
Enter a caption
Enter a caption
تیم اولیه تحقیقاتی هاروارد که این پروژه را شروع کرد
زندگی را خوب و شاد بدانیم چیست؟ خیلی ها ممکن است ثروت و شهرت را دلایل اصلی بیان کنند. اما این پژوهش جوابهای دیگری داشت.
این مطالعه در سال ۱۹۳۸ روی دو گروه آغاز شد. گروه اول دانشجویان هاروارد بودند که در زمان جنگ جهانی درسشان تمام شد وتعداد زیادی از آنها به جنگ رفتند، و گروه دوم پسرانی از فقیرترین محله های شهر بوستون بودند. بعدها که این افراد بزرگ شدند هر کدام مسیر زندگی خاص خود را داشتند، برخی کارگر، برخی وکیل، دکتر یا مهندس شدند. گروهی الکلی و برخی مبتلا به شیزوفرنی شدند. یک نفر از این جمع هم رییس جمهور آمریکا شد.
برخی از این افراد مسیرهای ترقی اجتماعی را از پایین ترین سطح جامعه شروع کردند و به بالاترین طبقهء اجتماعی رسیدند و برخی دیگر از طبقات بالایی جامعه به پایین ترین سطح سقوط کردند. در این تحقیق علاوه بر پرسشنامه، هر سال مصاحبه و سوابق پزشکی، آزمایش خون و اسکن مغزی روی آنها انجام میشد. اما آنچه از این تحقیق بدست آمد چه بود؟ از این صدها هزار صفحه اطلاعاتی که جمع آوری شد چه پیام و چه پاسخی به دست آمد؟
آیا حیوانات هم عاشق میشوند؟
هنگام عاشقی چه اتفاقی در مغز انسان رخ میدهد؟
آیا در مغز انسانها تفاوتی بین میل جنسی و عشق وجود دارد؟
آیا کسانی که بعد از سالها هنوز عاشقند راست میگویند؟
چه چیز باعث میشود انسانها عاشق یک نفر خاص بشوند ولی عاشق کس دیگری نشوند؟
تعریف علمی عشق چیست؟
اگر این سوالها برای شما نیز وجود دارد شاید خواندن متن پایین برایتان جالب باشد. متن زیر خلاصه ای از سخنرانی دکتر هلن فیشر در سال ۲۰۰۸ راجع به آنچه در مغز عاشقان اتفاق می افتد است. هلن فیشر استاد و پروفسور دانشگاه راتگرز در نیوجرسی آمریکاست. وی سالهاست که در زمینه تفاوتهای جنیستی و تکامل احساسی در انسان و حیوان مطالعه میکند. دو کتاب معروف از وی تحت عنوان «آناتومی عشق» و «ما چرا عاشق میشویم» منتشر شده است.
هلن فیشر:
من و همکارانم تعداد ۳۷ نفر را که دیوانهوار عاشق بودند داخل ام.آر.آی مغزی گذاشتیم. ۱۷ نفر از آنها از عشق خودشون راضی بودند، و ۱۵ نفر دیگه دچار شکست عشقی شده بودند، و ما داریم آزمایش سوم خودمون رو شروع کنیم: مطالعه افرادی که بعد از گذشت ۱۰ تا ۲۵ سال از ازدواجشون ادعا میکنن که هنوز عاشق همدیگر هستند.
در سراسر دنیا مردم عاشق هم میشوند. برای عشق آواز می خوانند، برای عشق می رقصند، در مورد عشق شعر و داستان می نویسند. برای عشق غصه می خورند، برای عشق زندگی می کنند، برای عشق می کُشند، و برای عشق کشته میشوند.
اما عشق همیشه یک تجربه شاد و خوشایند نیست. در یک مطالعه از دانشجویان سوالاتی در مورد عشق پرسیده شد. دو مورد از سوالها از این قرار بود:
«آیا تا به حال شده کسی که خیلی دوستش داشتید شما رو رد کنه؟»
«آیا تا به حال شده کسی که خیلی شما رو دوست داشته رد کرده باشید؟»
تقریبا ۹۵ درصد از آقایان و خانم ها جواب «بله» به هر دو سوال دادند. میشه گفت تقریبا هیچ کس جون سالم از عشق به در نمیبره.
چند نفر در طول میلیونها سال تکامل از این موضوع رنج بردهاند؟ چند نفر در سرتاسر دنیا هم اکنون [بخاطر عشق] در حال رقص و شادی و خوشحالی هستند؟
عشق یکی از قویترین احساسات روی کرهء زمین است. سالها پیش تصمیم گرفتم نگاهی به مغز انسان بیندازم و این حس جنون آمیز رو مطالعه کنم. اولین بررسی ما راجع به آدمهایی که عاشق همدیگر بودند در سطح وسیعی در رسانهها مورد پوشش قرار گرفت، بنابراین خیلی کوتاه راجع بهش صحبت میکنم.
ما در یک قسمتی کوچک از مغز سیگنالهایی پیدا کردیم. این قسمت بخشی از سیستم پاداش دهی مغز است. قسمتی که نیاز و خواهش و تمنا و انگیزه و میل داشتن ما نسبت به هر چیز خوش آیندی را کنترل میکند. در واقع، دقیقا همین قسمت از مغز جایی است که وقتی کسی کوکایین مصرف میکند بشدت فعال میشود. درست همانجایی که هنگام عاشق شدن فعال میشود.
ولی عشق چیزی خیلی بیشتر از اثر کوکائین است. حداقل این است که اثر کوکائین زود محو میشه اما عشق یک نوع وسواس فکری است. دوام داره و خیلی بیشتر طول میکشه. عشق شما را به تسخیر خودش درمیاره و حس خود بودن رو از آدم میگیره.
فرد عاشق نمیتونه جلوی خودش را بگیره که دیگر راجع به معشوق فکر نکنه. انگار که معشوق شبانه روز در مغز فرد عاشق جا خوش کرده. این وسواس فکری میتونه خیلی شدیدتر و بدتر بشه وقتی کسی از طرف عشقش رد میشه.
ما و متخصصین مغز شناسی این پروژه در حال جمع آوری اطلاعات آدمهایی هستیم که از طرف معشوقه شون طرد شدند. انصافاً هم کار سختی بود، قرار دادن این افراد داخل دسنگاه ام.آر.آی درحالیکه در وضعیت روحی و حالت خیلی بد و افسرده ای هستند! بگذریم! به هر حال ما یک سری فعالیت در سه قسمت از مغز پیدا کردیم.
۱- فعالیتهایی دقیقا در همان قسمتی از مغز که به عشق شدید مربوط میشد را شناسایی کردیم. وقتی که جدایی بین دونفر پیش میاد، چیزی که فرد عاشق خیلی دوست داره انجام بده اینه که بتونه اون فرد موردنظر رو فراموش کنه، و بتونه به زندگیش ادامه بده، ولی معمولا اینجور نمیشه! اتفاقا خیلی سختتر و بیشتر عاشقش خواهد شد. و در واقع، ما الان میدونیم که علت این حالت چیه.
همیشه بخش پاداش دهی مغز برای یک خواسته و انگیزه و تمنا، فعالتر میشه بخصوص وقتی که فرد دیگه نمیتونه چیزی را که دوست داره به دست بیاره. و در مورد مورد بحث ما، بزرگترین جایزه در زندگی یک همسر، یک معشوق یا یک شریک زندگی است.
۲- ما در قسمتهای دیگری از مغز هم فعالیتهایی پیدا کردیم. در قسمتی از مغز که مربوطه به محاسبه کردن سود و زیان است.
مثلا فرد مورد مطالعه وقتی در داخل دستگاه ام.آر.آی دراز کشیده و به عکس معشوقش نگاه میکنه، مدام با خودش سبک سنگین میکنه که چه اشتباهی ازش سر زد که همه چیز خراب شد. چطور و چرا او را از دست داد؟ همین قسمت از مغز است که وقتی که فرد داره سود و زیانش را راجع به یک موضوعی بررسی میکنه فعال میشه.
۳- و در نهایت، ما فعالیتهایی رو در قسمتی از مغز پیدا کردیم که به وابستگی و اعتیاد شدید به فرد دیگری مربوط هستند.
عجیب نیست که مردم در سرتاسر جهان از عشق رنج میبرند و جنایتهای زیادی بر پایه این احساسات خیلی شدید اتفاق می افتد. وقتی کسی در عشق شکست میخوره، نه تنها در عشق غرق میشه، بلکه حس وابستگی شدیدی نسبت به اون فرد پیدا میکنه. علاوه بر این، بخش پاداش دهی مغز هم داره کار خودش را انجام میده. انگیزه خیلی شدید و میل به خطر افتادن برای بدست آوردن معشوق تشدید میشه. گویی بزرگترین جایزه زندگی را میخواد بدست بیاره.
ما از تحقیق چیزهایی آموختیم که دوست دارم به اطلاع همهء دنیا برسونم.
در درجه اول، ما به این نتیجه رسیدم که عشق یک محرک مغزی است، یک محرک اولیه و ابتدایی برای جفت یابی. عشق در واقع یه محرک جنسی نیست. محرک جنسی فرد را به سمت طیف مختلف و آدمهای متعددی به عنوان شریکهای جنسی میکشونه. اما عشق باعث میشه فرد انرژی جفت یابی را فقط روی یک نفر متمرکز کنه، و تمام انرژی اش را برای حفظ کردن این معشوق منحصر بفرد به عنوان جفت و شریک زندگی خرج کنه.
همچنین من به این نتیجه رسیدم که عشق یک نوع اعتیاد است: نوعی اعتیاد کاملا عجیب و دلپذیر و شگفتانگیز وقتی که اوضاع داره خوب پیش میره، و یک اعتیاد کاملا سخت و ناگوار وقتی که اوضاع خراب میشه و همه چیز به هم میریزه.
در واقع عشق همه شاخصهای علمی اعتیاد را در خودش داره. فرد عاشق مدام روی معشوق یا معشوقه اش تمرکز میکنه، بی وقفه بهش فکر میکنه، نسبت به او تمنا و خواهش زیادی پیدا میکنه، واقعیت را تحریف میکنه یا تشخیص نمیده، و برای بدست آوردن معشوق حاضر میشه هر کاری انجام بده.
اینها درواقع سه شاخص اصلی تعریف اعتیاد هستند. فرد احساس نیاز شدید داره که معشوقش را بیشتر ببینه، بیشتر و بیشتر و بعد یک جور عقب نشینی، و دوباره بعد از آن یک جور بازگشت و عود کردن نیاز.
دوستی دارم که به تازگی در حال فراموش کردن یک رابطه عشقی خیلی وحشتناک است، تقریبا هشت ماه است که از جداییشون گذشته، و داره کم کم حس بهتری پیدا میکنه. یک روز که داشت رانندگی میکرد، از رادیوی ماشینش آهنگی پخش میشه که او را یاد عشقش میندازه.
نه تنها اون احساس خواستن و تمنا یکدفعه باز به سراغش میاد، بلکه مجبور میشه ماشین را به کنار جاده بکشونه و گریه کنه. این حالت کاملا با یک فرد معتاد قابل قیاس است که وقتی در محیطی قرار میگیره که مواد مصرف میکرده، دوباره نیازش به مصرف مواد عود میکنه حتی اگر سالهاست که ترک کرده.
مایلم جامعه پزشکی، حقوقی و حتی آکادمیک را متوجه این موضوع کنم که عشق یکی از اعتیادآورترین پدیده های روی زمین است. یک انفعال شیمیایی در مغز انسان است.
همچنین دوست دارم به جهان اطلاع بدم که حیوانات هم عاشق میشوند.
هیچ حیوانی روی این سیاره وجود نداره که با هر حیوانی که روبرو بشه جفت بشه یا رابطه جنسی برقرار کنه. خیلی پیر، خیلی جوان، خیلی کثیف، خیلی احمق هم که باشند، این کار رو نمیکنند. مگر اینکه داخل یه قفس داخل آزمایشگاه نگهداری بشه و چاره ای دیگر نداشته باشه. ما در میان صدها گونه از حیوانات بررسی کردیم و دیدیم که در همه جای حیات وحش، حیوانات شریک و جفت خودشان را انتخاب میکنند.
در واقع رفتارشناسان جانوران مدتهاست که این قضیه رو میدانند. سه مقاله آکادمیک خیلی معروف منتشر شده که به این علاقه و جاذبه در حیوانات پرداختهاند، جاذبه ای که ممکنه فقط برای یک ثانیه طول بکشه، ولی یک علاقه و کشش واقعی و قطعیه، و همچنین دقیقا همون قسمت از مغز، قسمت سیستم پاداش دهی، یا مواد شیمیاییای که از طریق بخش پاداش دهی درگیر هستند فعال میشه.
من فکر میکنم جذب و علاقه حیوانات میتونه آنی و لحظهای باشه– شما میتونید ببینید که یک فیل بصورت آنی و لحظهای میره بطرف یک فیل دیگه. و فکر میکنم که این در واقع بنیان و اساس چیزیه که بهش «عشق در نگاه اول» میگیم.
مردم معمولا از من میپرسند آیا چیزهایی که راجع به عشق میدونم، مثلا اینکه عشق فقط یک فعل و انفعال شیمیایی در مغز است، عشق را برای من بی معنا و بی مفهوم نکرده؟ و من هم به همین سادگی جواب میدم: نه!
یک نفر ممکنه تک تک مواد تشکیل دهنده یه کیک شکلاتی رو بدونه، ولی وقتی نشسته و کیک را میخوره همچنان لذت ببره.
من هم مثل همه آدمها در زندگی و روابط شخصی همان اشتباهاتی رو انجام میدهم که دیگران مرتکب میشوند. اما اطلاعات و دانش و درک واقعی من در این زمینه، همدردی من را با روابط و زندگی انسانی خیلی عمیقتر کرده.
در تحقیق اخیر ما افرادی که هنوز پس از سالها عاشق همدیگر هستند و در یک رابطه طولانی مدت بودند را بررسی کردیم و نهایتاً باز هم به همان نتیجه قبلی رسیدیم. آنها دروغ نمیگن. در این افراد ناحیههای مغزیای که به عشق مربوطند، هنوز بعد از ۲۵ سال فعال می شوند. البته این اتفاق رایجی نیست ولی وجود داره.
هنوز سوالات زیادی راجع به عشق وجود داره. سوالی که الان داریم روشون کار میکنیم. مثلا اینکه که چرا یک نفر عاشق شخص بخصوصی میشه!
من سه سال گذشته را به این موضوع پرداختم. دلایل زیادی وجود داره که روانشناسها میتونن بگن، که چرا یکی عاشق یک نفر خاص میشه، و اینکه چرا خیلی از ما تمایل داریم عاشق کسی بشیم که از نظر اجتماعی باهاش هم سطح هستیم، و از نظر هوش هم سطح هستیم، و از نظر زیبایی ظاهری و قیافه، یا از نظر ازرشهای مذهبی و فرهنگی هم سطح هستیم. در این مساله قطعا تجربیات و آموزشهای دوران کودکی نقش مهمی بازی میکنه ولی هیچکس نمیدونه دقیقا چطور و چگونه. تقریبا تمام چیزی که روانشناسها میدونن فقط همینه که دوران کودکی در این موضوع نقش داره.
من کم کم دارم متقاعد میشم که احتمالا پارامترهای بیولوژیکی و شیمیایی هم در مغز ما در کشش به سمت افراد خاص دخیل هستند.
من یک تحقیقی انجام دادم که ببینم تا چه حدی هورمونهای تستوسترون،دوپامین، استروژن و سروتونین در بدن افراد ترشح میشه. به نظرم انسانها در طول تکامل انسانی، بر اساس مواد شیمیایی موجود در مغز به چهار نوع تیپ و شخصیت مختلف تقسیم میشویم. در تحقیقی که انجام دادم سه میلیون و هفتصد هزار نفر در آمریکا شرکت داشتند و حدود ششصد هزار نفر از ۳۳ کشور دیگر.
من دارم نتایج را کنار هم قرار میدهم تا بفهمم چرا وقتی کسی وارد اتاقی میشه و همه آدمهای آن اتاق هم درجه و مشابه همدیگه هستند، و از نظر هوش و زیبایی ظاهری تقریبا هم رده هستند، فرد به همهء آنها کشش نداره. من فکر میکنم بیولوژی در این موضوع اثر داره. فکر میکنم در چند سال آینده نتایج تحقیقات ما به نقطه ای برسه که همه مکانیزمهای مغزی که باعث جذب شدن ما نسبت به یک نفر خاص میشه را بهتر متوجه بشیم.
صحبتم رو با بیان این مطلب تمام میکنم.
فالکنر میگه «گذشته نمرده است، گذشته حتی نگذشته است.»
حقیقتا، ما همراه خودمان کوله بار زیادی از گذشته را در ذهن و مغزمان حمل میکنیم.
دو زن رو در نظر بگیرید. زنها تعریف جداگانهای از صمیمیت نسبت به مردها دارن. زنها با هم از طریق صحبت کردن چهره به چهره خودمانی و صمیمی میشن. ما زنها به سمت همدیگر نگاه میکنیم، به هم خیره میشویم و بعد شروع به صحبت میکنیم. این راه صمیمی شدن در زنهاست. فکر میکنم که این رفتار در طول میلیونها سال تکامل بخاطر نگه داشتن بچه روبروی صورت، گول زدنش، تنبیه و سرزنش کردنش، آموزش حرف زدن و گفتار و غیره بوجود آمده.
اما مردها صمیمیت را از طریق صحبت کردن پهلو به پهلو با همدیگر بدست می آورند. همینکه یکی از آنها سرش را بالا بیاره و نگاه مستقیم کنه، اون یکی سرش رو برمیگردونه (خنده حاضرین).
فکر میکنم این رفتار در طول میلیونها سال ایستادن یا نشستن پشت بوتهها، و ساعتها نگاه کردن به سمت روبرو برای پیدا کردن شکار پیش آمده باشه. (درست مثل امروز که مردها میتوانند ساعتها روبروی تلویزیون یا پلی استیش کنار هم بنشینند و بازی کنند!)
فکر میکنم در طول میلیونها سال مردها با دشمنانشون روبرو شدند، و با دوستانشون بصورت پهلو به پهلو نشستند.
جملهء آخر من اینه: عشق درون ماست. شدیدا توی مغز ما جاسازی شده. پیدا کردنش سخت نیست. اما کار سخت اینه که ما همدیگه رو بتونیم بفهمیم و درک کنیم.
یک جایی در زندگی به جایی میرسی که دیگر از صدای کسی دلت نمیلرزد. چشمهای کسی بیقرارت نمیکند. لمس دستی دیوانه ات نمیکند. دیگر عشق نیاز و ضرورتت نیست. عشق نیاز و ضرورتت نیست!
جایی که دیگر از آمدنها و رفتنها بیتاب و بیخواب نمیشوی. آهی نمیکشی. اشکی نمیریزی.
یک جایی در زندگی به جایی میرسی که لبخند، تنها در انقباض چند عضله معنا میشود و آغوش در تلاقی چند اندام.
جایی که دیگر همه چیز تکراریست. حرفهای تکراری، عشقهای تکراری، دیدارهای تکراری، آدمهای تکراری. و تو در نگاه هیچ کس به هیچ چیز دل نبسته ای.
بود و نبود آن «او» که روزی بود و نبود تو را معنا میکرد نابود میشود. گم میشود. لای سیاه چاله های ذهن مخدوشت دفن میشود.
و تو کم کم به کنج خلوتی خود خواسته میخزی تا فراموش کنی ﻛﻪ «او» کم کم همان «تو» میشود و تو در خود گم میشوی و تو در خود دفن میشوی. خاموش میشوی. فراموش میشوی.