذت میبرد یا وقت بیشتری دارد یا آشپزی اش بهتر است غذا درست میکند، گاهی مرد قوی تر است و زن بهتر آشپزی میکند اما گاهی هم اینطور نیست.
 
مهم تر اینکه فمینیسم به این معناست که به دیگران هم نشان دهیم که به هیچ عنوان اشکال ندارد اگر وظایف کلیشه ای زن و مرد بر اساس آنچه میان آن دو به توافق رسیده است تغییر کند. اگر زنی دوست دارد زورش زیادتر باشد و کارهای سنگین انجام دهد عالی است. یا اگر مردی دوست دارد آشپزی کند و ظرفها را بشورد این هم عالی است.
 
فمینیسم بدنبال تغییر باورها و تعاریف کلیشه ای و جنسیت زدهء رایج است. مفاهیمی که مرد نان‌آور خانه است و یا زن وظیفه اش تربیت و بزرگ کردن بچه هاست. مفاهیمی که قرنهاست در لایه لایهء ذهن تاریخی جوامع مردسالار یا زن سالار (اگر وجود داشته باشد) رسوب کرده است.
 
فمینیسم راستین به دنبال جدال و جنگ و انتقام از مردان نیست. فمینیسم بدنبال آموزش است. بدنبال برابری و دوستی و زندگی مسالمت آمیز مرد و زن در کنار هم و در یک جامعه است.
چه بسا زنانی که خیلی بیشتر از مردان اسیر باورهای مردسالارانه و ضد آرمانهای فمیسنیسم هستند. فمینیسم بدنبال بازیابی حق برابر انسانهاست نه برتری زن و یا محکوم بودن مرد.

رفیق! سال دیگر عید فطرت پیشاپیش مبارک

در یک جمله نوشته بود عیدت مبارک دکتر.
تازه از خواب بیدار شده بودم و از دیدن این پیام در گوشی مبایلم چندان خوشحال نشدم.
با خودم گفتم چطور باید جواب بدهم؟ چه جوابی بدهم؟ اصلا جوابی بدهم؟
با خودم میگفتم باید حالش را بگیرم! چطور برای منی که از اساس به این حرفها و مراسم و عیدهای مذهبی اعتقاد که ندارم هیچ، خوشم هم نمی آید، همچین پیامی فرستاده.
چند ثانیه مکث کردم. رفتم به چند ماه قبل. تورنتو.
– کریسمس شما مبارک.
– ممنون. کریسمس شما هم مبارک
یاد این مکالمهء چند ثانیه ای خودم در یکی از فروشگاههای شهر تورنتو افتادم. خنده ام گرفته بود. با خودم میگفتم چه جالب که کریسمس را به من که قیافه ام خاورمیانه ایست تبریک گفت! شاید هم فکر کرده از آمریکای جنوبی هستم؟ ولی به هر حال از تبریکش بدم نیامد ولی حس و حالم ترکیبی بود از رضایت و مسخرگی.
رفتم به سمت صبحانه اما با ذهن خودم درگیر شده بودم.
یک بخش از افکارم سعی داشت توجیهی پیدا کند و مدام در سرم فریاد میزد که کریسمس بار مذهبی خود را از دست داده و امروزه بیشتر یک مراسم فرهنگی و جهانی است. و ادامه میداد کجا به نام کریسمس جوانی و زندگی را به کامت زهر کرده اند؟
اما بخش دیگر ذهنم فریاد میزد که چرا اینقدر دچار واکنش و عکس العمل عصبی نسبت به هرچه مربوط به اسلام باشد شده ای؟ جواب سوال را البته خوب می دانستم…
لیوان چایی را سرکشیدم. به خودم گفتم قرار نیست آدمی عامی باشم. قرار نیست سطحی باشم. مگر قرار نبود به همهء عقاید و باورها، به همهء آدمها، به همهء فرهنگها احترام بگذارم؟
از خودم پرسیدم آیا واکنش تو نسبت به «عید فطر مبارک» با «کریسمس مبارک» و «نوروز مبارک» یکی است؟ جواب بطور واضح نه بود. اما آیا این تفاوت لزوما یک ایراد است؟ آیا احترام گذاشتن به همهء عقاید الزاما به معنای علاقهء برابر به همهء باورها و مراسم و فرهنگهاست؟
چایی تمام شده بود. گوشی را برداشتم و در یک کلمه برایش نوشتم ممنونم. اما هرکار کردم دستم نچرخید که بگویم عید شما هم مبارک.
البته چند ساعت بعد پشیمان شدم. با خودم گفتم شاید بهتر بود عیدش را به او تبریک میگفتم حتی اگر این عید من نبود. حداقل رسم ادب اینطور حکم میکرد. سال دیگر حتما اگر کسی را دیدم که در باورش فطر و غدیر و شعبان و قربان (این یکی را مطمئن نیستم) عید است، پیش دستری میکنم و عیدش را تبریک میگویم. اما شاید اشاره ای هم کنم و بگویم که «البته من اعتقادی به این عید ندارم». به هر حال مرض است دیگر! اگر اعلام موضع نکنیم لابد دق میکنم.
بله. واقعیت اینست که هنوز کامل یاد نگرفته ام که عقاید و افکار خودم را برای خودم نگه دارم. هنوز کامل یاد نگرفته ام که باور دیگران به خودشان مربوط است و من قرار نیست مدعی العموم و دادستان افکار افراد جامعه باشم. هنوز کامل یاد نگرفته ام که لازم نیست در موردی که از من سوال نشده اعلام موضع و نظر کنم. هنوز کامل یادنگرفته ام که چیزی از من کم نمیشود اگر فردی خیال کند من مسلمان و معتقد به عید فطر هستم! درست است. هنوز خیلی چیزهاست که کامل یادنگرفته ام.
امسال که گذشت. اما رفیق، عید فطر سال دیگه ات پیشاپیش مبارک 🙂

آلتش را در خیابان نشانم داد

615x200-ehow-images-a02-8u-mu-cope-spouses-exhibitionism-800x800دیروقت بود که به خانه رسیده بود و هنوز صدایش میلرزید.
میگفت اتفاق بدی برایش افتاده که هنوز گیج است و حالت تهوع دارد. همراه دوستش در یکی از خیابانهای شلوغ و در ساعتی پر رفت و آمد قدم میزدند که چند متر جلوتر متوجه پسری حدودا بیست ساله با ظاهری معمولی و لباسهایی تمیز و قیافه ای عادی میشوند. همه چیز در چند ثانیه اتفاق افتاد. پسر آلت خود را درآورده بود و خودارضایی میکرد و در لحظهء ارگاسم نگاهی عمیق و دنباله دار به هر دو دختر میکند و خیلی عادی سوار دوچرخه میشود و میرود و در هیاهوی جمعیت گم و محو میشود.
احتمالا تا بحال برای خیلی از خانمها تجربه ای مشابه پیش آمده است. تجربه ای حال بهم زن که برای اغلب زنان سرشار است از حس ترس و خشم و نفرت و تحقیر. اتفاقی که قبلا هم از افراد دیگر شنیده بودم و باعث شد این مطلب را راجع به آن بنویسم.
سوالات زیادی دربارهء این موضوع وجود دارد که به پاسخ برخی از آنها در این نوشته اشاره کرده ام و متاسفانه جواب قاطعی برای برخی از آنها وجود ندارد.
آیا فردی که چنین کاری میکند بیمار است یا مجرم؟ آیا این افراد اختیارشان از دستشان خارج است یا خودآگاه عمل میکنند؟
آیا این افراد خطرناک هستند؟ آیا فقط زنان قربانی این افراد هستند؟
آیا زنان هم اندام جنسی خود را به دیگران نشان میدهند؟
آیا این اتفاق مخصوص جوامع بسته مثل ایران است؟
راه مقابله یا درمانشان چیست؟
واکنش فرد قربانی در لحظهء مواجهه چگونه باید باشد؟
وظیفهء جامعه و خانواده در قبال فردی که آلت خود را در ملاعام نشان میدهد چیست؟
نگاه علم پزشکی و روانپزشکی به این رفتار چیست؟
پارافیلیا(۱) که در فارسی انحراف جنسی ترجمه شده است انواع گوناگونی دارد مثل پدوفیلی (بچه بازی)، سادیسم یا مازخویسم جنسی و همچنین اکسهیبیشنیسم(۲) که در فارسی به «بدن نمایی» ترجمه شده اما در این نوشته بجای آن از اصطلاح «عورت نمایی» استفاده میشود.
تمام انواع پارافیلیا (انحرافات جنسی) از جمله عورت نمایی تا ۲۰ برابر در مردان شایعتر است بجز مازوخیسم که در زنان چندین برابر بیشتر دیده شده است. علت این تفاوت رفتاری بین دو جنس هنوز مشخص نیست. بیشتر رفتارهای پارافیلیک (انحراف جنسی) در اکثر کشورها تحت عنوان جرم تعریف شده اند هرچند در برخی کشورها درصورت اثبات بیمار بودن فرد در دادگاه، بیمار مجازات نخواهد شد.
هنوز مشخص نیست که دقیقا چه چیز باعث بروز اینگونه رفتارهای انحراف جنسی میشود. برخی محققین معتقدند که آسیبها یا سوء استفاده های جنسی/جسمی/روانی در دوران کودکی پیش زمینهء این اختلالات هستند و برخی دیگر از محققین میگویند که شرایط خاص درصورتیکه بصورت مکرر باعث تحریک و ارضای فرد شوند منجر به پیدایش انحراف جنسی میشوند. در کل تئوریهای مختلفی برای توضیح این اختلال مطرح هستند که در مجموع عوامل زیست شناختی، روانی و اثرات جامعه و همچنین آسیب و ضربهء فیزیکی به مغز را در بروز و شکلگیری این اختلالات سهیم میدانند.
فرد مبتلا به اختلالات انحرافی جنسی (پارافیلیا) معمولا قادر به برقراری رابطهء جنسی یا عاطفی عمیق با دیگران نیست.
البته فراموش نکنیم که بین رفتارهای جنسی غیرمعمول و فانتزی ها با اختلالات انحرافی جنسی (پارافیلیا) که باعث آزار خود بیمار یا دیگران میشود تفاوت است. به عبارت دیگر هر رفتار یا فانتزی جنسی که برای شما غیرمعمولی است به معنای بیماری جنسی تلقی نمیشود.
و اما عورت نمایی که لازم است بدانیم صرفا محدود و مخصوص جوامع بسته و سنتی نمیباشد بلکه در همهء کشورها وجود دارد. انجمن روانپزشکان آمریکا(۳) عورتنمایی را جزو بیماریهای روانی دسته بندی میکند که در آن فرد احساس نیاز شدیدی به نشان دادن آلت تناسلی اش به دیگران دارد. بیماری عورت نمایی منجر به مشکلات مختلفی برای بیمار میشود از جمله پریشانی شدید روحی (دیسترس)، عدم توانایی تطابق با استرسها و محرکهای مختلف، معظلات و مشکلات متعدد اجتماعی مثل‌ محل کار و حتی در زندگی فردی.
در برخی کتب عورت نمایی را پارفیلیای بدون تماس خوانده اند چرا که انواع دیگر پارافیلیا شامل تماس مستقیم با دیگران است ولی در این حالت معمولا تماس فیزیکی با قربانی انجام نمیشود.
متاسفانه هنوز تحقیقات علمی گسترده ای در این زمینه انجام نشده و آمار دقیقی از میزان شیوع عورت نمایی وجود ندارد. بیشتر مطالعات بر روی افرادی انجام شده که بدلیل عورت نمایی بازداشت شده اند.
معمولا این اختلال در اولین دههء‌ بزرگسالی بروز میکند هرچند مواردی هم از آغاز اختلال در سنین سالمندی و یا در دوران نوجوانی گزارش شده است. در آمریکا تقریبا یک سوم مردهایی که بدلیل تعرضات جنسی بازداشت شده اند مبتلا به اختلال اکسهیبیشنیسم هستند و بین ۲۰ تا ۵۰ درصد آنها مجددا به همین دلیل بازداشت میشوند.
مردان اکثریت قاطع مبتلایان به این اختلال را تشکیل میدهند، و از سوی دیگر تقریبا تمام قربانیان زنان، دختران و پسران خردسال هستند. برخی بیماران پس از نشان دادن عورت خود اقدام به خودارضایی میکنند، برخی به این امید هستند که فرد قربانی از دیدن بدن‌ آنها لذت ببرد، برخی بصورت خودآگاه تمایل دارند که دیگران را شوکه و یا ناراحت کنند.
اما اکثر بیماران به این امید و خیال هستند که فرد یا افراد مورد هدف از دیدن آلتشان تحریک شده و خواهان رابطه جنسی بشوند.
بیمار ممکن است کاملا آگاهانه عورت نمایی کند اما در برخی موارد هم رفتار فرد خارج از اختیار و بصورت ناخودآگاه میباشد. اما در هر دو حالت بدلیل وجود نوعی اختلال وسواسی-اجباری، فرد کنترل کاملی روی رفتار خود ندارد و در نهایت باید به احساس برانگیختگی جنسی با نمایش دادن آلت تناسلی خود به غریبه ها دست یابد.
آنچه که هنوز به آن در منابع علمی اشارهء‌ چندانی نشده است نحوهء واکنش فرد قربانی در لحظهء مواجهه با این صحنه است. در برخی منابع به نقل و پیشنهاد پلیش گفته شده است که فرد هیچگونه واکنشی اعم از خشم و پرخاش و حمله به فرد انجام ندهد و تظاهر کند که متوجه این صحنه نشده است و با حفظ آرامش به آرامی از محل دور بشود. گفته میشود که اغلب موارد فردی که عورت نمایی میکند خطرناک نیست و رفتاری تهاجمی نخواهد داشت.
اگر این اختلال چه بصورت فکر کردن به این موضوع یا عمل کردن به آن بیشتر از ۶ ماه ادامه پیدا کرد نیاز به درمان پیدا میکند. درمان این بیماری ترکیبی است از مشاوره و روان درمانی در کنار تجویز داروهای روانپزشکی. پزشک/مشاور در حین مواجهه با چنین بیمارانی باید دریابد که آیا بیمار بیشتر برای بزرگسالان یا کودکان عورت نمایی میکند.
همچنین باید در حین مصاحبه راجع به شرایط و مکانهایی که فرد به چنین کاری اقدام میکند سوال شود. بررسی احتمال مصرف مواد داروگردان، نگرش و احساس بیمار نسبت به این رفتار خود، و همچین نسبت به افرادی که به آنها تعرض شده است نیز جزو موارد مهم مصاحبه هستند.
مهمترین نکته ای که فرد درمانگر یا اعضای خانوادهء چنین بیمارانی باید در نظر داشته باشند که این بیماری درمان قطعی ندارد و تا پایان عمر احتمال عود آن وجود خواهد داشت. خانوادهء این بیماران باید طبق برنامه ای منظم و دقیق از بیمار مراقبت کرده و دسترسی او به انواع مواد، الکل، سیگار و حتی قهوه را محدود کنند. حتی در برخی موارد توصیه میشود که دسترسی به اینترنت نیز محدود شود.
درپایان فراموش نکنیم که این اختلال با آنچه که برخی گروهها و افراد برای نوعی اعتراض یا جلب توجه به موضوعی خاص انجام میدهند متفاوت است. هرچند برهنه شدن برای جلب توجه نیز در فرهنگها و شرایط متفاوت تعبیر و قضاوت یکسانی نمیشود اما بطور کلی با آنچه فرد عورت نما در یک شرایط خاص و بطور پنهانی از چشم دیگران انجام میدهد متفاوت است.
در اوایل دههء ۱۹۷۰ رسانه ها شیوع نوعی جدید از بدن نمایی را گزارش کردند. مردان و زنان لباسهای خود را بطور کامل یا نیمه عریان در می آوردند و به مکانهای عمومی میرفتند. رسانه ها این عمل را استریکینگ(۴) به معنای درخشیدن نامیدند. هیچ کس بدرستی نمیداند که استریکینگ از کجا شروع شد ولی برخی معتقدند در دههء ۱۹۶۰ و در دانشکده های و بصورت بازی و تفریح گروهی از دانشجویان این کار رونق گرفت. گزارشهای زیادی هم از افرادی که در مجامع ورزشی بصورت لخت وارد میدان میشوند وجود دارد.
در مجموع این رفتار با آنچه اکسهیبیشنیسم یا عورت نمایی میخوانیم کاملا متفاوت است. این گروه بیشتر بدلیل جلب توجه، سرگرم کردن دیگران، شرط بندی، یا مستی شدید پس از الکل است.
لغات:
۱) paraphilia
۲) exhibitionism
۳) American Psychiatric Association
۴) streaking

دختری در صندلی کناری هواپیما

وارد هواپیما که شدم از دور دیدم روی صندلی کناری من نشسته. دختری سی و چند ساله که از چهره اش میشد حدس زد ایرانی است. اول چند کلمه ای انگلیسی حرف زدیم اما بعد از مدتی بالاخره پرسیدم فارسی که میدونید؟ لبخند زد و گفت بله و شروع کردیم به فارسی حرف زدن.
چند دقیقه بعد حرف از ویزا و پاسپورت شد که گفت برای ایران ویزا گرفته. با تعجب پرسیدم ویزا واسه چی؟ مگه با پاسپورت کانادایی داری میای؟ گفت نه، آخه من ایرانی نیستم…چند ساعتی گپ زدیم. از گذشته و امروزش گفت. از خاطراتش و تغییری که مهاجرت در زندگی اش ایجاد کرده. در تمام مدت هرگز ذره ای کینه یا نفرت از ایران در لحن و حرفهایش حس نمیشد. برعکس عاشق ایران بود. با حسی پر از دلتنگی راجع به ایران حرف میزد. میگفت خودش را ایرانی میدونه. تمام عمرش در ایران زندگی کرده. ایران بدنیا اومده. ایران بزرگ شده. اما…

تقریبا دو سال بود که اقامت دائم کانادا گرفته بود و در کانادا زندگی میکرد. میگفت کانادا براش مثل بهشته. تازه بعد از وارد شدن به کانادا حس میکنه او هم آدمه. شخصیت داره. شهرونده. حق و حقوق داره. میگفت خیلی براش عجیب و هیجان انگیز بود که از اولین روز ورودش به کانادا بیمهء درمانی رایگان، حق تحصیل، حق کار، کلاس زبان رایگان و حمایت های مختلفی از ادارهء مهاجرت دریافت کرده. میگفت خیلی خوشحاله که بالاخره هویت پیدا کرده…

گفتم خیلی جالبه چون ظاهر و چهره ت خیلی شبیه به ایرانی هاست و لهجه هم نداری و من اصلا حس نکردم ایرانی نیستی.
گفت پدر و مادرش اهل هرات هستند. خودش ایران بدنیا اومده. بعد لبخند زد و گفت باباجان هرات هم تا همین دیروز مال ایران بوده. ما از نظر فرهنگ و غذا و آداب و رسوم خیلی شبیه ایرانیها هستیم. لبخند زدم و گفتم پس افغان هستی. و بعد گفتم من خیلی وقته مراقبم که بجای افغان یا افغانستانی به کسی نگم افغانی. خندید و گفت آره، افغانی واحد پوله…

میگفت همیشه در کانادا ایرانیها فکر میکنند او هم ایرانی است. حتی همین امروز در فرودگاه که تنها نشسته بود، خانمی ایرانی کنارش نشسته و بدون سوال کردن فارسی حرف زده. میگفت در همان چند دقیقه ای که حرف میزدیم چند مسافر چینی از جلوی ما رد شدند و آن خانم گفته که این چینی ها خیلی کثیفند. سوسک میخورند. بو میدهند.
توی ذهنم میگفتم خوشحالم که اون خانم در ادامهء حرفش نگفته این چینی ها مثل افغانی ها هستند…

پاسپورت افغانستانی اش را نشانم داد. اولین باری بود که پاسپورتی با جلد سیاه که روی آن نوشته بود جمهوری اسلامی افغانستان میدیدم. خودش بی حجاب بود و یک رکابی و شلوار جین پوشیده بود اما عکس پاسپورتش با حجاب کامل و مقنعهء مشکی بود. فراموش کردم سوال کنم که آیا برای آنها هم حجاب عکس پاسپورت اجباری است؟

گفتم برام خیلی جالبه که اصلا راجع به ایران با بدی و کینه حرف نمیزنی. لبخند زد. با مهربونی گفت آخه ایران خونهء منه. من تمام زندگیم توی ایران بوده. الان هم که بعد از ۲ سال مهاجرت اولین فرصت مسافرت برام پیش اومده دارم برمیگردم چند هفته ایران. بهترین دوستهای من ایرانی و اهل مشهد و تهران هستند. گفتم با این همه آزار و اذیت؟
آهی کشید. گفت افغانستان چند ده ساله که درگیر جنگ و ویرانیه. افغانها آواره بودند. مجبور بودند فرار کنند. چاره ای نداشتند.
اما مردم ایران هم تقصیر ندارند. نمیدونن. آموزش ندیدن. از حکومتی هم که با مردم خودش اینجور رفتار میکنه چه انتظاری باید داشت که با مهاجر درست برخورد کنه؟

میگفت کلاس اول راهنمایی بودم. روز اول مدرسه سر کلاس نشسته بودیم. به هیچ کس نگفته بودم که افغانستانی هستم. قبل از شروع کلاس مدیر وارد کلاس شد و پرسید افغانی کیه؟؟
آروم توی جای خودم خم شدم که کسی متوجه نشه. بچه ها اگه میفهمیدن افغان هستم اذیت میکردند. مسخره میکردند. کسی باهام دوست نمیشد. سکوت کردم. مدیر رفت.
زنگ تفریح رفتم دفتر مدیر و گفتم من افغان هستم. گفت بخشنامه اومده که افغانی ها نمیتونن درس بخونن. پرونده ام را داد و گفت برو خونه. حتی نگفت به والدینت بگو. من یه بچهء ۱۲ ساله بودم. تا خونه اشک میریختم و یک هفته مریض بودم. یکسال توی خونه نشستم وغصه خوردم. بعدا بخشنامه اومد که ما هم میتونیم درس بخونیم. باز برگشتم مدرسه و درس خوندم…

روزهای جنبش سبز مثل خیلی ها به خیابون رفته بود. شعار داده بود. فریاد زده بود. کتک خورده بود. جلوی چشمش مامورها پسری که فقط عابر بوده و هیچ کاری نکرده بود را مثل خیلی از پسرها و دخترهای ایرانی گرفته بودند و با مشت و لگد سوار ماشین کرده بودند. جلوی چشمش مردم بازداشت شده بودند. تحقیر شده بودند. آسیب دیده بودند. مثل تمام عمر خودش…

پرسیدم در کانادا رفتار ایرانیها چطور است؟ لبخند زد. گفت در کلاس زبان چند خانم ایرانی همکلاسش هستند. روزهای اول خیلی خوش و بش میکردند و بیرون قرار میگذاشتند. یک روز معلم زبان خواست تا هر کس خودش را معرفی کند و بگوید اهل کدام کشور است. میگفت مردد بودم که بگویم ایرانی هستم یا افغان. بلند شدم. گفتم من دختری از افغانستان هستم.
زیر چشم دیدم که نگاه هر سه چهار ایرانی به من چرخید و با تعجب به من نگاه کردند. بعد از آن هم کم کم رابطه شان با من کم شد و دیگر به قرارها و برنامه های خارج از کلاس دعوتم نکردند…

مشهد بدنیا آمده بود و همانجا بزرگ شده بود. میگفت یکبار دور یک میدان اصلی راه میرفتم. ماشین گشت هم ایستاده بود. یک پسر که از ظاهرش معلوم بود افغان است رد میشد که مامور صدایش کرد. از پسر کارت اقامت خواست و وقتی کارت پسر را گرفت با قیچی دو نصفش کرد. پسر با تعجب و درماندگی گفت چرا کارتم را باطل کردی؟ مامور با فریاد گفت تو اینجا چه غلطی میکنی. گمشو برو کشور خودت. میگفت پسر هیچ حرفی نزد. هیچ چیزی نگفت. دستش به جایی بند نبود. دستمون به جایی بند نبود. هیچ وقت هیچ کس اعتراضی نمیکرد. فقط سکوت میکنیم. فقط سکوت…

گفتم بدترین تجربهء من در رابطه با این موضوع مربوط به ۱۸ سال پیش است. وقتی سوار اتوبوس بودم و یک جوان افغانستانی سوار شد و روی آخرین صندلی خالی نشست. پشت سرش یک مرد میانسال وارد شد و با داد و فریاد یقهء پسر را گرفت و گفت بلند شو ببینم! تو اینجا بشینی روی صندلی و من ایرانی وایسم. پسر هیچی نگفت. سکوت کرد. سرش را انداخت پایین و از اتوبوس پیاده شد. من و تمام سرنشینان اتوبوس فقط نگاه کردیم. سکوت کردیم. همه خفه شده بودیم. حتی من و احتمالا یعضی های دیگه که از این رفتار ناراحت شدند چیزی نگفتیم. کاری نکردیم.
وقتی این خاطره را برایش تعریف میکردم ماجرای «رزا پارکس» و حق صندلی اتوبوس سیاهپوستان در آمریکا، درست ۶۰ سال پیش از امروز، یادم آمد. ۶۰ سال فاصله یعنی یک نسل. یعنی یک نسل پیشرفت یا یک نسل پس رفت. یعنی یک نسل بعد از ما…

گفتم خبرداری که در چند سال گذشته خیلی از ایرانیها به این تبعیضها و رفتارهای نژادپرستانه اعتراض و همدردی میکنند. گفت بله توی اینترنت و بخصوص سر ماجرای ستایش خیلی دیدم.
همینطور که او حرف میزد من با خودم میگفتم افغانهایی که به ایرانی فحش میدهند، با ایرانیهایی که به افغانها فحش میدهند برایم فرقی ندارند. هر دو گروه آدمهایی شبیه به هم هستند. آدمهایی سطحی و برای من منفور. اما او دختری بود خالی از نفرت…

پس از فرود خداحافظی کردیم. هرکدام با دردهای مشترک و دردهای خاص خودمان، رفتیم دنبال زندگی و رویاها و فرداهای خود. مسیرمان جدا شد. اما خاطرهء هم صحبتی با این دختر افغان ایرانی همیشه در ذهن من خواهد ماند. مثل سنگینی بار تمام خاطرات تلخ و سالهای سخت زندگی اش. مثل آرامش و مهربانی و بخشش و بلندی طبعی که در آهنگ صدایش موج میزد. مثل بزرگی و کرامت واژه ای مهجور به نام انسانیت.