معنای زندگی

lifeزندگی به خودی خود هیچ معنا و مفهوم و یا ارزش خاصی ندارد.
زندگیِ هر کدام از ما چیزی بیشتر از حاصلِ لقاح دو سلول نیست که در نهایت و عموما یک مسیر یکسان و مشترک را با زنده شدن شروع میکند و بدون وقفه آن را با رشد و نمو و پیر شدن طی کرده تا سرانجام به مرگ ختم شود.
اما آنچه به زندگی تک تک ما معنایی خاص و متفاوت میدهد، خود ما هستیم. این خود ما هستیم که برای زندگیمان معنا و امید، آرمان و هدف، آرزوهای منحصر به فرد و ارزشهای زشت و زیبا و خوب و بد تعریف میکنیم.
این ما هستیم که با پیوندها و عشق ورزی ها و دوستی ها و نزدیکی ها و مهربانی ها و گذشتها و انگیزه ها و آمال و آلام و دغدغه ها و دانسته ها و ندانسته هایمان زندگی را رنگ و لعابی میدهیم که در بودن ما خلاصه میشود.
کسی جز خود ما قادر به تعریف و تغییر معنای زندگی نیست. هیچ کس به خواست و اختیار خود پای به دنیا نگذاشته است. اما بخش بزرگی از آنچه امروز هستیم و فردا خواهیم بود، برآیندی است از اختیار و انتخاب و تلاش. حتی در محیطهای متفاوت و شرایطی نابرابر. در هر حالتی آنچه ثابت است توانایی انتخاب انسان برای تعریف و و تبیین معنای زندگی است.
ماهیت زنده بودن در تکاپو و جنبش و پویش است. هیچ لحظه ای از این مسیر زندگی راکد و ساکن نیست. همه چیز در حال حرکت است.
برای من میل به پویش و دانش نیروی محرکهء زندگی است. برای من آنچه به زندگی ام معنا میدهد همین است. آن زمانی که میل به دانستن، میل به خواستن، میل به دیدن و تجربه کردن، حس شهامت و نترسیدن از شکست خوردن، حس امید به آینده و میل به تغییر و اصلاح افکار و رفتار در من از بین رفت، آنروز روز آخر من است.
بیهودگی، پوچی، درماندگی، خستگی، اضطراب، افسردگی، بی انگیزگی و ناامیدی،‌ اینها همه عواملی درونی هستند. هرکجا از زندگی و به هر دلیلی به مرز ایستایی رسیدیم،‌ باید منتظر هجوم بی معنایی باشیم. عوامل بیرونی حرکت و پویش آدمی را شاید سهل یا سخت کنند اما در نهایت این ما هستیم که به زندگی معنا میدهیم. معنایی به وسعت یک عمر زندگی.

و اما تصمیم نهایی

و اما سرانجام با در نظر گرفتن همهء شرایط،‌ از جمله سن و توان و آیندهء شغلی و مالی و مهارت و علم و انگیزهء لازم برای موفقیت کاری و رضایت از زندگی، تصمیم گرفتم آرزو و رویایی را که سالها با خود و در خود نگه داشته بودم انتخاب نکنم.
رویایی که پانزده سال باعث شد از آنچه داشتم راضی نباشم و بر آنچه دارم تمرکز نکنم. شاید یک نوع بهانه و حسرتی بود برای توجیه کم کاری ها. شاید یک نوع مکانیسم دفاعی بود برای رضایت و دلخوش کردن خودم و سرزنش دیگران.
هرچند افسوس میخورم که شهامت و جسارت گذشته را برای زیر و رو کردن و مهاجرتی دوباره،‌ اینبار از رشته ای به رشته ای دیگر، از دست داده ام. اما خوشحالم که اینبار، شاید برای اولین بار، تصمیمی گرفتم که در حد امکان تمام جوانب مختلف آن را بررسی کردم، تحقیق کردم، فکر کردم، مشورت کردم و درنهایت انتخاب کردم. همین حس انتخاب کردن شاید اولین قدم برای ایجاد احساس رضایت در زندگی است.
اگر وقت و حوصله دارید، روایت فشرده ای از آنچه برمن گذشت را در ادامه بخوانید. اگر وقت و حوصله ندارید، کوتاه اینکه رشتهء بیماریهای پا را انتخاب کردم و از کردهء خود شادانم.

چند روز بعد از آنکه رشتهء انیمیشن سه بعدی را انتخاب کرده بودم، و هنوز خبری از پذیرش قطعی رشتهء بیماریهای پا نبود، به یکی از محله های مسکونی مونترال رفته بودم. وقتی در خیابانهای زیبا و آرام آنجا قدم میزدم و خانه های بزرگ و زیبا را نگاه میکردم، دچار تردید و ترس جدیدی شدم. با خودم گفتم آیا با این انتخاب به چنین زندگی ای خواهم رسید؟ تا چه حد داشتن یک آرامش و امنیت و ثبات در زندگی کاری برایم اهمیت دارد؟ آیا با انیمیشن خواندن به چنین موقعیت مالی خواهم رسید؟… احساس کردم در این مقطع از زندگی،‌ دیگر مثل گذشته توان یا انگیزهء ماجراجویی و تجربه گرایی بی مهابا را ندارم. چند دقیقه مکث کردم. به اطراف دقیق تر نگاه کردم. به درون خودم عمیق تر نگاه کردم…

بیشتر از دو ماه بود که درگیر یکی از سخت ترین تصمیم گیریهای زندگی ام بودم. سخت از این نظر که برای اولین بار یک حق انتخاب تمام عیار برای مسیر زندگی فردی و شخصی خودم داشتم. تا قبل از این مقطع، یا گزینه ها محدود بود یا حق انتخابی برایم وجود نداشت.
از سال اول دبیرستان دوست داشتم رشتهء‌ کامپیوتر بخوانم و رویای من وارد شدن به صنعت بازی سازی بود. احساس و شناختی که از خودم داشتم این بود که با قدرت تخیل زیاد و علاقهء فراوان به کامپیوتر و هنر در این رشته موفق خواهم شد.
شاید در آن سالها، یعنی ۲۰ سال پیش، این یک رویای ساده انگارانه بود و هیچ کس از این صنعت نوپا درک و شناخت درستی نداشت. اصلا مگر بازی سازی هم کار و زندگی شد؟! همین که اسم «بازی» روی این صنعت بود، خودش باعث میشد این رویا و هدفی که به زبان می آوردم شکلی خام و بچه گانه پیدا کنه… اگرچه هنوز هم خیلی ها از گستردگی این صنعت بی اطلاع هستند.

براساس همین رویا بود که سال دوم دبیرستان تصمیم گرفتم به رشتهء ریاضی-فیزیک بروم. هفتهء‌ دوم سال تحصیلی بود که مدیر ترسناک و بداخلاق مدرسه، در کلاس را باز کرد و من را به دفترش احضار کرد. من که ذاتاً بچهء شر و بازیگوشی بودم،‌ تمام طول کوریدورهای مدرسه از ترس اینکه اینبار کدام شیطنتم لو رفته است میلرزیدم.
وارد دفتر مدیر که شدیم، پشت میزش نشست و رو به من گفت نمرات درسی ام را نگاه کرده و به این نتیجه رسیده که من به درد رشتهء‌ ریاضی نمیخورم. گفتم همه نمره های من که بیست و نوزده است.
گفت با معلمها صحبت کرده و به این نتیجه رسیده اند که باید به رشتهء تجربی بروم. خیلی خشک و خشن و قاطع حرف میزد و منِ بچهء ۱۶ ساله شهامت مخالفت نداشتم. از روز بعد سر کلاس تجربی نشستم.

بعد از کنکور در رشتهء دامپزشکی سراسری کرمان، پزشکی آزاد نجف آباد، و عمران آزاد شهرکرد قبول شدم. خانواده ام به کرمان رفتن و زندگی دانشجویی/خوابگاهی در شهری دور با آمار بالای مواد مخدر مایل نبود. عمران را هم که اصلا شناخت و علاقه ای نداشتم. سر از پزشکی در آوردم.

دو سال بعد، در گپ و گفتگویی که با مادرم داشتم،‌ از دهانش پرید که با مدیر مدرسه مان صحبت کرده بودند تا من را به زور هم که شده به رشتهء تجربی بفرستد. بقول خودشان برای خودم و آیندهء خودم اینکار را کردند، و آن روزها از دید من بخاطر رویای فرزند دکتر داشتن اینکار را کرده بودند.

همان روز بود که دیگر از پزشکی زده شدم. چند بار به فکرم رسید که دوباره کنکور بدهم. ولی نه دیگر آن انگیزهء گذشته را داشتم و نه دیگر قبل از رفتن سربازی بدون مدرک دانشگاهی میتوانستم کنکور بدهم. مدتها، شاید چند سال، از دست پدر و مادرم ناراحت بودم. اما بعدها، آنقدر با حمایتهای مختلف و محبتهای دور از انتظارشان سعی در جبران کردند که دیگر موضوع برایم حل و فراموش شد. درواقع درنهایت به این نتیجه رسیدم که اگر واقعا میخواستم به رویایی که داشتم برسم،‌ هیچ کس و هیچ چیز نباید و نمیتوانست مانع آن بشود، پس آنقدرها هم اشتیاق و انگیزهء محکمی نداشته ام و شاید بیشتر دنبال بهانه برای بی علاقگی به رشتهء پزشکی میگشتم.

بعد از فارغ التحصیلی به سربازی رفتم، مطب زدم و شروع به کار کردم. از یک سو سر و کله زدن با اقشار مختلف مردم، و زندگی در محیط شهرستانی کوچک و بعدترها در روستایی کوچکتر، همراه با استرس و فشار کاری بالای این رشته باعث حس شدید عدم رضایت از شغل و زندگی در من شد. از سوی دیگر،‌ کمک کردن به مردم،‌ وجههء اجتماعی و احترامی که آن موقع برای پزشک قائل بودند و درآمد نسبتا خوبی که آن دوران پیدا کرده بودم کمی مرا در فکر تغییر مسیر دادن دچار تردید میکرد.

در نهایت تصمیم گرفتم از ایران به هر طریقی که شد خارج شوم. پذیرش تحصیلی سریعترین و راحتترین راه بود. برای رشته های مختلفی که احتمال پذیرشش بود اقدام کردم. اولین پذیرش در رشتهء ژنتیک ملکولی دانشگاه لینشوپینگ سوئد بود.
همزمان دو پیشنهاد کاری وسوسه انگیز در ایران هم داشتم. اولی پزشک تیم فوتبال سپاهان اصفهان، و دومی مدیر بخش فروش یکی از کارخانه های داروسازی ایران.
اما چون هدفم صرفا خارج شدن از ایران بود بدون هیچ تردیدی پذیرش تحصیلی را انتخاب کردم، هرچند کوچکترین ایده ای از اینکه ژنتیک ملکولی یعنی چه نداشتم!

مهاجرت سهم بزرگی در زندگی من داشت. تجربه ها و آموخته ها و تغییرات بسیار زیادی در من ایجاد کرد. بشکلی که شاید دیگر منِ قبل از مهاجرت برایم انسانی غریبه و ناشناخته است.
مهاجرت، در کنار بالارفتن سن و آشنایی با آدمهای مختلف و فرهنگها و نگاههای متفاوت، از من منی دیگر ساخت. به یکی از بزرگترین آرزوهای خودم رسیده بودم. اما همچنان، چیزی در من کم بود.

بعد از چند سال درس خواندن و کارکردن در محیط دانشگاهی و آزمایشگاهی خارج از کشور، بالاخره تصمیم گرفتم از محیط تحقیق و ریسرچ خارج شوم. نه آینده و تضمین کاری مناسبی داشت و نه من این رشته را مناسب با روحیات و شخصیت خودم دیدم.

چند ماه پیش بالاخره لحظهء تصمیم گیری برایم مهیا شده بود. از رشته های مختلفی پذیرش گرفته بودم و بین آنها انیمیشن سه بعدی را انتخاب کردم. رشته ای که ترکیبی از هنر و کامپیوتر بود. رشته ای که پتانسیل راه یافتن به صنعت بازی سازی و فیلم و انیمیشن را داشت. رشته ای که هنوز هم اسمش را عاشقانه به زبان می آورم!

اما متاسفانه این چند وقت و بعد از کلی تحقیق به این نتیجه رسیدم که درآمد مناسب و امنیت شغلی بالایی برای این رشته وجود ندارد. درست همین زمان هم، نامهء پذیرش رشتهء پودیاتری (نام این رشته در استان اونتاریو کیراپودی است) که در لیست انتظارش قرار گرفته بودم دریافت شد. رشته ای که چشم انداز کاری بهتری برای آینده و پیدا کردن درآمد مناسبتر داشت.
تصمیم گرفتم همین رشته را انتخاب کنم. تصمیم گرفتم بعدها در کنار همین کار، به چیزی که علاقه دارم، فقط در حد علاقه و نه بعنوان رشتهء کاری بپردازم. شاید یک یا دو روز در هفته کمتر کار کنم و وقتم را صرف کارهایی مثل عکاسی و انیمیشن و طراحی کنم. شاید.

در این مدت مقاله ها و نوشته های زیادی خواندم. برخی مقاله ها معتقد بودند اینکه بگوییم رویاهایت را دنبال کن نصیحت بسیاری بدی است. برخی مقاله ها میگفتند تا رویاهایت را دنبال نکنی احساس رضایت نخواهی کرد. هر دو هم از رویکردی منطقی و قابل درک و قابل قبول به قضیه نگاه میکردند.

در نهایت من یکی از بزرگترین رویاهای خودم را دفن کردم. همینجا. با کلیک کردن بر روی دکمهء سبزی که در تصویر مشخص است. رویایی که سالها بخشی از وجود و ذهن و فکر من بود ولی درست مثل یک غدهء سرطانی در من رشد میکرد و بیشتر از پیش سردرگم و پریشانم میکرد. یک غدهء سرطانی دوست داشتنی.

من امروز لبالب عصیانم. من امروز هیمه های آرزوهای خویش را به آتش کشیدم و سترگ و استوار میان شعله های درونی خویش خاکستر شدم. آرام شدم.