سال ۱۳۸۵ من در روستای کوچکی مطب داشتم. نزدیک به دو سال پیش از آن در شهرستانی کوچک در نزدیکی آن روستا سربازی ام را در نیروی انتظامی و به عنوان پزشک گذراندم. حضور من در نیروی انتظامی به عنوان فرماندهء بهداری ناجا در آن شهرستان و گهگاه شرکت در جلسات فرمانداری و یا بازرسی از مراکز نیروی انتظامی تجربیات و خاطرات خاص و تلخ و شیرین و اغلب متفاوتی برایم داشت.
یکی از تلخترین آن خاطرات مربوط به زمستان ۸۵ بود…
نگاه بر پیکرهای بر زمین افتاده میکنم. بر بدنهای سردی که میان برف و خون آرام خوابیده اند. به مغزهای متلاشی شده. به بدنهای سوراخ شده. به اشک های یخ زده در گوشهء چشمهای سرخ و خیس. به انگشتهای خشک شده ای که انگار به آن دوردستها و ناکجاها اشاره میکنند. دو سال بود که میشناختمشان. بعضی را دورادور و بعضی را از نزدیک.
شاید پیش از دوران سربازی، تصور من از افراد نیروی انتظامی متفاوت بود. اما بعدها دیدم که اکثرشان آدمهای معمولی هستند. از جنس من و تو. مردانی ساده دل با دغدغه هایی زمینی و امروزی. عین همهء ما میخندند.گریه میکنند. شوخی میکنند. غم دارند. درد دارند. در آن دوران با خیلی هاشان نشست و برخاست داشتم. آشنا شدم. دوست شدم. رفیق شدم…
یک شب دیروقت بود که تلفن خانه ام زنگ زد. صدای گروهبان ساده دلی بود که از همان روزهای اول خدمتم بخاطر رفتار مهربان و موهای نارنجی اش توجهم را جلب کرده بود. بعدها با هم رفیق هم شدیم.
تلفن را که برداشتم بدون مقدمه و با صدای خش دار و لرزانش، بریده بریده حرف میزد: « بین راه درگیری شده. بین مامورا با قاچاقچیا. چند نفر کشته شدن. چند تا هم مجروح. هم از نیرو و هم از مردم…»
حوالی غروب آن دوشنبهء سرد و برفی، چند ماشین مشکوک وارد شهر شده بودند. برنامه شان این نبوده که در شهر توقف زیادی کنند. اما یکی از ماشینها که مزدا وانت بوده و پشتش یک تن و نیم تریاک بار زده بودند بنزین تمام می کند. پشت یکی دیگر از وانتها دوشکا (مسلسل) کار گذاشته بودند و رویش را با چادر پوشانده بودند.
داخل پمپ بنزین که بوده اند مامور گشت شب، که او را خیلی خوب می شناختم، به آنها مشکوک میشود. همانطور که از ماشین گشت پیاده میشده و به سمت آنها حرکت میکرده است، چادر روی یکی از مزداها کنار میرود و با دوشکا به رگبار بسته میشود. یک گلوله استخوان ران او را خرد میکند و چند ساعت بعد به دلیل آمبولی چربی در اتاق عمل جان میدهد. سه فرزند کوچک داشت.
ماشینهای اسکورت محموله و خودروی حامل تریاک فورا فرار میکنند اما خارج از شهر بنزین خودروی حامل مواد تمام میشود. بلافاصله بعد از تیراندازی تعدادی دیگر از مامورین به همراه مردمی که حادثه را دیده بودند به دنبال کاروان قاچاقچی ها میروند.
کمی دورتر از شهر خودروی کنار جاده رها شدهء حامل مواد را روبروی مرغداری کنار جاده پیدا میکنند. سایر ماشینها فرار کرده بودند. از روی ردپای روی برفها متوجه میشوند که ۴ قاچاقچی به داخل ساختمان مرغداری پناه برده اند.
کم کم ساختمان به محاصرهء نیروهای بیشتری در می آید. خیلی از مامورین تا صبح توی برف و سرما دراز کشیده بودند و دچار زخمهای ناشی از سرمازدگی شدند. تعدادی از مردم هم که رفته رفته به جمعیتشان اضافه میشده در منطقه حاضر بوده اند که برخی از آنها به ضرب گلوله کشته یا مجروح شدند.
قاچاقچی ها کاملا مجهز بوده اند و از پنجره های ساختمان به هر کس که میدیدند شلیک میکرده اند. بعدها شنیدم که هر کدامشان یک کوله پشتی حاوی نارنجک و مهمات و کلاشینکف و تفنگ دوربین دار داشته اند.
یکی از ماموران، که گروهبانی قدبلند و درشت اندام بود و به تازگی ازدواج کرده بود، بعد از اینکه می بیند یکی از سربازها تیر خورده است از جایش بلند میشود. به افسر کناری اش میگوید میخواهم به داخل ساختمان بروم و زنده دستگیرشان کنم. قدم اول را که برمیدارد گلوله ای سینه اش را می شکافد و روی زمین می افتد.
یکی از سربازها را میشناختم. سرباز دم در فرمانداری بود. هربار که برای جلسه ای به آنجا میرفتم با هم خوش و بشی میکردیم. پسر خوش برخورد و مودبی بود. آن شب آخرین شب خدمتش بود. صبح فردا قرار بود به خانه اش برگردد.
میگفتند پشت یکی از تپه های روبروی ساختمان کمین کرده بود. یک لحظه سرش را بلند میکند تا ساختمان را ببیند. به سرش شلیک میکنند. سرباز در جا جان میدهد.
هجده ساعت درگیری ها طول میکشد. از اصفهان نیروهای کمکی گویا از سپاه با خمپاره و هلی کوپتر هم میرسد.
صبح زود ماموران متوجه میشوند که قاچاقچی ها از پشت ساختمان گریخته بوده اند. مشخص نیست چطور و چه زمانی فرار کرده اند. از رد پای روی برف مانده مسیرشان تعقیب میشود. دورتر در میان تنگه ای بین دو کوه پناه گرفته بودند و درگیری ها آنجا شدت میگیرد. دست آخر با خمپاره به محلشان شلیک میکنند. همچنان مردم در تمام این مسیر و حوادث به دنبال مامورها راه افتاده اند. در همین موقع دو نفر از قاچاقچی ها به اجتماع مردم رگبار میگیرند….
صبح روز بعد به مرکز فرماندهی نیروی انتظامی شهرستان رفتم. خودروی حامل تریاک در حیاط محوطه پارک شده بود. هر چهار چرخ آن را سوراخ کرده بودند که کسی قادر به سرقت خودرو نباشد. نمی دانم یک ونیم تن تریاک به کجا میرفته ولی این ماجرا باعث لو رفتن یک خط ترانزیت قاچاق از زاهدان به سمت مرکز شد.
در پایان ماجرا هر ۴ قاچاقچی کشته میشوند. اما شش مامور و سرباز جان باختند و ۱۰ نفر از مردم هم کشته شدند. تعداد زیادی مجروح هم به بیمارستان فرستاده شدند.
جنازه های مامورین را شب درگیری به حیاط ستاد فرماندهی نیروی انتظامی منتقل کرده بودند. شنیدم شبی که جنازه ها در حیاط ستاد رها شده بودند گربه ها مغز متلاشی شدهء سرباز را خورده بودند…
برای همرسانی این مطلب یکی از روشهای زیر را انتخاب کنید
دوستداشتن:
دوست داشتن در حال بارگذاری...