بایگانی برچسبها: بیمار
بخیه!
۱- راستش این اولین بار نیست من با موضوع کشیدن بخیهء بیمار بدلیل عدم پرداخت مواجه میشم. یادم هست خیلی سال پیش وقتی دانشجوی رشتهء پزشکی بودم، شنیدم که چنین قانون نانوشته ای در بیمارستانهای دولتی وجود داره و البته ما اون موقع موضوع بیشتر برایمان شبیه جوک یا شایعه بود و خندیدیم و گذشتیم و هیچ وقت بصورت یک اتفاق واقعی باهاش مواجه نشدیم.
۲- من بین اساتید و دوستان پزشکم انسانهای خیلی شریفی میشناسم. انسانهای شریفی که حتی از جیب خود بخش یا تمام مخارج بیمارستانی بیمار مستحق را پرداخت میکنند.
یادم هست که یکی از جراحان چشم پزشک بیمارستانمان وقتی وارد اتاق عمل شد، یکی از پرستارها پشت سرش به من میگفت دکتر ماهی چند تا مریض پیوند قرنیه داره که خرج بستری شدن بیمارستانشون رو خودش میده و این هم یکی از اوناست.
یادم هست دوستان و اساتید و همکلاسیهایی داشتم که وقتی زلزلهء بم اتفاق افتاد، درس و کار و زندگی را ول کردند و راهی بم شدند.
پزشکانی میشناسم که در دور افتاده ترین نقاط مشغول کار هستند و واقعا قصدشان خدمت به مردم است.
۳- به عنوان کسی که از داخل سیستم درمانی می آید متاسفانه باید بگویم که در ایران چیزی به نام حقوق بیمار اصلا معنا و مفهومی ندارد. فرهنگ قیم مآبانه و پدرسالارانهء حاکم بر نظام پزشکی ایران، پزشک را در موقعیتی قرار میدهد که ریش و قیچی در دست خودش است و هرکار که صلاح بداند انجام میدهد.
حال آنکه سالهاست در کشورهای پیشرفته چنین رویکرد و روشی منسوخ شده است. درواقع این بیمار است که باید انتخاب کند پزشکی که مشغول انجام شغلش است چه خدمات درمانی ای برای او انجام دهد. بیمار سواد و آگاهی اش را ندارد؟ خب این اتفاقا جزو وظایف تعریف شدهء پزشک است که بیمار را آموزش بدهد. بخصوص در مورد بیماریهای جدی و تهدید کننده مثل سرطان، دیابت، و…
پزشک موظف است برای بیمار توضیح دهد که چه اتفاقی در بدنش افتاده، و سپس راههای درمانی موجود را معرفی کند و در نهایت این بیمار است که باید از بین راههای موجود یکی را انتخاب کند.
حتی این رویکرد اتونومیک درمان بیمار تا حدی پیش میرود که اگر به هر نحوی پزشک به بیمار القا کند که کدام یک از راههای درمانی را پیشنهاد میدهد، بیمار حق شکایت از پزشک را دارد!
البته بحث بر سر اینکه این رویکرد تا چه حد بهتر است یا اینکه این رویکرد در ایران، آن هم با نحوهء برخورد و نوع رفتار و فرهنگهای مختلف بیماران و آدمهای عصبی و همراهان بیماران و… تا چه حد عملی است، یا اینکه همینجا در خارج از ایران هم سیستم درمانی انواع مشکلات خودش را دارد چیز دیگری است. هرچند آنچه حتی قابل مقایسه نیست، کرامت و احترام انسانی بیمار است.
۴- جدای از قضیهء درمان، نوع برخوردها و رفتاری که برخی پزشکان با بیماران دارند جای تاسف دارد. برخوردهایی که شاید اگر در کشورهایی که حقوق بیماران رعایت میشود انجام شود، نه تنها پزشک محترم از کار بیکار میشود بلکه از محل تحتانی دوخت شلوار هم آویزانش میکنند.
هیچ وقت یادم نمیرود سالها پیش همراه بیماری وارد اتاق شد و رو به پزشک متخصص گفت «سلام حاج آقا». و پزشک با داد و بیداد که حاج آقا جد و آبادته همراه را از اتاق بیرون کرد.
هیچ وقت یادم نمیرود وقتی مریضی از پزشکش راجع به علت درمان پیشنهادی اش سوال کرد و پزشک با عصبانیت گفت که مگر بیکار است که برای هر بیماری توضیح بدهد و اگر نمیخواهد برود جای دیگر.
هیچ وقت یادم نمیرود بیماری که دچار فوبیای ایدز بود و حتی به دندانپزشک معالجش هم این موضوع را گفته بود، در میانهء کار درمانی دچار اضطراب شد و سوال کرد که آیا این وسیله تمیز است یا نه و دندانپزشک با عصبانیت مریض را از اتاق بیرون کرد.
هیچ وقت یادم نمیرود یکی از بزرگترین و قدیمی ترین اساتیدمان، بر سر بالین دختری ۱۶ ساله که اطرافش پر بود از دانشجویان دختر و پسر، بدون حتی کلامی حرف زدن با دخترک، چه رسد به کسب اجازه، پیراهن بیمار را کامل بالا زد و شروع کرد به توضیح معاینهء شکم و سینهء بیمار. و دخترک میخکوب شده از شوک این حرکت آرام آرام از گوشه ء چشمش اشک میریخت و من و دوستانم متاثر و متعجب فقط نگاه میکردیم و کسی جرات نداشت حرفی بزند. حتی شاید برخی اعتراضی هم وارد نمیدیدند!
شاید برای برخی از پزشکان، و یا حتی دانشجویان پزشکی و پرسنل درمانی، بیماران غریبه ها یا مشتری هایی بی فرهنگ هستند که اگر پزشک رفتار ملایمی از خود سر زند، بیمار بر سر آنها سوار میشود.
متاسفانه خیلی از پزشکان هیچگاه در موقعیت بیمار و یا همراه بیماری که دستش به هیچ جا و هیچ کس بند نیست قرار نگرفته اند، چراکه همیشه خانواده شان توسط همکاران و با هزار عزت و احترام و سلام و صلوات معاینه و ویزیت شده اند.
خیلی از پزشکان واقعا درکی از برخورد بد پرسنل درمانی و اثری که بر ذهن و روحیهء بیماران میگذارد ندارند. شاید برای همین هم هست که هیچ اقدام موثر و عملی ای طی سالهای گذشته برای احقاق حقوق بیماران از سوی جامعهء پزشکی صورت نگرفته است. چون نوع سیستم درمانی کشور، بیمار را در موقعیت مشتری و پزشک را در موقعیت فروشنده قرار میدهد و رابطه ای که بین این دو شکل میگیرد باعث میشود که هیچ کدام مشکلات موجود در آن سوی میز را درک نکنند.
۵- تمام اینها را گفتم اما یک نکته را هم فراموش نکنیم. فرهنگ بیماران در ایران بسیار متفاوت از فرهنگ بیمار در کشورهای پیشرفته است. یا بعبارتی ساده تر، برخورد روزانه و سر و کله زدن با انواع و اقسام اقشار جامعهء حال حاضر ایران، کار ساده ای نیست.
حقوق بیمار یک مقوله است و تخصص پزشک (به شرط خبره بودن) مقوله ای دیگر.
این مبحثی طولانی و مجزاست که شاید فعلا وقت پرداختن به آن نیست. فقط با خودتان انصاف داشته باشید. چند بار تا بحال از پزشک انتظار داشتید برخلاف تشخیصش برایتان دارویی بنویسد؟
چند بار تابحال برای سرماخوردگی ساده تان آنتی بیوتیک درخواست کردید؟ چند بار تا بحال به تشخیص خودتان، صرفا برای سردرد و سرماخوردگی نصف شب به اورژانس رفته اید؟
۶- متاسفانه ایران، این زادگاه مشترک ما، دچار انواع و اقسام مشکلات اجتماعی و سیاسی است. اخلاقیات در تمام اقشار و اصناف جامعه از بین رفته و فقط مختص این قشر و صنف خاص نیست.
جامعهء ما جامعه ای عصبی است. جامعه ای که با رفتارهای نابالغ، و اغلب والدگونه فقط در حال تخلیهء روانی و اعتراضهای بی ثمر از راه دشنام دادن به هر کس و هر چیز و بر سر هر موضوعی است.
ما شده ایم مثل قدیمیها که لب جوی آب مینشستند و زمین و زمان را نفرین میکردند. شده ایم یک سری آدم بی عمل که کاری از دستمان برنمی آید و سرخورده و افسرده فقط آه میکشیم و ناسزا میگوییم. ما به فکر درمان و اصلاح نیستیم. ما فقط اعتراض میکنیم. داد میزنیم. حرص میخوریم. غصه میخوریم. اما کاری نمیکنیم. چه کاری از دستمان بر می آید؟ امروز مطلب خوبی از کسی که بجای فحاشی پیشنهادی نوشته بود خواندم. احداث انجمن حمایت از بیماران بی بضاعت برای چنین مواردی.
یا فشار بر روی دولت و بیمه ها برای تغییر روند پوشش مخارج درمانی.
باور کنید با فحاشی به قشر خاصی از جامعه، فقط به شکاف و تنش و اصطکاک بیشتر کمک کرده ایم.
هر وقت هر کداممان خواستیم آوار مشکلات را بر سر قشری خاص هوار کنیم، یادمان هم باشد که ما، تک تک ما، من و تو دوست عزیز، اعضای این جامعهء بیماریم و هرکدام به سهم خودمان در پیدایش این بیماری مزمن دخیل هستیم.
ما، من و تو، با زرنگ بازیهایمان، با دروغها و دغل بازیهایمان، با دوز و کلکهایمان، با بی قانونی هایمان، با خودخواهی هایمان، با زیاده خواهی هایمان و با هزار و یک دلیل دیگر، به سهم خود بخشی از بروز و شیوع این بیماری کشندهء واگیردار و پیشرفته در جامعه هستیم.
پزشک، درمانگر است یا مالک جسم و جان بیمار؟
از سمت میز رو به در ورودی:
بیمار: سلام آقای/خانم دکتر. میخواستم ببینم جواب آزمایشم چی شد.
دکتر: متاسفانه شما سرطان دارید و باید به این مرکزی که معرفی میکنم مراجعه کنید و فورا برای شیمی درمانی اقدام کنید.
بیمار: ولی من نمیتونم عوارض شیمی درمانی را تحمل کنم.
دکتر: چارهء دیگه ای نیست.
بیمار: آخه همسرم توی اینترنت خونده بود که درمان جایگزین هم برای این بیماری من هست.
دکتر: پس اینجا اومدی چیکار؟ برو پیش همون همسرت درمان بشو. همین که من گفتم. توی کار پزشک هم دخالت و فضولی نکن….
از سمت در ورودی رو به میز:
بیمار: سلام آقای/خانم دکتر. میخواستم ببینم جواب آزمایشم چی شد.
دکتر: متاسفانه شما سرطان دارید. این درمانها و گزینه هایی که براتون توضیح میدم وجود داره که هر کدوم مزایا و معایب خودش را داره.
بیمار: من که حالیم نیست. شما هر جور صلاح میدونید.
دکتر: خوب من براتون تمام گزینه ها را بزبان ساده توضیح میدم. ولی این شما هستید که باید انتخاب کنید.
بیمار: من انتخاب کنم؟؟ پس من پول ویزیت واسه چی دادم؟ پس شما اینجا چیکاره ای؟ خودم میرفتم میخوندم تصمیم میگرفتم دیگه….
متاسفانه در نظام بهداشت و درمان ایران، از هر دو سو که به ماجرا بنگری، ایرادات فراوانی وجود دارد. چه از نحوهء برخوردهای تند و زشت و خداگونهء پزشک با بیمار، و چه با رفتارها و توقعات و فرهنگ بیماران نسبت به پزشک و تیم درمانگر.
در این نظام درمانی، که هنوز بصورت سنتی و پدرسالارانه است، پزشک خود را قیم بیمار میداند و در نقش آسکِلِپیوس (خدای درمانگر در اساطیر یونان) قرار میگیرد.
نه میتوان از او سوال بیجا پرسید و نه میتوان با او بحث کرد. او در این حیطه تخصص دارد و بیمار یک فرد نادان در این زمینه است. پس پزشک اختیار جان و جسم و سلامت بیمار را بدست میگیرد و تنها اوست که صلاحیت تصمیم گیری در روند تشخیص و درمان بیمار را دارد. چنین نگاهی بیش از ۵۰ سال است که در سیستم درمانی غرب از بین رفته است.
اما از سوی دیگر، فرهنگ بیمار در ایران هم انتظار دارد که تصمیم و توصیهء نهایی از جانب پزشک باشد و به اصطلاح حرف آخر را پزشک بزند. از نگاه فرهنگ غالب بر مردم در ایران، این پزشک است که باید بواسطهء تخصصش و بعضا بخاطر هزینه ای که بابت درمان دریافت میکند، تصمیم گیرندهء نهایی باشد.
اما آنچه در نظام مدرن درمانی در کشورهای پیشرفته وجود دارد کاملا با این رویه متفاوت است. مفهوم خودمختاری یا autonomy در اخلاق پزشکی و قوانین بشدت مورد توجه قرار گرفته و پزشک بیشتر نقش راهنما و آموزش دهنده را برعهده دارد تا بیمار بتواند پس از دریافت اطلاعات لازم از سوی تیم درمانگر خود تصمیم به انتخاب نوع درمان بگیرد. درواقع این بیمار است که صاحب جسم خود میباشد و باید نحوهء درمان و زندگی خود را انتخاب کند. حتی در مواردی که یک بیمار قلبی، رژیم پرچرب و نمک را انتخاب میکند و سیگار میکشد، پزشک تنها موظف است که بیمار را از خطرات ناشی از این رفتار آگاه کند ولی در نهایت به حق انتخاب و خودمختاری بیمار احترام بگذارد.
در مثال اولی که ابتدای نوشته آوردم، اگر چنین ماجرایی در بسیاری از کشورهای غربی رخ دهد نتیجهء آن چیزی جز شکایت علیه پزشک نیست و این نه فقط بدلیل رفتار بد با بیمار، بلکه حتی بخاطر انتخاب بدون مشورت نوع درمان است.
در مثال دوم هم مشکل اینجاست که این نوع نگاه و فرهنگ در جامعهء ایران کاملا فراگیر است و بیمار هم همیشه طلبکار پزشک است و از پزشک انتظار دارد که قاطعانه یک نوع درمان را برای او انتخاب کند.
پینوشت) جالبه که مقولهء autonomy در ویکیپدیای فارسی فقط راجع به سیاست تعریف و ترجمه شده حال آنکه مفهوم آن بسیار گسترده تر و فراگیرتر است.
برای مطالعهء بیشتر در این زمینه:
http://missinglink.ucsf.edu/lm/ethics/Content%20Pages/fast_fact_auton_bene.htm
برگی از دفتر خاطرات سالهای دور
من گریختم!
از غوغا و هیاهوی اطراف گریختم! گریختم تا آن آرامش و خلوتی که در سر داشتم بدست آورم و به آغوش انزوایی که دوست دارم بغلتم. شب باز هم پتوی تيرهء خود را بر پيکر سرد و لرزان شهر پيچيده است. دیروقتست و من چون گمشده ای بی هدف در افکار خود پرسه میزنم. به سالهای دور و سالهای نزدیک خیره میشوم.
به گذشته میروم.
چند سال دورتر. از میان هزاران سنگ قبر گورستان میگذشتم. با پراید سفیدم در گورستان پرسه میزدم. خاطرم نیست برای وداع با چه کسی آنجا بودم…
به گذشتهﻫﺎﻱ ﺩﻭﺭتر میروم.
خبری شنیدم. خبر سقوط! سقوط ایمان، بهترین دوست سالیان دورم. سقوط از کوه. حامد پشت تلفن با بغض میگفت: «امروز مراسم تشییع جنازهی ایمان است! باغ رضوان، علی تو هم بیا»
نمیتوانستم. نتوانستم. تحملش در من نبود. تا آنزمان هیچگاه در مراسم خاکسپاری و تشییع جنازه شرکت نکرده بودم.
در خانه ماندم و در اتاق تنهایی ام، ساعتها تنها گریستم. ایمان را گم کردم! مزارش را هم!
سالها گذشت.
از میان هزاران سنگ قبر میگذشتم. با پراید سفیدم در گورستان پرسه میزدم. خاطرم نیست برای وداع با چه کسی آنجا بودم.
در میان هزاران قطعهی پراکندهی گورستان بدنبال راه خروج بودم. ناگهان حسی غریب در من به جوش آمد. چیزی مرا لرزاند. دستی مرا گرفت. رنگم پریده بود. سرد و کرخت شدم. حتی توان پاک کردن عرقهای پیشانی ام را هم نداشتم. گلویم فشرده بود و چشمهایم مبهوت. همان جا توقف کردم.
[…] با نگرانی پرسید چه شد؟؟
گفتم ایمان! ایمان مرا صدا میزند. ایمان مرا میخواند. حسش میکنم. همینجاست.
از ماشین پیاده شدم. باورم نمیشد. بهت مرا در خود بلعیده بود. خیره به سنگ قبر کنار جاده نگاه میکردم. درست در کنار مزاری ایستاده بودم که عکسش با لبخندی آشنا مرا مینگریست. ایمان آنجا آرمیده بود. ميان هزاران سنگ قبر ديگر. توان حرف زدن نداشتم. بروی سنگ قبر خزیدم و به اندازهی یک عمر خاطره گریستم.
سنگ قبرش خیس بود. نمیدانم اشک های مادرش تازه آنجا جاری شده بود یا دیگر دوستی به او سر زده بود. برایم باور این حادثه دشوار بود. یک اتفاق؟ نمیدانم… از آن دست تضادهای درونی من بود که پاسخی برایش نداشتم.
بگذریم…
در یکی از روستاهای دور افتاده کار ﻣﻴﻜﻨﻢ.
چهارشنبه ي ﮔﺬﺷﺘﻪ یکی از آن اتفاقاتی ﺭﺧﺪاﺩ که ویرانم کرد.
پیرزنی از مریضهای ﺩاﻳﻤﻲ مطبم بود. حداقل هر ماه یک بار ﭘﻴﺶ من می آمد. شنیده بودم که تنها است و وضع مالی اش خوب نیست. به منشی گفته بودم که از او حق ویزیت نگیرد و به خیال خودم کار خیر میکردم!
پیرزن گوشهایش سنگین بود و حرفهای مرا نمی شنید. چشم راستش نابینا بود و دستهایش میلرزید. هر بار نزد من می آمد فقط میگفت سرم گیج میرود. هر چه میگفتم هر چه بلند داد میزدم که باید به بیمارستان برود! باید نوار قلب بگیرد! نمی شنید. بی ربط جواب میداد. با هر سختی اﻱ که بود اگر هم متوجه اش میکردم میگفت کسی را ندارد اﻭ را ببرد. ﻣﻴﮕﻔﺖ پسرهایم رهایم کرده اند. کسی را ندارم مرا به شهر ببرد.
دلم برایش میسوخت.
آن چهارشنبه پیرزن باز هم آمد. آرام داخل اتاق شد. میگفت برایم آمپول رنگ چایی بنویس که فقط این دارو به من میسازد.
میدانستم دگزامتازون میخواهد. دیگر نا اميد شده بودم. نمی توانستم با او ارتباط صحیح و لازم جهت درمان برقرار کنم. حتی نپرسیدم چه مشکلی دارد. مطب شلوغ بود و من خسته. فقط دارو را نوشتم. رفت. داروخانه نزدیک بود.
چند دقیقه بعد صدایش را از پشت در شنیدم که میخواست آمپولش را بزند. ناگهان صدایش قطع شد. صدای مبهمی از بیرون آمد. صدای افتادن. صدای گنگی که انگار مرا هم به زیر خود له کرد. صدای برخورد زندگی با مرگ…
از اتاق بیرون دویدم. پیرزن نقش بر زمین بود. نفس نمیکشید. ایست قلبی.
شروع به احیا و ماساژ قلبی کردم. اما در مطب وسایل لازم موجود نبود. بهمراه یکی از بیماران بسرعت بداخل ماشینش ﺑﺮﺩﻳﻢ و به درمانگاهی که ۱۰۰ متر پایین تراز مطب بود رساندیمش. آنجا هم کسی نبود! رانندهی آمبولانس درمانگاه مرخصی بود. پزشک درمانگاه در شبکهی بهداشت شهر جلسه داشت! مرکز ﻛﻼ پرستار هم نداشتم. فقط مسوول پذیرش پشت میزش نشسته بود که او هم از جای هیچکدام از وسایل احیاء خبر نداشت. باز تنها بودم. هر چه کردم بیمار برنگشت. رفته بود…
خیس عرق بالای پیکر بی جانش ایستاده بودم. نگاه همیشه مهربانش دیگر به من نبود. جای دیگری را مینگریست! شاید به گذشته های دور و پر از رنجش. شاید به آینده ای که دیگر ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪاﺷﺖ.
قطع امید کردم. به مسوول پذیرش درمانگاه گفتم خانواده اش را خبر کنید و از درمانگاه خارج شدم. دو ساعت بعد شنیدم به خاکش سپرده اند! بی هیچ مراسمی. تنها وغریب…
آنروز تمام روز را بغض کرده بودم.
چند روز بعد وقتی مریضها تمام شدند از منشی مطبم راجع به آن پیرزن پرسیدم.
میگفت پیرزن خیلی تنها و فقیر بود. اما همیشه با اصرار و پنهان از شما پول ویزیتش را میداد. من هم هرکاری میکردم قبول نمیکرد و باز پولش را میداد…
ﺑﻪ داﺧﻞ اﺗﺎﻗﻢ ﺑﺮﮔﺸﺘم.
اینبار دیگر بغض شکست.