چند روز پیش بعنوان نویسندهی مهمان در وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده مطلبی بمناسبت هفتهی جنگ (دفاع مقدس) نوشتم. عنوان متن که خاطره ای بود از دوران جنگ «دستی در آستین سرمه ای» است که اینجا هم بازنشر میکنم
همینطور که پشت میز اتاق کارم نشسته بودم همکار سوئدی با ذوق و خوشحالی در حالی که به پنجره اتاق اشاره میکرد گفت ببین چقدر قشنگه! برای دقایقی هر دو مقابل پنجره ایستادیم و به رقص هواپیماهای جنگنده سوئدی در آسمان نگاه میکردیم. هر سال همین روزها در سوئد نمایش پرواز با هواپیماهای جنگی است. خیلی از مردم خوشحال و شاد و خندان برای تفریح و تماشا به نقاط مشخصی میروند و مانور و حرکات نمایشی هواپیماها را نگاه میکنند. در حالیکه هر دو به آسمان خیره شده بودیم، یکی از هواپیماها که خیلی هم از ما دور نبود به سمت ما پرواز میکرد. بعد از چند ثانیه سکوت و با لبخندی تلخ روی لبم، آرام گفتم چقدر جالب! من شبیه همین صحنه را هم سالها پیش دیده بودم… وقتی که ۷ سالم بود و در ایوان خانهمان در اصفهان مشغول بازی بودم…
حوالی ظهر بود و مادرم در آشپزخانه در حالیکه به رادیو گوش میکرد مشغول آشپزی بود. من در ایوان خانه زیر آفتاب بازی میکردم که صدای آژیر وضعیت قرمز از رادیو پخش شد. به آشپزخانه دویدم و دیدم مادرم بیاعتنا به صدای آژیر کار خودش را ادامه میدهد. برای من در آن سن و سال به پناهگاه رفتن هیجان خاصی داشت. یک جور بازی بود. هر چه اصرار کردم مادرم توجهی نکرد و دست از کار نکشید. من هم سرخورده به ایوان برگشتم و خودم را سرگرم بازی کردم. چند دقیقه بعد بود که ناگهان نقطهای سیاه در دور دست آسمان توجهم را به خود جلب کرد. بیحرکت به دور دست خیره شده بودم که ناگهان متوجه شدم این یک هواپیما است که به سمت ما پرواز میکند. وحشت تمام وجودم را گرفته بود و از ترس بالا پایین میپریدم و فریاد میزدم و به سمت آشپزخانه که در آن لحظهی خاص برایم تداعی امنترین جای دنیا بود دویدم. مادرم همچنان با آرامش در حال پاک کردن گوشت بود که من با جیغ و گریه وارد آشپزخانه شدم. میخواستم در سریعترین زمان ممکن او را قانع کنم که باید به جای امنی پناه ببریم. این حس را داشتم که هر ثانیه قرار است بمبی روی سرمان بیافتد. با جیغ و داد سعی داشتم قانعش کنم که هواپیمای عراقیها به سمت ما میآید.
سرانجام مادرم دست من را گرفت و درحالیکه آرامم میکرد با من به ایوان آمد اما دیگر هواپیمایی در آسمان نبود. هنوز هم نمیدانم حرفم را باور کرد یا یه. هرچند حتی مطمئن نیستم که آیا هواپیمای عراقی بود یا ایرانی. کمتر از یک دقیقه بعد صدای انفجار مهیبی بلند شد که تمام شیشهها را لرزاند. بعدازظهر که پدرم به خانه آمد سعی کردم ماجرا را برایش تعریف کنم اما او بیشتر ذهنش درگیر این بود که بمب در نزدیکی محله دوران کودکیاش خورده و نگران تلفات بود و چندان به حرفهای من که شاید از دیدش خیالپردازی کودکانه بود توجه نمیکرد. یادم نیست همان روز بود یا روز بعد که با پدر و عموی کوچکم به محل افتادن بمب که جایی بین باغات نصرآباد اصفهان بود رفتیم. این اولین باری بود که با اثر جا مانده از بمب روبرو میشدم. گودالی بسیار بزرگ و عمیق وسط یکی از باغهای محله. هنوز یادم هست که پدرم با تعجب به دیوار کاهگلی باغ اشاره میکرد و میگفت چطور این دیوار خراب نشده! و من از روی کنجکاوی پرسیدم اگر یک نفر پشت این دیوار بود چی میشد؟ عموی کوچکترم گفت از موج انفجار چشمهایش از حدقه در میآمد. و این تصویر تقریبا دو سال در ذهن کودکانه من ترسناکترین صحنهی مربوط به بمباران بود. ترسناکترین تصویر تا قبل از آن شب شوم…
این ماجرای بالا، یعنی دیدن هواپیمای دشمن در آسمان را خیلی مختصر برای همکار سوئدیام تعریف کردم و گفتم جالب است که خاطرهای که سالها بود فراموشش کرده بودم در ذهنم بیدار شد. همکارم که فکر کرد حال من بد است با تردید پرسید که آیا یادآوری این خاطره برایم سخت است و آیا دچار اختلال استرسی بعد از آسیب شدهام؟ من با لبخند گفتم نه! این فقط یک خاطره کودکانه بود.
اما عصر آن روز خاطرات زیادی در ذهنم بیدار شد که تلخترینش خاطره غروب بیستم دی ماه ۱۳۶۵ بود.
من ۹ ساله بودم و حوالی غروب همراه پدر، مادر و خواهرم سوار فیات نارنجیرنگمان بودیم و در اواسط خیابان طالقانی اصفهان به جایی میرفتیم. من از پنجره عقب به آسمان تاریک نگاه میکردم که ناگهان یک خط شعلهور، چیزی شبیه شهابسنگ را در آسمان دیدم که به سمت زمین میآمد. حتی فرصت نکردم واکنشی نشان بدم. یک یا دو ثانیه بعد، آسمان پشت سرمان به رنگ آتش شد و یکی دو ثانیه بعد صدا و موج انفجار شدیدی ماشین را لرزاند. شاید من که مسیر افتادن موشک را دیده بودم به اندازه بقیه شوک نشدم. نمیدانم فرمان از کنترل پدرم خارج شده بود یا موج انفجار بود که ماشین را به چپ و راست پرت کرد. پدرم همان وسط خیابان ماشین را نگه داشت و همهمان را به داخل جوی کنار خیابان برد. در حالی که کف جوب در آغوش همدیگر دراز کشیده و از ترس میلرزیدیم، صدای وحشت و هراس مردم در پیادهرو که در تاریکی ناشی از قطع شدن برق میدویدند را میشنیدیم.
یک نفر داد میزد چارسو (چهارسوق) را زدند! اولین بار بود که نام این محله را می شنیدم و سر همین ماجرا بود که یاد گرفتم در اصفهان قدیم به بازار میگفتهاند سوق و این محله هر چهار طرفش بازار بوده و به همین دلیل چهارسوق نام گرفته. در گوشهگوشهی این محله مغازههای زیادی از جمله مغازههای طلافروشی بود و همیشه یکی از شلوغترین محلههای قدیمی اصفهان.
هیچ وقت یادم نیامد که آن شب به کجا میرفتیم ولی یادم هست که دو سه ساعت بعد از اصابت موشک (یا شاید بمب؟) شنیدیم که تعداد زیادی کشته شدهاند. اواخر شب در حالی که به سمت خانه برمیگشتیم بنا به وسوسه دیدن محل اصابت موشک/بمب، همراه پدرم به سمت محله چارسو رفتیم. یادم هست جمعیت خیلی زیادی در تمام خیابانها و کوچههای اطراف جمع شده بودند. افسر پلیسی مدام از مردم میخواست راه را باز بگذارند و تجمع نکنند. ما بیشتر از چند دقیقه آنجا نماندیم و همان چند دقیقه کافی بود تا من در لابهلای آواری که آن سوی چهارراه روی هم تلانبار شده بودند یک دست از شانه جدا شده را ببینم. دستی که تلخترین خاطره دوران جنگ را برای همیشه در ذهنم نقاشی کرد. دستی به رنگ خاک و خون که از آستین پاره و سرمهای رنگی آویزان شده بود. این تصویر برای من آنقدر ترسناک بود که حتی یادم نیست هیچ وقت راجع به آن با کسی حرف زدم!
بعد از این حمله بود که گرد غم و وحشت روی اصفهان پاشیده شد. گویا در این حمله بیشتر از ۱۰۰ نفر کشته و زخمی شدند. تا چند روز بعد شهر تقریبا خالی از سکنه شده بود. خیلیها به روستاها و شهرهای اطراف رفتند. شایعات زیادی هم پخش شد که نمیدانم تا چه حد واقعیت داشت. تلخترینش این بود که بعد از انفجار، برخی به طلافروشیهای زیر آوار حمله کردهاند و طلا دزدیدهاند. حتی طلاهای آویزان به دستهای قطعشده را.
خیلی خیلی غم انگیز بود چیزی که نوشته بودی. من هیچی یادم نمیاد از اون روزا. بسیار ممنونم که با ما شریک شدی خاطراتت رو.
لایکپسندیده شده توسط 1 نفر