ایران یا پرسیا. تناقضی در نسل مهاجر

دیروز برای چهارمین بار طی چند ماه گذشته با این سوال مواجه شدم و من به همه آنها تقریبا جواب و توضیحی مشابه دادم. شاید بد نباشه جواب و نظرات شما را هم در این مورد بدونم.

 اولین بار یکی از مریضها که خانم معلم دبیرستان بود پرسید کجایی هستم. گفتم ایرانی هستم.
گفت تو اولین ایرانی ای هستی که دیدم و میگه ایرانی هستم! مدتها پیش اینجا یک خانم جوان بود که وقتی سوال کردم کجایی هستی گفت پرشین هستم و من گیج شده بودم که خب پس آخرش کجایی هستی! چون تا جایی که میدونم پرشین یک نژاد و زبان است و در چند کشور دیگه از جمله افغانستان و هند هم وجود دارد. گفت بعدا از بین حرفها فهمیدم ایرانی است.

 بار دوم به یک راننده کامیون متولد مکزیک که در نوجوانی به کانادا مهاجرت کرده بود گفتم ایرانی هستم. گفت من یک دوست ایرانی دارم که اسمش وئید (وحید) است. بعد با کمی تمسخر و خنده گفت البته اون میگه پرشینه! مثل اینه که من بگم آزتک هستم  پرسید تو میدونی چرا؟؟

 بار سوم یک مریض با لهجهء بریتیش (انگلستان) که سالها پیش به کانادا مهاجرت کرده بود پرسید فرق بین پرشین و ایرانی چیه؟ بعد میگفت خیلی عجیبه که ایرانیها خودشون را پرشین معرفی میکنند و برای عوام کانادا average Canadians مشخص نیست پرشین بودن یعنی کجایی بودن.

 و دیروز یک مریض ایتالیایی الاصل داشتم که وقتی گفتم ایرانی هستم با خنده گفت یعنی تو پرشین نیستی؟؟ بعد هم گفت اصن مگه پرشین وجود داره دیگه؟

 جواب من به همه اینها این بود که متاسفانه بدلیل بدنام شدن ایران در رسانه های غرب و یک جور برچسب منفی خوردن روی اسم این کشور، برخی عزیزان مهاجر ترجیح میدن بجای گفتن ایران (که شاید در ذهن مخاطب غربی یادآور اسلام و آخوند و بمب اتم و خاورمیانه و جنگ و تروریسم و..) است از پرشین (که یادآور تاریخ و فرش و گربهء پارسی و مدرن بودن(!؟) و …) استفاده کنند. یک جور فرار از قضاوت شدن. یک جور تلاش برای ارتباط با جامعهء غرب. یک جور خود را مجزا و متفاوت (شاید هم برتر) از ایران امروز معرفی کردن.

بعد هم در مورد اینکه چرا زبان پرشین به زبان فارسی تغییر نام داده (بعد از وارد شدن زبان عربی به ایران) و اینکه پرشین بیشتر یک نژاد و زبان هست تا ملیت براشون توضیح دادم.

 به اعتقاد من اینکه ایرانیها خود را پرشین معرفی میکنند یک جنبه ی خنده دار، یک جنبه ی اشتباه، و یک جنبه ی غم انگیز داره.

مضحک:
– تصور کنید از یک یونانی بپرسید کجایی است و طرف بگه من اسپارتان هستم.
– یا از یک ایرانی یا عراقی بپرسی کجایی هستی و بگه من یک هخامنشی هستم.
– یا حتی از یک فرد مصری یا عراقی یا سوری بپرسید کجایی هستی و در جواب بگه من عرب هستم. (مسخره هم نباشه سوال پیش میاد که خب اهل کجا هستی آخرش؟ هر چند در مورد عرب بودن یا لاتین بودن این قضیه تفاوت داره با پرشین بودن)

اشتباه:
– پرشین/پارس/فارس بودن شامل همهء مردم ایران نمیشه. اون رضاشاهی که به روحش هی سلام و صلوات میفرستید هم برای همین نام این کشور را از پارس با ایران تغییر داد.
– همیشه یک نقد به نظام جمهوری اسلامی وارد بوده که تاریخ قبل از اسلام را نادیده میگیره و انکار میکنه. حس من اینه که برخی دوستانِ پرشین میخوان خودشون را به تاریخ و هویت و این حرفهای زمان امپراطوری پارسها وصل کنند و این یعنی نادیده گرفتن بخش تاریخ و هویت و این حرفهای ایران بعد از اسلام.
– از دید خیلی از تحصیلکرده های غربی، معرفی کردن یا اشاره کردن به نژاد کار زشت و حتی زننده ایه. شما میتونی توضیح بدی که پرشین نژاد نیست (که هست) ولی از دید خیلی از مخاطبها پرشین زبان یا نژاد تلقی میشه نه ملیت یا کشوری که تازه دیگه وجود هم نداره.

غم انگیز:
اینکه نسل مهاجر ایرانی (بخصوص نسل اول چند دهه پیش و فرزندان) بدلیل اینکه ایران و ایرانی اینقدر در رسانه های جهان تخریب شده و باعث شده تا این حد اعتماد به نفس و هویت و اعتبار خودش را از دست رفته می بینه که باید ملیت و کشور خودش را قایم کنه، یا خودش را با هویتی که عملا وجود خارجی نداره معرفی کنه تاسف بار و غم انگیزه.

ماجرای من و بیمار مهاجر و دختر مونارنجی

آلکساندرا دختر مونارنجی و سال آخری ماست. توی تریای کالج که دیدمش صداش زدم و گفتم چند دقیقه وقت داری حرف بزنیم. از دوستش جدا شد و رفتیم یه گوشه ایستادیم. نمیدونم حدس میزد یا نه که میخوام راجع به چه موضوعی صحبت کنم. بعد از دوهفته که اون اتفاق افتاده بود این اولین بار بود که میدیدمش. قبلا سه شنبه ها با ما توی کلینیک بود ولی از بعد از اون روز شیفتش به یک روز دیگه منتقل شده بود. نمیدونم اتفاقی جابجاش کردند یا عمدا. دو هفته بود که دلم میخواست باهاش حرف بزنم که مبادا سوء تفاهمی پیش اومده باشه.politics1
سه شنبهء‌ دوهفته پیش،‌ داشتم مریضی رنگین پوست اهل یکی از کشورهای آمریکای جنوبی را معاینه میکردم. آلکساندرا وارد اتاق شد و روی صندلی کنار من نشست و با بیمار احوال پرسی کرد. من حواسم به مشکلات پای بیمار بود و متوجه نشدم چطور مسیر گفتگو به جایی رسید که دیدم بیمار میگفت: « ما خودمون دیگه توی کانادا کار واسه خودمون نداریم. دیگه بسه اینقدر مهاجر وارد میکنن. اصلا این پناهنده های سوری چکاری بود که دولت کرد؟ اینها بزودی هزار مشکل برامون درست میکنند. مگه نه؟ تازه توقع دارند غذای حلال هم بخورن»
با کنجکاوی و زیر چشمی نگاهشون میکردم و در حالیکه خیلی احساس معذب بودن بهم دست داده بود نمیدونستم چکار کنم. تمرکز خودم را روی کار معاینه و درمان از دست داده بودم. اولین باری بود که با چنین موقعیتی مواجه میشدم. اخمهای خودم رو توی هم کرده بودم و چیزی نمیگفتم.
یادم اومد چند دقیقه قبل صحبتهاشون از جایی شروع شد که آلکساندرا از بیمار پرسید چند ساله تورنتو زندگی میکنه. بیمار گفت ۴۵ سال پیش به کانادا مهاجرت کرده. بعد بحث از شرایط کانادا به سیاست کشیده شده بود.
با تعجب دیدم آلکساندرا که ذاتا دختری خوش برخورد و مهربون است همچنان به گفتگو ادامه میداد و میگفت « بله. به نکتهء مهمی اشاره کردی. سوال قابل درک و مهمیه»
با خودم میگفتم نکنه آلکساندرا هم ته دلش با نظرات بیمار موافقه چون نه تنها هیچ مخالفتی نکرد بلکه خیلی هم با لبخند به طرح این حرفها و سوالها پاسخ داد. همین لحظه بود که بیمار رو کرد به من و گفت آقای علی، شما کانادایی هستی.
گفتم هنوز نه. یک سال دیگه کانادایی هم میشم. پرسیداهل کجا هستم. با تاکید روی کلمهء‌ مهاجر، گفتم مهاجری از ایران هستم. هرچند خیلی دلم میخواست بگم پناهنده ای از سوریه هستم.
تا قبل از پایان کار درمان بیمار بارها من را به اسم مستر علی صدا زد و تشکر میکرد و یک جور انگار قصد دلجویی داشت و میخواست نشان بده که منظورش من نبودم.
به هر حال اون روز خیلی اعصابم خرد شده بود. بیمار که مرخص و شیفت هم که تمام شد، توی کوریدور توی فکر بودم و راه میرفتم که یکی از استادها رو دیدم. ماجرا را براش تعریف کردم و گفتم راستش من نمیدونستم توی اون لحظه باید چکاری میکردم. از یکطرف با وجود اینکه نه سوری هستم، نه پناهنده و نه مسلمانی که غذای حلال بخواهد، تمام حرفهایی که میزد را به خودم گرفتم و طبعا بدلیل ناراحتی نمیتوانستم رابطهء معقول و بی طرفی نسبت به بیمار داشته باشم. از طرف دیگه هم چون بخشی از گفتگو نبودم نمیخواستم مداخله ای کنم.
استاد با ناراحتی اسم دانشجوی سال آخر را از من خواست و گفت اصلا پرسنل درمانی حق ندارند راجع به دو مساله با بیمار حرف بزنند. دین و سیاست. من گفتم اسم دانشجو را نمیگم چون اون تقصیری نداشت و بعید میدونم قصدی داشت. اجازه خواستم خودم با آلکساندرا صحبت کنم. استاد هم گفت نه! لازم نیست خودم را درگیر ماجرا کنم و خودش پیگیری میکند، چون دانشجوی سال آخر باید این موضوع را رعایت میکرد. خواهش کردم که کاری به کار دانشجوی سال آخر نداشته باشند. لبخند زد و گفت من باید در لحظه ای که یک بیمار هرگونه حرفی تبعیض آمیز میزند خواه راجع به مذهب، خواه راجع به ملیت و نژاد و جنسیت و… اتاق را ترک کنم و به سوپروایزر گزارش بدهم و اسم بیمار را در لیست سیاه میگذارند و دیگر پذیرشش نمیکنند.
گوشهء تریای کالج ایستاده بودیم و من تمام ماجرا را آنطور که بود برای آلکساندرا بازگو کردم و گفتم امیدوارم مشکلی برایش پیش نیامده باشه و قصدم اصلا گزارش کردن او نبود و حتی اسمش را هم ندادم.
لبخند زد و گفت نگران نباشم. استاد مربوطه باهاش صحبت کرده و مشکل خاصی پیش نیومده. گفت از اول اشتباه از خودش بود که وارد اون بحث شده و میگفت حتی دقت هم نمیکرده که بیمار دقیقا چی میگه و حواسش بیشتر به نظارت روی کار درمانی بوده و هرچی بیمار میگفته بدون توجه تایید میکرده و چون بیمار از ظاهرش مشخص بود که مهاجر هست آلکساندرا این بحث را مطرح کرده بود و از جوابی که شنیده بود خودش هم تعجب کرده بود و انتظار نداشت خود یک مهاجر نظرش راجع به مهاجرها اینطوری باشه، ولی در کل اصلا به حضور من در اتاق بعنوان یک مهاجر و اثر حرفهای بیمار دقت نکرده بود.
گفت ما روزانه با آدمهای عوضی هم مواجه خواهیم شد و بدون شک این بیمار یک آدم عوضی بود و کم کم یاد میگیریم که حرفهای بیمار را از یک گوش بشنویم و از گوش دیگه خارج کنیم.
بعد هم با لبخند گفت اصلا موافق حرفهای اون بیمار نیست و خودش نه تنها کاملا موافق کمک به پناهنده هاست بلکه بصورت داوطلبانه هم توی خیلی از کارها و برنامه ها برای کمک به پناهنده های تازه وارد شرکت کرده و میکنه.
در آخر هم خیلی تشکر کرد که باهاش راجع به این موضوع حرف زدم.

زیر آوار روایت یک زندگی، در اتوبوس نشسته بودم و له شدم

توی اوتوبوس نشسته ام و از تورنتو به مونترال برمیگردم. پشت سرم یک خانم ۳۶ ساله ی افغان و یک خانم مسن inside-bus_2512624bپاکستانی نشسته اند.
خانم افغان ۱۸ سال است که در کانادا زندگی میکنه، متاهله و سه پسر داره. خانم مسن تر از ۴۰ سال پیش کاناداست، فرزندی نداره و تنها زندگی میکنه.
صحبتهاشون از اوضاع نامناسب در افغانستان و وضعیت روابط سیاسی پاکستان با روسیه و ایران و چین و همچنین زیبایی و صلح آمیز بودن اسلام و زشتی تروریسم شروع شد و کم کم به زندگی فردی و درددلهای خانم افغان رسید.
میگه این اولین باری هست که بعد از ۱۸ سال زندگی زناشویی خانه را بدون اجازه شوهر ترک کرده و با پسر کوچکترش برای چند روز در خانه ی پدرش در شهری نزدیک تورنتو بوده. اما درنهایت بخاطر بچه هاش تصمیم گرفته برگرده و الان نگران برخورد شوهرش در اولین مواجهه است.
میگه بچه هام متنفرن از خونه مون چون همیشه توش جنگ و دعوا بین من و شوهرمه.
میگه شوهرش بهش اجازه نمیده کار کنه یا بدون اجازه از خونه، حتی برای رفتن به مسجد، خارج بشه. کتکش میزنه، تمام تصمیمات رو شوهرش میگیره، حتی در رستوران این شوهرش هست که جای نشستن خانم را انتخاب میکنه و اگر زنش با مرد غریبه معاشرت که هیچ، نگاه هم بکنه، شب توی خونه با لگد کتکش میزنه.
شوهرش فامیلشه (پسرخاله/دایی/عمو/عمه؟) و ۱۰ سال ازش بزرگتره.

خانم جوانتر معتقده که شیطان توی خونه شون حضور داره، و ۱۸ سال است که روزی پنج بار نماز و قرآن و دعا میخونه تا شاید شیطان خارج بشه. میگه از همون اول ازدواج اوضاع همین بوده. میگه امیدواره خدا به شوهرش کمک کنه و به راه راست برش گردونه.
میگه میدونم این بخشی از فرهنگمونه و اینجا افغانستان نیست ولی باز نمیدونه چیکار باید بکنه. خسته شده ولی بخاطر بچه هاش نمیتونه هیچ کاری بکنه.
هنوز دلش میخواد تا آخر کنار و همراه همسرش باشه چون خودش رو زن مسلمان و انسان خوبی میدونه اما این شوهرش هست که خونه را براش زندان کرده و مدام داره بهش آسیب میرسونه.
میگه به شوهرش گفته بره پیش روانپزشک ولی در جواب کتک خورده.

خانم پاکستانی میگه پیش دکتر لازم نیست برید و این قرص و دواها جواب کار نیست. به خانم جوانتر یک وبسایتی را معرفی میکنه که متاسفانه باوجود اینکه گوشم را تیز کردم اسمش رو نشنیدم.
خانم مسن داره پند و اندرز میده ولی چون خیلی آروم حرف میزنه برام قابل شنیدن نیست.

خانم جوانتر که در صداش بوضوح خستگی و درماندگی را میشه شنید میگه نمیدونه چیکار کنه.

مشخصا نیاز بکمک داره…
دلم میخواد وارد بحث بشم. دلم میخواد یه جوری کمکش کنم. دلم میخواد برگردم و بهش بگم تو فقط یکبار زندگی میکنی! این تو هستی که میتونی انتخاب کنی چطور زندگی کنی. دلم میخواد بگم خودت را قربانی نکن…
اما مدام بخودم میگم علی دخالت نکن‌!
شاید هر نظری بدم باعث آسیب بیشتر بشه. شاید اوضاعش رو خرابتر کنه. اصلا به من چه ربطی داره؟ دخالت نکن علی!

خانم افغان داره میگه شوهرش سالها در فرانسه زندگی میکرده و تا قبل از ازدواجشون حتی همدیگه رو ندیده بودند…

چهار ساعت بیشتر تا مونترال باقی مونده. نمیدونم تو این چهارساعت میتونم با خودم کنار بیام که ساکت باشم و به زندگی خصوصی کسی کاری نداشته باشم یا در نهایت تصمیم میگیرم با کسی که بوضوح نیاز بکمک داره صحبت کنم و شاید بتونم کمکی کنم.
اما سوال اصلی اینه که آیا اصلا کمکی از دست من برمیاد؟ مثلا چه کمکی میتونم بکنم؟ چهار ساعت وقت دارم…

پینوشت:
بعد از دو ساعت نهایتا تصمیم گرفتم حرفی نزنم.
چند دقیقه پیش خانم پاکستانی توی یک ایستگاه بین شهری پیاده شد. میگفت اومده این شهر کوچیک رو ببینه و وقتی آدم پیر و مجرد باشه سفر کردن بهترین کاره.
وقتی میخواست پیاده بشه، همدیگه رو بغل کردن و بوسیدن و برای هم و زندگی پس از مرگ هم دعا میکردند.

از فرصت استفاده کردم و برگشتم تا قیافه هاشون را هم ببینم (۲ ساعت بود که فقط صدا میشنیدم).
خانم افغان بی حجاب، خیلی شبیه به ایرانیها، با پوست و موی روشن بود. شاید اگر بعنوان رهگذر از کنارش رد شده بودم هیچ وقت فکر نمیکردم همچین زندگی ای داشته باشه.
پسر کوچک و ۷-۸ ساله ی خانم افغان همراهشه و الان نشسته کنارش و دارن ساندویچ کالباس میخورن (از بوش فهمیدم).
شاید اصلا حرف زدن من بعنوان یک مرد غریبه برای زن دردسر و برای بچه تضاد ایجاد کنه.

مبایل خانم زنگ زد. مادرش بود. نگرانش بود. دختر، مادر را دلداری میداد. میگفت حالش خوبه.
فارسی حرف میزدند و میگفت کنار یک «زنک پاکستانی» نشسته بوده که چندی پیش پیاده شده. میگفت خدا خیرش بده که مثل فرشته ای که خدا براش فرستاده سر راهش قرار گرفته و خیلی نصیحتهای خوب خوب کرده و خیلی آرومش کرده.

متاسفانه من هیچ کدوم از حرفهای زن پاکستانی را نشنیدم و نمیدونم دقیقا چی میگفته.

کاش میتونستم کاری کنم. نهایتا سرم را روی صندلی گذاشتم و آهی کشیدم و خوابیدم.