

دو سال پیش نزدیکای غروب بود. کنار خیابون دم در رستورانی که با دوستم قرار داشتم منتظر ایستاده بودم. همینطور که به اطرافم نگاه میکردم حس کردم دو پسر کانادایی که روی صندلی های فضای باز رستوران کناری نشسته بودند به من زل زدند.
اول گفتم شاید بصورت اتفاقی چشم تو چشم هم شدیم. بعد از چند ثانیه مجدد نگاهشون کردم و دیدم همچنان دارن به من نگاه میکنن. حتی کم کم حس کردم راجع به من حرف میزنن. برام عجیب بود و فکر کردم شاید نباید اونجا بایستم. آروم به پشت سرم و اطرافم نگاهی کردم و بعد سرم رو پایین انداختم و خودم رو سرگرم گوشی مبایلم کردم اما همچنان زیر چشمی حواسم به رفتارشون بود.
بعد از چند ثانیه باز نگاهشون کردم و دیدم گوشی تلفنشون رو به سمت من گرفتن و بطرز احمقانه و ناشیانه ای تظاهر میکنن که حواسشون به من نیست. مطمئن نبودم که خیالاتی شدم یا اینکه در حال فیلم گرفتن از من هستند.
کم کم احساس معذب بودن میکردم. به سر و وضع و لباسهام نگاه کردم تا شاید چیزی غیرعادی پیدا کنم. همه چیز به نظرم عادی بود.
باز سرم رو پایین انداختم ولی از گوشه چشم زیرنظر داشتمشون. بعد از چند ثانیه یکی از آنها با صدای بلندی گفت «هِی ماز!»
تازه فهمیدم قضیه چیه!
آروم به سمتشون نگاهی کردم، چشمکی زدم و با لبخند سرم را به علامت تایید تکون دادم. چشمهای هر دوشون گرد شده بود و در حالیکه میگفتن «واو، واو» خواستن از جا بلند بشن و بیان به سمت من که یهو گفتم نه نه نه! شوخی کردم. من «ماز جبرانی» نیستم.
هر سه خندیدیم و هر دوشون از من عذرخواهی کردند. من هم گفتم خواهش میکنم و اتفاقاً میخواستم کمی سر به سرتون بذارم و خودم رو جای «ماز جبرانی» جا بزنم و بگم یه لیوان آبجو برام بخرید تا بیام سر میزتون چند دقیقه بشینم.
اونام خندیدن و یه چیزی به انگلیسی گفتن که درست نفهمیدم چی بود ولی فکر کنم یه چیزی تو مایه های بیلاخ خودمون بود.
چند دقیقه بعد هم بارون بند اومد و من به راه خودم ادامه دادم
آندره بِسِت، معروف به برادر آندره، کشیش محبوب و مقدس کلیسای سنت ژوزف در مونترال است. در این کلیسا مجسمه های زیادی ازش ساختند و در موزه ی این کلیسا بسیار بهش پرداختند. قلبش را پس از مرگ از بدنش خارج کرده اند و در محفظه ای شیشه ای در کلیسا و در معرض دید عموم مسیحیان و بلکه مسلمانان و غیره قرار دادند. [طی چند روز آینده، عکس و مطلبی راجع به این موضوع خواهم نوشت.]
و اما برادر آندره که بود؟
آندره بِست متولد سال ۱۸۴۵ است که ابتدا به برادر آندره و بعدها به آندره مقدس مونترال معروف شد. وی شخصیت شناخته شده و معروف کلیسای کاتولیک در مونترال است. هزاران گزارش از قدرت معجزه آسا در شفای بیماران بهش منسوب شده و از این جهت در بین مسیحیان کانادا و بخصوص فرانسوی زبانان کانادا بسیار مورد ستایش و احترام است. یه چیزی تو مایه های ابوالفضل خودمون.
واتیکان برادر آندره را ۳۴ سال پیش یعنی در سال ۱۹۷۸، قدیس اعلام کرد و پاپ ژان پاول دوم در سال ۱۹۸۲ او را کلاً فردی متبرک خواند.
داداشمون آندره، در سن ۹ سالگی پدر و در ۱۲ سالگی مادرش را از دست داد. بدنی نحیف و ضعیف داشته و زندگی سختی رو پشت سر میذاره. در جوانی به عنوان کارگر رختشویی و باربر کالج نوتردام در مونترال مشغول به کار میشه. اما بعدها به خدمت کلیسا در میاید و از مریدان شاخ و سفت و سخت یوسف نجار* (سنت ژوزف، شوهر مریم، با یوسف پیامبر فرق داره) بوده. به همین دلیل هم نام کلیسایی که میسازه را کلیسای سنت ژوزف یا همان یوسف مقدس میذاره.
او که مدتها در کالج نوتردام کار میکرده، در تمام آن دوران و با توسل به حضرت سنت ژوزف مشغول به شفای عاجل بیماران بوده است. برادر آندره، برای شفای مردم، از کور و کچل بگیر تا افلیج و علیل و غیره، از یه روغن چراغی که توی کلیسای کوچیک محله شون بوده استفاده میکرده و روغن رو به بیماران می مالیده و ازشون دعوت میکرده که دعا کنن و از حضرت سنت ژوزف تقاضای شفای عاجل داشته باشند، و به اصطلاح به دامن یوسف نجار متوسل میشدند.
البته برادر آندره همیشه از خودش فروتنی در میکرده و میگفته که این من نبودم که شفا دادم بلکه حضرت یوسف نجار بود. من فقط یک وسیله هستم و از این حرفها.
یه بار در دوران حیاتش یک بیماری اپیدمیک در منطقه شایع میشه که سیل آحاد ملت مومن به دم در کالج محل کار و یا خانه شخصی اش روانه میشند. پزشکان شهر که نونشون آجر شده بوده حسابی شاکی بودند و برادر آندره را شارلاتان و کلاهبردار خطاب میکنند اما مردم به او اعتقاد داشتند و گوششون به حرف این پزشکای از خدا بی خبر بدهکار نبوده.
برادر آندره هم البته مرتب اعلام میکرده که آی ملت بوخودا من قادر به شفا دادن نیستم بلکه این حضرت سنت ژوزفه که شفا میده. یه کلیسای بزرگی هم میسازه به اسم سنت ژوزف که نمای بیرونیش در عکس دیده میشه.
در نهایت کار به جایی میرسه که برادر آندره ۴ تا منشی استخدام میکنه چراکه از طرف مردم سالانه حدود ۸۰ هزار نامه شفاعت و توسل و عریضه و اینا دریافت میکرده. بالاخره کالج نوتردام به دلیل مراجعه غیرقابل کنترل شفاجویان، دیدارها را در کالج ممنوع میکنه اما به او اجازه میدن در ایستگاه تراموای نزدیک به کالج همچنان مردم را شفا بکنه.
کم کم نام و شهرتش همه جا میپیچه و تبدیل به یک چهرهء شناخته شده میشه که البته جنجال و بحثهای زیادی هم راجع بهش شکل میگیره. در کالج نوتردام، معلمان و والدین دانش آموزان زیادی بودند که از آندره حمایت میکردن و به او اعتقاد قلبی داشتند، اما بسیاری هم وی را یک شارلاتان و حتی خطرناک برای سلامت بیماران خطاب میکردند. اما خوب تاریخ ثابت کرده که اعتقاد همیشه بر عقل و دانش غلبه میکنه.
سرانجام در سال ۱۹۳۷ برادر آندره، در سن ۹۱ سالگی، از دنیا میره. حدود ۱ میلیون نفر در مراسم تشیع جنازه ش شرکت میکنن.
جسدش در همان کلیسای سنت ژوزف که برای ساختش تلاش زیادی کرده بود دفن میشه ولی قلبش را در ظرفی شیشه ای قرار میدن که آحاد ملت بیان و همچنان شفا بگیرن. همچین قدرتی داشته برادرمون.
البته در سال ۱۹۷۳ قلب دادش آندره بسرقت میره اما یک سال بعد با کمک فرانک شوفی که وکیل جنایی شناخته شده ای بوده پیدا میشه. حالا چطور ثابت میکنن و میفهمن این همون قلبه دیگه با خودشون. ما میگیم خودشه شما هم بگید خودشه. مهم اینه که مردم بیان اینجا و شفا بگیرن. همونطور که هنوز هم مسیحیان بسیاری به این کلیسا میان، دست به ضریح دور قلب میزنند، مقابلش زانو میزنند، ماچش میکنند، اشک میریزن، از او طلب شفا میکنن و پول میندازن توی صندوق صدقات کلیسا و میرن. خلاصه اللهم اشف کل مریض و این قضایا.
*توضیح کوتاه درباره سنت ژوزف یا یوسف نجار:
وی همسر مریم، مادر عیسی است. البته به عقیده مسلمانان و بخش کثیر مسیحیان او پدر عیسی به شمار نرفته و با مریم همبستر نشدهاست بلکه بیشتر نقش پدرخوانده را برای عیسی بازی میکند. مسیحیان معتقدند نسب وی به ابراهیم پیامبر میرسد.
در سال ۱۸۹۳ پاپ لئون سیزدهم، هر سه (مریم مقدس، پسرش عیسی و یوسف نجار) را یک خانواده اعلام کرد و آنها را خانواده ی مقدس نامید . در تقویم کلیسای رم، روزی را به آن اختصاص دادهاند.
در برخی روایات اینچنین آمده است که وقتی یوسف نجار از باردار بودن مریم با خبر شد، قصد جدا شدن از او را داشت، اما در یک شب خوابی دید که در آن فرشتهای به او گفت:
« [اووووووووووو!] یوسف، پسر داوود، از ازدواج با مریم نگران نباش . کودکی که در رحم اوست، از روح القدس است»
یوسف تحت تاثیر این خواب، مریم را به خانهاش برد تا همسرش باشد. بقیه ماجرا رو برید خودتون بخونید دیگه خسته شدم.
اگر شما یکی از مهاجرین تازه وارد کانادا هستید یا درآیندهء دور و نزدیک برنامهء مهاجرت به کانادا دارید، و رشتهء تحصیلی شما مرتبط با رشته های پزشکی و پیراپزشکی است، راهنمای زیر برای شما بسیار مفید خواهد بود. در این راهنما که به زبان انگلیسی است، لیست کلیهء رشته های مرتبط با سلامت و درمان در کانادا را میتوانید به ترتیب حروف الفبا مشاهده کنید. مهمتر از آن، توضیحات و شرح وظایف مربوط به هر رشته، تحصیلات و مدارک مورد نیاز برای ورود به هر رشته، موقعیت های شغلی، چشم انداز کاری هر رشته در حال حاضر و در پنج سال آینده، میانگین حقوق و درآمد، و همچنین لینک وبسایتهای دانشگاهها و مراکز ارائه دهندهء آن رشته را میتوانید ملاحظه کنید
برای مطالعهء راهنما اینجا کلیک کنید
توضیح ضروری: یکی از سخت ترین کشورها برای ورود به سیستم پزشکی و درمانی کاناداست. بسیاری از فارغ التحصیلان رشته های پزشکی و پیراپزشکی که در کشورهای دیگر فارغ التحصیل شده اند برای وارد شدن به نظام درمانی در کانادا و پذیرفته شدن در رشته هایی مثل پزشکی، داروسازی، دندانپزشکی، فیزیوتراپی و.. معضلات بسیاری پیش رو دارند. یکی از راههایی که کانادا پیش روی مهاجرین میگذارد ورود به رشته های جایگزین و میانبر است. رشته هایی که همچنان مرتبط با رشتهء تحصیلی شما و در حیطهء درمان و سلامت است اما ورود به آنها کمی راحتتر از رشته هایی مثل پزشکی و دندانپزشکی است.
اگر بدنبال توضیحات مربوط به رشته های دیگر و اطلاعات مربوط به آنها هستید میتوانید از لینک زیر استفاده کنید
اصلاً سفر اگر هیجان نداشته باشه سفر نیست. اتلاف وقت کردن است و هزینهی بیهوده صرف کردن.
تصور کن سفر کنی بری اون سر دنیا، چند جا را ببینی و خیلی ساده برگردی سر خونه و زندگی! خیلی کسل کننده ست. یکنواخته. بی مزه است! این اصلاً اسمش سفر نیست. نهایتاً یه جابجایی فیزیکیه.
سفر باید هیجان داشته باشه. اگه هیجان نداشته باشه خاطره نمیشه. هیجان نداشته باشه یه مدت که گذشت میشه یه تصویر محو و مکدر ته ذهنت. هیجانها و اتفاقات خاص در سفر، خواه خوب و خواه بد، واسه آدم همیشه یادگاری میشه و توی ذهن می مونه.
مثلاً همین چند سال پیش با قطار از سوئد به دانمارک و از اونجا با هواپیما به هلند میرفتم. اما یه فرصت استثنایی برای یک هیجان ناب از دست رفت.
صبح خیلی زود بود و خیابون خالی از عابر. من به سمت ایستگاه اتوبوسی می دویدم که قرار بود من رو به ایستگاه قطار برسونه. اون موقعِ صبح، اون ساعت گرگ و میش، با سرعت از کنار دو نفر که معلوم نبود اون ساعت صبح توی پیاده رو راجع به چی گپ میزدند رد شدم. چند ده متر که دورتر شدم صدای فریاد یکیشون بلند شد. به سوئدی یه چیزایی رو بلند بلند میگفت و من که دیرم شده بود حتی برنگشتم ببینم چی شده.
یک دقیقه بعد دیدم یکیشون با دوچرخه خودش رو به من رسوند و پاسپورتم رو که از لای زیپ نیمه باز کیفم صاف جلوی پاش افتاده بود داد دستم.
خوب این آقای محترم به هیجان کل سفر لطمه زد. تصور کن سوار قطار شده بودم و بدون پاسپورت رفته بودم فرودگاه دانمارک (مرز زمینی سوئد-دانمارک پاسپورت چک نمیکنن). ماجرایی میشد واسه خودش! اما جدای از شوخی، دهنم تا چند ساعت باز مونده بود از این اتفاق. آخر خوش شانسی بود که پاسپورت من درست جلوی پای ۲ نفری بیوفته که اون ساعت تنها ۲ نفری بودند که توی مسیر خانه تا ایستگاه اتوبوس دیدم.
و اما آخرین شبی که سوئد بودم. شب خاصی بود. از لحاظ احساسی بدجور درگیر بودم. باید از همهء دوستان چند ساله ام خداحافظی میکردم. وسایلم زیاد بود و بعد از چند سال باید از کشوری که دوستش داشتم میرفتم. نصف شب بعد از «گودبای پارتی»، رفتیم دم خونه امیررضا. کوله پشتی ام رو گذاشتم روی زمین و آخرین دقایق را هم مشغول حرف زدن و شوخی کردن شدیم. از اونجا رفتم خونهی روزبه که قرار بود صبح من را برسونه فرودگاه. دم خونهی روزبه که رسیدیم متوجه شدم کوله پشتی ام دستم نیست. فکر میکردم توی ماشین مهدی جا گذاشتم. زنگ زدم مهدی که گفت اونجا نیست.
توی کوله پشتیم لپ تاپ و دو تا هارد اکسترنال و پاسپورت و بلیط هواپیما و اصل و ترجمهی کلیهی مدارک تحصیلی سوئد و ایران و کارت بانک و کارت اقامت کانادام و مبلغی پول نقد و کلی چیزای مهم دیگه داشتم و همه را گذاشته بودم توی کوله پشتیم که دم دستم باشه و مثلا گمشون نکنم.
با اضطراب زنگ زدم به امیررضا. نزدیک به ۴۰ دقیقه از خدافظیمون گذشته بود. گفتم برو یه سر پایین بزن ببینم کوله را توی کوچه جا نذاشتم؟ صدای پایین دویدنش از پله ها رو تو گوشی میشنیدم. چند ثانیه مکث و سکوت بود تا اینکه گفت کوله همونجاس. زیر تیرچراغ برق. شب آخر هفته بود و خیابونها پر از مردم که اغلب هم مست بودند. ولی کوله هنوز همونجا بود. اگه دزدیده بودنش تقریبا میشه گفت بدبخت میشدم! کلی ماجرا و خاطره می موند واسم! اما خوب هم این امنیت بالای سوئد به نفع من و به ضرر هیجان عمل کرد.
چند سال پیش بعد از سفری چند ماه به ایران برگشتم مونترال. ساعت ۱۰ شب به وقت کانادا.
دو شب قبلش، با آزاده و مهدی رفتیم فرودگاه. پرواز ساعت ۳:۱۵ بامداد به مقصد تورنتو بود و ما ۳ ساعت قبل از پرواز فرودگاه بودیم. فرودگاهی بشدت شلوغ و بی نظم بود. این معماری مسخره فرودگاه واقعاً توی ذوق میزد. کل اون ازدحام آزار دهنده و صفهای طولانی قسمت اول فرودگاه در محوطهی باریک و غیراستانداردش.
خلاصه بعد از کلی اتلاف وقت و عبور از بازرسی اول، روبروی پیشخوان هواپیمایی لوفتانزا رسیدم. آقایی که پشت پیشخوان بود گفت بدلیل تعداد بالای مسافر پرواز امشب، اگر من با پرواز فردا شب برم ۶۰۰ دلار اعتبار خرید برای دفعه بعدی بهم میدن. کمی مِن مِن کردم و بالاخره قبول کردم. قرار شد بار تا قبل از پرواز صبر کنم تا کارهای اداری لازم را انجام دهند. اما بیست دقیقه به پرواز یکدفعه گفتند که پرواز جا خالی کرده و باید همین امشب برم. با کلی استرس و حرص و جوش بارهام رو از قسمت بازرسی و خارج از نوبت رد کردم و فرستادم توی بار هواپیما. ۱۰ دقیقه به پرواز بود. با خواهش از مردمی که جلوی صف چند ده متری ایستاده بودم باز خارج از نوبت خودم را رسوندم به افسر کنترل پاسپورت. مدارکم رو گرفت و پرسید عوارض خروج؟
اوه! یادم رفته بود! تمام وقت درگیر کارهای تغییر پرواز و یه سری مشکلات دیگه بودم. ۵ دقیقه مونده بود به پرواز. باز برگشتم و با چمدون و دو تا کوله پشتی که داشتم توی فرودگاه میدویدم به سمت شعبهی بانک. قیافهی مضطرب و خیس عرقم رو هر کس میدید سعی میکرد آرومم کنه.
بالاخره از گیت و بازرسی دوم سپاه هم رد شدم و رسیدم به داخل هواپیما. مهماندار آلمانی دم در چهره من رو که دید کلی خندید و گفت آروم باش آروم باش و در جا همون دم در هواپیما یه لیوان آب پرتقال داد دستم. بعد هم بلیطم رو چک کرد و گفت بهترین صندلی هواپیما را داری. صندلی شمارهی یک در قسمت بیزینس کلاس. درواقع بخاطر اینکه کلی معطلم کرده بودند بلیط را بیزینس کلاس کردند. نشستم روی صندلی. هواپیما همچنان تاخیر داشت و منتظر یک مسافر دیگه بود که بارش رو تحویل داده بود ولی خودش پیداش نبود. داشتم آب پرتقالم رو میخوردم که یهو دیدم کتاب بزرگ شاهنامه ای که از اول ورود به فرودگاه دستم بود و پاسپورتم را لاش گذاشته بودم نیست. یه کم فکر کردم. یادم اومد قبل از بازرسی دوم سپاه هنوز دستم بود. سریع به مهماندار گفتم. بی سیم زدند به بازرسی. یکی از مهماندارهای ایرانی رفت و کتاب رو برام آورد. برخورد مهماندارها در قسمت بیزینس کلاس خیلی فرق میکرد. نمیدونم من خوشتیپ شده بودم یا اونا مهربون شده بودند یا کلاً با مسافرین بیزینس کلاس خیلی صمیمی تر برخورد میکنن.
بالاخره رسیدم تورنتو. یک شب خونهی یاشار و ستاره موندم و روز بعد با اتوبوس راهی مونترال شدم. وقتی رسیدم مونترال شب دیروقت بود. بشدت بارون میومد. همونجا ترمینال تاکسی گرفتم و با کلی بار و بندیل رفتم به آدرس جدیدم که آنلاین پیدا کرده بودم و قرار بود صاحبخونه دم دار منتظرم باشه.
دم در، زیر بارون شبانگاهی مونترال منتظر صاحبخونه بودم که بیاد و کلید رو به من بده. نگاهی به چمدونها و کوله پشتی ام که روی زمین زیر سقف دم در گذاشته بودم کردم. یکهو چیزی مثل یک انفجار توی سرم اتفاق افتاد! از اون هیجانهایی که میتونه تا آخر عمر توی ذهنت بمونه. انگار تازه سفر داشت معنای ناب و خاص خودش رو پیدا میکرد. تا اینجاش سوسول بازی بود!
همینجور که نگاهم به چمدونهام بود متوجه شدم که کیف بند دار دوربینم نیست! دست و پام شروع کرد به لرزیدن. به زمین خیره شده بودم که یادم بیاد کجا گذاشتمش. مطمئن بودم که داخل اتوبوس همراهم بود. احتمالاً زیر صندلی جا گذاشتمش.
محتویات داخل کیف عبارت بود از یک بسته پسته خام و تازه، یک بطری خالی آب، یک عدد دوربین «گو پرو» همراه با قاب ضد آبش، پاسپورت، یک کیف پول حاوی کارت بانک و کردیت کارد کانادا، کارت بانک سوئد، کارت اقامت، کارت بیمه درمانی در کانادا، کارت ملی کانادا و مقداری پول.
از اضطراب خیس عرق شده بودم و هیچ کاری هم نمیتونستم بکنم. چون باید منتظر صاحب خونه می بودم تا در را برام باز کنه. وقتی صاحبخونه رسید ماجرا را براش گفتم و سریع با تاکسی برگشتم ترمینال.
گفتند راننده بعد از آخرین مسافر اتوبوس را چک کرده و چیزی پیدا نکرده اما با این حال فردا ساعت ۶:۳۰ صبح قبل از اینکه این اتوبوس راهی تورنتو بشه دوباره یا زنگ بزن یا حضوری بیا.
شب از استرس و نگرانی خوابم نبرد. تا صبح بیدار بودم. ساعت ۶:۳۰ صبح زنگ زدم. گفتند چیزی گزارش نشده بهشون و چیزی پیدا نشده. خلاصه خیلی اعصابم خورد شده بود. بخصوص که اون پسته ها رو هم گذاشته بودم تا رسیدم خونه بخورم.
بعد از چند ساعت بهم ایمیل زدند که کیف پیدا شده و باید برم ترمینال تحویل بگیرم. خودم رو رسوندم ترمینال. کردیت کارد و کارت بانکم نبود. ولی با یک تلفن ساده به بانک کارتها را سوزوندم. در کل باز هم خیلی شانس آوردم.