من هنوز پر از زندگی ام

– من از حدود ۲۰ سالگی همیشه با خودم میگفتم نوع مرگ من در آینده خودکشی خواهد بود. همیشه در تصورات خود میگفتم روزی اگر به بیماری لاعلاجی مبتلا شوم، یا اگر در زندگی هیچ انگیزه و لذت و هدف و دلگرمی ای برایم وجود نداشته باشم، خودم پیش از زجر و درد جسمی و روحی به زندگی ام پایان میدهم.
– چند روز پیش دوستی راجع به پروژهء دانشگاهی اش در مورد «مرگ پزشکی» یا «اتانازی» یا همان پایان دادنِ خودخواسته به زندگی در شرایط خاص و به انتخاب خود و تشخیص تیم پزشکی نوشته بود. در کانادا از ۲ سال پیش این امکان بصورت قانونی به وجود آمده است منتهی هنوز اغلب پزشکان از انجام چنین کاری خودداری میکنند.
بعد از خواندن آن متن و سپس تماشای ویدئوی مصاحبه با شخص بیماری که سرطان مغز داشت و چند سال پیش به عدم وجود چنین قانون و انتخابی در کانادا انتقاد کرده بود برایم ترسناک بود (لینک ویدئو در پایان متن).
c5155f52-2b51-4984-9c00-37582c333fd7
– این نوع ترس را اولین بار بود تجربه میکردم. ترس نه از خود مردن، بلکه ترسِ از دست دادن و تمام شدن زندگی. ترس از نرسیدن به تمام آرزوها و رویاها. ترس از دست دادنها و از دست رفتنها. ترس از لحظه ای که دارویی را مصرف کنی و بدانی که همه چیز تمام میشود. ترس از تصور آن لحظات آخر و حسرت و اندوه.
– به نظرم چنین مرگی، با خودکشی (به معنای رایج آن) متفاوت است. فردی که اقدام به خودکشیِ عملی (و نه برای جلب توجه) میکند، غالبا دچار افسردگی و درد روحی است و در شرایط افسردگی بسیاری از انگیزه ها و برداشتها و تحلیلیها و احساسات و فعل و انفعالات مغز آدمی آنچنان به حالت یأس و خالی بودن رسیده است که مرگ آنچنان پدیده‌ی ترسناکی نیست. به عبارت دیگر، قدرت تشخیص فرد بیمار روحی (افسرده) آنچنان مختل شده است که عمق و درد از دست دادن زندگی را به درستی درک نمیکند (نظر شخصی است و نه به استناد شواهد علمی).
اما فردی که فقط برای رهایی از درد جسمی مرگ را انتخاب میکند، سختی و اندوه و حسرت زیادی را تجربه میکند، حتی اگر مرگ او خودخواسته است.
– من برخلاف بیست سال پیش، امروز هنوز پر از زندگی هستم. برخلاف سالهای خامی و ناپختگی، این سالهای اخیر زندگی را گوهر نابی میدانم که با تمام سختی ها و تلخی ها و مشکلاتش، هنوز شیرین ترین اتفاقی است که برای من رخ داده است. حس بودن. حس داشتن فرداها. حس فردیت. حس رویاپردازی. حس دوست داشتن و دوست داشته شدن. حس ماجراجویی. حس تجربه کردن و آموختن و شناختن های جدید و جزئی. حس تغییر کردنهای همیشگی. حس جاری و روان بودن. حس زنده بودن و زندگی کردن. حس تعریفهای جدید از زندگی و نگاههای جدید به زندگی و خواسته های جدید به زندگی.
به اعتقاد من آدمی فقط یک بار زندگی نمیکند. ما به اندازهء تمام رویاها و آرزوها و هدفها و دوستیها و دوست داشتنهایمان زندگی میکنیم. ما به تعداد تجربه های تلخ و شیرینمان زندگی میکنی. ما به اندازهء تعریف و نگاهمان به زندگی زندگی میکنیم.
 لینک ویدئوی مصاحبه با دکتر دونالد لو

آیا دروغ گفتن منحصر به انسانهاست؟

من اصلا دروغگوی ماهری نیستم. خیلی راحت از روی اضطراب و یا تغییر لحنم لو میرم. در مقطعی از زندگی تصمیم گرفتم تحت هیچ شرایطی به هیچ کسی دروغ نگم که البته تصمیمی غیرممکن و شاید احمقانه بود.
اما در عین حال که خیلی زود و راحت و بصورت پیش فرض به همه اعتماد میکنم، خیلی سریع هم متوجه دروغ گفتن افراد میشم.
یکی از استادهای ما در دانشگاه معروف به این است که موقع درس پرسیدن، اگر دانشجو مطلبی را نمیداند و جواب اشتباه میدهد یا به اصطلاح چرت و پرت بار هم میکند، خیلی عادی رفتار میکند و با تایید حرفهای دانشجو اجازه میدهد دانشجو بیشتر و بیشتر دست خودش را رو کند.
من هم در روابط بین فردی تا حدی همینطور هستم. وقتی متوجه دروغ کسی میشم واکنشی نشون نمیدم. تظاهر میکنم که دروغ را باور کردم حتی اگر در دلم یک «خر خودتی» هم بگویم. قبلا حدود سه سال با کسی زندگی کردم که یکی از ماهرترین دروغگوهایی بود که تابحال دیده ام و من هیچ وقت دروغها را به روی خودم نمی آوردم و گاهی هم مثل همان استاد، میدان را برای دروغ گفتن بیشتر مهیا میکردم. اما ماجرایی اخیرا باعث شد به این موضوع فکر کنم که چرا ما دروغ میگوییم؟
آیا این یک خصوصیت منحصر به انسان است؟ آیا دروغگویی همیشه بد است؟ آیا فرد دروغگو الزاما آدم بدی است؟ آیا دروغگویی میتواند بیماری باشد؟
Portrait of common chimpanzee (Pan troglodytes), studio shot

اگر سعی کنیم که از زوایای اخلاق و فلسفه و دین و هنجار،‌ که همگی از ابتکارات و منحصرات جوامع بشری هستند به موضوع نگاه نکنیم، دروغ گفتن را میتوان یکی از رفتارها و مهارتهای تکامل یافته برای بقا تعریف کرد.

بخصوص که انسان خردمند (هومو ساپینز) تنها گونه از جانداران نیست که دروغ میگوید. رفتارهای اغراق آمیز (بلوف)، فریبکاری، تظاهر، پنهان کاری و دروغ گفتن در تمام جانواران و پرندگان و آبزیان و حتی تک سلولی ها دیده شده است. مثلا نوعی از سنجابها غذا را در دهان خود پنهان میکنند و سپس در نقاط مختلف زمین چاله های دروغین حفر میکنند و تظاهر به چال کردن غذا در آنها میکنند تا سایر سنجاب ها متوجه نشوند که غذا نهایتا در کدام چاله پنهان شد. یا برخی باکتریها سیگنالهای دروغین شیمیایی از خود ارسال میکنند تا نسبت به موقعیت خاص باعث جذب یا دفع سایر باکتری ها شوند.

یا موشها موقع به دام افتادن خود را به مردن میزنند و درواقع اصطلاح موش مردگی هم از همین جا آمده است، تا بتوانند در موقعیت مناسب و بصورت ناگهانی فرار کند.
یا مثلا میمونها به دروغ فریاد خطر (مثلا نزدیک شدن مار) سر میدهند تا سایر میمونها فرار کنند، و سپس خود پنهانی و به تنهایی غذایی که پیدا کرده اند را بخورند.
گفته میشود دروغ گفتن در واقع یکی از غرایز و رفتارهای اجتماعی برای بقا است که در طول تکامل به ما رسیده است. در حیوانات دروغ گفتن اغلب برای بدست آوردن غذا و جفت است یا اینکه حیوان ضعیف تر برای بقای خود در مقابل قوی ترها دروغ میگوید.
در انسانها اگرچه نفس دروغ گفتن پیرو همان اصل تداوم و بقا است، این رفتار اهداف و انگیزه های گسترده تری دارد. برای همه ما پیش آمده که از ترس والدین یا معلم دروغ بگوییم یا حقیقتی را پنهان کنیم یا بعبارتی فریبکاری کنیم. دروغ گفتن در انسانها میتواند برای رسیدن به موقعیتی یا بخاطر جلوگیری از عواقب کاری یا از دست دادن موقعیتی باشد. میتواند بخاطر ترس باشد یا برای رسیدن به سکس، ثروت، قدرت، جلب توجه،‌ محبت، مصلحت، انتقام و دهها دلیل دیگر باشد. اما همگی شامل همان اصل نزاع و بقا است.
دروغ
و البته مورد خاصی هم وجود دارد و آن بیماری دروغگویی (دروغگویی پاتولوژیک) است که نوعی وسواس فکری است و میتواند بخشی از اختلالات دیگر مثل اختلال شخصیتی باشد یا مستقل از سایر بیماریها و بخودی خود بروز کند. فرد بیمار ممکن است دروغهای ساده و قابل باور یا دروغها و داستانهایی هیجان انگیز تعریف کند. بیمار به دروغ گفتن خود آگاه هست و بعضا حتی عذاب وجدان هم میگیرد. معمولا این بیماران زندگی کسالت باری دارند که سعی دارند زندگی خود را یا بشدت هیجان انگیز و حیرت آور ترسیم کنند یا خود را فردی قربانی و قابل دلسوزی و ترحم معرفی کنند. در این نوع بیماری، دروغها اغلب بی هدف و بی فایده است و فرد بیمار برای رسیدن به منفعتی خاص دروغ نمیگوید. درواقع این نوع دروغگویی یک عادت رفتاری است که نیازمند و قابل درمان هم است. این افراد به دلیل بی اعتمادی دیگران معمولا تنها و طرد شده هستند و در روابط فردی با مشکلات متعددی روبرو هستند.
و اما پیچیدگی کار در اینجاست که دروغ گفتن که رفتاری است غریزی و شاید تا حدی ضروری برای بقای انسان در زندگی شخصی و جمعی، به همان اندازه هم در قوانین و قواعد بشری بعنوان رفتاری غیراخلاقی، نادرست و نکوهیده شناخته و تعریف شده است. و این موضوع یک نمونه از صدها مورد از تناقضات تضادهای جامعهء بشری است.

ویدئویی از دروغگویی میمونها

مار در آرم سازمانهای بهداشت و درمان نشانهء چیست؟

یکی از اماکنی که هربار در اصفهان مهمانی از شهر یا کشور دیگری دارم حتما همراهشان میروم کلیسای وانک است. روی دیوارهای داخل کلیسا نقاشی داستان خلقت از آدم و حوا شروع میشود و تا آخرالزمان و روز داوری ادامه دارد. امسال تابستان برای اولین بار این نقاشی نظرم را جلب کرد. عجیب بود که تا بحال ندیده بودمش و برایم جالب بود که هنوز مرز حماقت و جهالت مسوولین به نقش و نگارهای داخل کلیسا نرسیده و آنها را مثل اماکن دیگر تاریخی اصفهان سانسور نکرده اند و روی آن را گچ نگرفته اند

img_4455

بخشی از داستان موسی و قوم بنی اسرائیل بر دیوار کلیسای وانک

از آرتینه، دوست قدیمی و ارمنی ام ماجرای این نقاشی را پرسیدم که از روی کتاب مقدس مسیحیان ماجرا را برایم نقل کرد. میگفت موسی قوم بنی اسرائیل را از دست فرعون مصر آزاد میکنه و تا به کنعان ببرد اما به دلیل مشکلات مختلف مسیر چهل روزه ای که قرار بوده طی کنند چهل سال طول میکشه و مجبور شدند بارها و بارها اون مسیر را پیاده طی کنند. تا اینکه مردم شروع به اعتراض و شکایت میکنند که ای کاش در مصر مانده بودیم و اصلا نمی آمدیم و خلاصه ناشکری میکنند. در آن زمان طبق کتاب مقدس، مجازاتِ گناه و ناشکری خیلی شدید بوده «پس خداوند، مارهای آتشی در میان قوم فرستاده، قوم را گزیدند و گروهی کثیر از اسرائیل مردند. و قوم نزد موسی آمده و گفتند: گناه کرده ایم زیرا که بر خداوند و بر تو شکایت آورده ایم، پس نزد خداوند دعا کن تا مارها را از ما دور کند.»  و خدا به موسی میگوید :«ماری بساز و آن را بر نیزه ای بردار، و هر گزیده شده ای که بر آن نظر کند خواهد زیست».

آرتینه میگفت که یکی از ریشه های وجود مار به عنوان سمبل درمان و پزشکی در طب قدیمی همین ماجرا بوده. این گفتگو باعث شد در اینترنت جستجویی کنم و متوجه شدم که داستانهای افسانه ای و اسطوره ای دیگری هم مرتبط با این علامت وجود داشته. مثل داستان عصای چاووش هِرمِس که از خدایان یونان باستان بوده است. عصایی که از دو مار در هم تنیده تشکیل شده است و نماد فعالیت چاکراها حتی در طب سنتی هندی و یوگا هم بوده است. هرمس افسونهای خود را به یاری این عصا جاری میساخته است.

47dba8f2be0cd8d72ae960c9a9b5d93b

عصای چاووش هرمس

داستان دیگر ماجرای چوبدست اسقلبیوس است. اسقلبویس یا آسکِلِپیوس در یونان باستان بعنوان خدای سلامت و بهبودی شناخته میشده است و در آن زمان برای بزرگداشت آسکِلِپیوس، مارهای غیرسمی در مراسم و آیین درمانی بکار گرفته می‌شدند، این مارها در میان اتاق استراحت بیماران و زخمی‌ها می‌خزیدند.

7302047_orig

عصای آسکلیبوس

حتی در متن سوگندنامهء اصلی بقراط هم آمده است: «من به خدایان سلامت و تندرستی آپولون و آسکلپیوس و هایجیا و پاناسیا و به تمام خدایان سوگند میخورم…» امروزه همچنان سازمانهای درمان و بهداشت زیادی سراسر دنیا از مار در علامت و نماد خود استفاده میکنند از جمله سازمان بهداشت جهانی که لوگوی آن را در پایین می بینید

who

آرم سازمان بهداشت جهانی

اشارهء‌ مختصری به تاریخچهء قربانی کردن

sacrifice_polyxena_bm_gr1897-7-27-2در بین وایکینگها رسم احمقانه ای وجود داشته که در آن انسان را به دو دلیل قربانی میکردند. یکی برای پیش کش کردن به خدایان و دیگری برای همسفر شدن با مردگان. در این شکل دومی، ازبین نوکران یا کنیزان اربابی که مرده بود یک نفر با رضایت کامل داوطلب میشد تا گلویش را ببرند و او نیز همراه ارباب خود به سفر آخرت رود و با خدایان دیدار کند.
پادشاهان سوئد هم هر ۹ سال یک بار در معبد اوپسالا ۹ انسان را گردن میزدند و خونشان را مینوشیدند تا توجه و رضایت خدایان را جلب کنند. عجب رسوم احمقانه ای داشتند این وایکینگها. البته فقط وایکینگها اینطور نبوده اند. گزارشها و مستندات تاریخی دیگری هم از قربانی کردن انسان در بین مصریها، پارسها، مایاها، آزتکها و… وجود دارد. به هر حال حماقت است و نه مرز زمانی دارد و نه مرز مکانی.
sacrifice_boar_louvre_g112جالب اینجاست که به مرور زمان تفکر جادویی قربانی کردن از بین نرفت، و فقط تغییر شکل یافت که هنوز هم در برخی جوامع خرافاتی  بشدت رایج است. درواقع با گذشت زمان انواع دیگری از قربانی کردن یا پیش کش کردن برای طلب رضایت خدا/خدایان و یا صرفا برای عبادت و ثواب کردن پدید آمد که نمونه های تاریخی آن در تمام فرهنگهای تاریخ بشر در شرق و غرب و شمال و جنوب وجود دارد. مثلا در بسیاری از ادیان و فرهنگها حیوانات را قربانی میکردند تا جلوی خشکسالی را بگیرند، یا خون حیوان را روی زمین می ریختند تا باعث حاصلخیزی آن شوند.  امروزه در نیجریه و در بین پیروان سانتریا (ترکیبی است از کاتولیک مسیحی و آیینهای سنتی پرستش ارواح مردگان) حیوانات را به قصد احترام به ارواح اجدادشان قربانی میکنند. یا حتی دیده شده در برخی فرهنگها خون حیوان یا پرنده را روی لاستیک ماشین خودشان میریزند که از بلا دور باشند.
 
در یهودیت به قربانی کردن میگویند کوربان (بسیاری معتقدند واژهء قربان در عربی از همین کوربان گرفته شده است). کوربان شامل حیوان
altar-fo-sacrifice-1-632195-1024x685(گاو، بز، گوسفند، گوزن،..) یا غلات و شراب و غذا میشود. یهودیان نوع دیگری از قربانی کردن هم داشتند که هولوکاست نام دارد که یک آیین مذهبی بوده که در آن حیوان را بطور کامل در آتش میسوزانند (اصطلاح معروف هولوکاست و در کوره سوزاندن یهودیان از همین جا ریشه گرفته. هولوکاست واژه ای یونانی است که به زبان انگلیسی وارد شده ولی در عبری به آن عولاه میگویند). در این آیین اگر هدف طلب بخشایش گناهان بوده تمام حیوان را میسوزاندند و اگر به قصد آمرزش و صلح بوده بخشی از حیوان سالم را میسوزاندند و مابقی آن را طی مراسمی مذهبی میخوردند.
راستی اصلا بنیاد مسیحیت بر مبنای قربانی کردن بنا شده است چرا که خداوند بصورت بشر یعنی عیسی در می آید و این عیسی مسیح است که برای بخشش کلیه گناهان نوع بشر قربانی میشود.
شما هم اگر از این نوع موارد در تاریخ بشر سراغ دارید به این لیست اضافه کنید. شاید شما هم آمرزیده شدید و ثواب کردید. ممنون و قربان شما

چرا نوزاد انسان ضعیفترین نوزاد است؟

بالاخره جواب یکی از سوالهایی که سالها در ذهنم بود را با تمام کردن درس تاریخ تکامل بشر فهمیدم. همیشه برای من این سوال وجود داشت که چرا نوزاد انسان در مقایسه با سایر حیوانات ضعیف ترین نوزاد است؟
چرا نوزاد یک اسب، یا یک گربه یا یک فیل خیلی زودتر از نوزاد انسان قادر به انجام فعالیتهای مستقل از جمله راه رفتن و رویارویی با محیط پیرامون خودش است.
1377986_10153297252705214_1664542022_n

چرا نوزاد انسان ناقص ترین یا ضعیف ترین نوزاد در میان حیوانات است؟
جواب در تکامل است.
به طور خلاصه اینکه انسان در مسیر تکامل و انتخاب طبیعی (Natural Selection) نسبت به گونه های پیشین خود دارای مغز بزرگتری نسبت به وزن و حجم بدن است.
همچنین از حدود 2 میلیون سال پیش گونه انسان (homo sapiens) برخلاف بسیاری دیگر از گونه های حیوانات، راه رفتن روی دو پای خود را آغاز کرد. این رفتار نوعی تطابق با محیط بود و این مزیت را به انسان میداد که بجای چهار دست و پا راه رفتن، هنگام راه رفتن روی دو پا بتواند فواصل دورتری را ببیند.
از سوی دیگر اما این رفتار تطابقی چندین مشکل برای انسان بوجود آورد. اولین مشکل فشار بیشتر روی ستون فقرات به دلیل تحمل دائمی وزن سر و حفظ تعادل بود (محققین دردهای رایج کمر و خشکی گردن را هم ناشی از همین موضوع میدانند).
اما مشکل اساسی دیگر فقط در خانمها ایجاد شد. بمرور زمان و طی روند تکامل، اندازهء لگن انسانها برای تسهیل و بهبود نحوهء راه رفتن روی دو پا، کوچکتر از قبل شد ولی بدلیل بزرگتر شدن سر نوزاد انسان (بدلیل مغز بزرگتر)، مرگ و میر نوزاد و مادر در هنگام زایمان بسیار رایج تر از گونه های دیگر حیوانات شد (صحبت از میلیون سال پیش است).

اینجا بود که تکامل و پدیدهء انتخاب طبیعی (نچرال سلکشن) اثر خود را نشان داد. مادرانی که دوران بارداری طولانی تری داشتند (مثلا ۱۵ ماه) بدلیل بزرگتر بودن نوزادان شانس مردنشان بیشتر بود و در نتیجه فرصت انتقال ژن خود به نسلهای بعدی را از دست میدادند، در حالیکه مادرانی که نوزادشان نسبتاً نارس بدنیا می آمد (مثلا ۹ ماه) احتمال زنده ماندنشان بیشتر بود (Survival) و در نتیجه در طی روند تکامل و با گذشت زمان، طول بارداری در انسان کوتاه و کوتاه تر شد و نوزاد انسان نارس و نارس تر بدنیا آمد تا اینکه به عنوان یک خصوصیت غالب بین انسانها به نسلهای بعدی از جمله ما منتقل شد.

telegram: https://www.telegram.me/shabnevisblog
Facebook: https://www.facebook.com/shabnevisblog

کلاس تاریخ آنلاین یکی از بهترین دروس زندگی ام

یکی از بهترین واحدهای درسی که در عمرم گذراندم، واحد درسی آنلاینی بود تحت عنوان «یک نگاه کوتاه به تاریخ بشر». نگاهی جدید به تاریخ با رویکرد بیوگلوبال (زیست جهانی). 10007050_10153835472900214_1509740171_n

از 2 میلیون سال قبل که انسان بر روی کره زمین زندگی میکرده تا آینده ای که میتوان بنابر اطلاعات امروزی متصور شد را بررسی میکند.در اولین جلسه کلاس، استاد گفت:
« بسیاری از مردم تصور میکنند که هدف از مطالعه تاریخ درس گرفتن از گذشته و یا پیش بینی آینده است. حال آنکه مطالعه تاریخ نه تنها برای درس گرفتن از گذشته نیست بلکه برای رها شدن از گذشته است.هر کدام از انسانها در دنیای خاص خودشان زاده شده اند. دنیایی که با معیارهایی خاص از هنجارها و ارزشهای پیرامونش شکل گرفته است. دنیای خاصی که با شرایط اقتصادی و سیاسی خودش اداره میشود. از زمانی که تک تک ما بدنیا می آییم، محیط پیرامون خود را به عنوان واقعیتی طبیعی و اجتناب ناپذیر تلقی میکنیم، تحت تاثیر آموزه ها و باورهای گذشتگان و اطرفیان محیطمان قرار میگیریم، و به این باور سوق داده میشویم که روش زندگی مردمانی که می بینیم تنها روش زندگی ممکن و صحیح است.
ما به ندرت به این موضوع فکر میکنیم که دنیایی که هر کدام از ما در حال حاضر در آن زندگی میکنیم، حاصل اتفاقات و حوادثی غالباً تصادفی است که در طول تاریخ رخ داده است، که نه تنها بر روی تکنولوژی بلکه بر سیاست و اقتصاد، فرهنگ و حتی طرز فکر، رویاها و ایده آلهای ما نیز اثر گذاشته است.

این دقیقاً کاری است که گذشته میکند. گذشته پس گردن ما را میگیرد و چشمان ما را فقط به سوی تنها آینده ی ممکن در ذهن ما نگه میدارد. ما همگی این اثر گذشته را از لحظه تولدمان تجربه کرده ایم و بنابراین حتی به وجود آن توجه نمیکنیم.

درواقع هدف از مطالعه تاریخ، گسستن بندهای اجتناب ناپذیر آن بر روی نگاهمان، عقاید، باورها و رفتارهای ماست تا به ما این امکان را بدهد که سر خود را آزادانه تر به اطراف بچرخانیم، تا به راه و روشهای جدیدتری برای زندگی فکر کنیم، تا بتوانیم به ممکن بودن حالات مختلف آینده ای متفاوت نگاه کنیم، تا باورهای خود را تنها و بهترین حقیقت موجود تلقی نکنیم.»

آیا حیوانات میتوانند رفتارهای کاملاً جدید را از هم یاد بگیرند

آیا حیوانات میتوانند رفتارهای کاملاً جدید را از یکدیگر یاد بگیرند و به نسلهای بعد از خود هم آموزش دهند؟ رفتارهایی که صرفاً آموختنی است و ربطی به ژنتیک و غریزه ندارد. آیا رفتارهایی اکتسابی مانند خواندن و نوشتن در انسانها نیز در حیوانات قابل انتقال به نسلهای بعدی هست؟

در این زمینه یک داستان بسیار معروف راجع به میمونهای ماکاک در جزیره کوشیمای ژاپن وجود دارد.
در سال ۱۹۵۲ گروهی از دانشمندان در حال مطالعه میمونهای ماکاک بودند. این میمونها در داخل جنگل زندگی میکردند و دانشمندان میخواستند آنها را در فضای باز مورد مطالعه و ارزیابی قرار دهند، به همین دلیل مقداری سیب زمینی شیرین روی شنهای ساحل جزیره ریختند تا میمونها به هوای سیب زمینی ها از داخل جنگل خارج شده و به محیط باز بیایند.
میمونها آمدند و شروع بخوردن کردند اما شن و ماسه‌ی چسبیده به سیب زمینیها آنها را اذیت و ناراحت میکرد. هر چه سعی میکردند با دست خود شنها را تمیز کنند اثر چندانی نداشت و هنوز شنهای زیادی وارد دهانشان میشد. تا اینکه یک میمون ماده که دانشمندان نامش را «ایمو» گذاشته بودند روش جدیدی ابداع کرد. وی سیب زمینی خود را به سمت دریا برد و آن را در آب شست و سپس خورد.
پس از چند روز، دوستان نزدیک و خانواده‌ی «ایمو» این کار را از او یاد گرفتند و همین روش را تکرار کردند. سرانجام پس از چند ماه اکثر میمونهای جنگل همین روش را تکرار کردند البته به جز میمونهای پیر که دیگر قدرت یادگیری و انطباقشان با محیط کاسته شده بود.
امروزه بیش از ۶۰ سال از آن اتفاق میگذرد اما هنوز نسلهای جدید میمونهای ماکاک در ژاپن غذای آغشته به شن و ماسه‌ی خود را حتی اگر سیب زمینی هم نباشد درون آب میشورند و میخورند

البته اینگونه تغییرات رفتاری در حیوانات که بدون تغییری موقت یا دایمی در ژنتیک والدین به نسل بعدی منتقل (آموزش؟) شود نادر است و اغلب در رفتارهای جزیی اتفاق می افتد. غالباً اصول و رفتارهای اصلی و اساسی (غرایز) در جمعیت حیوانات تغییر نمیکند مگر آنکه تغییری در ساختار دی.ان.آ و ژن حیوانات صورت گیرد یا تغییری بسیار شدید در وضعیت زیست محیطی جاندار بوجود آید