برگی از دفتر خاطرات سالهای دور

1913856_362986010213_8328195_n

من گریختم!
از غوغا و هیاهوی اطراف گریختم! گریختم تا آن آرامش و خلوتی که در سر داشتم بدست آورم و به آغوش انزوایی که دوست دارم بغلتم. شب باز هم پتوی تيرهء خود را بر پيکر سرد و لرزان شهر پيچيده است. دیروقتست و من چون گمشده ای بی هدف در افکار خود پرسه میزنم. به سالهای دور و سالهای نزدیک خیره میشوم.
به گذشته میروم.
چند سال دورتر. از میان هزاران سنگ قبر گورستان میگذشتم. با پراید سفیدم در گورستان پرسه میزدم. خاطرم نیست برای وداع با چه کسی آنجا بودم…

به گذشتهﻫﺎﻱ ﺩﻭﺭتر میروم.
خبری شنیدم. خبر سقوط! سقوط ایمان، بهترین دوست سالیان دورم. سقوط از کوه. حامد پشت تلفن با بغض میگفت: «امروز مراسم تشییع جنازه‌ی ایمان است! باغ رضوان، علی تو هم بیا»

نمیتوانستم. نتوانستم. تحملش در من نبود. تا آنزمان هیچگاه در مراسم خاکسپاری و تشییع جنازه شرکت نکرده بودم.
در خانه ماندم و در اتاق تنهایی ام، ساعتها تنها گریستم. ایمان را گم کردم! مزارش را هم!

سالها گذشت.
از میان هزاران سنگ قبر میگذشتم. با پراید سفیدم در گورستان پرسه میزدم. خاطرم نیست برای وداع با چه کسی آنجا بودم.
در میان هزاران قطعه‌ی پراکنده‌ی گورستان بدنبال راه خروج بودم. ناگهان حسی غریب در من به جوش آمد. چیزی مرا لرزاند. دستی مرا گرفت. رنگم پریده بود. سرد و کرخت شدم. حتی توان پاک کردن عرقهای پیشانی ام را هم نداشتم. گلویم فشرده بود و چشمهایم مبهوت. همان جا توقف کردم.
[…] با نگرانی پرسید چه شد؟؟

گفتم ایمان! ایمان مرا صدا میزند. ایمان مرا میخواند. حسش میکنم. همینجاست.
از ماشین پیاده شدم. باورم نمیشد. بهت مرا در خود بلعیده بود. خیره به سنگ قبر کنار جاده نگاه میکردم. درست در کنار مزاری ایستاده بودم که عکسش با لبخندی آشنا مرا مینگریست. ایمان آنجا آرمیده بود. ميان هزاران سنگ قبر ديگر. توان حرف زدن نداشتم. بروی سنگ قبر خزیدم و به اندازه‌ی یک عمر خاطره گریستم.
سنگ قبرش خیس بود. نمیدانم اشک های مادرش تازه آنجا جاری شده بود یا دیگر دوستی به او سر زده بود. برایم باور این حادثه دشوار بود. یک اتفاق؟ نمیدانم… از آن دست تضادهای درونی من بود که پاسخی برایش نداشتم.
بگذریم…

در یکی از روستاهای دور افتاده کار ﻣﻴﻜﻨﻢ.
چهارشنبه ي ﮔﺬﺷﺘﻪ یکی از آن اتفاقاتی ﺭﺧﺪاﺩ که ویرانم کرد.
پیرزنی از مریضهای ﺩاﻳﻤﻲ مطبم بود. حداقل هر ماه یک بار ﭘﻴﺶ من می آمد. شنیده بودم که تنها است و وضع مالی اش خوب نیست. به منشی گفته بودم که از او حق ویزیت نگیرد و به خیال خودم کار خیر میکردم!

پیرزن گوشهایش سنگین بود و حرفهای مرا نمی شنید. چشم راستش نابینا بود و دستهایش میلرزید. هر بار نزد من می آمد فقط میگفت سرم گیج میرود. هر چه میگفتم هر چه بلند داد میزدم که باید به بیمارستان برود! باید نوار قلب بگیرد! نمی شنید. بی ربط جواب میداد. با هر سختی اﻱ که بود اگر هم متوجه اش میکردم میگفت کسی را ندارد اﻭ را ببرد. ﻣﻴﮕﻔﺖ پسرهایم رهایم کرده اند. کسی را ندارم مرا به شهر ببرد.
دلم برایش میسوخت.

آن چهارشنبه پیرزن باز هم آمد. آرام داخل اتاق شد. میگفت برایم آمپول رنگ چایی بنویس که فقط این دارو به من میسازد.
میدانستم دگزامتازون میخواهد. دیگر نا اميد شده بودم. نمی توانستم با او ارتباط صحیح و لازم جهت درمان برقرار کنم. حتی نپرسیدم چه مشکلی دارد. مطب شلوغ بود و من خسته. فقط دارو را نوشتم. رفت. داروخانه نزدیک بود.

چند دقیقه بعد صدایش را از پشت در شنیدم که میخواست آمپولش را بزند. ناگهان صدایش قطع شد. صدای مبهمی از بیرون آمد. صدای افتادن. صدای گنگی که انگار مرا هم به زیر خود له کرد. صدای برخورد زندگی با مرگ…

از اتاق بیرون دویدم. پیرزن نقش بر زمین بود. نفس نمیکشید. ایست قلبی.

شروع به احیا و ماساژ قلبی کردم. اما در مطب وسایل لازم موجود نبود. بهمراه یکی از بیماران بسرعت بداخل ماشینش ﺑﺮﺩﻳﻢ و به درمانگاهی که ۱۰۰ متر پایین تراز مطب بود رساندیمش. آنجا هم کسی نبود! راننده‌ی آمبولانس درمانگاه مرخصی بود. پزشک درمانگاه در شبکه‌ی بهداشت شهر جلسه داشت! مرکز ﻛﻼ پرستار هم نداشتم. فقط مسوول پذیرش پشت میزش نشسته بود که او هم از جای هیچکدام از وسایل احیاء خبر نداشت. باز تنها بودم. هر چه کردم بیمار برنگشت. رفته بود…

خیس عرق بالای پیکر بی جانش ایستاده بودم. نگاه همیشه مهربانش دیگر به من نبود. جای دیگری را مینگریست! شاید به گذشته های دور و پر از رنجش. شاید به آینده‌ ای که دیگر ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪاﺷﺖ.

قطع امید کردم. به مسوول پذیرش درمانگاه گفتم خانواده اش را خبر کنید و از درمانگاه خارج شدم. دو ساعت بعد شنیدم به خاکش سپرده اند! بی هیچ مراسمی. تنها وغریب…

آنروز تمام روز را بغض کرده بودم.

چند روز بعد وقتی مریضها تمام شدند از منشی مطبم راجع به آن پیرزن پرسیدم.
میگفت پیرزن خیلی تنها و فقیر بود. اما همیشه با اصرار و پنهان از شما پول ویزیتش را میداد. من هم هرکاری میکردم قبول نمیکرد و باز پولش را میداد…

ﺑﻪ داﺧﻞ اﺗﺎﻗﻢ ﺑﺮﮔﺸﺘم.

اینبار دیگر بغض شکست.

یک دیدگاه برای ”برگی از دفتر خاطرات سالهای دور

بیان دیدگاه