توی فرودگاه شهر کیف، اوکراین، پرواز ترانزیت سه ساعت تاخیر داشت. یک سری از مسافران ایرانی غر میزدند که ببینید چطوری با ایرانیها رفتار میکنند.
توی اون سه ساعت من یک فیلم از روی لپتاپ دیدم که تقریباً مزخرف بود. هدفون را برداشتم و برای مدتی به بحثهای چند تا از مسافران ایرانی که کمی دورتر دور هم جمع شده بودند گوش کردم. یکی با حالت نیمه عصبی میگفت آخه این آدم مگه چیکار کرده که میتونی بهش اعتماد کنی و طرفدارش باشی؟ مخاطبش میگفت همین که میگه هرچی رای و خواست مردم باشه خیلی مهمه. یکی دیگه با حالت تمسخر میگفت مثلا چطوری میخواد اجراش کنه؟ این حتی نتوانسته یک مدرک دانشگاهیش را تموم کنه! هیچ سابقه موفق کاری و سیاسی هم که نداره! حرف رو که من هم بلدم بزنم. مخاطبش جواب داد همین که پدر و پدربزرگش به مملکت خدمت کردند کافیه. یکی دیگه با کنایه میگفت آره کافیه! آره خدمت کردند. بعد روش را کرد اون طرف و دیگه توی بحث شرکت نکرد. یکی هم داشت راجع به عربها که چه به سر این مملکت آوردند نطق میکرد.
کنار من یک زن و شوهر جوان نشسته بودند. دختر محجبه بود. پسر تلفنی با یک نفر حرف میزد و میگفت بله حاجی، رسیدم حتما میگم پول را واریز کنند. بعد از تلفن رو به همسرش کرد و گفت اینجا ۶۵ سالگی بازنشسته میشن، حاجی جانبازه، هفتاد و پنج سالش هم هست و هنوز صبح تا شب کار میکنه. هدفون را گذاشتم و به موسیقی گوش کردم.
بعد از مدتی گیت پرواز را ما را عوض کردند. نزدیک زمان پرواز بود و هنوز نه خبری از پرسنل فرودگاه بود و نه خبری از پرواز. دست آخر هم گفتند از پله ها پایین بریم و سوار اتوبوس بشیم که ببرنمون پای هواپیما. یک سری غر میزدند که چون پرواز به ایران بود گفتند از پله ها پایین بریم و اینجوری با ما رفتار کردند.
با اتوبوس رسیدیم پای هواپیما، هوا خیلی سرد بود، اغلب مسافرها با عجله از اتوبوس پیاده شدند ولی در هواپیما بسته بود. چند دقیقه ای توی سرمای استخوان سوز زمستان اوکراین لرزیدیم. یک سری فیلم و عکس میگرفتند برای شبکهء من و تو، و میگفتند ببینید این است عظمت پاسپورت ایرانی و ببینید ما را در سرمای زمستان پشت درهای بستهء هواپیما نگه داشتند.
توی هواپیما یک بچهء سه چهار ساله حدود یک ساعت گریه میکرد و جیغ میزد. تمام مسافران کلافه شده بودند. صندلی بغلی من با عصبانیت و چهارتا بد و بیراه میگفت فقط یک بچه ایرانی میتونه اینقدر جیغ بزنه. مسافر ردیف بغلی میگفت برم بهش بگم عمو جون برو تو حیاط بازی کن و در هواپیما رو واسش باز کنم. چند دقیقه بعد خوابم برد.
به فرودگاه تهران رسیدیم. توی صف برای چک شدن پاسپورتها ایستاده بودیم. صف کناری خلوت تر بود. به نفر پشت سری گفتم فکر کنم بریم اونطرف تر زودتر رد بشیم. گفت فرقی نداره از هر طرف بری آخرش میری تو «عن دونی».
خیلی عالی می نویسی. باید همه اش را بخوانم.
لایکپسندیده شده توسط 1 نفر
ممنون. لطف داری
لایکلایک
بنویس. خیلی بنویس. خیلی خوب می نویسی. یعنی هرچه می خوانم هی می خواهم بیایم بگویم عاااالی هست حرف نداری. شبم را ساختی.
لایکپسندیده شده توسط 1 نفر
دیگه بیشتر از این خجالتم نده 🙂
لایکلایک
چقد خوب غرزدناشونو نوشتی!
لایکلایک