
سه قاب از خاطرات شخصی من و لمس بیمار

تازه سبیل پشت لبهام سبز و صِدام خش خشی شده بود. سال دوم یا سوم راهنمایی بودم. بعد از یکی از امتحانهای ثلث سوم با سه تا از همکلاسیهام تصمیم گرفتیم به یکی از پارکهای محله بریم تا هم کمی درس بخوانیم و هم کمی حال و هوا عوض کنیم.
عکس تزیینی است
چرا اینا اینجورین؟ چرا ما اینجوری ایم؟
دیروز سر کلاس بودیم و استاد داشت راجع به زانو و حالتهای مختلف انحنای زانو درس میداد. بعد گفت اگه کسی از بین دانشجوها انحنای زانو داره، بیاد جلوی کلاس تا بقیه هم ببینند. دو تا از دخترهای کلاس رفتن جلوی کلاس و تو زاویه های مختلف ایستادند. هر دو بسیار خوشگل و خوش اندام با شلوارهای تنگ و چسبان که جلوی چشم ۳۰ همکلاسی خودشون میچرخیدند تا بقیه از زاویه های مختلف نگاهشون کنند.
اما من حواسم اصلا به زانوهاشون نبود. نگاهم جای دیگری بود. نگاهم به پسران کلاس بود. چیزی که بیشتر از همه بهش دقت میکردم نوع نگاه و واکنش پسرهای کلاس بود. خیلی سریع دور و برم رو نگاه میکردم تا ببینم بقیه به کجا نگاه میکنند. ببینم چند نفر دارن هیز بازی در میارن. چند نفر متلک میندازن یا شوخی میکنند. چند نفر لذت میبرن!
دیدم چند نفر از پسرها داشتند با هم حرف میزدند و روی جزوه های هم تمرکز کرده بودن و اصلا عین خیالشون نبود.
بقیه پسرها هم از خط نگاهشون مشخص بود که داشتند فقط به زانوها نگاه میکردند و تند تند نت برمیداشتند.
تجربهء اولی نبود که متوجه چنین تفاوتی بین نگاه جامعه به اندام زن میشدم. قبلا هم رفتارهای مشابه چه در کانادا و چه در سوئد دیده بودم.
با خودم میگفتم برای اینکه نگاه مردان جامعه هرز نباشه، برای اینکه فکر و ذکر مردان جامعه مو و بدن زنان نباشه، برای اینکه زنان جامعه به اون حدی از امنیت و آسایش برسن که خیلی راحت و با اعتماد بنفس و عادی جلوی جمع بایستند و چرخ بزنن، نیازی نیست که زیر چادر و نقاب و حجاب پیچیده بشن. کافیه آموزش داده بشه. کافیه تمرین شده باشه. کافیه فرهنگ سازی شده باشه. کافیه تربیت درستی شده باشه.
کافیه در محیط و آدمهایی که با آنها معاشرت میکنیم رفتاری هنجار یا ناهنجار شده باشه. شاید همین پسران کلاس ما اگر در جامعه ای دیگر رشد پیدا کرده بودند نگاهشان و ساعتها بحث و گفتگویشان بعد از کلاس راجع به باسن دختران کلاسشون بود. اما اینجا و حداقل بین همکلاسی های من چنین رفتار و نگاهی وجود نداشت.
ﺳﻮﭘﺮﻭاﻳﺰﺭﻡ ﻳﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﭼﻬﻞ و ﺷﺶ-ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﻪی اﻳﺘﺎﻟﻴﺎیی ﺗﺒﺎﺭه ﻛﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﺩﺭ ﻛﺎﻧﺎﺩا ﺯﻧﺪگی ﻣﻴﻜﻨﻪ. ﺩﺭ ﻣﻘﻴﺎﺱ ﻋﺮﻑ اﻳﺮانی ﺩﻳﺮ اﺯﺩﻭاﺝ ﻛﺮﺩﻩ و ﻳﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﭼﻬﺎﺭ و ﻧﻴﻢ ﺳﺎﻟﻪ هم ﺩاﺭﻩ. ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺭﻭ ﮔﺎﻫﻲ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﻴﺎﺭﻩ ﺁﺯﻣﺎﻳﺸﮕﺎﻩ. ﺩﺧﺘﺮﻙ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭﻳﺶ ﺭﻭ ﺧﻮﺏ ﻣﻴﺪﻭﻧﻪ و ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ اﻧﮕﻠﻴﺴﻲ و ﻓﺮاﻧﺴﻮﻱ ﻛﺎﻣﻼ ﻣﺴﻠﻄ (ﻳﻌﻨﻲ ﺩﺭ ﺣﺪﻱ ﻛﻪ ﻣﻴﺘﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺭﺱ ﺑﺪﻩ) ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﻧﻪ.
ﻳﻜﺒﺎﺭ ﻭﺳﻄ ﻳﻚ ﺁﺯﻣﺎﻳﺶ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﺵ اﻭﻣﺪﻥ ﺑﺎﻻ ﺳﺮﻣﻮﻥ و ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ ﻭاﺳﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺩاﺩﻥ ﻛﻪ ﻣﺎ ﭼﻴﻜﺎﺭ ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ. ﻣﻦ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺩاﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﭼﻬﺮﻩ ي ﺑﺎﻧﻤﻚ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻴﺰﺩﻡ ﺗﻮﻱ ﺩﻟﻢ ﻣﻴﮕﻔﺘﻢ ﺁﺧﻪ اﻳﻦ ﻧﻴﻢ ﻭﺟﺐ ﺑﭽﻪ ﭼﻲ ﻣﻔﻬﻤﻪ اﺯ اﻳﻨﻬﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺩاﺭه ﻭاﺳﺶ ﻣﻴﮕﻪ. ﻣﺎ ﺧﻮﺩﻣﻮﻧﻢ ﺯﻭﺭﻛﻲ ﻣﻴﻔﻬﻤﻴﻢ ﭼﻴﻜﺎﺭ ﺩاﺭﻳﻢ ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ.
ﺩﺭ ﻫﭙﺮﻭﺕ اﻓﻜﺎﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﻏﻮﻃﻪﻭﺭ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﻳﻬﻮ ﺩﺧﺘﺮﻙ (ﻛﻪ اﺳﻤﺸﻢ ﻳﺎﺩﻡ ﻧﻴﺴﺖ) اﻭﻣﺪ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻦ و ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻱ ﺩﺭﺷﺖ ﺷﺪﻩ و ﻳﻪ ﻧﻴﻤﭽﻪ اﺧﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﻴﺘﻮﺭ ﻛﺮﺩ و ﭘﺮﺳﻴﺪ ﺷﻤﺎ ﺭﻭﻱ ﻛﺪﻭﻡ ﻗﺴﻤﺖ ﻣﻐﺰ ﺩاﺭﻱ ﻛﺎﺭ ﻣﻴﻜﻨﻲ؟
ﻭاﻻ ﻣﺎ ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻟﻤﻮﻥ ﺑﻮﺩ ﻓﺮﻕ ﺳﺮ و ﻛﻮﻧﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﺴﺘﻴﻢ ﺣﺎﻻ اﻳﻦ اﻭﻣﺪﻩ ﻣﻴﭙﺮﺳﻪ ﻛﺪﻭﻡ ﻗﺴﻤﺖ ﻣﻐﺰ؟