بایگانی برچسبها: خاطره
تو نیکی می کن و در دجله انداز
من و شاید خیلی ها شبیه من در ایران زندگی پر الکل تری داشتیم! مثلا من از وقتی به کانادا اومدم حداکثر سالی ۶-۷ بار پیشتر پیش نیومده که با جمعی بیرون بریم و ۱-۲ تا آبجو بخورم. مشروب سنگین که دیگه اصلا.
بخشی از این قضیه میتونه بخاطر بالا رفتن سن باشه که بدن آدم مثل قبل تحمل خماری روز بعد و سردرد بعد از مشروب را نداره.
بخشی از قضیه شاید بخاطر مشغله زیاد باشه، و بخشی هم شاید بخاطر از دست رفتن جذابیت مشروب خوردن بعنوان کاری خلافه! اصلا همین خلاف بودنش کلی به جذابیت و ارج و قرب و جایگاه رفیع میگساری در ایران ارج و بها میده.
تابستان سال ۱۳۸۰ بود که با جمعی از دوستان طبق معمول آخر هفته ها در یکی از باغهای اطراف اصفهان مهمانی گرفته بودیم. اون شب حوالی ساعت ۳ نصف شب بود که بعد از مهمانی سوار ماشینها شدیم به سمت شهر راه افتادیم. پشت ماشین ما م.م که یکی دو تا پیک بیشتر از معمول خورده بود ولو شده بود، و ل.ع هم صندلی جلو کنار دست من که رانندگی میکردم نشسته بود.
وسطهای راه یک دفعه متوجه شدم که چراغ سقف ماشین روشن شد. با تعجب به دور و بر نگاه کردم و وحشت زده متوجه شدم که م.م در همان حال مستی و در حالیکه ماشین با سرعت در حرکت بود، در عقب ماشین را باز کرده و سینه خیز داشت از ماشین پیاده میشد! میگفت میخوام برم دستشویی! خلاصه سریع ماشین را نگه داشتم و اولین حادثه بخیر گذشت.

عکس تزیینی است
یکی دو کیلومتر جلوتر از دور دیدم که وسط خیابان برادران زحمتکش بسیج با لاستیک و تابلو بساط ایست بازرسی سیار برپا کرده اند.
امروز که به ماجرای گذشته نگاه میکنم جالبی، شاید هم احمقانه بودن ماجرا اینه که کسی نگران قضیه ای به اسم رانندگی در حال مستی نبود. مشکل اصلی خود مستی بود نه رانندگی کردن. جرمی که تا جایی که خبر دارم درست در ایران تعریف یا اجرا نشده!
به هر حال من وقتی ایست بازرسی را دیدم ناخودآگاه سرعتم را کم کردم و بلند گفتم گرفتنمون! چند ثانیه ای سکوت بود و هیچ کس حرفی نمیزد تا اینکه به محضر عزیزان زحمت کش ایست بازرسی رسیدیم.
نفر اول که تابلوی کوچکی در دست راست و اسلحهء بزرگی بر شانهء چپ خود آویخته بود به من اشاره کرد که بزن کنار.
کمتر از یک دقیقه بعد از اینکه کنار خیابان توقف کرده بودم فکری به ذهنم رسید.
با خودم گفتم باید وانمود کنم که همه چیز عادیه و قصد همکاری و تسهیل و تسریع روند را دارم. پس در حالیکه پاپیون زیر گلوم را درست میکردم از ماشین پیاده شدم و با عرض سلام به اولین نفری که نزدیک ماشین ایستاده بود، در صندوق عقب را باز کردم.
برادری که یکی دو متر آنطرفتر ایستاده بود و پیراهن خاکستری خاکی رنگی با یقهء آخوندی اش را روی شلوار انداخته بود، بیسیم به دست به سمت من آمد و همانطور که به چشمان من خیره شده بود پرسید کی گفت شما در صندوق را باز کنی؟؟
من هم با لبخند گفتم به هر حال با روند کار آشنا هستیم دیگه.
گفت مگه چند بار تا حالا گرفتنت؟
من که تازه بوی خرابکاری ای که کرده بودم به مشامم رسیده بود با لبخندی پهن تر گفتم نهههه! منظورم اینه که به هر حال میخواستم کمک کنم زحمتتون کمتر بشه و مگه واسه گشتن ماشین نگفتید بزنم کنار؟
گفت مگه چیزی داری تو ماشین که بخوایم بگردیم؟
من که دیگه نمیدونستم چی بگم گفتم نه والا! چی داشته باشیم. داریم با اجازه میریم خونه.
و بعد زیر چشمی ریشهای تا زیر گردن و سر و وضع «برادر» را بررسی میکردم.
ماجرا جزییات زیادی داشت ولی خلاصه اینکه ماشین را گشتند و پاسورهایی که در کیف ل.ع بود را پیدا کردند و یکی یکی برگه ها را پاره میکردند. من که میخواستم تظاهر کنم این پاسورها بزرگترین خلافمون هست مدام میگفتم آقا نکن، اینا یادگاری و سوغاتیه از آلمان برامون آوردند. و با هر بار حرف زدن من «برادر» نگاه معنادار و خیره ای به من میکرد که باز باید پاپیونم را درست میکردم و سرم را می انداختم پایین.
در همون حال و احوال بود که یک بی.ام.و ۲۰۰۰ قرمز رنگ با سرعت به سمت ایست بازرسی سیار آمد و بدون توقف کردن به تک تک لاستیک ها زد و در رفت.
من هم به اون «برادر» بیسیم به دست، که تازه متوجه شده بودم «فرمانده» یا ارشد گروه بود، با لبخند گفتم ما که کاری نکردیم میگیرید؟ بعد اینا که خلافکارن فرار میکنن. «فرمانده» ولی اینبار با عصبانیت گفت برو بشین و اینقدر حرف نزن، اونها را هم میگیریم.
اما من که افتاده بودم روی دور حرف زدن راجع به هر چیزی که پیش میامد کلی وراجی میکردم تا اینکه بالاخره م.م که از اول ماجرا ساکت یک گوشه ایستاده بود نزدیکم آمد و در حالی که مچ دستم را گرفته بود و مرا به سمتی میبرد، آرام گفت اینقدر حرف نزن!! بعد هم به یکی از «برادران» که لباس پلنگی پوشیده بود اشاره کرد و گفت که بهش گفته به این رفیقت بگو اینقدر حرف نزنه بوی مشروبش تا دو متری میاد! اونجا بود که من دیگه قانع شدم و رفتم ساکت یک گوشه نشستم و فقط ماجرا را نظاره میکردم.
می دیدم که «فرمانده» جلوی ماشین نشسته و داخل داشبورد را میگرده. بعدا ل.ع که رفته بود صندلی عقب نشسته بود تعریف کرد که در آن فاصله زمانی کلی با «فرمانده» حرف زده و گفته ببخشه و بذاره بریم. بهش گفته بوده ایشون پزشکه (اون موقع البته اینترن بودم البته) و خیلی زحمت میشکه و اشتباه کرده و…
کمی بعد فرمانده به سمت من آمد و مرا به گوشه ای دورتر از جمع برد. خیلی قاطع و مستقیم و در حالیه که انگشت اشاره اش را به سمتم گرفته بود گفت که یا راستش را میگی و میذارم بری، یا با خودمون میبریمت.
بعد پرسید چقدر مشروب خوردی؟!
گفتم چی؟؟ مشروب؟ من مشروب نمیخورم قربان!
با لحن تهدید آمیزی که یک دهنتو سرویس میکنم خاصی توش بود گفت که میبرمت مرکز با دستگاه الکل سنج نفست را تست کن ها! اما اگه راستش را بگی میذارم بری.
من هم با یک لحنی ملتمسانه ای که یک غلط کردم خاصی توش بود گفتم که نه والا من مشروب نخوردم که. فقط توی یک مهمونی خانوادگی بودیم، چند نفر مشروب میخوردند و به زور گرفتن یه ذره ریختن تو حلق من که طعمش را بچشم. وگرنه من اصلا اهل این حرفها نیستم.
«فرمانده» چیزی نمیگفت و فقط با اخم به چشمان من خیره شده بود. من که لبخند روی صورتم ماسیده بود نمیدونستم چی بگم.
در همین حالت خلسه و هپروت و سردرگمی بودم که یاد خاطره ای افتادم.
«سالگرد تظاهرات کوی دانشگاه در تیرماه سال ۷۹ بود. من و ح.پ رفته بودیم خیابان چهارباغ اصفهان. هوا تاریک شده بود و درگیریها همچنان ادامه داشت.
در یک لحظه که کنار پیاده رو ایستاده بودیم من متوجه شدم که گروهی از ماموران نیروی انتظامی با باتوم به سمت ما در حال دویدن هستند و هر کس سر راه بود را میزدند.
همان موقع دیدم یک بسیجی جوان با ریش و پیراهن سفید و یقه آخوندی پشت به سمت گلهء ماموران ایستاده و به سمت دیگه نگاه میکنه. بصورت غریزی و ناخودآگاه، بدون هیچ فکری دستش را گرفتم و به سمت کنار پیاده رو کشیدم و در همان لحظه هم هر دو یکی دو تا باتوم خوردیم ولی از زیر دست و پا رفتن نجاتش دادم. بعد هم با لبخند گفتم وقتی حمله میکنند دیگه کاری ندارند، همه را میزنند. لبخندی زد، تشکر کرد و رفت.
چند دقیقه بعد کمی پایین تر، در حالی که من و ح.پ جدای از جمع در حرکت بودیم، ناگهان چند نفر مامور لباس شخصی و با هیکلهایی دو سه برابر من ریختند سرمون. همون لحظهء اول به صورت ح.پ اسپری فلفل پاشیدند و من فقط فریاد زدن ح.پ را میشنیدم که دور میشد و بعد خودم رفتم زیر مشت و لگد عزیزان زحمت کش لباس شخصی. بعدا فهمیدم که ح.پ را با همان حالت سوزش صورت رها کردند و او هم خودش را به بیمارستانی که هر دو آن شب کشیک بودیم رسانده بود، و گفته بود علی را گرفتند و بردند و آن هم خود داستان و ماجرایی بدنبال داشت. بگذریم.
برگردیم زیر مشت و لگدهای آن شب. یکی از عزیزان لباس شخصی انگشتان شست دو دستش را در دهانم کرده بود به دو سمت مخالف میکشید جوری که تا چند هفته بعد داخل دهانم میسوخت. یک سرباز دیگر هم با باتوم به پاهایم میزد ولی انصافا فقط تظاهر به زدن میکرد.
در همان حین بود که آن بسیجی جوان با پیراهن سفید که چند دقیقه قبل نجاتش داده بودم از راه رسید. به عزیزی که مشغول جر دادن دهان من بود گفت اینو ولش کنید. اینو ولش کنید.
یکی از برادران غولپیکر با لحنی عصبی پرسید جنابعالی؟
مرد سفیدپوش که مثل فرشته ای از راه رسیده بود گفت من از بچه های «ستاد» هستم.
و اینجا بود که مصداق عینی «تو نیکی می کن و در دجله انداز» جلوی چشمانم متجلی شد!
من از بچه های «ستاد» هستم…
«ستاد»…»
چشمان «فرمانده» هنوز منتظر جواب من بودند. گفت برای بار آخر میپرسم. اگر راستش را بگی میذارم بری. چقدر مشروب خوردی؟
گفتم، خداییش بذار برم. من پدرم سرتیپ ن. هستند و اگر بفهمند من همون چند قطره مشروب را هم که به زور ریختند توی دهنم قورت دادم، بخدا میکشتم. بذار برم.
گفت سرتیپ ن.؟ بجا نمیارم! گفتم توی «ستاد» مشغول هستند.
چند ثانیه ای گذشت و «فرمانده» سرش را به سمت ماشین کرد و با اشارهء سر گفت برو، ولی بار آخرت باشه…
از اون داستان ۱۵ سال گذشته و من هنوز نمیدونم این «ستاد» که میگن کجاست. ولی هرجا که هست و هرچی که هست جون ما رو دو بار نجات داده.
دختر تایلندی در ایران: این اولین باری بود که در عمرم…




ابتدا خیلی تعجب کرده بودم ولی بعد متوجه شدم که این احتمالا یک علامت دوستانه و مهمان نوازانهء مردم است ( کسی دوست دارد بیشتر برایم توضیح بدهد؟)



شش سوتی برتر من در زبان انگلیسی
دکتر سیک، عمامه و حرف شین
سفر
سالها پیش در شهرستان سمیرم کار میکردم. شهری با ۲ خیابان اصلی، بدون هیچ چراغ قرمز و یا چهارراه، و جمعیتی حدود سی هزار نفر. مجموع سه سال و نیم زندگی در سمیرم و روستاهای اطرافش تجربه ها و خاطرات زیادی برایم به همراه داشت.
یکی از خاطرات آن سالها روزی است که با چند نفر از اهالی شهر مشغول گپ زدن بودیم که یکی از آنها علت آمدن من به سمیرم را سوال کرد. دلایل شخصی زیادی داشتم اما کوتاه گفتم زندگی در شهرهای بزرگ را دوست ندارم.
چشمهایش گرد شد و با تعجب از من پرسید به نظر شما سمیرم بزرگ نیست؟!؟!؟
لبخندی زدم و گفتم چرا نسبت به برخی شهرهای دیگر خیلی بزرگ است.
اما این حرف او همیشه در ذهنم باقی ماند. اینکه برای کسی که جایی غیر از محیط زندگی اش را تجربه نکرده، دنیای او در محیط پیرامونش خلاصه میشود. دنیای او آنقدر کوچک میشود که شهری که از شمال تا جنوبش را با ماشین میشود در ۱۰ دقیقه طی کرد، دیگر کوچک قلمداد نمیشود.
همانجا بود که با خودم گفتم زندگی من، رویاهای من، دنیای من نباید کوچک بماند. باید سفر کنم. نه! سفر کافی نیست! باید در مکانهای مختلف زندگی کنم. باید هرچه بیشتر تجربه کنم.
باید هر چه بیشتر بیاموزم. هیچ چیز و هیچ کس نباید مانعی بر سر راهم باشد، هرچند همیشه در عبور بودن، همیشه در گذار بودن سخت است.
اما میدانم آن روزی که کوله بارم را زمین خواهم گذاشت، آخرین روز من است.
من و تاکسی صورتی
اواسط زمستان سال گذشته بود. آقایی حدوداً پنجاه ساله از طریق فیسبوک با من تماس گرفت و گفت احتمال داره پدرم را بشناسه هر چند سالهاست که در اصفهان زندگی نمیکنه، اما از اهالی محلهی «آزادان» بوده که من یک بار مطلبی راجع بهش نوشته بودم. میگفت در حال حاضر ساکن مونتراله و تمایل داره با من حضوری ملاقات کنه تا راجع به مسایل روز ایران و سیاست ایران گپی بزنیم. در پایان هم نوشته بود پیشنهادی برای من داره که ترجیح میده حضوری مطرح کنه
توی پروفایلش یکی دو تا ویدئو از خودش گذاشته بود تحت عنوان «چگونه من را شکار کردند» و «جاسوسی های صدای آمریکا» و «پیامی به آیت الله خامنه ای» که فرصت نکردم هیچ کدوم رو تماشا کنم. پروفایلش رو برای پدرم فرستادم و پرسیدم که آیا میشناستش؟ جواب اومد که خیر
روزهای کسل کننده و تاریک و سرد زمستان مونترال بود و من که از مشغله ی زیاد حوصله ام سر رفته بود و دلم هم هوس ماجراجویی کرده بود، خیلی کنجکاو شده بودم که پیشنهاد این فرد چیه و اصلاً این کیه و چیکارم داره. از طرفی پروفایلش هم اطلاعات زیادی بهم نمیداد و خیلی برام سوال برانگیز بود. با خودم میگفتم توی یک شهری که تازه واردم و تعداد آدمهایی که میشناسم از انگشتان دستام کمتره، این فرد چطوری من رو پیدا کرده؟ با من چیکار داره؟ ماموره؟ جاسوسه؟ قاتل زنجیره ایه؟
بعد از یکی دو روز کلنجار با خودم، بالاخره جواب مسیجش رو دادم و گفتم خوشحال میشم از نزدیک ببینمش و شماره تلفنم را هم فرستادم. سه روز بعد، حوالی غروب بود که با شماره ای ناشناس با من تماس گرفت. به محض اینکه گفت سلام، گفتم خوبید آقای …؟ تعجب کرد که از کجا شناختمش! گفتم منتظر تماستون بودم ولی باز سوال کرد که از کجا فهمیدم پشت خط اونه! گفتم شماره ناشناس ندارم و مدت زیادی نیست به مونترال اومدم و حدس زدم خودتون باشید
بعد با کمی مکث و تردید گفت پشت تلفن بهتره زیاد صحبت نکنیم. آدرس خونه م رو پرسید تا حضوری به ملاقاتم بیاد. رفتار عجیبش نگرانم میکرد
گفتم من منزلم خیلی دوره و بهتره همینجا مرکز شهر در یک کافه یا رستوران همدیگه رو ملاقات کنیم
گفت من ماشین دارم و میام دم خونه ت
گفتم من شبها تا دیر وقت در محل کارم هستم و منزل نمیرم
گفت پس آدرس محل کارت رو بده تا بیام اونجا
گفتم محل کارم مناسب گپ زدن نیست و بهتره جایی در شهر قرار بذاریم
گفت پس پنج شنبه این هفته ساعت 8 شب بیا دم ایستگاه متروی «مک گیل» و من میام دنبالت. خدافظی کردیم
با هیچ کس راجع به این موضوع حرف نزدم. از یه طرف نمیخواستم به یه ملاقات ساده اهمیت بیهوده بدم، از یه طرف هم نمیخواستم کسی رو الکی نگران کنم
ساعت 6 پنجشنبه که شد باز شماره ی ناشناس تماس گرفت و ازم خواست به ایستگاه متروی «پیل» برم. گفت بیرون ایستگاه منتظر بمونم تا با یه تاکسی صورتی بیاد دنبالم. حوالی ساعت 8 که شد شال و کلاه کردم و به سمت ایستگاه راه افتادم. در بین راه با یکی از دوستای سوئدم تماس گرفتم و ماجرا رو براش گفتم و اینکه تنها چیزی که از این فرد میدونم اینه که با یه تاکسی صورتی میاد دنبالم. کلی نگران شد و میگفت همین الان برگردم. ولی من کله شق تر از این حرفها بودم که نرم
هوا تاریک و کمی سرد شده بود. بارون سبکی میومد. چند دقیقه ای بیرون از ایستگاه مترو منتظر بودم که صدای بوق تاکسی صورتی رنگ از اون سمت خیابون بلند شد. سریع به سمتش رفتم
در جلو را باز کردم که سوار شم ولی مودبانه و با کمی اظطراب گفت لطفاً صندلی عقب بشین. بعداً برات میگم چرا. در حالیکه تعجب کرده بودم عقب تاکسی نشستم. داشتم کمربندم رو میبستم که برگشت و یک لیوان قهوه داد دستم و گفت بیا قهوه بخور تا توی مسیر حرف بزنیم
همینطور که مردد لیوان قهوه رو با دو دوست خودم نگه داشته بودم شروع کردم به احوال پرسی، اما بیشتر حواسم به قهوه بود. نکنه چیزی توش ریخته باشه؟ داروی خواب؟ سم؟
رفتارش عجیب بود. همینطور که شروع کرد به حرکت از آینه عقب نگاهم میکرد. بعد از چند دقیقه باز گفت قهوه ت رو بخور تا سرد نشده
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم من قهوهی سرد بیشتر دوست دارم. زیر چشمی سعی داشتم حواسم به همه چیز و همه جا باشه. به ماشینهای دور و بر، حتی گاهی پشت سر رو هم نگاه میکردم که مطمئن بشم ماشین دیگه ای دنبالمون نیست. اینقدر حواسم به اطراف بود که حتی یادم نمیاد راجع به چه چیزهایی حرف زدیم. حدود 10 دقیقه گذشته بود که یکهو متوجه شدم جایی از شهر هستم که نمیشناسم. از خیابانها و کوچه های باریکی گذشتیم که تابحال ندیده بودم. حتی نمیتونستم حدس بزنم کدوم سمت شهر هستیم
متوجه رفتار نگرانش شدم. مدام اطراف رو نگاه میکرد. حرکات سر و دستش تند و مظطرب بود. من که سعی میکردم آرامش خودم رو حفظ کنم از گذشته ش پرسیدم
آهی کشید و شروع کرد: «قبل از انقلاب آبادان کار میکردم. توی شرکت نفت. یه کارگر ساده و بی سواد بودم. خوب اون موقع من هیچی نمیدونستم. یه جوون لات و بی ابالی. اما شکار شدم. سرویسهای اطلاعاتی و جاسوسی آمریکا و انگلیس توی ایران شکارم کردن. میخواستن روحانیت و اسلام رو برای همیشه از بین ببرن. اومدن و خمینی رو حمایت کردن که انقلاب کنه تا بتونن مردم رو ناراضی کنن نسبت به اسلام و روحانیت. این حرفهایی که میزنم نتیجه سالها تحقیقه. تمام قضیه همین بوده. من اون موقع فریبشون رو خوردم و وارد حزب توده شدم. حتی دستگیرم کردن. ساواک شکنجه م کرد. ولی همه اینها برنامه خود آمریکا و انگلیس بود.» بعد یکدفعه برگشت به من نگاه کرد و گفت: قهوه ت سرد شد!
شما خودت قهوه نمیخوری؟ میخوای بریم یه جا وایسیم برای خودتون هم قهوه بگیریم؟-
من قبلش خوردم. نمیخواستم با هم بریم توی کافه بشینیم. من تحت نظرم. نمیخواستم واست درد سر درست بشه. آها! فکر کنم همینجا خوبه-
بعد کنار خیابون توقف کرد. یک خیابون خیلی باریک و تاریک بود. سریع به اطراف نگاه میکردم. یواشکی بدون اینکه متوجه بشه کمربند صندلی رو باز کردم و با دست دیگه سعی داشتم قفل در رو هم باز کنم که یکهو برگشت و پرسید نکنه قهوه دوست نداری اصن؟؟
چند ثانیه فقط خیره شده بودم. لبخندی زدم و گفتم چرا چرا خیلی دوست دارم. نمیدونستم چی بگم. نهایتاً تسلیم شدم. لیوان رو سر کشیدم و بابت قهوه تشکر کردم. حواسم اما به دور و بر هم بود. سعی میکردم خانه ها و شکل خیابان و پلاک خانه کناری رو به خاطر بسپرم
آقای راننده، هنوز داشت از گذشته ش تعریف میکرد اما من فقط حواسم به اطراف بود. چند متر جلوتر از ما، یک ماشین ون توقف کرده بود و یک کانادایی از اون خارج شد. منتظر بودم ببینم به سمت ما میاد یا نه، اما به سمت دیگه ی خیابون حرکت کرد. هیچ کس دیگه ای توی خیابون نبود
حواست هست؟-
بله بله! می فرمودید-
ادامه داد: خلاصه اینکه بعد از انقلاب هم بازداشت شدم. رفیق صمیمیم من رو لو داد. دهه شصت بود. باز فریب خورده بودم. یکروز توی خیابون راه میرفتم که یهو چند تا مامور دورم رو گرفتن و سوار ماشینم کردن. یک سال و خورده ای زندان بودم. شانس آوردم که اعدامم نکردن. کار خاصی هم نکرده بودم اما خیلی های دیگه اعدام شدن. بعدها فهمیدم دوستم برای سبک شدن حکمش باهاشون همکاری کرده بود. خلاصه اینکه از ایران خارج شدم. پناهنده شدم. اما فهمیدم که توی کل سازمان هم جاسوس هست. حتی خود رجوی هم مامور انگلیس و آمریکاست. بعد از اون بود که دیگه شروع کردم به تحقیقات. دنبال حقیقت بودم. حدود بیست ساله که تمام مدارک و سندها رو جمع کردم. میخواستم اینجا منتشر کنم و به دنیا بگم که تمام این داستان بخاطر جنگ با اسلام بوده. شاه رو برکنار کردن که آخوند حکومت کنه و نذارن درست حکومت کنه و مردم اینجوری از اسلام زده بشن. با چند جا تماس گرفتم که نتیجه تحقیقاتم رو علنی کنم. حتی صدای آمریکا هم تماس گرفتم. ولی هیچ کس جرات نمیکرد این ماجرا رو فاش کنه. کم کم متوجه شدم که توی کانادا هم زیر نظرم دارن. سرویسهای اطلاعاتی کانادا خیلی با آمریکا و انگلیس همکاری دارن. فهمیدم همه جا کنترلم میکنن. توی خونه ی خودم و خونه دوستام، توی کامپیوتر و مبایلم، توی وسایل خونه م هم حتی دستگاه شنود کار گذاشتن. یه تلویزیون جدید خریده بودم. بطور اتفاقی متوجه شدم که توش میکروفون کار گذاشتن. فهمیدم زنم که کانادایی بود جاسوسه. کار خودش بوده. از اول برنامه شون این بود که از این طریق به من نزدیک بشن. ازش جدا شدم و هر چند ماه خونه م رو جابجا میکردم. شروع کردم به نوشتن. به آیت الله خامنه ای هم نامه نوشتم. بعد از انتخابات 88 بود. بهش گفتم میرحسین موسوی فرد خوبیه ولی مثل من شکار شده. این کار غرب هست که میخوان درگیری در ایران درست کنن که اعتماد مردم نسبت به اسلام باز هم خراب بشه. ویدئوهایی که منتشر کردم رو دیدی؟؟
ناخودآگاه خوشحال شده بودم. ماجرا از اون چیزی که فکر میکردم ساده تر بود. گفتم بله بله. پیامتون به آقای خامنه ای رو هم دیدم
امیدوار بودم سوالی از محتوای ویدئوها نپرسه
:ادامه داد
– خلاصه اینکه دیدم طرفدار میرحسین هستی. میرحسین فرد خوبیه ولی نمیدونه داره چیکار میکنه. همونطور که خامنه ای نمیدونه درگیر چه دسیسه ای شده. به هر حال دیدم که به موضوعات سیاسی و روز ایران و جهان علاقه مندی، برای همین بود که باهات تماس گرفتم. ولی نمیخواستم مشکلی برات ایجاد کنم. چون اینها سالهاست که هرکسی با من در ارتباط باشه رو زیر نظر میگیرن. ممکنه برای کارهای اقامتت مشکلی ایجاد بشه. دیدم نوشتی توی مک گیل هستی. درس میخونی؟ دانشجویی؟
نه. فعلاً کار میکنم! به هر حال ممنون که من رو در جریان قرار دادید اما چه کمکی از دست من برمیاد؟-
گفت: من سواد درست حسابی که ندارم. زبانم هم خیلی خوب نیست. اما موضوعی که سالهاست تحقیق کردم رو با لحن و ادبیات خودم نوشتم. دنبال کسی هستم که زبانش خوب باشه، تحصیلکرده باشه و مطالب من رو بصورت درست و کتابی بنویسه، ویرایش کنه تا بتونم منتشرشون کنم. اسمت رو هم روی جلد کتاب به عنوان دستیار نویسنده مینویسم. بابت تایپ و وقتی هم که میذاری یه مبلغ ناقابلی میدم. به عنوان یه کار جانبی با درآمد مختصر میتونی بهش نگاه کنی. ولی باید بدونی که کار خطرناکیه و اگر واردش شدی تا آخرش هستی! من خطر کردم و تا آخرش هستم. حتی مجبور شدم ماشینم رو این رنگی کنم که شناسایی نشم
گفتم: ممنون. باشه من روی پیشنهادتون حتماً فکر میکنم ولی مساله اینه که در حال حاضر خیلی درگیر کار هستم و بعید میدونم فرصت کنم. اما توی فیسبوک براتون مسیج میفرستم
با لحنی امیدوار گفت: باشه. ولی هیچ حرفی توی فیسبوک راجع به این موضوع ننویس. کامپیوتر من هک شده. بصورت رمزی برام بنویس. اگر جوابت مثبت هست برام یه اسم رمز بفرست و من خودم از تلفن عمومی باهات تماس میگیرم
باشه. ولی چی بنویسم به عنوان اسم رمز؟-
درحالیکه هنوز مضطرب به اطراف نگاه میکرد گفت: اسم رمزمون باشه پلنگ صورتی
لبخندی زدم و گفتم چشم
بعد ماشین رو روشن کرد و آدرس محل کارم رو پرسید. گفتم من رو دم دانشگاه مک گیل پیاده کنید ممنون میشم. وقتی رسیدیم گفت جلسه بعدی توی دفتر محل کارت صحبت کنیم. بقیه جاها من زیر نظر هستم. گفتم محل کار من اصلاً امن نیست. پر از دوربین مداربسته است که همه چیز وهمه کس رو زیر نظر دارن. براتون دردسر نشه یه موقع؟
چشماش درشت شد و گفت اوه اوه! راست میگی. باشه باشه. پس وقتی تماس گرفتم یه جای امن قرار میذاریم
تشکر کردم و گفتم خبر میدم. یادم می مونه. پلنگ صورتی. مرسی. شبتون بخیر
سرم پایین بود و آروم توی پیاده رو قدم میزدم. بارون بند اومده بود. چند صد متری با محل کارم فاصله داشتم. بعد از یکی دو دقیقه پیاده روی، به سمت خیابون نگاهی کردم. دیدم تاکسی صورتی رنگ با چراغ خاموش، در کنار خیابون آروم آروم و با فاصله چند متر پشت سرم حرکت میکنه. دستم رو بالا بردم و سری برای راننده تکون دادم. بوق زد، سریع دور زد و رفت
چند هفته بعد توی خیابون باز همون تاکسی رو دیدم
هیجان و سفر
اصلاً سفر اگر هیجان نداشته باشه سفر نیست. اتلاف وقت کردن است و هزینهی بیهوده صرف کردن.
تصور کن سفر کنی بری اون سر دنیا، چند جا را ببینی و خیلی ساده برگردی سر خونه و زندگی! خیلی کسل کننده ست. یکنواخته. بی مزه است! این اصلاً اسمش سفر نیست. نهایتاً یه جابجایی فیزیکیه.
سفر باید هیجان داشته باشه. اگه هیجان نداشته باشه خاطره نمیشه. هیجان نداشته باشه یه مدت که گذشت میشه یه تصویر محو و مکدر ته ذهنت. هیجانها و اتفاقات خاص در سفر، خواه خوب و خواه بد، واسه آدم همیشه یادگاری میشه و توی ذهن می مونه.
مثلاً همین چند سال پیش با قطار از سوئد به دانمارک و از اونجا با هواپیما به هلند میرفتم. اما یه فرصت استثنایی برای یک هیجان ناب از دست رفت.
صبح خیلی زود بود و خیابون خالی از عابر. من به سمت ایستگاه اتوبوسی می دویدم که قرار بود من رو به ایستگاه قطار برسونه. اون موقعِ صبح، اون ساعت گرگ و میش، با سرعت از کنار دو نفر که معلوم نبود اون ساعت صبح توی پیاده رو راجع به چی گپ میزدند رد شدم. چند ده متر که دورتر شدم صدای فریاد یکیشون بلند شد. به سوئدی یه چیزایی رو بلند بلند میگفت و من که دیرم شده بود حتی برنگشتم ببینم چی شده.
یک دقیقه بعد دیدم یکیشون با دوچرخه خودش رو به من رسوند و پاسپورتم رو که از لای زیپ نیمه باز کیفم صاف جلوی پاش افتاده بود داد دستم.
خوب این آقای محترم به هیجان کل سفر لطمه زد. تصور کن سوار قطار شده بودم و بدون پاسپورت رفته بودم فرودگاه دانمارک (مرز زمینی سوئد-دانمارک پاسپورت چک نمیکنن). ماجرایی میشد واسه خودش! اما جدای از شوخی، دهنم تا چند ساعت باز مونده بود از این اتفاق. آخر خوش شانسی بود که پاسپورت من درست جلوی پای ۲ نفری بیوفته که اون ساعت تنها ۲ نفری بودند که توی مسیر خانه تا ایستگاه اتوبوس دیدم.
و اما آخرین شبی که سوئد بودم. شب خاصی بود. از لحاظ احساسی بدجور درگیر بودم. باید از همهء دوستان چند ساله ام خداحافظی میکردم. وسایلم زیاد بود و بعد از چند سال باید از کشوری که دوستش داشتم میرفتم. نصف شب بعد از «گودبای پارتی»، رفتیم دم خونه امیررضا. کوله پشتی ام رو گذاشتم روی زمین و آخرین دقایق را هم مشغول حرف زدن و شوخی کردن شدیم. از اونجا رفتم خونهی روزبه که قرار بود صبح من را برسونه فرودگاه. دم خونهی روزبه که رسیدیم متوجه شدم کوله پشتی ام دستم نیست. فکر میکردم توی ماشین مهدی جا گذاشتم. زنگ زدم مهدی که گفت اونجا نیست.
توی کوله پشتیم لپ تاپ و دو تا هارد اکسترنال و پاسپورت و بلیط هواپیما و اصل و ترجمهی کلیهی مدارک تحصیلی سوئد و ایران و کارت بانک و کارت اقامت کانادام و مبلغی پول نقد و کلی چیزای مهم دیگه داشتم و همه را گذاشته بودم توی کوله پشتیم که دم دستم باشه و مثلا گمشون نکنم.
با اضطراب زنگ زدم به امیررضا. نزدیک به ۴۰ دقیقه از خدافظیمون گذشته بود. گفتم برو یه سر پایین بزن ببینم کوله را توی کوچه جا نذاشتم؟ صدای پایین دویدنش از پله ها رو تو گوشی میشنیدم. چند ثانیه مکث و سکوت بود تا اینکه گفت کوله همونجاس. زیر تیرچراغ برق. شب آخر هفته بود و خیابونها پر از مردم که اغلب هم مست بودند. ولی کوله هنوز همونجا بود. اگه دزدیده بودنش تقریبا میشه گفت بدبخت میشدم! کلی ماجرا و خاطره می موند واسم! اما خوب هم این امنیت بالای سوئد به نفع من و به ضرر هیجان عمل کرد.
چند سال پیش بعد از سفری چند ماه به ایران برگشتم مونترال. ساعت ۱۰ شب به وقت کانادا.
دو شب قبلش، با آزاده و مهدی رفتیم فرودگاه. پرواز ساعت ۳:۱۵ بامداد به مقصد تورنتو بود و ما ۳ ساعت قبل از پرواز فرودگاه بودیم. فرودگاهی بشدت شلوغ و بی نظم بود. این معماری مسخره فرودگاه واقعاً توی ذوق میزد. کل اون ازدحام آزار دهنده و صفهای طولانی قسمت اول فرودگاه در محوطهی باریک و غیراستانداردش.
خلاصه بعد از کلی اتلاف وقت و عبور از بازرسی اول، روبروی پیشخوان هواپیمایی لوفتانزا رسیدم. آقایی که پشت پیشخوان بود گفت بدلیل تعداد بالای مسافر پرواز امشب، اگر من با پرواز فردا شب برم ۶۰۰ دلار اعتبار خرید برای دفعه بعدی بهم میدن. کمی مِن مِن کردم و بالاخره قبول کردم. قرار شد بار تا قبل از پرواز صبر کنم تا کارهای اداری لازم را انجام دهند. اما بیست دقیقه به پرواز یکدفعه گفتند که پرواز جا خالی کرده و باید همین امشب برم. با کلی استرس و حرص و جوش بارهام رو از قسمت بازرسی و خارج از نوبت رد کردم و فرستادم توی بار هواپیما. ۱۰ دقیقه به پرواز بود. با خواهش از مردمی که جلوی صف چند ده متری ایستاده بودم باز خارج از نوبت خودم را رسوندم به افسر کنترل پاسپورت. مدارکم رو گرفت و پرسید عوارض خروج؟
اوه! یادم رفته بود! تمام وقت درگیر کارهای تغییر پرواز و یه سری مشکلات دیگه بودم. ۵ دقیقه مونده بود به پرواز. باز برگشتم و با چمدون و دو تا کوله پشتی که داشتم توی فرودگاه میدویدم به سمت شعبهی بانک. قیافهی مضطرب و خیس عرقم رو هر کس میدید سعی میکرد آرومم کنه.
بالاخره از گیت و بازرسی دوم سپاه هم رد شدم و رسیدم به داخل هواپیما. مهماندار آلمانی دم در چهره من رو که دید کلی خندید و گفت آروم باش آروم باش و در جا همون دم در هواپیما یه لیوان آب پرتقال داد دستم. بعد هم بلیطم رو چک کرد و گفت بهترین صندلی هواپیما را داری. صندلی شمارهی یک در قسمت بیزینس کلاس. درواقع بخاطر اینکه کلی معطلم کرده بودند بلیط را بیزینس کلاس کردند. نشستم روی صندلی. هواپیما همچنان تاخیر داشت و منتظر یک مسافر دیگه بود که بارش رو تحویل داده بود ولی خودش پیداش نبود. داشتم آب پرتقالم رو میخوردم که یهو دیدم کتاب بزرگ شاهنامه ای که از اول ورود به فرودگاه دستم بود و پاسپورتم را لاش گذاشته بودم نیست. یه کم فکر کردم. یادم اومد قبل از بازرسی دوم سپاه هنوز دستم بود. سریع به مهماندار گفتم. بی سیم زدند به بازرسی. یکی از مهماندارهای ایرانی رفت و کتاب رو برام آورد. برخورد مهماندارها در قسمت بیزینس کلاس خیلی فرق میکرد. نمیدونم من خوشتیپ شده بودم یا اونا مهربون شده بودند یا کلاً با مسافرین بیزینس کلاس خیلی صمیمی تر برخورد میکنن.
بالاخره رسیدم تورنتو. یک شب خونهی یاشار و ستاره موندم و روز بعد با اتوبوس راهی مونترال شدم. وقتی رسیدم مونترال شب دیروقت بود. بشدت بارون میومد. همونجا ترمینال تاکسی گرفتم و با کلی بار و بندیل رفتم به آدرس جدیدم که آنلاین پیدا کرده بودم و قرار بود صاحبخونه دم دار منتظرم باشه.
دم در، زیر بارون شبانگاهی مونترال منتظر صاحبخونه بودم که بیاد و کلید رو به من بده. نگاهی به چمدونها و کوله پشتی ام که روی زمین زیر سقف دم در گذاشته بودم کردم. یکهو چیزی مثل یک انفجار توی سرم اتفاق افتاد! از اون هیجانهایی که میتونه تا آخر عمر توی ذهنت بمونه. انگار تازه سفر داشت معنای ناب و خاص خودش رو پیدا میکرد. تا اینجاش سوسول بازی بود!
همینجور که نگاهم به چمدونهام بود متوجه شدم که کیف بند دار دوربینم نیست! دست و پام شروع کرد به لرزیدن. به زمین خیره شده بودم که یادم بیاد کجا گذاشتمش. مطمئن بودم که داخل اتوبوس همراهم بود. احتمالاً زیر صندلی جا گذاشتمش.
محتویات داخل کیف عبارت بود از یک بسته پسته خام و تازه، یک بطری خالی آب، یک عدد دوربین «گو پرو» همراه با قاب ضد آبش، پاسپورت، یک کیف پول حاوی کارت بانک و کردیت کارد کانادا، کارت بانک سوئد، کارت اقامت، کارت بیمه درمانی در کانادا، کارت ملی کانادا و مقداری پول.
از اضطراب خیس عرق شده بودم و هیچ کاری هم نمیتونستم بکنم. چون باید منتظر صاحب خونه می بودم تا در را برام باز کنه. وقتی صاحبخونه رسید ماجرا را براش گفتم و سریع با تاکسی برگشتم ترمینال.
گفتند راننده بعد از آخرین مسافر اتوبوس را چک کرده و چیزی پیدا نکرده اما با این حال فردا ساعت ۶:۳۰ صبح قبل از اینکه این اتوبوس راهی تورنتو بشه دوباره یا زنگ بزن یا حضوری بیا.
شب از استرس و نگرانی خوابم نبرد. تا صبح بیدار بودم. ساعت ۶:۳۰ صبح زنگ زدم. گفتند چیزی گزارش نشده بهشون و چیزی پیدا نشده. خلاصه خیلی اعصابم خورد شده بود. بخصوص که اون پسته ها رو هم گذاشته بودم تا رسیدم خونه بخورم.
بعد از چند ساعت بهم ایمیل زدند که کیف پیدا شده و باید برم ترمینال تحویل بگیرم. خودم رو رسوندم ترمینال. کردیت کارد و کارت بانکم نبود. ولی با یک تلفن ساده به بانک کارتها را سوزوندم. در کل باز هم خیلی شانس آوردم.
سفر به قم

قم
برنامه خاص و دقیقی برای سفرمان نداشتیم. قرار شده بود برحسب شرایط برنامه ریزی منعطف یا بقولی داینامیک داشته باشیم. آریانا، آنا، جوردی و آندرو دو دختر و دو پسر اسپانیایی که از دوستان چند سال پیش دانشجویی ام در سوئد بودند، تابستان آن سال به ایران آمدند تا با هم سفری به شهرهای مختلف داشته باشیم. حدود سه هفته پیش، آریانا راجع به چند شهر ایران از جمله قم از من سوال کرده بود. با خنده و تعجب به او گفته بودم جای مناسبی برای سفر نیست.
صبح آخرین جمعه ماه رمضان بود. من و چهار دوست اسپانیایی ام از تهران به سمت کاشان راه افتادیم. قرار بود یک شب در کاشان بخوابیم و روز بعد به سمت اصفهان حرکت کنیم.
نزدیک عوارضی قم-کاشان که رسیدیم یک حس کنجکاوی و هیجان عجیبی در من شکل گرفته بود. هیچ تصوّر و ذهنیتی از شهر قم نداشتم. دلم میخواست یکبار هم که شده به این شهر بروم. اما در نهایت منصرف شدم و از تابلوی خروجی به سمت قم رد شدم.
به عوارضی رسیدیم. وارد دهانه پرداخت عوارضی که شدم درحالیکه پول را بدست کارمند عوارضی میدادم پرسیدم که آیا به خانمهای خارجی هم اجازه ورود به حرم میدهند؟
کارمند جوان که چهره ای آرام و مذهبی ای داشت به داخل ماشین نگاهی کرد و گفت چرا ندهند؟ منتهی از ورودی قم دیگر رد شده ای و باید همینجا دور بزنی. پولی که برای عوارضی داده بودم را پس داد و مسیر ورود به شهر را در آن سوی بزرگراه با دست نشانم داد.
وقتی دور میزدم برای مهمانهایم توضیح دادم که برنامه همین الان عوض شد و به قم میرویم. همگی میخندیدیم و نمیدانستیم قرار است چه اتفاقی پیش آید. آیا همه چیز بخوبی پیش میرود یا برایمان دردسر درست میشود؟
بعد از ظهر آخرین جمعه ماه رمضان بود. مراسم روز قدس تازه تمام شده بود و کوچه ها و خیابانهای اطراف حرم به نظر شلوغ تر از روزهای معمولی بود. بعد از پارک کردن ماشین، مجبور بودیم مسیری طولانی را پیاده راه برویم و بدلیل ساخت و سازهای اطراف حرم، پیدا کردن مسیر اصلی گیج کننده بود. برای دقایقی در کوچه های اطراف گم شدیم.
از روبرو یک مرد سالمند و متشخص که به نظر از خادمان حرم بود به سوی ما می آمد. در حالیکه بطری آبی که در دست داشتم را پشت خودم پنهان کردم آدرس حرم را از او پرسیدم. چند دقیقه بعد یک مرد با ۴ زن و دختر پوشیده در چادر از کنارمان رد شدند. باز هم با احتیاط جلو رفتم و آدرس حرم را پرسیدم. کمی جلوتر بر سر یک دوراهی در یکی از کوچه های خلوت و داغ اطراف حرم باز هم از دو مرد میانسال که در حال گفتگو بودند آدرس را پرسیدم
حس عجیبی بود. عجیب و جدید.
به مکالمه و مراوده با چهره هایی از این دست با آن پیراهنهای روشن و یقه های آخوندیشان، با آن ریش انبوه و جای مهر بر پیشانیشان، با آن قیافه هایی که معمولاً یا باتوم و بیسیم و اسلحه بدستشان دیده بودم، یا در حال کتک خوردن از دستشان فرار کرده بودم و یا در محیطهای اداری و دولتی با نفرت و خشم از کنارشان عبور کرده بودم عادت نداشتم.
سالهای سال بود که لبخندی عاری از کراهت بر لبان این جماعت ندیده بودم. سالهای سال بود که نگاهی مستقیم به چشمان این جماعتی که دنیا را به رنگ دیگری میدیدند نداشتم.
نمیدانم دلیلش چه بود. همراهی با چند خارجی؟ مهمان نوازی؟ حضور در سیاره ای دیگر؟ نمیدانم! اما هرچه بود همهی برخوردها خیلی بهتر از آنچه فکر میکردم بود. نمیدانم پس آن آدمهای وحشی و بی رحمی که سراغ داشتم از کجا هستند! از کجا می آیند! به کجا میروند!
هرچه به حرم نزدیکتر میشدیم به حجم جمعیت اضافه میشد. کم کم هول و اضطراب عجیبی در دلم افتاده بود. کم کم سنگینی نگاههای مستقیم و طولانی عابران، نگاههای متعجب و پرسشگر زائران، نگاههای بی روح، نگاههای بی تفاوت، نگاههای خشمگین، و نگاههای ترسناک مردم بیشتر میشد. گهگاهی هم لبخندی از میانهی جمعیت جلب توجه میکرد که شاید بیشتر به دلیل دیدن توریست ها بود.
در امتداد آخرین کوچه منتهی به حرم، من که جلوتر از بقیه راه میرفتم، مکثی کردم، برگشتم و رو به سوی دوستانم چرخاندم. ظاهر پسرها معقول بود. نگاهی به سرتاپای دخترها کردم. شلوار تنگ، پیراهن کوتاه، روسریهای رنگی نصف و نیمه بر روی سر. با خودم گفتم آیا تصمیم درستی گرفته ام؟ آیا برخورد مناسبی با ما خواهد شد؟ آیا بهتر نیست همینجا برگردیم؟
زیر آفتاب داغ تابستان قم، برای چند ثانیه به هم خیره ایستاده بودیم. فضای محیطِ پر از عابرِ کوچه آنقدر سنگین شده بود که بدون حتی کلمه ای، آنا که احتمالاً نگران شده بود گفت آیا به ما اجازه میدهند وارد شویم؟ بهتر نیست برگردیم؟
هر چهارنفر منتظر پاسخ من بودند. تصمیم سختی بود. میان ماجراجویی و احتیاط باید یکی را انتخاب میکردم!
گفتم مشکلی نیست. نگران نباشید. فقط روسری هایتان را کمی جلوتر بکشید. برگشتم و به درون جمعیتی که دیگر بسیار متراکم شده بود حرکت کردم.
روبروی در ورودی حرم که رسیدیم تازه متوجه شدم که ورودی خانمها و آقایان متفاوت است. دخترها میگفتند اگر مشکلی پیش نمی آید خودشان میروند داخل حرم. مطمئن بودم که با این لباس اجازه ورود ندارند. اما آیا کار درستی است که تنها به داخل بروند؟
گفتم باید چادر سر کنند اما بهتر است همینجا منتظر من باشند تا سوال کنم. از میان ازدحام مقابل در ورودی حرم خودم را به نگهبانی که زیر سایه ایستاده بود رساندم و برایش توضیح دادم که چهار نفر همراه خارجی دارم. گفت باید با دفتر امور بین الملل هماهنگ کنم. سمت راست، انتهای کوچه، ورودی ۱۳.
همگی به سمت ورودی مذکور راه افتادیم. از دوستانم خواستم بیرون منتظر باشند و من وارد حیاط پشتی حرم شدم.
به اتاق دفتر امور بین الملل رسیدم. چند مرد میان سال و ریشدار در اتاق نشسته بودند. پشت میز هم یک آخوند درشت اندام با شکمی برجسته نشسته بود. عبا به تن نداشت ولی عمامه و لباس بلند زیر عبای آخوندی اش را پوشیده بود.
برخورد مناسبی داشت. بعد از اینکه ماجرا را توضیح دادم، گوشی را برداشت و به جایی زنگ زد. به آنسوی خط آمرانه گفت بگو بهرامی بیاید. بگو بهرامی بیاید.
بعد هم به یکی از افراد داخل اتاق گفت سریع برود و دو تا چادر برای خانمها بیاورد و رو به در نیمه باز گوشهی اتاق هم بلند گفت وسایل پذیرایی برای مهمانها آماده کنند.
سپس به من که با چشمهای متعجبم نگاه میکردم با لبخند گفت برو بیارشون اینجا تا اول گلویی تازه کنند، چادرها را هم دم در تحویل بگیر و سرشان کن.
از اتاق خُنک دفتر امور بین الملل خارج شدم. ظهر داغ آخرین جمعه ماه رمضان بود. حس عجیب و جدیدی سرشار از هیجان و خوشحالی در من ایجاد شده بود. به سمت در ورودی دویدم.
یک نفر دو چادر روشن و گلدار برای مهمانهای خانم آورده بود. چند خانم چادر بسر در حال خروج از حرم بودند. از ایشان خواستم به دوستان خارجی ام نحوه سر کردن چادر را یاد بدهند. البته خودم هم میتوانستم یاد بدهم ولی بیشتر بدنبال بهانه ای بودم برای ایجاد ارتباط با دنیای بیگانه و غریبی که انگار تازه کشفش کرده بودم. دنیای بیگانه ای که زیر چادر دفن شده بود. یا شاید برای آزمودن نحوه برخوردشان با خارجی ها. یا برای نزدیک تر شدن به انسانهایی که همیشه دور بودند. دوستانم چادرها را بسر کردند و وارد حیاط سمت چپ حرم شدیم.
باز هم جلوتر از بقیه بودم و هر چند ثانیه برمیگشتم و به دختران اسپانیایی چادر پوشیدهی پشت سرم نگاهی میکردم و لبخندی میزدم. نزدیک دفتر امور بین الملل که شدیم، دیدم آخوند پشت میز بهمراه دو نفر دیگر بیرون از اتاق منتظر ما هستند. یکی از آن دو نفر بهرامی بود. جوانی حدود سی سال، با صورتی آفتاب سوخته که نشان میداد از اهالی جنوب ایران است. با ریشی به اندازه یک مشت و پیراهن آبی روشنی روی شلوار سرمه ایش بسوی ما آمد و با مردها دست داد و با لهجهی انگلیسی بسیار خوبی به دوستان خارجی ام خوشامد گفت.
وارد اتاق شدیم. آخوندی که گویا رییس دفتر بود دو میز کوچک از اتاق بغلی آورد و جلوی مهمانان خارجی گذاشت و سپس چند بطری آب معدنی خنک بهمراه چند کیک روی میز قرار داد و رفت. برای من آب و کیک نیاورد. اما آندرو، لیوانی پر از آب کرد و بدست من که کنار آقای بهرامی نشسته بودم داد.
سپس آقای بهرامی شروع کرد به انگلیسی حرف زدن. بسیار سلیس و روان صحبت میکرد. از تاریخچهی مکان و شخصیت حضرت معصومه و اینکه که بوده و چه کرده و چه جایگاهی در مذهب شیعه دارد توضیح میداد.
بعد از آن فاز صحبتهایش تغییر کرد. تا حدی مشغول تبلیغ اسلام شد و کمی هم درس احکام میداد. از امام غایب گفت و از معجزات پیامبر اسلام. از مقایسه هایی بین اسلام و مسیحیت گفت و از یاری کردن عیسی مسیح امام مهدی را در روز ظهور و غلبه اش بر نظام ظلم حاکم بر جهان.
دلم میخواست زیر گوشش بگویم برادرجان سعی کن بیشتر روی جنبه های انسانی و مهربانی و اخلاقی و تاریخی اسلام تمرکز کنی تا جنبه های ماوراء الطبیعه و اعجاز. اما سکوت کردم.
بهرامی همچنان در حالت صحبت کردن بود و به نظر دلش میخواست از فرصتی که پیش آمده استفاده کند و از همه چیز و همه جا حرف بزند. ساعت نزدیک پنج و نیم بعدازظهر شده بود.
گهگاه نگاهی کوتاه بین من و دوستانم که روبروی من نشسته بودند رد و بدل میشد. نگاههایی کوتاه، پر از حرف و زیرچشمی. نگاهها را تند میدزدیدیم تا مبادا خنده مان بگیرد یا حالتی به چهره بگیریم که میزبان متوجه شود که دیگر حواسمان از صحبتهایش که بیش از دو ساعت طول کشیده بود پرت شده است.
اواخر کار بود که بهرامی گفت اگر کسی سوالی دارد در خدمت است. یکی از دخترها از علت پوشش اجباری و حجاب پرسید. آقای بهرامی هم از اینکه این موضوع بخاطر سلامت و امنیت خود خانمهاست صحبت کرد و آنها را با جواهراتی مقایسه کرد که صاحبش در معرض دید غریبه ها نمیگذارد. یکی دیگر از دخترها وسط حرفش پرید و گفت همه آنچه گفتید از نقطه نظر یک مرد است. بهرامی مایل بود بیشتر حرف بزند. من هم گفتم که دیگر دیر شده است و باید کم کم برویم چون عازم کاشان هستیم. آقای بهرامی باز هم توضیحاتش را ادامه داد و چند بار گفت که این یک بحث خیلی عمیق و طولانی است. ایمیلش را روی کاغذی نوشت و داد دست دوستانم که در آینده بتوانند کاملتر به این بحث ادامه دهند.
سپس همگی کفشهایمان را که درآورده بودیم پوشیدیم و راهی حیاط حرم شدیم.
در حیاط حرم، آقای بهرامی همچنان از اعجازات اسلام صحبت میکرد.
از شق القمر و اینکه سازمان ناسا خطی میان کره ماه کشف کرده که نشان از دو نیم شدن آن در گذشته میدهد، و اینکه طبق مطالعات علمی آب زمزم تنها آب شفابخش و دارای عناصر خاص است، و اینکه فیزیک ثابت کرده که محل احداث کعبه مرکز ثقل کره زمین است و غیره
پس از پایان بازدید از محوطه خارجی حرم، گفتند که حدود دو سال است به خارجیها اجازه ورود به صحن حرم را دیگر نمیدهند. کمی در حیاط مشغول عکس گرفتن شدیم.
در آخر در حالیکه به سمت در خروجی حرم میرفتیم، آقای بهرامی به من گفت لابد در زندگی کارهای خوب زیادی کرده ام و بنده خاص و منتخبی هستم که در چنین روزی، آخرین جمعه ماه رمضان، از آن سر دنیا به زیارت حرم آمده ام و حضرت مرا طلبیده است. آرام و با لبخندی ساختگی گفتم امیدوارم که اینطور باشد
تجربهی جالبی بود. همگی به اتفاق از اینکه به قم رفتیم راضی بودیم. روزهای آخر سفر دوستانم میگفتند این بهترین بخش سفرشان نبود ولی متفاوت ترین بخش آن بود و خیلی از اینکه به آنجا رفتند و از نزدیک با آن محیط به قولشان رادیکال، روبرو شدند راضی هستند.