یک جایی در زندگی به جایی میرسی که دیگر از صدای کسی دلت نمیلرزد. چشمهای کسی بیقرارت نمیکند. لمس دستی دیوانه ات نمیکند. دیگر عشق نیاز و ضرورتت نیست. عشق نیاز و ضرورتت نیست!
جایی که دیگر از آمدنها و رفتنها بیتاب و بیخواب نمیشوی. آهی نمیکشی. اشکی نمیریزی.
یک جایی در زندگی به جایی میرسی که لبخند، تنها در انقباض چند عضله معنا میشود و آغوش در تلاقی چند اندام.
جایی که دیگر همه چیز تکراریست. حرفهای تکراری، عشقهای تکراری، دیدارهای تکراری، آدمهای تکراری. و تو در نگاه هیچ کس به هیچ چیز دل نبسته ای.
بود و نبود آن «او» که روزی بود و نبود تو را معنا میکرد نابود میشود. گم میشود. لای سیاه چاله های ذهن مخدوشت دفن میشود.
و تو کم کم به کنج خلوتی خود خواسته میخزی تا فراموش کنی ﻛﻪ «او» کم کم همان «تو» میشود و تو در خود گم میشوی و تو در خود دفن میشوی. خاموش میشوی. فراموش میشوی.
سیاهچاله 🙂
لایکلایک
اگر دوست داشتن با خودمان شروع بشود ، اکر کمی فراتر از جسم باشد ، با تعالی روح ، عشق هم متعالی میشه ، جسم خیلی محدود هست و هر چیزی که وابسته به جسم باشه دیر یا زود خسته کننده مسشه ، شاید اگر به روح توجه کنیم نتیجه متفاوتی بگیریم ،
لایکلایک
..نفرین بر عشق و زنده باد عشق که همانا اگر میکشد عشق است و اگر زنده میکند عشق است
لایکپسندیده شده توسط 1 نفر