بیش از پنجاه هزار ایرانی در تاریخ اول اکتبر سال 2022 در تورنتو گرد هم آمدند تا صدای مردم داخل ایران باشند
بایگانی دستهها: خاطرات
آکواریوم ریپلی در تورنتو
چند هفته پیش سری به آکواریوم معروف ریپلی در مرکز شهر تورنتو زدم و ویدئوی پایین شامل بخشهایی است که جمع آوری کردم.
این آکواریوم در سال ۲۰۱۱ تکمیل و آمادهء پذیرش بازدیدکنندگان شد. هزینهء ساخت این آکواریوم ۱۳۰ میلیون دلار کانادا اعلام شده است.
صدا و تصویر نوار قصهء گربه های اشرافی و گربه های زیر شیروانی
برای خیلی از هم نسلهای من، نوارهای قصهء سوپراسکوپ خاطرات دوران کودکی را زنده میکند. قصه های بیاد ماندنی ای مثل گربه های اشرافی و گربه های زیرشیروانی. در دورانی که نه گوشی همراه بود و نه اینترنت و بازی های کامپیوتری، این کتاب، به همراه چندین کتاب قصهء دیگر جزو محبوبترین قصه های کودکی من بودند. در این ویدئو، برای اولین بار تصاویری از اصل کتاب گربه های اشرافی را بر روی صدای نواری که همراه کتاب بود گذاشتم تا شاید شما هم، همسفر خاطرات دوران کودکی من باشید. لازم به توضیح است که صدای این نوار قصه قبلا بارها از منابع مختلف بازنشر شده بود. چیزی که این ویدئو را از مابقی متمایز میکند تصاویر کتاب و انیمیشن داستان است که بر روی صدا گذاشته شده اند.
امیدوارم که لذت ببرید و برای دوستان دیگر هم ارسال کنید.
سفری 2 روزه به پارک جنگلی الگونکوئین در استان اونتاریو/کانادا
پارک الگونکوئین یکی از پارکهای جنگلی محافظت شده در کانادا است که به آن کشور خرسها هم گفته میشود چراکه محل زندگی حیوانات مختلفی از جمله خرسهای سیاه و گوزنهای قطبی است.
افراد زیادی سالانه به این پارک برای طبیعت گردی و کمپینگ سفر میکنند. خیلی ها ممکن است برای رسیدن به نقطه ای خاص در این جنگل چند روز قایق سواری کنند تا بالاخره به نقطه ی دلخواه برسند. سفر دو روزهء ما البته ساده تر از اینها بود و ما شب را در کابین شکارچیانی که چند دهه پیش این کلبه را در بین جنگل ساخته اند گذراندیم.
ویدئوی پایین صرفا گوشه ای کوچک از این جنگل پهناور است. امیدوارم از تماشای آن لذت ببرید
مهاجرت و شنیدن خبرهای تلخ

دستی در آستین سرمه ای
چند روز پیش بعنوان نویسندهی مهمان در وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده مطلبی بمناسبت هفتهی جنگ (دفاع مقدس) نوشتم. عنوان متن که خاطره ای بود از دوران جنگ «دستی در آستین سرمه ای» است که اینجا هم بازنشر میکنم
همینطور که پشت میز اتاق کارم نشسته بودم همکار سوئدی با ذوق و خوشحالی در حالی که به پنجره اتاق اشاره میکرد گفت ببین چقدر قشنگه! برای دقایقی هر دو مقابل پنجره ایستادیم و به رقص هواپیماهای جنگنده سوئدی در آسمان نگاه میکردیم. هر سال همین روزها در سوئد نمایش پرواز با هواپیماهای جنگی است. خیلی از مردم خوشحال و شاد و خندان برای تفریح و تماشا به نقاط مشخصی میروند و مانور و حرکات نمایشی هواپیماها را نگاه میکنند. در حالیکه هر دو به آسمان خیره شده بودیم، یکی از هواپیماها که خیلی هم از ما دور نبود به سمت ما پرواز میکرد. بعد از چند ثانیه سکوت و با لبخندی تلخ روی لبم، آرام گفتم چقدر جالب! من شبیه همین صحنه را هم سالها پیش دیده بودم… وقتی که ۷ سالم بود و در ایوان خانهمان در اصفهان مشغول بازی بودم…
حوالی ظهر بود و مادرم در آشپزخانه در حالیکه به رادیو گوش میکرد مشغول آشپزی بود. من در ایوان خانه زیر آفتاب بازی میکردم که صدای آژیر وضعیت قرمز از رادیو پخش شد. به آشپزخانه دویدم و دیدم مادرم بیاعتنا به صدای آژیر کار خودش را ادامه میدهد. برای من در آن سن و سال به پناهگاه رفتن هیجان خاصی داشت. یک جور بازی بود. هر چه اصرار کردم مادرم توجهی نکرد و دست از کار نکشید. من هم سرخورده به ایوان برگشتم و خودم را سرگرم بازی کردم. چند دقیقه بعد بود که ناگهان نقطهای سیاه در دور دست آسمان توجهم را به خود جلب کرد. بیحرکت به دور دست خیره شده بودم که ناگهان متوجه شدم این یک هواپیما است که به سمت ما پرواز میکند. وحشت تمام وجودم را گرفته بود و از ترس بالا پایین میپریدم و فریاد میزدم و به سمت آشپزخانه که در آن لحظهی خاص برایم تداعی امنترین جای دنیا بود دویدم. مادرم همچنان با آرامش در حال پاک کردن گوشت بود که من با جیغ و گریه وارد آشپزخانه شدم. میخواستم در سریعترین زمان ممکن او را قانع کنم که باید به جای امنی پناه ببریم. این حس را داشتم که هر ثانیه قرار است بمبی روی سرمان بیافتد. با جیغ و داد سعی داشتم قانعش کنم که هواپیمای عراقیها به سمت ما میآید.
سرانجام مادرم دست من را گرفت و درحالیکه آرامم میکرد با من به ایوان آمد اما دیگر هواپیمایی در آسمان نبود. هنوز هم نمیدانم حرفم را باور کرد یا یه. هرچند حتی مطمئن نیستم که آیا هواپیمای عراقی بود یا ایرانی. کمتر از یک دقیقه بعد صدای انفجار مهیبی بلند شد که تمام شیشهها را لرزاند. بعدازظهر که پدرم به خانه آمد سعی کردم ماجرا را برایش تعریف کنم اما او بیشتر ذهنش درگیر این بود که بمب در نزدیکی محله دوران کودکیاش خورده و نگران تلفات بود و چندان به حرفهای من که شاید از دیدش خیالپردازی کودکانه بود توجه نمیکرد. یادم نیست همان روز بود یا روز بعد که با پدر و عموی کوچکم به محل افتادن بمب که جایی بین باغات نصرآباد اصفهان بود رفتیم. این اولین باری بود که با اثر جا مانده از بمب روبرو میشدم. گودالی بسیار بزرگ و عمیق وسط یکی از باغهای محله. هنوز یادم هست که پدرم با تعجب به دیوار کاهگلی باغ اشاره میکرد و میگفت چطور این دیوار خراب نشده! و من از روی کنجکاوی پرسیدم اگر یک نفر پشت این دیوار بود چی میشد؟ عموی کوچکترم گفت از موج انفجار چشمهایش از حدقه در میآمد. و این تصویر تقریبا دو سال در ذهن کودکانه من ترسناکترین صحنهی مربوط به بمباران بود. ترسناکترین تصویر تا قبل از آن شب شوم…
این ماجرای بالا، یعنی دیدن هواپیمای دشمن در آسمان را خیلی مختصر برای همکار سوئدیام تعریف کردم و گفتم جالب است که خاطرهای که سالها بود فراموشش کرده بودم در ذهنم بیدار شد. همکارم که فکر کرد حال من بد است با تردید پرسید که آیا یادآوری این خاطره برایم سخت است و آیا دچار اختلال استرسی بعد از آسیب شدهام؟ من با لبخند گفتم نه! این فقط یک خاطره کودکانه بود.
اما عصر آن روز خاطرات زیادی در ذهنم بیدار شد که تلخترینش خاطره غروب بیستم دی ماه ۱۳۶۵ بود.
من ۹ ساله بودم و حوالی غروب همراه پدر، مادر و خواهرم سوار فیات نارنجیرنگمان بودیم و در اواسط خیابان طالقانی اصفهان به جایی میرفتیم. من از پنجره عقب به آسمان تاریک نگاه میکردم که ناگهان یک خط شعلهور، چیزی شبیه شهابسنگ را در آسمان دیدم که به سمت زمین میآمد. حتی فرصت نکردم واکنشی نشان بدم. یک یا دو ثانیه بعد، آسمان پشت سرمان به رنگ آتش شد و یکی دو ثانیه بعد صدا و موج انفجار شدیدی ماشین را لرزاند. شاید من که مسیر افتادن موشک را دیده بودم به اندازه بقیه شوک نشدم. نمیدانم فرمان از کنترل پدرم خارج شده بود یا موج انفجار بود که ماشین را به چپ و راست پرت کرد. پدرم همان وسط خیابان ماشین را نگه داشت و همهمان را به داخل جوی کنار خیابان برد. در حالی که کف جوب در آغوش همدیگر دراز کشیده و از ترس میلرزیدیم، صدای وحشت و هراس مردم در پیادهرو که در تاریکی ناشی از قطع شدن برق میدویدند را میشنیدیم.
یک نفر داد میزد چارسو (چهارسوق) را زدند! اولین بار بود که نام این محله را می شنیدم و سر همین ماجرا بود که یاد گرفتم در اصفهان قدیم به بازار میگفتهاند سوق و این محله هر چهار طرفش بازار بوده و به همین دلیل چهارسوق نام گرفته. در گوشهگوشهی این محله مغازههای زیادی از جمله مغازههای طلافروشی بود و همیشه یکی از شلوغترین محلههای قدیمی اصفهان.
هیچ وقت یادم نیامد که آن شب به کجا میرفتیم ولی یادم هست که دو سه ساعت بعد از اصابت موشک (یا شاید بمب؟) شنیدیم که تعداد زیادی کشته شدهاند. اواخر شب در حالی که به سمت خانه برمیگشتیم بنا به وسوسه دیدن محل اصابت موشک/بمب، همراه پدرم به سمت محله چارسو رفتیم. یادم هست جمعیت خیلی زیادی در تمام خیابانها و کوچههای اطراف جمع شده بودند. افسر پلیسی مدام از مردم میخواست راه را باز بگذارند و تجمع نکنند. ما بیشتر از چند دقیقه آنجا نماندیم و همان چند دقیقه کافی بود تا من در لابهلای آواری که آن سوی چهارراه روی هم تلانبار شده بودند یک دست از شانه جدا شده را ببینم. دستی که تلخترین خاطره دوران جنگ را برای همیشه در ذهنم نقاشی کرد. دستی به رنگ خاک و خون که از آستین پاره و سرمهای رنگی آویزان شده بود. این تصویر برای من آنقدر ترسناک بود که حتی یادم نیست هیچ وقت راجع به آن با کسی حرف زدم!
بعد از این حمله بود که گرد غم و وحشت روی اصفهان پاشیده شد. گویا در این حمله بیشتر از ۱۰۰ نفر کشته و زخمی شدند. تا چند روز بعد شهر تقریبا خالی از سکنه شده بود. خیلیها به روستاها و شهرهای اطراف رفتند. شایعات زیادی هم پخش شد که نمیدانم تا چه حد واقعیت داشت. تلخترینش این بود که بعد از انفجار، برخی به طلافروشیهای زیر آوار حمله کردهاند و طلا دزدیدهاند. حتی طلاهای آویزان به دستهای قطعشده را.
گازوئیل، بنزین، بیمه و چند نکته برای تازه واردان به کانادا
تصمیم گرفتم تجربه ای که چند روز پیش داشتم را بهمراه چند نکته که بعد از آن یاد گرفتم با دیگران در میان بگذارم شاید که مفید باشد.
چند هفته ای هست که بالاخره بعد از چند سال زندگی در کانادا تصمیم گرفتم ماشین بخرم و دلیل آن هم شروع به کار در کلینیکی بود که در یکی از شهرهای اطراف تورنتو است و در واقع بالاخره مجبور شدم ماشین بخرم. دو روز پیش به پمپ بنزین که رفتم آنقدر خسته بودم که تازه بعد از پر کردن باک ماشین با دیزل (گازوئیل) متوجه اشتباه خودم شد و بدتر از آن تصمیم گرفتم که رانندگی کنم و ببینم چی میشه! و البته در کمال تعجب و بعد از چند ساعت رانندگی هیچ اتفاقی هم نیوفتاد و ماشین خیلی عادی حرکت میکرد. اما بعد از مشورت با یکی از دوستان تازه فهمیدم که چقدر شانس آورده ام و این موضوع چقدر میتواند به موتور آسیب بزند. به همین دلیل قرار شد که ماشین را به مکانیکی بفرستم و چون یک ماه پیش عضو انجمن انجمن اتوموبیل کانادا شده بودم با آنها تماس گرفتم و بصورت رایگان ماشین را به مکانیکی بردند تا باک باز شود و موتور شستشو داده شود و ۲۰۰ دلار ناقابل هم هزینهی مکانیکی شود.
اما چند مورد که شاید برای خیلی از تازه واردین به کانادا مفید باشد
در انگلیسی آمریکایی/کانادایی به بنزین میگویند گَزولین (در انگلیسی بریتیش میگویند پترول) و به همین دلیل هم هست که در کانادا به پمپ بنزین میگویند گز استیشن که گز مخفف همان گَزولین است و البته به گازوئیل میگویند دیزل. پمپ های دیزل (گازوئیل) معمولا زرد رنگ یا دارای برچسب زرد و یا پمپ زرد رنگ هستند. در برخی کشورها مثل انگلیسی پمپ جوری طراحی شده که وارد باک ماشین بنزین خور نشود ولی در کانادا متاسفانه اینطور نیست و اشتباهی که من کردم گویا اشتباه رایجی هم هست. خلاصه برای اینکه این اشتباه پیش نیاید همیشه به رنگ زرد دقت کنید. ضمنا برعکس این اتفاق یعنی ریختن بنزین در موتور ماشین دیزلی ضرر بیشتری برای موتور دارد.
نکته: در انگلیسی به اون دستگیرهء پمپ بنزین که لوله اش را داخل باک میکنید میگویند نازل nozzle
نکته دوم اینکه حتما اگر قصد خرید ماشین دارید و یا اگر صاحب ماشین هستید عضو انجمن اتوموبیل کانادا بشید که میتوانید از مزایا و خدمات زیادی از جمله حمل خودروی خراب شده به مکانیکی مورد نظرتان دارد استفاده کنید. عضویت سالانه با سرویس ابتدایی فقط ۷۰ دلار در سال است ولی پیشنهاد میکنم گزینهی پلاس را انتخاب کنید چون تا شعاع ۲۰۰ کیلومتر ماشین شما را رایگان جابجا میکنند. ضمنا اگر عضو این انجمن باشید هر جای کانادا و آمریکا میتوانید از خدماتشون استفاده کنید. در ضمن این انجمن خدمات بیمهی خودرو هم ارائه میده که از خیلی از شرکتهای بیمه قیمت مناسبتری داره.
برای رفتن به وبسایت انجمن اتوموبیل اینجا کلینک کنید
برای رفتن به وبسایت انجمن اتوموبیل اینجا کلینک کنید
بخش اول از خاطرات جام جهانی برزیل به روایت تصویر
از جام جهانی برزیل ۴ سال میگذرد و من بالاخره فرصت کردم از بین صدها ویدئو و عکسی که در آن سفر جمع کردم ویدئوی کوتاهی تهیه کنم. بخش اول ویدئو که در لینک زیر قابل دیدن است بیشتر مربوط به حال و هوای جام جهانی است. بخش دوم که بزودی منتشر میشود مربوط است به عکسهای مختلف و گفتگوهای چند ثانیه ای که با ایرانیان حاضر در جام جهانی انجام دادم
اولین روز کاری در کلینیکی در تورنتو
دیروز اولین روز کاری من در یک کلینیک دولتی در تورنتو بود. عمده خدمات این کلینیک دولتی مختص پنج گروه اصلی از بیماران است.
۱- وابستگان به مواد مخدر (بخصوص تزریقی)
۲- معلولین ذهنی
۳- بی خانمانها (هوم لس)
۴- کارگران جنسی
۵- افراد کم درآمد (حتی مهاجرین غیرقانونی)
دیروز آندریا هوراث، رهبر حزب ان.دی.پی در اونتاریو بصورت رسمی کمپین انتخاباتی خودش را جلوی دوربینها آغاز کرد. در همین کلینیکی که من کار میکردم. در اتاق کناری، درست وقتی در حال ویزیت اولین مریض خودم بودم، آندریا هوراث برنامه های انتخاباتیش اش را از جمله خدمات رایگان دندانپزشکی در اونتاریو اعلام کرد.
سالها پیش جمعه شبی در سوئد در حال آماده شدن برای رفتن به یک پارتی ایرانی در دانشگاه بودم. یقه پیراهن نیمه باز و زنجیر به گردن و آبجو به دست جلوی آیینه بودم که زنگ خانه به صدا در آمد. در حالت نیمه شنگول در را باز کردم. دیدم سه جوان با ظاهری مسلمان با لباسهای سفید بلند و ریش بلند سیاه دم در ایستاده اند. یادم نیست از قبل یکیشان را میشناختم یا بعدها فهمیدم که ایرانی الاصل و بزرگ شدهی سوئد است. دو تای دیگر اهل پاکستان.
با خوشرویی و لبخند تیپیکال برادران مومن، در حالیکه در دست راستم قوطی آبجو گرفته بودم و شاید از خجالت یا استرس تمام بدنم خیس عرق شده بود، من را به مسجدی که اخیرا در اتاقی با هماهنگ کردن خوابگاه دانشجویی افتتاح کرده بودند دعوت کردند. گفتند روی زنگ در نوشته بود علی و برای همین زنگ خانه ام را زدند. تشکر کردم و یادم نیست دقیقا چه جوابی دادم ولی یادم هست که مدتها به جوابم میخندیدیم.
دیروز بعد از ظهر، مریضی داشتم که ظاهر مشابهش را بیشتر در اخبار دیده بودم. ریش بلند خاکستری بدون سبیل. وارد اتاق که شد خودم را معرفی کردم.
اسمم را که شنید با هیجان گفت علی!!!؟؟؟ اهل کجایی؟؟
گفتم ایران.
با هیجان و خوشحالی به سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت سلام علیکم.
من هم که جوگیر شده بودم با لهجهی عربی غلیظ گفتم علیکم السلام. خیلی از اینکه درمانگرش مسلمان است خوشحال بود.
از من پرسید ماه رمضان هم کار خواهم کرد؟؟
و من از خودم میپرسیدم مگه ماه رمضان کی است و مگه قراره کار نکنم؟؟
بعد هم بلند بلند میگفت عاشق مسلمانهاست و الله گفته مسلمانها را دوست داشته باشیم.
و من هم گفتم بله دقیقا همینطوره و تمام مشکلات امروز جهان هم به همین دلیله که مردم همدیگه را دوست ندارند و همه جا پر شده از نفرت و تفرقه و الله گفته ما باید همهی انسانها را دوست داشته باشیم.
بعد تقریبا یک دقیقه ای ساکت شد. نمیدانم در آن یک دقیقه به چه فکر میکرد. ولی اولین حرفی که بعد از آن زد راجع به ایران و سوریه بود. به دلیل لهجهی غلیظش و تمرکز من روی کار حتی متوجه نشدم دقیقا چی گفت. فحش داد یا تعریف کرد. ولی به هر حال من شروع به پرسیدن سوالهای پزشکی کردم تا موضوع را عوض کنم.
موقع رفتن باز هم مرا بغل کرد رفت.