خانه

«خفه شو! وگرنه دندونهاتو میریزم توی دهنت».
روی دیوار ایستگاه مترو این پوستر را دیدم. زیر این جملهء درشت هم ریزتر نوشته بود «تمام بچه ها شانس زندگی در خانه را ندارند، خیابان نباید تنها گزینهء آنها باشد». بالا و پایین پوستر هم نوشته بود «خانه».IMG_20160324_152849

خانه… چه کلمهء آرامبخشی است برای من. جایی است که هنوز بعد از سالهای سال دوری و مسافت به اندازهء دو قاره، در گوشی مبایلم شمارهء تلفنش را بنام خانه ذخیره کرده ام. خانه برای من جایی است که به معنای آرامش و آسایش و امنیت. جایی که صدای گرم و مهربان پدر و مادرم در آن جاریست. جایی است که دلم برایش تنگ میشود…
همینطور به جملهء روی پوستر خیره بودم و لبخندزنان به خاطرات کودکی فکر میکردم.
من کلا خیلی بچهء‌ شیطون و تخسی بودم. خیلی هم جر و بحث و دعوا میکردم. بخصوص سالهای دبیرستان و اوایل دانشگاه. اما کلا دو بار از بابا کتک خوردم اون هم در حد یک سیلی.

بار اول ۷-۸ سالم بود. جلوی تلویزیون نشسته بودم و با آهن ربایی که دستم بود بازی میکردم داشتم اشیاء جدیدی که جذب آهن ربا میشوند کشف کنم. بابا درحالیکه لباسهای بیرونش را میپوشید با عجله و تردید به من گفت که حواسم باشد آهن ربا را به صفحهء تلویزیون نچسبانم. با تعجب پرسیدم چی میشه مگه؟
توضیح نداد. فقط گفت تلویزیون خراب میشه و رفت و من ماندم و حس کنجکاوی مهار نشدنی. چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم و دست آخر تحملم تمام شد.
همینجور که به چشمان مجری برنامه خیره شده بودم آهن ربا را گذاشتم روی صورتش. یک لکهء صورتی ۶-۷ سانتی متری روی صورت مجری جا موند. چشمام درشت شده بود. پر شده بودم از ترس و هیجان. یک بار کافی نبود. باز آهن ربا را به نقطهء دیگری از صفحه چسباندم. ذوق زده بودم از اینکه میتوانم برنامهء تلویزیون را رنگ کنم! یک دایرهء بزرگ هم کشیدم و بعد از وحشت عاقبت کار تلویزیون را خاموش کردم. ترجیح دادم به مامان هم چیزی نگم و کلا همه چیز را انکار کنم.
آخر شب که صدای پای بابا را در راه پله شنیدم به گوشهء اتاق خواب رفتم و خودم را مشغول بازی با اسباب بازیها نشان دادم.
چند دقیقه بعد بابا صدایم کرد. «علی». سعی کردم خودم را عادی و از همه جا بی خبر نشون بدم. رفتم جلوی بابا و گفتم بله؟ با اخم گفت مگه نگفتم آهن ربا را به تلویزیون نزنی؟ یادم نیست دروغ گفتم یا نه. یادم نیست چه جوابی دادم یا اصلا فرصت جوابی شد یا نه. ولی اولین سیلی را همونجا نوش جان کردم و البته خوب یادم هست که عذاب وجدان هم داشتم و خوب میدونستم که مقصر بودم. بابا که خسته بود و تازه از سر کار برگشته بود پشت تلویزیون را باز کرده بود و یکی دوساعت مشغول تعمیرش بود.
بعدها میگفت فکر کرده بود اگه برام توضیح بده که آهن ربا باعث تغییر رنگ صفحهء تلویزیون میشه بیشتر کنجکاو میشم که ببینم چی میشه. بعدترها هم یک بار صدایم کرد و ازم عذرخواهی کرد. گفت اون موقع نمیدونسته که تلویزیون اصلا نیازی به تعمیر نداره و اگر چند ساعت خاموش نگهش داریم تا سرد بشه خودش درست میشه.

بار دومی که کتک خوردم ۱۳ ساله بودم. خانهء ما کنار یک مسجدی بود که حاج رسولیها، پیرمردی که نصف محله مستاجرش بودند، ساختمانش را وقف مسجد کرده بود. کلا آقای حاج رسولیها به بچه ها حساسیت داشت. بخصوص اگر وقت نماز توی کوچه فوتبال بازی میکردیم. هفته ای یکی دو تا توپ پلاستیکی ما را هم می قاپید و با چاقو پاره میکرد.
شب چارشنبه سوری بود. صبر کرده بودیم نماز مغرب و عشاء تموم بشه و حاج رسولیها به خانه اش بره. من و چند تا از بچه های محل توی پیاده رو از جمله روبروی در مسجد سه چهار تا تل آتش درست کردیم و شروع کردیم از روی آتش پریدن. نیم ساعتی گذشت که حاج رسولیها همینطور که جاروی فراشی اش را در هوا میچرخاند با داد و بیداد از دور پیداش شد. شروع کرد به فحش دادن و نفرین کردن. همون موقع بود که بابا هم از سرکار برمیگشت و درست زمانی رسید که حاج رسولیها داشت سر من داد و بیداد میکرد.
بابا که از برخورد حاج رسولیها عصبانی شده بود جارو را از دستش گرفت و داشت آتشها را خاموش میکرد که با هم جر و بحثشون شد. من و یکی از بچه ها چند متر اونطرف تر ایستاده بودیم و نیشمون باز بود و میخندیدیم. بابا که من رو دید جارو را انداخت و اومد سمت من و یک اردنگی و یک پس گردنی زد و با داد و بیداد گفت چرا کاری میکنی که این مرتیکه بیاد سرتون داد بزنه و بعد راهش رو کج کرد و رفت به سمت خونه.
من بهم خیلی برخورده بود و هم تعجب کرده بودم که خب چرا پس خودت جلوی بقیه زدی من رو و هم خیلی حال کرده بودم که بابا به حاج رسولیها گفته بود مرتیکه. ده دقیقه ای توی محله راه رفتم رفتم و بعد برگشتم خانه.
خوب یادم هست که برقها رفته بود. همینطور که توی تاریکی در را باز کردم دیدم بابا و مامان وسط هال منتظر من بودند. بابا به سمتم اومد و بغلم کرد و شروع کرد هق هق گریه کردن. مامان هم به جمعمون پیوست و هر سه تایی همدیگه رو بغل کرده بودیم و اشک میریختیم. بابا ازم معذرت خواست و میگفت که جلوی بقیه اینکار رو کرده چون خیلی از برخورد حاج رسولیها ناراحت شده و ترجیح میداده خودش من رو تنبیه کنه تا اجازه بده یه غریبه سرم داد و بیداد کنه.

همینجا بود که یکدفعه صدای نزدیک شدن قطار مترو یقه ام را گرفت و از سالها و از فرسنگها دورتر من را کشید و آورد روبروی پوستری که روی دیوار نصب شده بود. پوستری که روی آن نوشته شده بود «خانه».

تلگرام:
https://www.telegram.me/shabnevisblog

آیا بدترین کاری که در زندگی کرده اید تنها معیار قضاوت برای آینده‌ی شما است؟

نامش شاکا است. یک آمریکایی سیاهپوست با هیکلی درشت و موهای بافته و بلندی که بر روی صحنه ایستاده تا برای حاضرین سخنرانی کند: « بیست و سه سال پیش، در سن ۱۹ سالگی، من یک نفر را بضرب گلوله کشتم. من یک جوان عصبی و فروشنده مواد مخدر بودم که یک هفت تیر همراهم بود. ولی این پایان داستان زندگی من نبود بلکه در واقع این شروع ماجرا بود. ۲۳ سال پشیمانی و تاوشاکاان اما نه آنطور که شما ممکن است تصور کنید. اتفاقات ۲۳ سال گذشته مخصوصاً برای من بسیار غافلگیر کننده بود. من هم مثل خیلی از شما به عنوان یک دانش آموز خوب با بورسیه و رویای دکتر شدن بزرگ شدم. اما همه چیز به طرز عجیبی غلط از آب در آمد. پدر و مادرم از هم جدا شدند». به اینجای حرفهایش که رسید، با چهره‌ ای غمگین مکث کوتاهی کرد، آهی کشید و ادامه داد. « در ۱۷ سالگی بود که نزدیک محل زندگی ام سه گلوله به من شلیک شد. بعد از اینکه سرپا شدم باز به همون محله ای که زندگی میکردم برگشتم درحالیکه هیچ کس نبود که من را در آغوش بگیره، هیچ کس به من مشورت نداد، هیچ کس نگفت از این به بعد دچار ترس و بدبینی میشم و از ترس دوباره تیر خوردن واکنشهای خشنی از خودم نشون میدم. کسی به من نگفت که یک روز شاید من تبدیل به فردی بشم که دستش روی ماشه است

حدود ۱۴ ماه بعد، در ساعت ۲ بامداد، من با تفنگ خودم شلیکی کردم که منجر به مرگ یک مرد شد. وقتی به زندان افتادم، یک آدم تلخ، خشمگین و آسیب دیده بودم. نمیخواستم مسولیت کار خودم رو بپذیرم. دیگران رو مقصر میدونستم، از پدر و مادرم گرفته تا جامعه و حکومت رو شماتت میکردم. برای خودم شلیک کردنم رو توجیه میکردم چون در محله ای که من زندگی میکردم، بهتر بود شلیک کننده باشی تا کسی که بهش شلیک میشه

اوایل در سلول سرد زندان می نشستم و بشدت احساس نا امیدی، بیچارگی، طرد شدگی و واماندگی میکردم. احساس کسی که دیگران دوستش ندارند و بود و نبودش برای هیچ کس مهم نیست. واکنش من به زندانی شدنم همراه با خشم و خصومت بود. مدام خودم رو بیشتر و بیشتر به دردسر می انداختم. در زندان بازار سیاه راه انداختم، باز در زندان قاچاق مواد میکردم، شرور بودم و درواقع همونی شده بودم که یکبار نگهبان مرکز بازپروری به من گفت! بدترین بدترین ها! نهایتاً هفت سال و نیم بخاطر کارهایی که میکردم به سلول انفرادی افتادم

سلول انفرادی یکی از غیرانسانی ترین و وحشیانه ترین جاهاییست که میشود در آن باشی ولی من در سلول انفرادی بود که خودم رو پیدا کردم. یک روز در میان نامه هایی که افسر نگهبان به من داد، نامه ای با دست خط پسرم بدستم رسید. همیشه وقتی یک نامه از پسرم میگرفتم مثل شعاع نوری بود که به تاریک ترین جایی که بشه تصور کرد میتابید. در اون روز، اون روز بخصوص، من نامه ای را باز کردم که با حروف بزرگ در آن نوشته شده بود » مامان بهم گفت که چرا تو زندان هستی! بخاطر قتل! «. پسرم در ادامه برام نوشته بود که » بابا آدما رو نکش! عیسی مسیح داره می بینه که چیکار میکنی! به درگاهش دعا کن». من نه اون موقع آدم مذهبی ای بودم و نه حالا هستم، اما یک حس عمیقی در کلمات پسرم بود که باعث شد دنبال چیزهایی در زندگیم بگردم که هیچ وقت حتی بهشون فکر نکرده بودم

درواقع این اولین باری بود که به ذهنم رسید که پسرم من رو به چشم یک قاتل نگاه میکنه! روی تختم نشسته بودم و به چیزی که فکر میکردم که قبلاً درباره‌ی افلاطون خونده بودم. جایی که سقراط در دفاعیات خودش میگه که «زندگی بدون آزمون، ارزش زندگی کردن نداره» در همون نقطه، تحول درونی من شروع شد هرچند که این اتفاق اصلاً بسادگی رخ نداد. یکی از موضوعاتی که در طی دوران تحول بهش پی بردم چهار نکته‌ی کلیدی بود که بر من اثر داشتند

اولین مورد، معلمهای بزرگی که داشتم بود و میدونم که شاید تعدادی از شما فکر کنید چطور در زندان معلم بزرگی گیرآوردم! اما در مورد من، برخی از معلمهای من که به حبس ابد محکوم شده بودند، تعدادی از بهترین آدمهایی بودند که وارد زندگی ام شدند چون من رو مجبور کردند که به زندگی خودم صادقانه نگاه کنم، و مجبورم کردند که خودم رو راجع به نحوه‌ی تصمیم گیری ام در زندگی به چالش بکشم

دومین مورد ادبیات بود. پیش از زندان من هیچ وقت نمیدونستم که این همه شاعر، نویسنده و فیلسوف سیاه پوست و مستعد وجود داره و من شانس بزرگی داشتم که زندگینامه مالکوم ایکس(۱) رو در زندان مطالعه کنم. و اونجا بود که تونستم کلیشه های راجع به خودم رو بشکنم

سومین چیز، خانواده ام بود. برای ۱۹ سال پدرم کنارم ایستاده بود چون باور داشت که من اون جوهره‌ی لازم برای دگرگون کردن زندگی ام رو دارم. بعلاوه من با زن فوق العاده ای آشنا شدم که بهم یاد داد چطور خودم رو به شیوه ای سالم دوست داشته باشم

آخرین مورد نوشتن بود. از وقتی نامه‌ی پسرم بدستم رسید، شروع کردم به نوشتن خاطرات روزانه درباره گذشته‌ی خودم و دوران زندان. نوشتن ذهن من رو به ایده‌ی تاوان پس دادن باز کرد. کمی پیشتر، در دوران حبس، نامه ای از یکی از نزدیکان قربانی ای که کشته بودم دریافت کردم، که در اون نامه بهم گفته بود من رو بخشیده، چون فهمیده من نوجوانی آسیب دیده بودم. کسی بودم که دوران سختی رو گذرونده و یکسری تصمیمات غلط گرفته بود. بعد از خوندن اون نامه بود که برای اولین بار در زندگی حس کردم میتونم خودم رو ببخشم». پس از مکثی کوتاه، شاکا آب دهانش رو فرو داد و سپس رو به حضار ادامه داد: « بعد از اون اتفاق به سایر زندانیانی که همراه من در حبس بودند فکر کردم، و اینکه چقدر دوست دارم این افکار رو با اونها قسمت کنم. شروع کردم به حرف زدن و بحث کردن راجع به تجربیات گذشته‌ی زندگیشون. چیزی که من رو داغون میکردم این بود که فهمیدم اکثر اونها هم مثل من از محیطهایی اومدن که باهاشون بدرفتاری شده، و اکثر اونها نیاز به کمک دارند و دوست دارند که به زندگی عادی برگردند ولی متاسفانه ساختاری که در حال حاضر بیش از ۵ میلیون زندانی رو نگهداری میکنه جوری طراحی شده که به یک انبار مجرمین و محبوسین تبدیل بشه، بجای اینکه اونها رو متحول و اصلاح کنه. این بود که تصمیم گرفتم هر وقت از زندان آزاد شدم هر کاری که برای تغییر این روند از دستم برمیاد انجام بدم

سال ۲۰۱۰ بالاخره پس از دو دهه از زندان آزاد شدم. حالا تصور کنید من شبیه یک انسان ماقبل تاریخی بودم که ناگهان وارد دوران پیشرفته و مدرن شده. برای اولین بار با اینترنت مواجه شدم، شبکه های اجتماعی، ماشینهایی که حرف میزدند. ولی چیزی که بیش از همه من رو مجذوب کرد تکنولوژی تلفن بود.» سپس شاکا از تجربیات خنده دارش در مواجهه با تلفنهای همراه و مسیج زدن و اصطلاحاتی در مسیجها حرف زد که برایش گیج کننده بود و در نهایت ادامه داد: « از اون تاریخ سه سال بسرعت گذشت و من در این مدت نسبتاً عملکرد خوبی داشتم. همه چیز بخوبی سپری شد. من بورسیه تحصیل در دانشگاه گرفتم، برای یک شرکت خوبی کار میکنم، و در حال حاضر در دانشگاه میشیگان درس میدهم. اما همیشه یک دغدغه‌ی اساسی هم برای من وجود داشته. اینکه فهمیدم زنان و مردان زیادی که از زندان خارج میشن چنین موقعیتهای مناسبی مثل من براشون پیش نمیاد. خیلی خوش شانس بودم که با مردان و زنان فوق العاده ای کار میکنم که کمک کردند من دوباره به جامعه بازگردم

طی صحبت با افرادی شبیه به خودم، به این نتیجه رسیدم چیزهایی هستند که در تحول شخصی ام اهمیت زیادی داشتند، مثل اعتراف کردن. من باید پیش خود و سایرین اعتراف کنم. اعتراف کنم که به دیگران و خودم آسیب رسوندم. دومین نکته درخواست عفو و بخشش است. باید از آدمهایی که بهشون آسیب رسوندم پوزش بخوام حتی اگر انتظار نداشته باشم که پوزش من رو قبول کنند ولی خیلی مهمه که اینکار رو انجام بدم چون کار درست همینه! باید معذرت بخوام. اما باید از خودم هم بخاطر آسیبی که به عمر و روح خودم رسوندم پوزش بخوام

سومین نکته، جبران کردن بود. برای من جبران به معنای برگشتن به جامعه و کارکردن با جوانانی بود که مثل خود من در خطر سقوط در همون مسیر خطای زندگی بودند. یکی از تجربه‌های شخصی ام این بود که اکثر زنان و مردان زندانی را میتوان آزاد کرد. واقعیت این است که ۹۰درصد زنان و مردان زندانی بالاخره روزی به خانه برمیگردند، اما نقش و وظیفه ای که ما داریم اینه که بفهمیم چه جور افرادی را چگونه و چه موقع باید به جامعه برگردونیم

امروز آرزوی قلبی من این است که رویکردی آگاهنه و دلسوزانه تر نسبت به حجم بالا و بی نتیجه‌ی زندان کردنهای دسته جمعی آغاز کنیم. ما باید از این ذهنیت که «این جماعت رو در جایی حبس کنیم و کلیدش رو دور بندازیم» حذر کنیم چراکه ثابت شده این روشهای بگیر و ببند موثر و مفید نخواهد بود

گذشته و زندگی من، مثل سفری منحصر بفرد بود. اما معنایش این نیسد که دیگران نمیتوانند چنین تجربه ای کسب کنند. هر کس میتونه متحول بشه اگر ما فضا را برای او فراهم کنیم. اونچه امروز از شما درخواست دارم اینه که دنیایی رو متصور شوید که زنان و مردانش اسیر گذشته ی سیاه و پرخطای خود نیستند. دنیایی که خطاها و اشتباهات شما، تنها ملاک تعریف زندگی آینده تان نیستند. من در مجموع فکر میکنم که ما میتوانیم این آرزو را به واقعیت تبدیل کنیم و امیدوارم شما هم در این راه تلاش کنید.». شاکا در نهایت با تشکر از حضار به سخنرانی خود پایان داد

شاکا سینگار تاکنون چندین کتاب از جمله خاطراتش تحت عنوان «نوشتن اشتباهاتم» را منتشر کرده است. برای آشنایی بیشتر با وی میتوانید به وبسایت شخصی اش در آدرس زیر مراجعه کنید

http://www.shakasenghor.com/

 پاورقی: ۱) مالکوم ایکس، یک فعال حقوق بشر و حقوق سیاهپوستان در آمریکا بود که در سن ۳۹ سالگی در حین یک سخنرانی توسط سه نفر به ضرب گلوله ترور شد. وی یکی از موثرترین و بزرگترین فعالین تاریخ سیاهپوستان آمریکا بحساب می آید. وی در دوران جوانی یک شرور و خلافکار بود که ۱۰ حبس کشید. وی در طول دوران زندان با سیاهپوستان مسلمانی آشنا شد که تاثیر زیادی روی افکار و زندگی وی گذاشتند و در نهایت وی را دچار تحول اساسی و تغییر مسیر زندگی کردند. مالکوم ایکس مسلمان شد، به حج رفت، و برای حقوق سیاهپوستان فعالیتهای زیادی کرد. در ابتدا تحت تاثیر رهبر گروه «ملت اسلام» افکارش سرشار از تنفر و ضدیت کامل نسبت به جامعه سفیدپوستان بود اما بمرور زمان تغییر عقیده داد و به برابری کامل انسان‌ها معتقد شد