واکنش عجیب و متفاوت خارجی ها به ماجرای آزاده نامداری

از وقتی خبر مربوط به آزاده نامداری در رسانه های خارجی منتشر شد، با نوع متفاوتی از واکنش کاربران غیرایرانی مواجه شدم.
هرچند که در متن اکثر اخبار اشاره شده بود که او حامی جریان اصولگرا، حامی و مبلغ چادر و مجری تلویزیون پر از سانسور ایران است، و مردم ایران به دلیلی دورویی او و مخالفت با رویکرد اجباری حجاب برای مردم واکنش نشان داده اند، تقریبا هیچ کدام از کاربران غیرایرانی بدرستی به دلیل این همه واکنش علیه آزاده نامداری پی نبرده بودند!
آزاده نامداری روی جلد روزنامه ای خارجی
گروهی از کاربران، که اکثرا از کشورهای مسلمان بودند واکنش مردم را تایید کردند و فکر میکردند این واکنش «مردم مسلمان ایران» به دلیل عدم رعایت حجاب و مشروب خوردن خانم نامداری است! این گروه از کاربران، واکنش مردم را طبیعی می‌دانستند و می‌گفتند این زن دچار معصیت و گناه شده و به همین دلیل مردم متدین ایران ناراحت شده اند و از این واکنشها حمایت و ابراز خوشحالی میکردند!!
گروه دوم اما کاربران غیرمسلمان یا غیرمذهبی بودند. اینها از واکنش مردم بسیار ناراحت بودند و می‌گفتند هر انسانی آزاد است و حق دارد هرجور دلش خواست بپوشد و هرچه دلش خواست بنوشد. برداشت این گروه از کاربران این بود که «مردم مسلمان ایران» هنوز سنتی و بسته هستند که اهمیتی به آزادی پوشش و آزادیهای فردی نمیدهند و یا از آنها بی خبرند. نوشته بودند که مردم ایران باید یاد بگیرند که هر کس مسوول زندگی خودش است. حتی جایی خواندم کسی نوشته بود چقدر مردم ایران تحت تاثیر شست و شوی مغزی حکومت قرار گرفته اند که وقتی یک زن حجابش را برمیدارد اینطور عصبانی می‌شوند و او را تحقیر میکنند…
با خودم به این فکر میکردم که من تا چه حد با یک خبر، یک گزارش، با دیدن یک فیلم، با خواندن یک کتاب،‌ دچار برداشتی کاملا متفاوت با واقعیت شده ام.
تا چه حد، عدم داشتن تجربه ای مشابه و یا تاریخچه ای مشترک، به برداشتهایی متفاوت یا حتی متضاد با آنچه در بطن و متن ماجرا است دامن میزند.
هر کدام از ما تا چه حد، به این امکان اشتباه یا سوء برداشت و یا نقص آگاهی در تصمیمات و قضاوتهای روزانه خود بها و فضا میدهیم؟
تا چه حد خود را مشرف و آگاه به همهء جوانب یک ماجرا میدانیم؟

مار در آرم سازمانهای بهداشت و درمان نشانهء چیست؟

یکی از اماکنی که هربار در اصفهان مهمانی از شهر یا کشور دیگری دارم حتما همراهشان میروم کلیسای وانک است. روی دیوارهای داخل کلیسا نقاشی داستان خلقت از آدم و حوا شروع میشود و تا آخرالزمان و روز داوری ادامه دارد. امسال تابستان برای اولین بار این نقاشی نظرم را جلب کرد. عجیب بود که تا بحال ندیده بودمش و برایم جالب بود که هنوز مرز حماقت و جهالت مسوولین به نقش و نگارهای داخل کلیسا نرسیده و آنها را مثل اماکن دیگر تاریخی اصفهان سانسور نکرده اند و روی آن را گچ نگرفته اند

img_4455

بخشی از داستان موسی و قوم بنی اسرائیل بر دیوار کلیسای وانک

از آرتینه، دوست قدیمی و ارمنی ام ماجرای این نقاشی را پرسیدم که از روی کتاب مقدس مسیحیان ماجرا را برایم نقل کرد. میگفت موسی قوم بنی اسرائیل را از دست فرعون مصر آزاد میکنه و تا به کنعان ببرد اما به دلیل مشکلات مختلف مسیر چهل روزه ای که قرار بوده طی کنند چهل سال طول میکشه و مجبور شدند بارها و بارها اون مسیر را پیاده طی کنند. تا اینکه مردم شروع به اعتراض و شکایت میکنند که ای کاش در مصر مانده بودیم و اصلا نمی آمدیم و خلاصه ناشکری میکنند. در آن زمان طبق کتاب مقدس، مجازاتِ گناه و ناشکری خیلی شدید بوده «پس خداوند، مارهای آتشی در میان قوم فرستاده، قوم را گزیدند و گروهی کثیر از اسرائیل مردند. و قوم نزد موسی آمده و گفتند: گناه کرده ایم زیرا که بر خداوند و بر تو شکایت آورده ایم، پس نزد خداوند دعا کن تا مارها را از ما دور کند.»  و خدا به موسی میگوید :«ماری بساز و آن را بر نیزه ای بردار، و هر گزیده شده ای که بر آن نظر کند خواهد زیست».

آرتینه میگفت که یکی از ریشه های وجود مار به عنوان سمبل درمان و پزشکی در طب قدیمی همین ماجرا بوده. این گفتگو باعث شد در اینترنت جستجویی کنم و متوجه شدم که داستانهای افسانه ای و اسطوره ای دیگری هم مرتبط با این علامت وجود داشته. مثل داستان عصای چاووش هِرمِس که از خدایان یونان باستان بوده است. عصایی که از دو مار در هم تنیده تشکیل شده است و نماد فعالیت چاکراها حتی در طب سنتی هندی و یوگا هم بوده است. هرمس افسونهای خود را به یاری این عصا جاری میساخته است.

47dba8f2be0cd8d72ae960c9a9b5d93b

عصای چاووش هرمس

داستان دیگر ماجرای چوبدست اسقلبیوس است. اسقلبویس یا آسکِلِپیوس در یونان باستان بعنوان خدای سلامت و بهبودی شناخته میشده است و در آن زمان برای بزرگداشت آسکِلِپیوس، مارهای غیرسمی در مراسم و آیین درمانی بکار گرفته می‌شدند، این مارها در میان اتاق استراحت بیماران و زخمی‌ها می‌خزیدند.

7302047_orig

عصای آسکلیبوس

حتی در متن سوگندنامهء اصلی بقراط هم آمده است: «من به خدایان سلامت و تندرستی آپولون و آسکلپیوس و هایجیا و پاناسیا و به تمام خدایان سوگند میخورم…» امروزه همچنان سازمانهای درمان و بهداشت زیادی سراسر دنیا از مار در علامت و نماد خود استفاده میکنند از جمله سازمان بهداشت جهانی که لوگوی آن را در پایین می بینید

who

آرم سازمان بهداشت جهانی

اشارهء‌ مختصری به تاریخچهء قربانی کردن

sacrifice_polyxena_bm_gr1897-7-27-2در بین وایکینگها رسم احمقانه ای وجود داشته که در آن انسان را به دو دلیل قربانی میکردند. یکی برای پیش کش کردن به خدایان و دیگری برای همسفر شدن با مردگان. در این شکل دومی، ازبین نوکران یا کنیزان اربابی که مرده بود یک نفر با رضایت کامل داوطلب میشد تا گلویش را ببرند و او نیز همراه ارباب خود به سفر آخرت رود و با خدایان دیدار کند.
پادشاهان سوئد هم هر ۹ سال یک بار در معبد اوپسالا ۹ انسان را گردن میزدند و خونشان را مینوشیدند تا توجه و رضایت خدایان را جلب کنند. عجب رسوم احمقانه ای داشتند این وایکینگها. البته فقط وایکینگها اینطور نبوده اند. گزارشها و مستندات تاریخی دیگری هم از قربانی کردن انسان در بین مصریها، پارسها، مایاها، آزتکها و… وجود دارد. به هر حال حماقت است و نه مرز زمانی دارد و نه مرز مکانی.
sacrifice_boar_louvre_g112جالب اینجاست که به مرور زمان تفکر جادویی قربانی کردن از بین نرفت، و فقط تغییر شکل یافت که هنوز هم در برخی جوامع خرافاتی  بشدت رایج است. درواقع با گذشت زمان انواع دیگری از قربانی کردن یا پیش کش کردن برای طلب رضایت خدا/خدایان و یا صرفا برای عبادت و ثواب کردن پدید آمد که نمونه های تاریخی آن در تمام فرهنگهای تاریخ بشر در شرق و غرب و شمال و جنوب وجود دارد. مثلا در بسیاری از ادیان و فرهنگها حیوانات را قربانی میکردند تا جلوی خشکسالی را بگیرند، یا خون حیوان را روی زمین می ریختند تا باعث حاصلخیزی آن شوند.  امروزه در نیجریه و در بین پیروان سانتریا (ترکیبی است از کاتولیک مسیحی و آیینهای سنتی پرستش ارواح مردگان) حیوانات را به قصد احترام به ارواح اجدادشان قربانی میکنند. یا حتی دیده شده در برخی فرهنگها خون حیوان یا پرنده را روی لاستیک ماشین خودشان میریزند که از بلا دور باشند.
 
در یهودیت به قربانی کردن میگویند کوربان (بسیاری معتقدند واژهء قربان در عربی از همین کوربان گرفته شده است). کوربان شامل حیوان
altar-fo-sacrifice-1-632195-1024x685(گاو، بز، گوسفند، گوزن،..) یا غلات و شراب و غذا میشود. یهودیان نوع دیگری از قربانی کردن هم داشتند که هولوکاست نام دارد که یک آیین مذهبی بوده که در آن حیوان را بطور کامل در آتش میسوزانند (اصطلاح معروف هولوکاست و در کوره سوزاندن یهودیان از همین جا ریشه گرفته. هولوکاست واژه ای یونانی است که به زبان انگلیسی وارد شده ولی در عبری به آن عولاه میگویند). در این آیین اگر هدف طلب بخشایش گناهان بوده تمام حیوان را میسوزاندند و اگر به قصد آمرزش و صلح بوده بخشی از حیوان سالم را میسوزاندند و مابقی آن را طی مراسمی مذهبی میخوردند.
راستی اصلا بنیاد مسیحیت بر مبنای قربانی کردن بنا شده است چرا که خداوند بصورت بشر یعنی عیسی در می آید و این عیسی مسیح است که برای بخشش کلیه گناهان نوع بشر قربانی میشود.
شما هم اگر از این نوع موارد در تاریخ بشر سراغ دارید به این لیست اضافه کنید. شاید شما هم آمرزیده شدید و ثواب کردید. ممنون و قربان شما

رفیق! سال دیگر عید فطرت پیشاپیش مبارک

در یک جمله نوشته بود عیدت مبارک دکتر.
تازه از خواب بیدار شده بودم و از دیدن این پیام در گوشی مبایلم چندان خوشحال نشدم.
با خودم گفتم چطور باید جواب بدهم؟ چه جوابی بدهم؟ اصلا جوابی بدهم؟
با خودم میگفتم باید حالش را بگیرم! چطور برای منی که از اساس به این حرفها و مراسم و عیدهای مذهبی اعتقاد که ندارم هیچ، خوشم هم نمی آید، همچین پیامی فرستاده.
چند ثانیه مکث کردم. رفتم به چند ماه قبل. تورنتو.
– کریسمس شما مبارک.
– ممنون. کریسمس شما هم مبارک
یاد این مکالمهء چند ثانیه ای خودم در یکی از فروشگاههای شهر تورنتو افتادم. خنده ام گرفته بود. با خودم میگفتم چه جالب که کریسمس را به من که قیافه ام خاورمیانه ایست تبریک گفت! شاید هم فکر کرده از آمریکای جنوبی هستم؟ ولی به هر حال از تبریکش بدم نیامد ولی حس و حالم ترکیبی بود از رضایت و مسخرگی.
رفتم به سمت صبحانه اما با ذهن خودم درگیر شده بودم.
یک بخش از افکارم سعی داشت توجیهی پیدا کند و مدام در سرم فریاد میزد که کریسمس بار مذهبی خود را از دست داده و امروزه بیشتر یک مراسم فرهنگی و جهانی است. و ادامه میداد کجا به نام کریسمس جوانی و زندگی را به کامت زهر کرده اند؟
اما بخش دیگر ذهنم فریاد میزد که چرا اینقدر دچار واکنش و عکس العمل عصبی نسبت به هرچه مربوط به اسلام باشد شده ای؟ جواب سوال را البته خوب می دانستم…
لیوان چایی را سرکشیدم. به خودم گفتم قرار نیست آدمی عامی باشم. قرار نیست سطحی باشم. مگر قرار نبود به همهء عقاید و باورها، به همهء آدمها، به همهء فرهنگها احترام بگذارم؟
از خودم پرسیدم آیا واکنش تو نسبت به «عید فطر مبارک» با «کریسمس مبارک» و «نوروز مبارک» یکی است؟ جواب بطور واضح نه بود. اما آیا این تفاوت لزوما یک ایراد است؟ آیا احترام گذاشتن به همهء عقاید الزاما به معنای علاقهء برابر به همهء باورها و مراسم و فرهنگهاست؟
چایی تمام شده بود. گوشی را برداشتم و در یک کلمه برایش نوشتم ممنونم. اما هرکار کردم دستم نچرخید که بگویم عید شما هم مبارک.
البته چند ساعت بعد پشیمان شدم. با خودم گفتم شاید بهتر بود عیدش را به او تبریک میگفتم حتی اگر این عید من نبود. حداقل رسم ادب اینطور حکم میکرد. سال دیگر حتما اگر کسی را دیدم که در باورش فطر و غدیر و شعبان و قربان (این یکی را مطمئن نیستم) عید است، پیش دستری میکنم و عیدش را تبریک میگویم. اما شاید اشاره ای هم کنم و بگویم که «البته من اعتقادی به این عید ندارم». به هر حال مرض است دیگر! اگر اعلام موضع نکنیم لابد دق میکنم.
بله. واقعیت اینست که هنوز کامل یاد نگرفته ام که عقاید و افکار خودم را برای خودم نگه دارم. هنوز کامل یاد نگرفته ام که باور دیگران به خودشان مربوط است و من قرار نیست مدعی العموم و دادستان افکار افراد جامعه باشم. هنوز کامل یاد نگرفته ام که لازم نیست در موردی که از من سوال نشده اعلام موضع و نظر کنم. هنوز کامل یادنگرفته ام که چیزی از من کم نمیشود اگر فردی خیال کند من مسلمان و معتقد به عید فطر هستم! درست است. هنوز خیلی چیزهاست که کامل یادنگرفته ام.
امسال که گذشت. اما رفیق، عید فطر سال دیگه ات پیشاپیش مبارک 🙂

ماجرای من و بیمار مهاجر و دختر مونارنجی

آلکساندرا دختر مونارنجی و سال آخری ماست. توی تریای کالج که دیدمش صداش زدم و گفتم چند دقیقه وقت داری حرف بزنیم. از دوستش جدا شد و رفتیم یه گوشه ایستادیم. نمیدونم حدس میزد یا نه که میخوام راجع به چه موضوعی صحبت کنم. بعد از دوهفته که اون اتفاق افتاده بود این اولین بار بود که میدیدمش. قبلا سه شنبه ها با ما توی کلینیک بود ولی از بعد از اون روز شیفتش به یک روز دیگه منتقل شده بود. نمیدونم اتفاقی جابجاش کردند یا عمدا. دو هفته بود که دلم میخواست باهاش حرف بزنم که مبادا سوء تفاهمی پیش اومده باشه.politics1
سه شنبهء‌ دوهفته پیش،‌ داشتم مریضی رنگین پوست اهل یکی از کشورهای آمریکای جنوبی را معاینه میکردم. آلکساندرا وارد اتاق شد و روی صندلی کنار من نشست و با بیمار احوال پرسی کرد. من حواسم به مشکلات پای بیمار بود و متوجه نشدم چطور مسیر گفتگو به جایی رسید که دیدم بیمار میگفت: « ما خودمون دیگه توی کانادا کار واسه خودمون نداریم. دیگه بسه اینقدر مهاجر وارد میکنن. اصلا این پناهنده های سوری چکاری بود که دولت کرد؟ اینها بزودی هزار مشکل برامون درست میکنند. مگه نه؟ تازه توقع دارند غذای حلال هم بخورن»
با کنجکاوی و زیر چشمی نگاهشون میکردم و در حالیکه خیلی احساس معذب بودن بهم دست داده بود نمیدونستم چکار کنم. تمرکز خودم را روی کار معاینه و درمان از دست داده بودم. اولین باری بود که با چنین موقعیتی مواجه میشدم. اخمهای خودم رو توی هم کرده بودم و چیزی نمیگفتم.
یادم اومد چند دقیقه قبل صحبتهاشون از جایی شروع شد که آلکساندرا از بیمار پرسید چند ساله تورنتو زندگی میکنه. بیمار گفت ۴۵ سال پیش به کانادا مهاجرت کرده. بعد بحث از شرایط کانادا به سیاست کشیده شده بود.
با تعجب دیدم آلکساندرا که ذاتا دختری خوش برخورد و مهربون است همچنان به گفتگو ادامه میداد و میگفت « بله. به نکتهء مهمی اشاره کردی. سوال قابل درک و مهمیه»
با خودم میگفتم نکنه آلکساندرا هم ته دلش با نظرات بیمار موافقه چون نه تنها هیچ مخالفتی نکرد بلکه خیلی هم با لبخند به طرح این حرفها و سوالها پاسخ داد. همین لحظه بود که بیمار رو کرد به من و گفت آقای علی، شما کانادایی هستی.
گفتم هنوز نه. یک سال دیگه کانادایی هم میشم. پرسیداهل کجا هستم. با تاکید روی کلمهء‌ مهاجر، گفتم مهاجری از ایران هستم. هرچند خیلی دلم میخواست بگم پناهنده ای از سوریه هستم.
تا قبل از پایان کار درمان بیمار بارها من را به اسم مستر علی صدا زد و تشکر میکرد و یک جور انگار قصد دلجویی داشت و میخواست نشان بده که منظورش من نبودم.
به هر حال اون روز خیلی اعصابم خرد شده بود. بیمار که مرخص و شیفت هم که تمام شد، توی کوریدور توی فکر بودم و راه میرفتم که یکی از استادها رو دیدم. ماجرا را براش تعریف کردم و گفتم راستش من نمیدونستم توی اون لحظه باید چکاری میکردم. از یکطرف با وجود اینکه نه سوری هستم، نه پناهنده و نه مسلمانی که غذای حلال بخواهد، تمام حرفهایی که میزد را به خودم گرفتم و طبعا بدلیل ناراحتی نمیتوانستم رابطهء معقول و بی طرفی نسبت به بیمار داشته باشم. از طرف دیگه هم چون بخشی از گفتگو نبودم نمیخواستم مداخله ای کنم.
استاد با ناراحتی اسم دانشجوی سال آخر را از من خواست و گفت اصلا پرسنل درمانی حق ندارند راجع به دو مساله با بیمار حرف بزنند. دین و سیاست. من گفتم اسم دانشجو را نمیگم چون اون تقصیری نداشت و بعید میدونم قصدی داشت. اجازه خواستم خودم با آلکساندرا صحبت کنم. استاد هم گفت نه! لازم نیست خودم را درگیر ماجرا کنم و خودش پیگیری میکند، چون دانشجوی سال آخر باید این موضوع را رعایت میکرد. خواهش کردم که کاری به کار دانشجوی سال آخر نداشته باشند. لبخند زد و گفت من باید در لحظه ای که یک بیمار هرگونه حرفی تبعیض آمیز میزند خواه راجع به مذهب، خواه راجع به ملیت و نژاد و جنسیت و… اتاق را ترک کنم و به سوپروایزر گزارش بدهم و اسم بیمار را در لیست سیاه میگذارند و دیگر پذیرشش نمیکنند.
گوشهء تریای کالج ایستاده بودیم و من تمام ماجرا را آنطور که بود برای آلکساندرا بازگو کردم و گفتم امیدوارم مشکلی برایش پیش نیامده باشه و قصدم اصلا گزارش کردن او نبود و حتی اسمش را هم ندادم.
لبخند زد و گفت نگران نباشم. استاد مربوطه باهاش صحبت کرده و مشکل خاصی پیش نیومده. گفت از اول اشتباه از خودش بود که وارد اون بحث شده و میگفت حتی دقت هم نمیکرده که بیمار دقیقا چی میگه و حواسش بیشتر به نظارت روی کار درمانی بوده و هرچی بیمار میگفته بدون توجه تایید میکرده و چون بیمار از ظاهرش مشخص بود که مهاجر هست آلکساندرا این بحث را مطرح کرده بود و از جوابی که شنیده بود خودش هم تعجب کرده بود و انتظار نداشت خود یک مهاجر نظرش راجع به مهاجرها اینطوری باشه، ولی در کل اصلا به حضور من در اتاق بعنوان یک مهاجر و اثر حرفهای بیمار دقت نکرده بود.
گفت ما روزانه با آدمهای عوضی هم مواجه خواهیم شد و بدون شک این بیمار یک آدم عوضی بود و کم کم یاد میگیریم که حرفهای بیمار را از یک گوش بشنویم و از گوش دیگه خارج کنیم.
بعد هم با لبخند گفت اصلا موافق حرفهای اون بیمار نیست و خودش نه تنها کاملا موافق کمک به پناهنده هاست بلکه بصورت داوطلبانه هم توی خیلی از کارها و برنامه ها برای کمک به پناهنده های تازه وارد شرکت کرده و میکنه.
در آخر هم خیلی تشکر کرد که باهاش راجع به این موضوع حرف زدم.