سفر به قم

حرم

قم

برنامه خاص و دقیقی برای سفرمان نداشتیم. قرار شده بود برحسب شرایط برنامه ریزی منعطف یا بقولی داینامیک داشته باشیم. آریانا، آنا، جوردی و آندرو دو دختر و دو پسر اسپانیایی که از دوستان چند سال پیش دانشجویی ام در سوئد بودند، تابستان آن سال به ایران آمدند تا با هم سفری به شهرهای مختلف داشته باشیم. حدود سه هفته پیش، آریانا راجع به چند شهر ایران از جمله قم از من سوال کرده بود. با خنده و تعجب به او گفته بودم جای مناسبی برای سفر نیست.

صبح آخرین جمعه ماه رمضان بود. من و چهار دوست اسپانیایی ام از تهران به سمت کاشان راه افتادیم. قرار بود یک شب در کاشان بخوابیم و روز بعد به سمت اصفهان حرکت کنیم.
نزدیک عوارضی قم-کاشان که رسیدیم یک حس کنجکاوی و هیجان عجیبی در من شکل گرفته بود. هیچ تصوّر و ذهنیتی از شهر قم نداشتم. دلم میخواست یکبار هم که شده به این شهر بروم. اما در نهایت منصرف شدم و از تابلوی خروجی به سمت قم رد شدم.

به عوارضی رسیدیم. وارد دهانه پرداخت عوارضی که شدم درحالیکه پول را بدست کارمند عوارضی میدادم پرسیدم که آیا به خانمهای خارجی هم اجازه ورود به حرم میدهند؟

کارمند جوان که چهره‌ ای آرام و مذهبی ای داشت به داخل ماشین نگاهی کرد و گفت چرا ندهند؟ منتهی از ورودی قم دیگر رد شده ای و باید همینجا دور بزنی. پولی که برای عوارضی داده بودم را پس داد و مسیر ورود به شهر را در آن سوی بزرگراه با دست نشانم داد.

 وقتی دور میزدم برای مهمانهایم توضیح دادم که برنامه همین الان عوض شد و به قم میرویم. همگی میخندیدیم و نمیدانستیم قرار است چه اتفاقی پیش آید. آیا همه چیز بخوبی پیش میرود یا برایمان دردسر درست میشود؟

بعد از ظهر آخرین جمعه ماه رمضان بود. مراسم روز قدس تازه تمام شده بود و کوچه ها و خیابانهای اطراف حرم به نظر شلوغ تر از روزهای معمولی بود. بعد از پارک کردن ماشین، مجبور بودیم مسیری طولانی را پیاده راه برویم و بدلیل ساخت و سازهای اطراف حرم، پیدا کردن مسیر اصلی گیج کننده بود. برای دقایقی در کوچه های اطراف گم شدیم.
از روبرو یک مرد سالمند و متشخص که به نظر از خادمان حرم بود به سوی ما می آمد. در حالیکه بطری آبی که در دست داشتم را پشت خودم پنهان کردم آدرس حرم را از او پرسیدم. چند دقیقه بعد یک مرد با ۴ زن و دختر پوشیده در چادر از کنارمان رد شدند. باز هم با احتیاط جلو رفتم و آدرس حرم را پرسیدم. کمی جلوتر بر سر یک دوراهی در یکی از کوچه های خلوت و داغ اطراف حرم باز هم از دو مرد میانسال که در حال گفتگو بودند آدرس را پرسیدم
حس عجیبی بود. عجیب و جدید.
به مکالمه و مراوده با چهره هایی از این دست با آن پیراهنهای روشن و یقه های آخوندیشان، با آن ریش انبوه و جای مهر بر پیشانیشان، با آن قیافه هایی که معمولاً یا باتوم و بیسیم و اسلحه بدستشان دیده بودم، یا در حال کتک خوردن از دستشان فرار کرده بودم و یا در محیطهای اداری و دولتی با نفرت و خشم از کنارشان عبور کرده بودم عادت نداشتم.
سالهای سال بود که لبخندی عاری از کراهت بر لبان این جماعت ندیده بودم. سالهای سال بود که نگاهی مستقیم به چشمان این جماعتی که دنیا را به رنگ دیگری میدیدند نداشتم.
نمیدانم دلیلش چه بود. همراهی با چند خارجی؟ مهمان نوازی؟ حضور در سیاره ای دیگر؟ نمیدانم! اما هرچه بود همه‌ی برخوردها خیلی بهتر از آنچه فکر میکردم بود. نمیدانم پس آن آدمهای وحشی و بی رحمی که سراغ داشتم از کجا هستند! از کجا می آیند! به کجا میروند!

هرچه به حرم نزدیکتر میشدیم به حجم جمعیت اضافه میشد. کم کم هول و اضطراب عجیبی در دلم افتاده بود. کم کم سنگینی نگاههای مستقیم و طولانی عابران، نگاههای متعجب و پرسشگر زائران، نگاههای بی روح، نگاههای بی تفاوت، نگاههای خشمگین، و نگاههای ترسناک مردم بیشتر میشد. گهگاهی هم لبخندی از میانه‌ی جمعیت جلب توجه میکرد که شاید بیشتر به دلیل دیدن توریست ها بود.
در امتداد آخرین کوچه منتهی به حرم، من که جلوتر از بقیه راه میرفتم، مکثی کردم، برگشتم و رو به سوی دوستانم چرخاندم. ظاهر پسرها معقول بود. نگاهی به سرتاپای دخترها کردم. شلوار تنگ، پیراهن کوتاه، روسریهای رنگی نصف و نیمه بر روی سر. با خودم گفتم آیا تصمیم درستی گرفته ام؟ آیا برخورد مناسبی با ما خواهد شد؟ آیا بهتر نیست همینجا برگردیم؟

زیر آفتاب داغ تابستان قم، برای چند ثانیه به هم خیره ایستاده بودیم. فضای محیطِ پر از عابرِ کوچه آنقدر سنگین شده بود که بدون حتی کلمه ای، آنا که احتمالاً نگران شده بود گفت آیا به ما اجازه میدهند وارد شویم؟ بهتر نیست برگردیم؟
هر چهارنفر منتظر پاسخ من بودند. تصمیم سختی بود. میان ماجراجویی و احتیاط باید یکی را انتخاب میکردم!
گفتم مشکلی نیست. نگران نباشید. فقط روسری هایتان را کمی جلوتر بکشید. برگشتم و به درون جمعیتی که دیگر بسیار متراکم شده بود حرکت کردم.

روبروی در ورودی حرم که رسیدیم تازه متوجه شدم که ورودی خانمها و آقایان متفاوت است. دخترها میگفتند اگر مشکلی پیش نمی آید خودشان میروند داخل حرم. مطمئن بودم که با این لباس اجازه ورود ندارند. اما آیا کار درستی است که تنها به داخل بروند؟
گفتم باید چادر سر کنند اما بهتر است همینجا منتظر من باشند تا سوال کنم. از میان ازدحام مقابل در ورودی حرم خودم را به نگهبانی که زیر سایه ایستاده بود رساندم و برایش توضیح دادم که چهار نفر همراه خارجی دارم. گفت باید با دفتر امور بین الملل هماهنگ کنم. سمت راست، انتهای کوچه، ورودی ۱۳.
همگی به سمت ورودی مذکور راه افتادیم. از دوستانم خواستم بیرون منتظر باشند و من وارد حیاط پشتی حرم شدم.
به اتاق دفتر امور بین الملل رسیدم. چند مرد میان سال و ریشدار در اتاق نشسته بودند. پشت میز هم یک آخوند درشت اندام با شکمی برجسته نشسته بود. عبا به تن نداشت ولی عمامه و لباس بلند زیر عبای آخوندی اش را پوشیده بود.
برخورد مناسبی داشت. بعد از اینکه ماجرا را توضیح دادم، گوشی را برداشت و به جایی زنگ زد. به آنسوی خط آمرانه گفت بگو بهرامی بیاید. بگو بهرامی بیاید.
بعد هم به یکی از افراد داخل اتاق گفت سریع برود و دو تا چادر برای خانمها بیاورد و رو به در نیمه باز گوشه‌ی اتاق هم بلند گفت وسایل پذیرایی برای مهمانها آماده کنند.
سپس به من که با چشمهای متعجبم نگاه میکردم با لبخند گفت برو بیارشون اینجا تا اول گلویی تازه کنند، چادرها را هم دم در تحویل بگیر و سرشان کن.

از اتاق خُنک دفتر امور بین الملل خارج شدم. ظهر داغ آخرین جمعه ماه رمضان بود. حس عجیب و جدیدی سرشار از هیجان و خوشحالی در من ایجاد شده بود. به سمت در ورودی دویدم.
یک نفر دو چادر روشن و گلدار برای مهمانهای خانم آورده بود. چند خانم چادر بسر در حال خروج از حرم بودند. از ایشان خواستم به دوستان خارجی ام نحوه سر کردن چادر را یاد بدهند. البته خودم هم میتوانستم یاد بدهم ولی بیشتر بدنبال بهانه ای بودم برای ایجاد ارتباط با دنیای بیگانه و غریبی که انگار تازه کشفش کرده بودم. دنیای بیگانه ای که زیر چادر دفن شده بود. یا شاید برای آزمودن نحوه برخوردشان با خارجی ها. یا برای نزدیک تر شدن به انسانهایی که همیشه دور بودند. دوستانم چادرها را بسر کردند و وارد حیاط سمت چپ حرم شدیم.

باز هم جلوتر از بقیه بودم و هر چند ثانیه برمیگشتم و به دختران اسپانیایی چادر پوشیده‌ی پشت سرم نگاهی میکردم و لبخندی میزدم. نزدیک دفتر امور بین الملل که شدیم، دیدم آخوند پشت میز بهمراه دو نفر دیگر بیرون از اتاق منتظر ما هستند. یکی از آن دو نفر بهرامی بود. جوانی حدود سی سال، با صورتی آفتاب سوخته که نشان میداد از اهالی جنوب ایران است. با ریشی به اندازه یک مشت و پیراهن آبی روشنی روی شلوار سرمه ایش بسوی ما آمد و با مردها دست داد و با لهجه‌ی انگلیسی بسیار خوبی به دوستان خارجی ام خوشامد گفت.

وارد اتاق شدیم. آخوندی که گویا رییس دفتر بود دو میز کوچک از اتاق بغلی آورد و جلوی مهمانان خارجی گذاشت و سپس چند بطری آب معدنی خنک بهمراه چند کیک روی میز قرار داد و رفت. برای من آب و کیک نیاورد. اما آندرو، لیوانی پر از آب کرد و بدست من که کنار آقای بهرامی نشسته بودم داد.
سپس آقای بهرامی شروع کرد به انگلیسی حرف زدن. بسیار سلیس و روان صحبت میکرد. از تاریخچه‌ی مکان و شخصیت حضرت معصومه و اینکه که بوده و چه کرده و چه جایگاهی در مذهب شیعه دارد توضیح میداد.
بعد از آن فاز صحبتهایش تغییر کرد. تا حدی مشغول تبلیغ اسلام شد و کمی هم درس احکام میداد. از امام غایب گفت و از معجزات پیامبر اسلام. از مقایسه هایی بین اسلام و مسیحیت گفت و از یاری کردن عیسی مسیح امام مهدی را در روز ظهور و غلبه اش بر نظام ظلم حاکم بر جهان.
دلم میخواست زیر گوشش بگویم برادرجان سعی کن بیشتر روی جنبه های انسانی و مهربانی و اخلاقی و تاریخی اسلام تمرکز کنی تا جنبه های ماوراء الطبیعه و اعجاز. اما سکوت کردم.
بهرامی همچنان در حالت صحبت کردن بود و به نظر دلش میخواست از فرصتی که پیش آمده استفاده کند و از همه چیز و همه جا حرف بزند. ساعت نزدیک پنج و نیم بعدازظهر شده بود.
گهگاه نگاهی کوتاه بین من و دوستانم که روبروی من نشسته بودند رد و بدل میشد. نگاههایی کوتاه، پر از حرف و زیرچشمی. نگاهها را تند میدزدیدیم تا مبادا خنده مان بگیرد یا حالتی به چهره بگیریم که میزبان متوجه شود که دیگر حواسمان از صحبتهایش که بیش از دو ساعت طول کشیده بود پرت شده است.

اواخر کار بود که بهرامی گفت اگر کسی سوالی دارد در خدمت است. یکی از دخترها از علت پوشش اجباری و حجاب پرسید. آقای بهرامی هم از اینکه این موضوع بخاطر سلامت و امنیت خود خانمهاست صحبت کرد و آنها را با جواهراتی مقایسه کرد که صاحبش در معرض دید غریبه ها نمیگذارد. یکی دیگر از دخترها وسط حرفش پرید و گفت همه آنچه گفتید از نقطه نظر یک مرد است. بهرامی مایل بود بیشتر حرف بزند. من هم گفتم که دیگر دیر شده است و باید کم کم برویم چون عازم کاشان هستیم. آقای بهرامی باز هم توضیحاتش را ادامه داد و چند بار گفت که این یک بحث خیلی عمیق و طولانی است. ایمیلش را روی کاغذی نوشت و داد دست دوستانم که در آینده بتوانند کاملتر به این بحث ادامه دهند.
سپس همگی کفشهایمان را که درآورده بودیم پوشیدیم و راهی حیاط حرم شدیم.

در حیاط حرم، آقای بهرامی همچنان از اعجازات اسلام صحبت میکرد.
از شق القمر و اینکه سازمان ناسا خطی میان کره ماه کشف کرده که نشان از دو نیم شدن آن در گذشته میدهد، و اینکه طبق مطالعات علمی آب زمزم تنها آب شفابخش و دارای عناصر خاص است، و اینکه فیزیک ثابت کرده که محل احداث کعبه مرکز ثقل کره زمین است و غیره

پس از پایان بازدید از محوطه خارجی حرم، گفتند که حدود دو سال است به خارجیها اجازه ورود به صحن حرم را دیگر نمیدهند. کمی در حیاط مشغول عکس گرفتن شدیم.
در آخر در حالیکه به سمت در خروجی حرم میرفتیم، آقای بهرامی به من گفت لابد در زندگی کارهای خوب زیادی کرده ام و بنده خاص و منتخبی هستم که در چنین روزی، آخرین جمعه ماه رمضان، از آن سر دنیا به زیارت حرم آمده ام و حضرت مرا طلبیده است. آرام و با لبخندی ساختگی گفتم امیدوارم که اینطور باشد

تجربه‌ی جالبی بود. همگی به اتفاق از اینکه به قم رفتیم راضی بودیم. روزهای آخر سفر دوستانم میگفتند این بهترین بخش سفرشان نبود ولی متفاوت ترین بخش آن بود و خیلی از اینکه به آنجا رفتند و از نزدیک با آن محیط به قولشان رادیکال، روبرو شدند راضی هستند.

یک دیدگاه برای ”سفر به قم

  1. بازتاب: سفر به قم | مجله مرد روز

    • رضای عزیز، فکر میکنم دچار سوء برداشت شدی چون من جایی تبلیغ اسلام نکردم. متوجه نشدم از کجای متن چنین برداشتی کردی. ممنون بابت کامنت و ابراز لطفت به قلم حقیر
      پاینده باشی

      لایک

  2. اینکه این متن تبلیغ اسلام هست شکی درش نیست اون یک طرف قضیه، اما اینکه متنش خیلی‌ قوی بیان شده قابل تحسین هست واقعا…اما خوشحالم که مسلمان نشدند و سرشون کلاه نرفت!

    لایک

  3. اگر کسی عظمت و پیچیدگی این عالم را درست تصور کند میبیند تصور آن بدن خدا ممکن نیست.
    امیدوارم شما بندگان و آفریدگان خدا هم مسلمان شوید

    لایک

  4. بازتاب: مجله علمی سرگرمی » :: سفر به قم

  5. آقا نظرت درباره قم خیلی بده!!! البته حق هم داری!!
    من خودم تو قم زندگی می کنم!! قمی نیستما!! ولی خوب قسمته دیگه!
    برام جالبه که در متن گفتی اجازه ندادن که دوست های خارجیت برن داخل حرم!!؟
    معمولا من دیدم خارجی ها هم میان داخل حرم را نگاه می کنند!! البته از دور! و نمیان به ظریح بچسبند!
    اتفاقا شما در متن اصلا از اسلام تبلیغ نکردی و کاملا بی طرف نوشتی! عالی بود!
    ولی ای کاش تا اونجا رقته بودی حداقل میرفتی داخل یه زیارت هم میکردی (;

    پسندیده شده توسط 1 نفر

    • من خودم رفتم داخل و اتفاقا فیلم و عکس هم گرفتم. ولی نمیدونم چرا اون دفعه اجازه ندادند دوستام وارد خود حرم بشن. فقط توی حیاط اجازه دادند

      لایک

بیان دیدگاه