آیا دروغ گفتن منحصر به انسانهاست؟

من اصلا دروغگوی ماهری نیستم. خیلی راحت از روی اضطراب و یا تغییر لحنم لو میرم. در مقطعی از زندگی تصمیم گرفتم تحت هیچ شرایطی به هیچ کسی دروغ نگم که البته تصمیمی غیرممکن و شاید احمقانه بود.
اما در عین حال که خیلی زود و راحت و بصورت پیش فرض به همه اعتماد میکنم، خیلی سریع هم متوجه دروغ گفتن افراد میشم.
یکی از استادهای ما در دانشگاه معروف به این است که موقع درس پرسیدن، اگر دانشجو مطلبی را نمیداند و جواب اشتباه میدهد یا به اصطلاح چرت و پرت بار هم میکند، خیلی عادی رفتار میکند و با تایید حرفهای دانشجو اجازه میدهد دانشجو بیشتر و بیشتر دست خودش را رو کند.
من هم در روابط بین فردی تا حدی همینطور هستم. وقتی متوجه دروغ کسی میشم واکنشی نشون نمیدم. تظاهر میکنم که دروغ را باور کردم حتی اگر در دلم یک «خر خودتی» هم بگویم. قبلا حدود سه سال با کسی زندگی کردم که یکی از ماهرترین دروغگوهایی بود که تابحال دیده ام و من هیچ وقت دروغها را به روی خودم نمی آوردم و گاهی هم مثل همان استاد، میدان را برای دروغ گفتن بیشتر مهیا میکردم. اما ماجرایی اخیرا باعث شد به این موضوع فکر کنم که چرا ما دروغ میگوییم؟
آیا این یک خصوصیت منحصر به انسان است؟ آیا دروغگویی همیشه بد است؟ آیا فرد دروغگو الزاما آدم بدی است؟ آیا دروغگویی میتواند بیماری باشد؟
Portrait of common chimpanzee (Pan troglodytes), studio shot

اگر سعی کنیم که از زوایای اخلاق و فلسفه و دین و هنجار،‌ که همگی از ابتکارات و منحصرات جوامع بشری هستند به موضوع نگاه نکنیم، دروغ گفتن را میتوان یکی از رفتارها و مهارتهای تکامل یافته برای بقا تعریف کرد.

بخصوص که انسان خردمند (هومو ساپینز) تنها گونه از جانداران نیست که دروغ میگوید. رفتارهای اغراق آمیز (بلوف)، فریبکاری، تظاهر، پنهان کاری و دروغ گفتن در تمام جانواران و پرندگان و آبزیان و حتی تک سلولی ها دیده شده است. مثلا نوعی از سنجابها غذا را در دهان خود پنهان میکنند و سپس در نقاط مختلف زمین چاله های دروغین حفر میکنند و تظاهر به چال کردن غذا در آنها میکنند تا سایر سنجاب ها متوجه نشوند که غذا نهایتا در کدام چاله پنهان شد. یا برخی باکتریها سیگنالهای دروغین شیمیایی از خود ارسال میکنند تا نسبت به موقعیت خاص باعث جذب یا دفع سایر باکتری ها شوند.

یا موشها موقع به دام افتادن خود را به مردن میزنند و درواقع اصطلاح موش مردگی هم از همین جا آمده است، تا بتوانند در موقعیت مناسب و بصورت ناگهانی فرار کند.
یا مثلا میمونها به دروغ فریاد خطر (مثلا نزدیک شدن مار) سر میدهند تا سایر میمونها فرار کنند، و سپس خود پنهانی و به تنهایی غذایی که پیدا کرده اند را بخورند.
گفته میشود دروغ گفتن در واقع یکی از غرایز و رفتارهای اجتماعی برای بقا است که در طول تکامل به ما رسیده است. در حیوانات دروغ گفتن اغلب برای بدست آوردن غذا و جفت است یا اینکه حیوان ضعیف تر برای بقای خود در مقابل قوی ترها دروغ میگوید.
در انسانها اگرچه نفس دروغ گفتن پیرو همان اصل تداوم و بقا است، این رفتار اهداف و انگیزه های گسترده تری دارد. برای همه ما پیش آمده که از ترس والدین یا معلم دروغ بگوییم یا حقیقتی را پنهان کنیم یا بعبارتی فریبکاری کنیم. دروغ گفتن در انسانها میتواند برای رسیدن به موقعیتی یا بخاطر جلوگیری از عواقب کاری یا از دست دادن موقعیتی باشد. میتواند بخاطر ترس باشد یا برای رسیدن به سکس، ثروت، قدرت، جلب توجه،‌ محبت، مصلحت، انتقام و دهها دلیل دیگر باشد. اما همگی شامل همان اصل نزاع و بقا است.
دروغ
و البته مورد خاصی هم وجود دارد و آن بیماری دروغگویی (دروغگویی پاتولوژیک) است که نوعی وسواس فکری است و میتواند بخشی از اختلالات دیگر مثل اختلال شخصیتی باشد یا مستقل از سایر بیماریها و بخودی خود بروز کند. فرد بیمار ممکن است دروغهای ساده و قابل باور یا دروغها و داستانهایی هیجان انگیز تعریف کند. بیمار به دروغ گفتن خود آگاه هست و بعضا حتی عذاب وجدان هم میگیرد. معمولا این بیماران زندگی کسالت باری دارند که سعی دارند زندگی خود را یا بشدت هیجان انگیز و حیرت آور ترسیم کنند یا خود را فردی قربانی و قابل دلسوزی و ترحم معرفی کنند. در این نوع بیماری، دروغها اغلب بی هدف و بی فایده است و فرد بیمار برای رسیدن به منفعتی خاص دروغ نمیگوید. درواقع این نوع دروغگویی یک عادت رفتاری است که نیازمند و قابل درمان هم است. این افراد به دلیل بی اعتمادی دیگران معمولا تنها و طرد شده هستند و در روابط فردی با مشکلات متعددی روبرو هستند.
و اما پیچیدگی کار در اینجاست که دروغ گفتن که رفتاری است غریزی و شاید تا حدی ضروری برای بقای انسان در زندگی شخصی و جمعی، به همان اندازه هم در قوانین و قواعد بشری بعنوان رفتاری غیراخلاقی، نادرست و نکوهیده شناخته و تعریف شده است. و این موضوع یک نمونه از صدها مورد از تناقضات تضادهای جامعهء بشری است.

ویدئویی از دروغگویی میمونها

چرا نوزاد انسان ضعیفترین نوزاد است؟

بالاخره جواب یکی از سوالهایی که سالها در ذهنم بود را با تمام کردن درس تاریخ تکامل بشر فهمیدم. همیشه برای من این سوال وجود داشت که چرا نوزاد انسان در مقایسه با سایر حیوانات ضعیف ترین نوزاد است؟
چرا نوزاد یک اسب، یا یک گربه یا یک فیل خیلی زودتر از نوزاد انسان قادر به انجام فعالیتهای مستقل از جمله راه رفتن و رویارویی با محیط پیرامون خودش است.
1377986_10153297252705214_1664542022_n

چرا نوزاد انسان ناقص ترین یا ضعیف ترین نوزاد در میان حیوانات است؟
جواب در تکامل است.
به طور خلاصه اینکه انسان در مسیر تکامل و انتخاب طبیعی (Natural Selection) نسبت به گونه های پیشین خود دارای مغز بزرگتری نسبت به وزن و حجم بدن است.
همچنین از حدود 2 میلیون سال پیش گونه انسان (homo sapiens) برخلاف بسیاری دیگر از گونه های حیوانات، راه رفتن روی دو پای خود را آغاز کرد. این رفتار نوعی تطابق با محیط بود و این مزیت را به انسان میداد که بجای چهار دست و پا راه رفتن، هنگام راه رفتن روی دو پا بتواند فواصل دورتری را ببیند.
از سوی دیگر اما این رفتار تطابقی چندین مشکل برای انسان بوجود آورد. اولین مشکل فشار بیشتر روی ستون فقرات به دلیل تحمل دائمی وزن سر و حفظ تعادل بود (محققین دردهای رایج کمر و خشکی گردن را هم ناشی از همین موضوع میدانند).
اما مشکل اساسی دیگر فقط در خانمها ایجاد شد. بمرور زمان و طی روند تکامل، اندازهء لگن انسانها برای تسهیل و بهبود نحوهء راه رفتن روی دو پا، کوچکتر از قبل شد ولی بدلیل بزرگتر شدن سر نوزاد انسان (بدلیل مغز بزرگتر)، مرگ و میر نوزاد و مادر در هنگام زایمان بسیار رایج تر از گونه های دیگر حیوانات شد (صحبت از میلیون سال پیش است).

اینجا بود که تکامل و پدیدهء انتخاب طبیعی (نچرال سلکشن) اثر خود را نشان داد. مادرانی که دوران بارداری طولانی تری داشتند (مثلا ۱۵ ماه) بدلیل بزرگتر بودن نوزادان شانس مردنشان بیشتر بود و در نتیجه فرصت انتقال ژن خود به نسلهای بعدی را از دست میدادند، در حالیکه مادرانی که نوزادشان نسبتاً نارس بدنیا می آمد (مثلا ۹ ماه) احتمال زنده ماندنشان بیشتر بود (Survival) و در نتیجه در طی روند تکامل و با گذشت زمان، طول بارداری در انسان کوتاه و کوتاه تر شد و نوزاد انسان نارس و نارس تر بدنیا آمد تا اینکه به عنوان یک خصوصیت غالب بین انسانها به نسلهای بعدی از جمله ما منتقل شد.

telegram: https://www.telegram.me/shabnevisblog
Facebook: https://www.facebook.com/shabnevisblog

بشر

یک بحثی در «تحلیل تاریخ تکامل بشر» هست که میگه انسان در چرخه‌ی طبیعت، پیش از آنکه دستش به آتش و فلز و سلاح باز بشه، در میانه های چرخه ی اکوسیستم قرار داشته. یعنی شکارچی حیوانات کوچکتر مثل خرگوش و قورباغه بوده اما طعمه ی حیوانات درنده مثل شیر و پلنگ.
بعداْ با دستیابی به سلاح، از اواسط چرخه بطور ناگهانی جهشی به صدر چرخه‌ی حیات پیدا میکنه درحالیکه از لحاظ جسمانی و روانی آمادگی حضور در چنین جایگاهی رو نداشته. article-2640717-1E3F8B6100000578-512_634x363
درست مثل اینکه بطور ناگهانی قدرت گرگ را به یک گوسفند بدهند. اون گوسفند نمیدونه که چطور باید از این قدرت جدیدش استفاده‌ی درست غریزی داشته باشه.
نتیجه اش میشه تمام جنایاتی که بشر در طول تاریخ تکاملش انجام داده. علیه خودش، علیه سایر جانداران و علیه محیط پیرامونش.
شاید یک ترس همیشگی و نهفته در وجود انسان بوده و هست که مبادا روزی این جایگاه برترین مخلوقات بودن را از دست بده. برای همین هم به هر کار دست میزنه و به هر جایی سر میزنه تا بتونه سیطره و تسلط خودش رو بر همه چیز و همه کس حفظ کنه.

آیا حیوانات میتوانند رفتارهای کاملاً جدید را از هم یاد بگیرند

آیا حیوانات میتوانند رفتارهای کاملاً جدید را از یکدیگر یاد بگیرند و به نسلهای بعد از خود هم آموزش دهند؟ رفتارهایی که صرفاً آموختنی است و ربطی به ژنتیک و غریزه ندارد. آیا رفتارهایی اکتسابی مانند خواندن و نوشتن در انسانها نیز در حیوانات قابل انتقال به نسلهای بعدی هست؟

در این زمینه یک داستان بسیار معروف راجع به میمونهای ماکاک در جزیره کوشیمای ژاپن وجود دارد.
در سال ۱۹۵۲ گروهی از دانشمندان در حال مطالعه میمونهای ماکاک بودند. این میمونها در داخل جنگل زندگی میکردند و دانشمندان میخواستند آنها را در فضای باز مورد مطالعه و ارزیابی قرار دهند، به همین دلیل مقداری سیب زمینی شیرین روی شنهای ساحل جزیره ریختند تا میمونها به هوای سیب زمینی ها از داخل جنگل خارج شده و به محیط باز بیایند.
میمونها آمدند و شروع بخوردن کردند اما شن و ماسه‌ی چسبیده به سیب زمینیها آنها را اذیت و ناراحت میکرد. هر چه سعی میکردند با دست خود شنها را تمیز کنند اثر چندانی نداشت و هنوز شنهای زیادی وارد دهانشان میشد. تا اینکه یک میمون ماده که دانشمندان نامش را «ایمو» گذاشته بودند روش جدیدی ابداع کرد. وی سیب زمینی خود را به سمت دریا برد و آن را در آب شست و سپس خورد.
پس از چند روز، دوستان نزدیک و خانواده‌ی «ایمو» این کار را از او یاد گرفتند و همین روش را تکرار کردند. سرانجام پس از چند ماه اکثر میمونهای جنگل همین روش را تکرار کردند البته به جز میمونهای پیر که دیگر قدرت یادگیری و انطباقشان با محیط کاسته شده بود.
امروزه بیش از ۶۰ سال از آن اتفاق میگذرد اما هنوز نسلهای جدید میمونهای ماکاک در ژاپن غذای آغشته به شن و ماسه‌ی خود را حتی اگر سیب زمینی هم نباشد درون آب میشورند و میخورند

البته اینگونه تغییرات رفتاری در حیوانات که بدون تغییری موقت یا دایمی در ژنتیک والدین به نسل بعدی منتقل (آموزش؟) شود نادر است و اغلب در رفتارهای جزیی اتفاق می افتد. غالباً اصول و رفتارهای اصلی و اساسی (غرایز) در جمعیت حیوانات تغییر نمیکند مگر آنکه تغییری در ساختار دی.ان.آ و ژن حیوانات صورت گیرد یا تغییری بسیار شدید در وضعیت زیست محیطی جاندار بوجود آید